عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸
چند نومید ز کوی تو دل زار آید
چون تهیدست که از میکده هشیار آید
خار پا در ره ادبار ز دامن روید
سر سودا زده در جیب بدیوار آید
فقر اگر زخم زند مرهمش از عزلت نه
که تهیدست خوردن خون چو ببازار آید
عشق تا قابل زخم ستمم می داند
تیغ از موج نفس بر دل افکار آید
می کند نرگس بیمار تو غمخواری دل
همچو مستی که بپرسیدن بیمار آید
کس ندیدیم که مردود رود از در عشق
آتش آن نیستکه از خار و خسش عار آید
می توان یافت سرشگی که ز دل می خیزد
بی نشان نیست اگر طفل زگلزار آید
شب آدینه بدریوزه میخانه شهر
شیخ پنهان رود و از ره بازار آید
گر متاع سخن امروز کسادست کلیم
تازه کن طرز که در چشم خریدار آید
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳
پایمزد عجز ما بیداد دست زور بود
آنچه کرد اصلاح عیش تلخ بخت شور بود
دوش از بزم نشاط ما نوائی برنخاست
تار گفتی بی تو موی کاسه طنبور بود
با گرانان درنمی آید سبکروحست عشق
آشنائی آتش او پنبه منصور بود
عمر کم بر جان گوارا کرد بار زندگی
روز کوته مایه آسایش مزدور بود
در پناه بدنهادی می توان ایمن نشست
نیش دایم پاسبان خانه زنبور بود
طاعت زاهد چو آه بوالهوس بالا نرفت
زانکه معراج امید او وصال حور بود
رهنمایان زمان ما همه ره می زنند
زان میان گر راستی دیدم عصای کور بود
کعبه سالک بود آنجا که از پا اوفتاد
گر قدم در ره نمی فرسود منزل دور بود
دارم اقبالیکه با هر کس در افتادم کلیم
بخت سست افتاده تر از بستر رنجور بود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹
نیست یکشب که سر شکم گل بستر نشود
تا در پیرهنم رشته گوهر نشود
مدعی گر طرف ما نشود صرفه اوست
زشت آن به که بآئینه برابر نشود
خشکی بخت فرومایه طلسمی بسته است
کابم از سر گذرد لیک لبم تر نشود
بسکه از گردش این چرخ بتنگ آمده ام
در خمارم هوس گردش ساغر نشود
سفله از قرب بزرگان نکند کسب شرف
رشته پر قیمت از آمیزش گوهر نشود
ستم ظاهر او لطف نهانی دارد
صید را می کشد آنشوخ که لاغر نشود
با اسیران وفا دلبر بدخوی کلیم
نکند صلح که تا جنگ مکرر نشود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲
آشوب طلب خاطر فرزانه ندارد
زنبور هوس در دل ما خانه ندارد
اندازه مستی نتوانیم نگهداشت
زان باده خرابیم که پیمانه ندارد
در مزرعه طاقت ما تخم ریا نیست
اینجاست که تسبیح عمل دانه ندارد
دیدم چو پریشانی زلفت جگرم سوخت
غیر از دل صد رخنه من شانه ندارد
جائی ننشستیم کز آنجا نرمیدیم
جغدیم در آن شهر که ویرانه ندارد
در کشور این زهدفروشان نتوان یافت
یک صومعه کان راه به بتخانه ندارد
عاشق همه جا شیفته ناز و عتابست
شمعی که نیفروخته پروانه ندارد
آن گرد کدورت که بود همره یکخویش
هرگز قدم لشکر بیگانه ندارد
پیداست که غارتگر سامان کلیمست
کاندوخته جز درد بکاشانه ندارد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹
هر زمان بر روی کارم رنگ دیگرگون شود
باده ام در جام گرد آب و آبم خون شود
دخل ما با خرج یکسانست در راه طلب
سوزنی چون بشکند خاری زپا بیرون شود
در حقیقت تنگدستی مایه دیوانگیست
در چمن بید از غم بیحاصلی مجنون شود
از ره تقلید اگر حاصل شود کسب کمال
هر که گردد خم نشین باید که افلاطون شود
باده پنهان بزهد آشکار آمیختند
جوی شیر زاهدان ترسم که جوی خون شود
بر رخ پیر فلک رنگ حسد گل می کند
در چمن چون رخت طفل غنچه گلگون شود
مایه سالک سبکباریست گر آید بدست
می تواند ناله ای پیک ره گردون شود
مایه سالک سبکباریست گر آید بدست
می تواند ناله ای پیک ره گردون شود
پرعجب نبود زطبع حرص اگر در زیر خاک
همرهی با گنج آرام دل قارون شود
تا کشیم از شعر فهمان انتقام دخل ها
کاشکی هر جا سخن فهمی بود موزون شود
قدر این گوساله ها تا کم شود خواهم کلیم
گاو گردون از چراگاه فلک بیرون می شود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰
چشم بدمست تو چون عربده بنیاد کند
بدلم هر مژه را خنجر جلاد کند
رحم در عالم اگر هست اجل دارد و بس
کاین همه طایر روح از قفس آزاد کند
خاک ارباب ریا را ز رواج باطل
روزگار آورد و سبحه زهاد کند
صاحب حوصله دل سوختگان می باشند
کس ندیدست که شمعی گله از باد کند
دختر رز که فلک داد بخونش فتوی
بیش ازین نیست گناهش که دلی شاد کند
گر دل این مخزن کینه است که مردم دارند
هر که یکدل شکند کعبه ای آباد کند
سوی شمع آن بت خود کام نبیند هرگز
که مباد از جگر سوختگان یاد کند
دست مشاطه برخسار عروسان نکند
آنچه با چهره کس سیلی استاد کند
پیش خواری زوطن دیده نباشد بیجا
دجله گر سعی بویرانی بغداد کند
چه کند کاوش او با دل چون موم کلیم
مژه ات کاینه را شانه فولاد کند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲
ایدل ز نخل ناله و آهت ثمر چه شد
وز تخم اشک ریزی پیوسته بر چه شد
ای همنشین بگوی تو خود گر چو من نه ای
کز دیدنش زهوش چو رفتی دگر چه شد
پیوسته در کنار منست و ز اضطراب
فرصت نمی شود که بپرسم کمر چه شد
تا از صدف جدا شده در زر نشسته است
گر از وطن برید زیان گهر چه شد
صد ره سفر بملک جنون کردی و هنوز
ای دل بجاست عقل تو سود سفر چه شد
چیزی بهای خصمی این ناکسان مده
گردون که هست دشمن اهل هنر چه شد
چون بر تو روشن است چگویم ز حال دل
گفتن چه احتیاج که شمع سحر چه شد
نگرفت کس ز سینه صد چاک من خبر
آری کرا غمست که زخم سپر چه شد
زآمیزش چو شیر و شکر با مراد دل
موئی چو شیر مانده ندانم شکر چه شد
داریم ای کلیم دل و دین و صبر و هوش
گر در بهای بوسه ندادیم زر چه شد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸
جز بمی هیچ دل از بند غم آزاد نشد
خط آزادی ما جز خط بغداد نشد
از سخن حال خرابم نشد اصلاح پذیر
همچو ویرانه که از گنج خود آباد نشد
گرچه نقش قدم و سایه و ما همکاریم
کس چو من در فن افتادگی استاد نشد
معنی بکر تراشی چه بود، کوه کنی
خامه فکر کم از تیشه فرهاد نشد
هر زمان بر سر فرزند سخن می لرزم
در جهان کیست که دلبسته اولاد نشد
بخت مزدور سپهر است ازو شکوه مکن
هر کرا شاه کشد دشمن جلاد نشد
شید این جذبه که در صید خلایق دارد
مهره سبحه چرا دانه صیاد نشد
در قبول نظر خلق مجو آسایش
بنده هر گاه که دلخواه شد آزاد نشد
ما همین تنگدلیم از غم خود ورنه کلیم
در جهان نیست کسی کز غم من شاد نشد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰
از جهان بخت بابرام گدا می خواهد
مشت خاکی که برای سر ما می خواهد
دل ازین عمر سیه روز بتنگ آمده است
شمع کوتاهی شب را زخدا می خواهد
سرم از افسر و از ظل هما بیزارست
موی ژولیده و سودای رسا می خواهد
گرچه خار رهت از پای کشیدن حیفست
چکنم گر نکشم آبله جا می خواهد
نبود صاحب همت که زاهل طمعست
تنگ چشمی که اجابت زدعا می خواهد
این خسیسان که تو بینی بجهان در کارند
که خس و خار زسیلاب فنا می خواهد
آنقدر می رود از راه برون مرشد شهر
که گر از هوش رود راهنما می خواهد
زین تلون که فلک را بنهادست کلیم
نتوان یافت که رو کرده کرا می خواهد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱
مرا مسوز که نازت ز کبریا افتد
چو خس تمام شود شعله هم ز پا افتد
غم زمانه ز ما بیدلان ندارد رنگ
بسان دزد که در خانه گدا افتد
لباس فقر بزاری نصیب هر کس نیست
خوشا تنی که بر آن نقش بوریا افتد
دلم ز همرهی اشک وانمی ماند
نه آتشی است که از کاروان جدا افتد
تلافی ار نکند روزگار عقده گشاست
گره ز هر چه گشاید بکار ما افتد
بغیر دیده که از گریه آب و تابش رفت
که دیده ز آب روان خانه از صفا افتد
چو قرعه در بدنم استخوان شکسته شود
ز ضعف گر بسرم سایه هما افتد
کشنده تر ز مرض منت طبیبان است
خوشست درد بشرطی که بیدوا افتد
حریص چشم طمع دارد از کریم و لئیم
مگس بخوان شه و کاسه گدا افتد
اگر حمایت فقرش کند سپرداری
نمی گذارد کاتش ببوریا افتد
سیاه روزی ما رنگ بست خواهد شد
کلیم اگر بمن آن چشم سرمه سا افتد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۷
براه فقر مرا این و آن نمی باید
چو راه امن بود کاروان نمی باید
کمال کسب کن اما هنر فروش مباش
دکان خوشست کسی در دکان نمی باید
بروزگار قناعت بهیچ نتوان کرد
مگر برای هما استخوان نمی باید
براه فقر بلائی چو جمع سامان نیست
اگر بنام رسیدی نشان نمی باید
مرا که روزه محرومیم همه سال است
بروز عید دل شادمان نمی باید
سخن که مبتذل افتاد آسمانی نیست
چو شمع حرف کسی بر زبان نمی باید
کبوتران معانی ببرج خویش آیند
برای دزد سخن پاسبان نمی باید
کلیم طایر همت گر آشیان طلبد
جز آستانه شاه جهان نمی باید
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۱
شمع این مسئله را بر همه کس روشن کرد
که تواند همه شب گریه بی شیون کرد
زود رفت آنکه ز اسرار جهان آگه شد
از دبستان برود هر که سبق روشن کرد
ناله گفتم دل صیادمرا نرم کند
این اثر داد که آخر قفسم ز آهن کرد
دیده اش پاکی دامان مرا خوب ندید
زاهد خشک که عیب من تر دامن کرد
مار در پیرهنت به که رگ اندر گردن
که بافسون نتوان چاره این دشمن کرد
ناله گر برق شود با دل سنگین چه کند
راهزن را چه غم از اینکه جرس شیون کرد
خانه دیده سیه باد بمرگ بینش
خلوت دل را تاریک همین روزن کرد
سینه را از نمد فقر اگر بنمایم
می توان شمع ز آئینه من روشن کرد
چاک را همچو قفس جزو بدن ساز کلیم
تا بکی خواهی از آن زینت پیراهن کرد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۹
اگر چه نخل هنر را ثمر نمی باشد
ز سنگ بدگهران بیخطر نمی باشد
زآه خلق بپرهیز کاینه است گواه
که در زمانه دم بی اثر نمی باشد
درین محیط گر از سود چشم می پوشی
سفینه را ز شکستن خطر نمی باشد
بهر که سینه صد چاک را نمودم گفت
برو که مرهم زخم سپر نمی باشد
سپهر تا پدری می کند نمی بینم
پسر که تشنه خون پدر نمی باشد
دل آن بود که نجوید زتیغ جور پناه
دمی که سینه سپر شد جگر نمی باشد
زتیغ خط بمزار شهید خویش کشد
ستیزه جوئی ازین بیشتر نمی باشد
بنزد پایه شناسان بلند پروازی
بغیر ریختن بال و پر نمی باشد
زهوش رفته دل ما بخود نیاید باز
باین درازی عمر سفر نمی باشد
سرم ز پنبه مینا سبکترست کلیم
که مغز در سرم از دردسر نمی باشد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۳
بت پیمان شکم دم از وفا زد
اثر نقشی بر آب گریه ها زد
خوشا آسایش دردی که ما را
چنان گیرد که نتوان دست و پا زد
ز درد رشک همکاران کبابیم
بمجلس اشک شمع آتش بما زد
ز بخت تیره روز هر که شب شد
بجای شمع آتش در سرا زد
چرا آب بقا نبود سیه روز
که راه راحت آباد فنا زد
قمار پاکبازی خوش نشین شد
دوشش فقرم ز نقش بوریا زد
شکر خند گل ساغر صدا داشت
حریفان صبوحی را صلا زد
خدنگ آه چون تیر هوائیست
کزو نتوان شکار مدعا زد
سموم عشق رخت هستیم سوخت
در آن وادی که مجنون را هوا زد
کلیم از مطلب نایاب بگذشت
بدست آورده را هم پشت پا زد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۷
ابر سرمایه گر از چشم تر ما ببرد
لوث آلودگی از دامن دنیا ببرد
طالع دون چو قوی گشت حریفش نشویم
گو هما سایه دولت ز سر ما ببرد
تیغ بیداد تو چون کشور دل بگشاید
ناوکت مژده این فتح باعضا ببرد
خانه صبر و خرد رفتی و بس نیست که باز
مژه ات نقب بگنجینه دلها ببرد
چشم مست تو حریفیست که گر یابد دست
عکس را از دل آئینه به یغما ببرد
قدر کالای مرا سیل نکو می داند
که اگر نیک و گر بد همه یکجا ببرد
کم مبین خاری ما را که باین بیقدری
سیل از خار و خسم تحفه بدریا ببرد
روغن از مغز قلم می کشد اندیشه من
کز دماغ خردم خشکی سودا ببرد
خاک بادا بسر طاقت و صبر تو کلیم
دردسر چند کسی پیش مسیحا ببرد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۳
گل در چمن بجز خار در پیرهن ندارد
آب و هوای راحت خاک وطن ندارد
ترک کلاه تجرید بر هیچ سر نچسبد
بتخانه تعلق یک بت شکن ندارد
باشد برای طفلان مینا ز باده بهتر
در چشم اهل دنیا جان قدر تن ندارد
بینند اهل ظاهر تن را طفیل جامه
فانوس ره ببزمی بی پیرهن ندارد
در سرنوشت بختم خط مسلمی نیست
گم می کنم رهی را کان راهزن ندارد
در برگریز تجرید باشد بهار ارواح
خوش وقت مرده ای کو رنگ کفن ندارد
تا کار تیشه آید از ناخن تفکر
گوهر بکان معنی آخر شدن ندارد
از بحر فیض گردد قانع بقطره ای حیف
سرمایه ترقی دزد سخن ندارد
از پاره چوب یک کلک سر کرد چارپاره
گرچه کلیم دستی در هیچ فن ندارد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۸
کسی که از خضر آب بقا نمی گیرد
پیاله را به جز از دست ما نمی گیرد
ز بی نصیبی اهل هنر عجب دارم
که استخوان به گلوی هما نمی گیرد
میان یک جهتان آنچنان نفاق افتاد
که کاه هم طرف کهربا نمی گیرد
به این دماغ که با بوی گل به سر نبری
چه می کنی که دلت از جفا نمی گیرد
بیا بیا که چنان بی تو زندگی تلخست
که موج دامن آب بقا نمی گیرد
نخورده پیچش و تابی به کام دل نرسی
گهر برشته ی بی تاب جا نمی گیرد
درین خمار به فریاد ما رس ای ساقی
که غیر رعشه کسی دست ما نمی گیرد
حلاوتی که دل از کنج فقر یافته است
چرا شکر ز نی بوریا نمی گیرد
حنای موسم گل تا نرفته است از دست
کلیم پای گلی را چرا نمی گیرد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۰
هرگز دل عاشق ز هوس رنگ نگیرد
در کشور ما آینه را زنگ نگیرد
در ساغر امید ز بیرنگی عشقست
خونی که لب از خوردن آن رنگ نگیرد
روزی دل از تیغ جفای تو فراخست
زخمی که خورد بخیه برو ننگ نگیرد
از خاک نشینی فقیران خبرش نیست
زانرو که دل شاه ز اورنگ نگیرد
گر ترک جفا می کند از بهر وفا نیست
گه صلح کند تا دلش از جنگ نگیرد
رشکست بر آن سالک مغرور که چون سیل
در ره خبر از منزل و فرسنگ نگیرد
عهدیست که با صبح صفا نیست، ندانم
کائینه خور چون زدمش زنگ نگیرد
زر در کف غیرست و ترازوی تمیزش
خود را چه کند گر طرف سنگ نگیرد
از باده کلیم آینه طبع شود صاف
بگذار که زاهد می گلرنگ نگیرد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۳
خوش آن زمان که عتاب بهانه ساز نبود
زبان تیغ جفا اینقدر دراز نبود
به روی طوفان روزی که دیده وا کردم
به روی دریا چشم حباب باز نبود
بلند و پست جهان با هم است پس زچه رو
نشیب بخت مرا طالع از فراز نبود
نشسته ایم به خاک سیه ز طبع بلند
سزای آنکه طبیعت زمانه ساز نبود
گهر خزف بود آنجا که گوهری نبود
هنر غریب شد آنجا که امتیاز نبود
مگیر سهل اگر درد عشق یک روز است
کدام روز تب شمع جان گداز نبود
دمی که تخته ی مشق جراحتش بودم
هنوز آن مژه ی شوخ تیغ باز نبود
شکایتی که دل از زلف تابدار تو داشت
کم از شکایت شمع از شب دراز نبود
کلیم نسبت شمع ار به شعله چسبان شد
به تنگ درزی ربط نیاز و ناز نبود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۵
دوران زکار بسته اگر عقده وا کند
دست شکسته را به بریدن دوا کند
بسیار کفش آبله ها پاره می شود
تا کس سراغ آن گهر بی بها کند
زاهد زبس به مکتب تعلیم کودنست
استاد خواهد ار همه کسب هوا کند
تا چند دست بر سر و پایم به گل بود
عیش آن بود که عاشق بی دست و پا کند
هر جا که مستمع به سخن دیر می رسد
بگذار تا زبان خموشی ادا کند
بر روی شاهد سخن ابروی دلکشی است
آرایشی که ناخن دخل به جا کند
لب تشنه تا به چاه نیفتد نیابد آب
میراب روزگار چو حاجت روا کند
ناصح نمی توان به فسون دل ازو برید
کس چون سپند سوخته ز آتش جدا کند
افتاده ام ز دیده ی روشن دلان کلیم
از دیدن من آینه رو بر قفا کند