عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲
به دل کرم به مستی عاقبت زهد ریایی را
رسانیدم به آب از یمن می بنیاد تقوی را
زسینه این دل بی معرفت را می کنم بیرون
چرا بیهوده گیرم در بغل مینای خالی را
تعلق نیست با جان گر نیفشانده به پای او
من بی دل نمی فهمم تکلف های رسمی را
گذشتن از جهان ناید به پای همت هر کس
نباشد هیچ معجز بهتر از تجرید عیسی را
بود آرایش معشوق حال در هم عاشق
سیه روزی مجنون سرمه باشد چشم لیلی را
پس از درد جدایی محنت ایام ننماید
زآتش هیچ پروا نیست دور از آب ماهی را
دو مصرع در سبک روحی کلیم آن طور بنماید
که در پرواز شهرت بال باشد مرغ معنی را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱
نیلگون شد فلک از تیرگی اختر ما
گردد آئینه سیه تاب ز خاکستر ما
بیکسانیم، گذاری بسر ما که کند
مگر از گریه گهی بگذرد آب از سر ما
ایدل انگار که چون تیغ به بند افتادیم
بهتر آنست که ظاهر نشود جوهر ما
نه تذرویم نه طاوس چه در ما دیدست
که پرد دیده دام از پی بال و پر ما
روی گرمی چو نبینیم بکس وانشویم
نخل مومیم بجز شعله نچیند بر ما
نشئه از باده ندیدیم و طرب از مستی
خاک محنت زده ای بود گل ساغر ما
اشک اختر همه از دیده گردون بچکد
مصلحت نیست که دودی بکند مجمر ما
پیش این جوهریانی که درین بازارند
قیمت رشته فزونتر بود از گوهر ما
نیست دور از اثر طالع پست تو کلیم
که بچاه افتد اگر سیر کند اختر ما
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳
بند از زنجیر نتوان کرد دل وارسته را
می تواند زد بعالم پشت پای بسته را
تشنه یک آرزو از همت والا نه ایم
خاک هم آبست دست از آبحیوان شسته را
تا توانی ناتوانان را بچشم کم مبین
یاری یک رشته جمعیت دهد گلدسته را
رحمت حق را هر آن عارف که بشناسد درست
داند اجری نیست چندان توبه بشکسته را
هیچگه راه جدائی در میانشان وا نشد
دوست دارم الفت آن ابروی پیوسته را
ای دل اندر بزم او بر زاری از حد می بری
یادگیر از شمع آنجا گریه آهسته را
خنده بدمستی است، در ایام او هشیار باش
محتسب بو می کند اینجا دهان بسته را
مینهم در زیر پای فکر کرسی از سپهر
تا بکف می آورم یک معنی برجسته را
کس بجز ساغر تلاش ما نمی فهمد، کلیم
شعر فهمان جمله صیادند صید بسته را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲
دنبال اشک افتاده ام جویم دل آزرده را
از خون توان برداشت پی نخجیر پیکان خورده را
با این رخ افروخته هر جا خرامان بگذری
از باد دامن می کنی روشن چراغ مرده را
گر ترک چشم رهزنت نشناخت قدر دل چه شد
قیمت چه داند لشکری جنس بغارت برده را
تاری ز زلف آن صنم در گردن ایمان فکن
ای شیخ تا پیدا کنی سررشته گم کرده را
گر جان بجانان نسپرم دل بسته آن نیستم
نتوان بدست پادشه دادن گل پژمرده را
زاهد ز بی سرمایگی کرده است در صد جا گرو
دین بدنیا داده را ایمان شیطان برده را
در دشمنی با خویشتن فرصت بخصم خود مده
خود برفکن همچون حباب از روی کارت پرده را
دوران بیک زخم جفا کی از سر ما واشود
صیاد از پی می رود نخجیر ناوک خورده را
آخر بجان آمد کلیم، از پاس خاطر داشتن
تا کی بدل واپس برد حرف بلب آورده را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸
به غیر خانه ی زنجیر و دیده ی تر ما
کدام خانه که ویران نگشت بر سر ما
به حیرتم که خبر چون به سنگ حادثه رفت
که صلح کرد می مدعا به ساغر ما
زگرمی تب ما تا شود طبیب آگه
کفی سپند فشاند بروی بستر ما
به سینه صافی و روی گشاده چون ما نیست
مگیر آینه گو خویش را برابر ما
ازین سرایت سرگشتگی توان دانست
که همچو گردش دامست سیر اختر ما
دل از جفای که نالد شکایت از که کند
به شهر طفلان فتاده مرغ بی پر ما
دگر چه بخیه چه مرهم زهر دو کار گذشت
که زخم همچو قفس گشت دور پیکر ما
کدام بزم طرب را جدا زروی تو دید
که می زآب سیه شد به چشم ساغر ما
دماغ درد سر دولت از کجاست کلیم
گرفتم اینکه هما سایه کرد بر سر ما
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱
که خریدی ز غم گردش دوران ما را
دیده گر مفت نمی داد بطوفان ما را
مفلس ار جنس خود ارزان نفروشد چکند
کم بها کرد تهی دستی دوران ما را
اشک این گرسنه چشمان مزه دارد هرچند
دهر بر خوان تهی ساخته مهمان ما را
در چمن دیده زنظاره گل می پوشم
تا نگیرد نمک آن لب خندان ما را
عمر آخر شد و انگاره آدم نشدیم
گرچه زود است قضا اینهمه سوهان ما را
ناصحان گر نتوانید که آزاد کنید
بفروشید بآن زلف پریشان ما را
خصمی زشت بآئینه چه نقصان دارد
چه غم ازدشمنی مردم نادان ما را
چون گهر غربت ما به ز وطن خواهد بود
دربدر گو بفکن گردش دوران ما را
چشم جادوی تو هر چند برد دل ز کلیم
باز دل می دهد آن عشوه پنهان ما را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲
منم بکنج قناعت رمیده از درها
بخویش بسته ز نقش حصیر زیورها
غبار خاطر خود گرد هم بسیل سرشگ
شود ببحر گل آلود آب گوهرها
بمن عداوت گردون بجا بود، تا کی
نشان ناوک آهم شوند اخترها
مسلم است مرا دعوی وفاداری
خجل ز داغ وفای منند محضرها
زجام لاله و گل قطره ای نریزد می
تمام حیرتم از این شکسته ساغرها
ز بد نهادی ابنای این زمان چه عجب
که شیر باز شود خون بطبع مادرها
بهیچ بزم نرفتم که روی دل بینم
منم سپند و مجالس تمام مجمرها
اگر نه در غم عشقت زنند سر بر سنگ
چرا چنین شده مودار کاسه سرها
بس است بهر رمیدن ز خویش و قوم کلیم
هر آنچه یوسف دیدست از برادرها
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹
مرا ز زلف تو غیر از شکست و محنت نیست
بنای خانه زنجیر بهر راحت نیست
برهنه پای نخواهیم ماند، آبله هست
در آن دیار که کفشی بپای همت نیست
چنین که قافله آه می رود بشتاب
بکشور اثرش فرصت اقامت نیست
صفا در آخر بزم شراب اگر نبود
عجب مدار که ته شیشه بیکدورت نیست
دوام روزه زاهد نه از برای خداست
که طفل طبعش قادر بترک عادت نیست
اثر اگر نبود با دعای من سهلست
همین بسست که شرمنده اجابت نیست
بنزد من که بآزار کس دلیر نیم
اگر چه کشتن شمعست بی شجاعت نیست
سخن فروشی، فرزند خود فروختنست
کسیکه لاف سخن زد اهل زغیرت نیست
دکان شعر ببازار امتیاز کلیم
توان گشود ولیکن ز شرم رخصت نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳
زان سینه چه راحت که ره زخم بدر نیست
بادی نخورد بر دل اگر خانه دو در نیست
با این همه تنگی که نصیب دهن اوست
داغم که چرا روزی ارباب هنر نیست
چشمت غم آن زلف سیه روز ندارد
از ماتم همسایه درین خانه خبر نیست
از خضر مکش منت بیجا، بره عشق
کز بحر ره قافله موج بدر نیست
زان غمزه بدل می رسدم از ره دیده
صد زخم که در پیش رهش سینه سپر نیست
از چرخ چه مینالی اگر بخت نداری
بی طالعی طفل ز تقصیر پدر نیست
زین صرفه که در طینت ایام سرشتند
در باغ جهان مایه اگر هست ثمر نیست
گر بار به دوزخ نگشائیم چه سازیم
ما را که مطاعی بجز از هیزم تر نیست
در خاک وطن تخم مرادی نشود سبز
بیهوده کلیم اینهمه سرگرم سفر نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴
گردون در آتش از حسد جوهر منست
پرواز من بلندتر از اختر منست
شبنم ببال جذبه خورشید می برد
کس را چه حد بستن بال و پر منست
پامال و خاکسار و زهر باد بیقرار
نقش قدم براه وفا همسر منست
سهلش مبین که سکه مردان همین بود
نقش حصیر فقر که بر پیکر منست
سالک بمقصد از ره تجرید می رسد
در راه عشق رهزن من رهبر منست
گر در غم تو بگذرد از سر چه فایده
خوناب دل که صندل دردسر منست
از آتشی که در ته پایم نهاده شوق
اشکم بدیده سوخته چون اخگر منست
از سایه می هراسم از آئینه می رمم
هر گه دو کس بهم رسد آن محشر منست
بد نام فسق زاهد میخانه ام، کلیم
وز باده روزه دار لب ساغر منست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶
یکرنگم و در کوی دو رنگیم وطن نیست
سیلم که مدارا بکسی شیوه من نیست
افتادن دیوار کهن، نوشدن اوست
جز مرگ کسی در پی آبادی من نیست
خوبان نپسندند حق صحبت دیرین
نظاره فریبست مطاعی که کهن نیست
جام تهی و برگ خزان دیده نماید
روزیکه ز رخسار تو آئینه چمن نیست
هم طالع اشعار بلندیم به گیتی
ما را هنری بهتر از آواره شدن نیست
مستغنیم از ننگ خورش زانکه درین بزم
چون شیشه مرادست هوس وقف دهن نیست
موجم که سفر از وطنم دور نسازد
آوارگیم باعث دوری ز وطن نیست
دخل کج این شعر شناسان زمانه
گر زلف شود لایق رخسار سخن نیست
مخصوص کلیم است سیه بختی جاوید
این ابر بفرق دگری سایه فکن نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸
بملک حسن که فیضی ز آشنائی نیست
در آشنائی خورشید روشنائی نیست
هر آنچه رفت زدستم برون ز دل هم رفت
میان دست و دلم چون صدف جدائی نیست
غبار خاطرم از شش جهت گرفته فرو
چو اخگرم سرو پروای خودنمائی نیست
بکشوری که فتد عکس تیره روزی ما
زآب و آینه امید روشنائی نیست
مرا که شیوه افتادگی هنر باشد
شکست نفس بجز عیب خودستائی نیست
ز درد فقر دلا غیرتی اگر داری
مخواه مرگ که خواهش بجز گدائی نیست
باضطراب گرفتارم آنقدر که قفس
شکسته است و مرا فرصت رهائی نیست
چو پاز آبله پوشیده ای، برو بنشین
که ناقص است سلوک ار برهنه پائی نیست
که را کلیم ستودم که بر سپهر نرفت
هزار حیف که پروای خودستائی نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱
آنکه زخمی از زبان او نخوردم سوسنست
وانکه بر عیبم ندوزد چشم بدبین سوزنست
رخصت سیر جهان می خواستم از عقل، گفت
اهل عزلت را سفر از یاد مردم رفتنست
تا شکست کاملان جستن هنر گردیده است
عیب جوی طلعت خورشید چشم روزنست
عمرها با تیره روزی ساختم تا اینزمان
خلوتم را شمع کافوری بیاض گردنست
نه فلک در پیش چشم اهل همت خرمنیست
هر که کام از آسمان جوید گدای خرمنست
هر کجا شور جنون ما را ببازار آورد
سنگ مانند ترازو خانه زاد دامنست
دل که شد سلطان تن خیل و حشم دارد زاشک
از شرر باشد سپاهش هر که میر گلخنست
آه سرد از حسرت روغن چراغم می کشد
ساز و برگ روزم از سامان شبها روشنست
در دیار فقر کانجا جوشن از عریان تنی است
حامی شمع از خطر فانوس بی پیراهنست
نسبت ما با جفاهایش کلیم امروز نیست
تیغ بیداد و دل ما هر دو از یک آهنست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳
جز از غبار مذلت دلم جلا نگرفت
بخاک تا نفتاد این گهر صفا نگرفت
ز دستبرد حوادث گریخت یک سر تیر
هدف بدشت بلا نیز جای ما نگرفت
رمیده اند چنان از خط هواداران
که زلف جانب رخساره ترا نگرفت
شکار نعمت دنیا نمی شود قانع
بلی ز دانه فشانی کسی هما نگرفت
زکینه جوئی ما دشمنان ملول شدند
ولی هنوز دل دوست از جفا نگرفت
زعشق رنگ نداری بدوست رو منما
سرشک اگر زرخت رنگ کهربا نگرفت
براه فقر و فنا منت از کسی داریم
که گر ز پای فتادیم دست ما نگرفت
اصول رقص سپند از نهاد او مطلب
کسی کز آبله اخگر بزیر پا نگرفت
کلیم یک ره از آن شوخ زود سیر بپرس
وفا چه کرد که در خاطر تو جا نگرفت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴
بزخم تیر جفا مرهم عتاب چراست
نمک بروی نمک بر دل کباب چراست
فلک به تشنه لبان قطره را شمرده دهد
بعاشقان کرم اشک بیحساب چراست
تمام نسل بزرگان اگر نکو باشند
ز بحر زاده تنک ظرفی حباب چراست
ز ذوق فقر و فنا بیخبر چه می داند
که جغد معتکف خانه خراب چراست
تو در کنار کسی در نیامدی بخیال
کمر همیشه در آغوش پیچ و تاب چراست
شبی است عمر طبیعی چو شمع عاشق را
بقتل سوختگان پس ترا شتاب چراست
گزک ضرور نباشد سراب غفلت را
دلت بر آتش حرص اینقدر کباب چراست
کلیم مرغ دل بال و پر شکسته ما
همیشه در قفس از چنگال عقاب چراست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳
آزادگی ز منت احسان رمیدنست
قطع امید دست طلب را بریدنست
بحریست زندگی که نهنگش حوادثست
تن کشتی است و مرگ به ساحل رسیدنست
سیر ریاض عالم جان با حجاب تن
گلزار را ز رخنه ی دیوار دیدنست
در دور ما زخست ابنای روزگار
دشوارتر ز مرگ، گریبان دریدنست
در کوی دوست خاک نشینی ز حد گذشت
ای تیغ جور، نوبت در خون تپیندست
تدبیر تنگدستی جستم ز عقل، گفت
دستی که کوتهست علاجش بریدنست
افتاد پیش در سخن آن کس که ایستاد
عیب کمیت خامه درین ره دویدنست
در بند خانه با همه آزادگی، کلیم
از اشتیاق پای به دامان کشیدنست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸
آن درد که استخوان شکن نیست
معمار کهن بنای تن نیست
امروز چراغ اهل فقرم
چون فانوسم دو پیرهن نیست
نشنیده حدیث آشنائی
هر کس که به خویش در سخن نیست
لعل لب او نگین تنگیست
افسوس که جای نام من نیست
ما را ز کف اختیار رفته
جز باد به دست بادزن نیست
از جور تو ماجرا نخیزد
اینجاست که زخم را دهن نیست
ایام سیاه توبه ی ما
زلفیست که کوته از شکن نیست
دودیم به گلخن زمانه
ما را آرام در وطن نیست
در عریانی کلیم دارد
آن آسایش که در کفن نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹
ز اختر طالع که مهر او همه کین است
خیر ندیدیم اگر چه خیر درین است
دوست به هیچم فروخت با همه زاری
یار فروشی درین زمانه همین است
آینه ی حسن و عشق روی برویند
شوری بختم از آن لب نمکین است
دیده عزیزست از سرشک جگر گون
قیمت خاتم به اعتبار نگین است
در دل ما از غبار محنت گیتی
زخم جفاها چو جاده ی خاک نشین است
خوبی ظاهر مخر به هیچ که دریا
دشمن جان آمد و گشاده جبین است
صورت حال مرا چو روی نکویان
زلف پریشانی از یسار و یمین است
ریش به قدر عصا گذار که امروز
کوتهی ریش هتک حرمت دین است
در دل پر کلفت کلیم ز هجران
بس که غبارست نقد داغ دفین است
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳
پاس وفا داشتیم، بی اثر افتاده است
آفت اوقات بود خوب برافتاده است
شکوه ام از دهر نیست، داد زابنای او
در همه ملک این پدر بد پسر افتاده است
بسکه درین تنگنا چشم دلم تنگ شد
دیده ام از گلرخان بر کمر افتاده است
بر سر رحم آمد از ناله فرو خوردنم
تیر نیفکنده ام کارگر افتاده است
گرمی احباب را دیده و سنجیده ام
سردی ایام از آن گرمتر افتاده است
رشته گوهر شده است جاده ها سربسر
در ره سودای او بسکه سرافتاده است
ظاهر و باطن کلیم، همچو حبابم یکیست
صد نظر از کار ما پرده برافتاده است
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱
چو هست قدرت دست و دل توانگر نیست
صدف گشاده کفست آنزمان که گوهر نیست
دل فسرده بحالش رواست گریه ولی
سپند را چکند مجمری کش اخگر نیست
اسیر صید گه او شوم که نخجیرش
چو دست و تیغ بخون سرخ کرد لاغر نیست
حلال زاده اخوان، نفاق پیشه ترست
اگر بچاه نیندازت برادر نیست
ز ذره روی دل آفتاب می جویم
در آن دیار که خورشید ذره پرور نیست
ز ترس نیست اگر میفروش دکان بست
که خودنمائی آئین کیمیاگر نیست
مدار دهر بنا در برابر افتادست
وگرنه آینه با روی تو برابر نیست
ز بزم قرب بتقصیر خویش محرومم
وگرنه حلقه این خانه تیر بر در نیست
ز جای خویش خضر کعبه را نیارد پیش
برو که دوری منزل گناه رهبر نیست
بششدر جهت افتاده ام کلیم، افسوس
نبسته بال و پرم لیک راه دیگر نیست