عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷
گرچه جانی از نظر پنهان مشو
رحم کن در خون جان ای جان مشو
پردهٔ رازم دریدی آشکار
وعده‌های کژ مده پنهان مشو
گر به جان فرمان دهی فرمان برم
آمدی ناخوانده بی‌فرمان مشو
از بن دندان به دندان مزد تو
جان دهم جای دگر مهمان مشو
گر بپیچم در کمند زلف تو
چون کمند از شرم، رخ پیچان مشو
خون خوری ترکانه کاین از دوستی است
خون مخور، ترکی مکن، تازان مشو
کشتیم پس خویشتن نادان کنی
این همه دانا مکش، نادان مشو
چون غلام توست خاقانی تو نیز
جز غلام خسرو ایران مشو
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸
چه کرده‌ام بجای تو که نیستم سزای تو
نه از هوای دلبران بری شدم برای تو
مده به خود رضای آن که بد کنی بجای آن
که با تو داشت رای آن که نگذرد ز رای تو
دل من از جفای خود ممال زیر پای خود
که بدکنی بجای خود که اندر اوست جای تو
مکن خراب سینه‌ام، که من نه مرد کینه‌ام
ز مهر تو بری نه‌ام، به جان کشم جفای تو
مرا دلی است پر زخون ببند زلف تو درون
پناه می‌برم کنون به لعل جان‌فزای تو
مرا ز دل خبر رسد، ز راحتم اثر رسد
سحرگهی که در رسد نسیم دل‌گشای تو
رخ و سرشک من نگر که کرده‌ای چو سیم و زر
تبارک الله ای پسر قوی است کیمیای تو
نه افضلم تو خوانده‌ای، به بزم خود نشانده‌ای
کنون ز پیش رانده‌ای، تو دانی و خدای تو
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰
در عشق داستانم و بر تو به نیم جو
بازیچهٔ جهانم و بر تو به نیم جو
گه‌گه شده است صبرم و بر تو به نیم گه
جوجو شداست جانم و بر تو به نیم جو
بر طارم وصالت نارفته دست هجر
بشکست نردبانم و بر تو به نیم جو
هر لحظه زیر پای سگ پاسبان تو
صد جان همی فشانم و بر تو به نیم جو
خصمان من به حضرت تو خاصگی و من
موقوف آستانم و بر تو به نیم جو
سوزی چنان که دانی جان مرا و من
سازم چنان که دانم و بر تو به نیم جو
خاقانی ار نماند با تو به یک پشیز
من نیز اگر نمانم بر تو به نیم جو
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴
افدی بنفس من بدت فی‌المهد عنی غافله
لوقابلت شمس‌الضحی حارت و صارت آفله
ماهی ستاره زیورش هر هفت کرده پیکرش
هر هشت خلد از منظرش دیدم میان قافله
قلت ار حمینی هیت لک فالقلب فی‌البلوی هلک
قالت جنون عادلک هاوی هموم قاتله
زلفش نگر دلال دل از من چه پرسی حال دل
زان زلف پرس احوال دل یا شکر دارد یا گله
قلت اسمحینی بالقبل قالت الی کم ذی‌الحیل
ارسل رسولا لایمل کم من دموع سائله
خاقانی اینک در پیش بوسه زنان بر هر پی‌اش
راند دواسبه بر پیش کو راند یکسر راحله
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵
خیال روی توام غم‌گسار و روی تو نه
به هر سوئی که کنم راه، راه سوی تو نه
خیال تو همه شب ره به کوی من دارد
اگرچه بخت مرا رهنما به کوی تو نه
دریغ کاش تو را خوی چون خیال بدی
که خرمم ز خیال تو و زخوی تو نه
دل من آرزوی وصل می‌کند چه کنم
که آرزوی من این است و آرزوی تو نه
مرا به نوک مژه غمزهٔ تو دعوت کرد
بخورد خونم و گفتا برو که خوی تو نه
به بوئی از تو شدم قانع و همی دانم
که هیچ رنگ مرا از تو جز که بوی تو نه
هزار جوی هوس رفته است در دل تو
که هیچ آب غم من روان به جوی تو نه
ز جستجوی تو حیرت نصیب خاقانی است
تو کیمیائی و او مرد جستجوی تو نه
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶
هست به دور تو عقل نام شکسته
کار شکسته دلان تمام شکسته
عشق تو بس صادق است آه که دل نیست
باده عجب راوق است و جام شکسته
صبح امید مرا به تاختن هجر
برده و در تنگنای شام شکسته
گوهر عمرم شکسته شد ز فراقت
ایمه به صد پاره شد کدام شکسته
از تو وفا چون طلب کنم که در این عهد
هست طلسم وفا مدام شکسته
زیر فلک نیست جنس و گر هست
هست به نوعی ز دهر نام شکسته
گویی کی بینم من آسیای فلک را
آب زده، سنگ سوده، بام شکسته
ای دل خاقانی از سخن چه گشاید
رو که شد اهل سخن تمام شکسته
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷
در دستت اوفتادم چون مرغ پر بریده
در پیشت ایستادم چون شمع سر بریده
چشم از تو می بدزدم پیش رقیب گویی
چشم بدم که ماندم از تو نظر بریده
از تیغ بی‌وفایی بینی چو برنشینی
حلق هزار خلقی بر رهگذر بریده
دیدی که تیر غازی مویی چگونه برد
ای تو میان جانم زان زارتر بریده
پیمان مهر بسته هم در زمان شکسته
پیوند وصل داده هم بر اثر بریده
جان من از خیالت در عالم وصالت
هردم هزار منزل راه خطر بریده
در سایهٔ رکابت دلها ببین فتاده
بر پایهٔ سریرت سرها نگر بریده
خاقانی از هوایت در حلقهٔ ملامت
زنجیرها گسسته وز یکدگر بریده
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸
ای از پی آشوب ما از رخ نقاب انداخته
لعل تو سنگ سرزنش بر افتاب انداخته
مه با خیال روی تو، گم‌گشته اندر کوی تو
شب با جمال موی تو، مشکین حجاب انداخته
ای عاقلان را بارها بر لب زده مسمارها
وی خستگان را خارها در جای خواب انداخته
ای کرده غارت منزلم آتش زده آب و گلم
زلف تو در حلق دلم مشکین طناب انداخته
زان نرگس جادو نسب جان مرا بگرفته تب
خواب مرا هم نیم شب بسته به آب انداخته
دل بر خسی بگماشتی کز خاک ره برداشتی
خاکی دلم بگذاشتی در خون ناب انداخته
چون چنگ خود نوحه‌کنان مانند دف بر رخ زنان
وز نای حلق افغان‌کنان بانگ رباب انداخته
ز آسیب دست دلبرش نیلی شده سیمین برش
سیارها نیلوفرش بر افتاب انداخته
ای خوش بتو ایام ما بر دفتر تو نام ما
مدح تو اندر کام ما ذوق شراب انداخته
خاقانی دل‌سوخته با جور توست آموخته
در دل عنا افروخته، جان در عذاب انداخته
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰
در صبوح آن راح ریحانی بخواه
دانهٔ مرغان روحانی بخواه
یک دو جام از راه مخموری بخور
یک دو جنس از روی یکسانی بخواه
ساغری چون اشک داودی به رنگ
از پری‌روی سلیمانی بخواه
دیدبان عقل را بربند چشم
چشم بندش آنچه می‌دانی بخواه
زاهدان را آشکارا می بده
شاهدان را بوسه پنهانی بخواه
جام خم کن جرعه بر خامان بریز
عذر تشویر از پشیمانی بخواه
دست برکن، زلف بت‌رویان بگیر
پوزش خجلت ز نادانی بخواه
از سفالین گاو سیمین آهوان
عید جان را خون قربانی بخواه
گر به مستی دست یابی بر فلک
زو قصاص جان خاقانی بخواه
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱
ای برقرار خوبی، با تو قرار من چه
از سکه گشت کارم، تدبیر کار من چه
زرین رخم ز عشقت بی‌آب و سنگ مانده
بر سنگ تو ندانم آب و عیار من چه
بر بوی وصل تا کی درد سر فراقت
آن می هنوز در خم چندین خمار من چه
دادم به باد عمری در انتظار روزی
این روز بی‌مرادی در انتظار من چه
دیدم به طالع خود عشق آمد اختیارم
این داغ ناامیدی بر اختیار من چه
زنهار تا نگویی کاین غم به صبر بنشان
گر صبر غم نشاندی پس زینهار من چه
گوئی به هیچ عهدی یک آشنا نبوده است
این قحط آشنایان در روزگار من چه
خاقانیا چه گویی آید به دست یاری
چون یار نیست ممکن سوداش یار من چه
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲
ای دل به جفات جان نهاده
جان پیش‌کشت جهان نهاده
شهری همه ز آهنین دل تو
قفلی زده بر دهان نهاده
بر طرف لب تو جان عیسی
از نیل و بقم دکان نهاده
از کوی سوار چون برآئی
شب‌پوش بر ابروان نهاده
ترکان کمین غمزهٔ تو
یاسج همه بر کمان نهاده
تو عاشق صید و تیغ بر کف
عشاق تو دل بر آن نهاده
من پیش تو بر زمین نهم سر
کای پای بر آسمان نهاده
اسب از در من مران و مگذر
هان نعل بهات جان نهاده
خاقانی را در آتش عشق
نعل هوس از نهان نهاده
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵
درا تا سیل بنشانم ز دیده
گهر در پایت افشانم ز دیده
بیا از گرد ره در دیده بنشین
که گرد راه بنشانم ز دیده
مگر دان سر ز من تا خون چشمم
سوی دل باز گردانم ز دیده
چنان بر دیده بندم نقش رویت
که نقش خلد برخوانم ز دیده
گه از بازوی و ران سازم کنارت
گهی بازوی خون رانم ز دیده
چو آئی سوی خاقانی دم نزع
به دید تو دود جانم ز دیده
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷
از زلف هر کجا گرهی برگشاده‌ای
بر هر دلی هزار گره برنهاده‌ای
در روی من ز غمزه کمان‌ها کشیده‌ای
بر جان من ز طره کمین‌ها گشاده‌ای
بر هرچه در زمانه سواری به نیکوئی
الا بر وفا و مهر کز این دو پیاده‌ای
گفتی جفا نه کار من است ای سلیم دل
تو خود ز مادر از پی این کار زاده‌ای
دیدی که دل چگونه ز من در ربوده‌ای
پنداشتی که بر سر گنج اوفتاده‌ای
گفتی که روز سختی فریاد تو رسم
سخت است کار بهر چه روز ایستاده‌ای
خاقانی از جهان به پناه تو درگریخت
او را به دست خصم چرا باز داده‌ای
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۲
ای دل ای دل هلاک تن کردی
بس کن ای دل که کار من کردی
سر من زان جهان همی آید
که ره جان به پای تن کردی
از سگان کی به زهرهٔ شیر
که شکار آهوی ختن کردی
شب مهتاب چون به سر بازی
قصد خورشید غمزه زن کردی
در شبستان آفتاب شدی
آه من آسمان شکن کردی
گر سلیمان نه‌ای به دیودلی
در پری خانه چون وطن کردی
لاجرم بهر یک شبه طربت
برگ صد سالم از حزن کردی
توئی آن مرغ کآتش آوردی
خود به خود قصد سوختن کردی
تیشه در بیشهٔ بلا بردی
هر سر شاخ بابزن کردی
دانهٔ دست پایدام تو گشت
از که نالی که خویشتن کردی
ای چو زنبور کلبهٔ قصاب
که سر اندر سر دهن کردی
سخن اندر زر است خاقانی
تو همه تکیه بر سخن کردی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۳
خاک بغداد در آب بصرم بایستی
چشمهٔ دجله میان جگرم بایستی
سفر کعبه به بغداد رسانید مرا
بارک الله همه سال این سفرم بایستی
قدر بغداد چه داند دل فرسودهٔ من
بهر بغداد دلی تازه‌ترم بایستی
لیک بی‌زر نتوان یافت به بغداد مرا
پری دجله به بغداد زرم بایستی
پرده‌ها دارد بغداد و در او گنج روان
با همه خستگی آنجا گذرم بایستی
چون زکاتی به من از گنج روان می‌ندهند
نقب زن گنج روان را نظرم بایستی
نظری خواستم از دور نه بوس و نه کنار
آخر از دولت عشق این‌قدرم بایستی
بر لب دجله بسی آب بد از چشمهٔ نوش
یارب آن چشمهٔ نوش آب‌خورم بایستی
ماه در کشتی و کشتی ز بر دجله روان
اشک من گوید کشتی زرم بایستی
من دیوانه نشینم که مه نو نگرم
گویم آنجا که نهد پای، سرم بایستی
مال من دزد ببرد و دل من عشق ربود
وقت را زین دو یکی ما حضرم بایستی
جگرم خشک شد از بس سخن‌تر زادن
سخن تر چکنم؟ زر ترم بایستی
بس کنی ای همت خاقانی ازین عشق مگوی
کز دل گمشده باری خبرم بایستی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۴
شوریده کرد ما را عشق پری جمالی
هر چشم زد ز دستش داریم گوشمالی
زنجیر صبر ما را بگسست بند زلفی
بازار زهد ما را بشکست عشق خالی
با سرکشی که دارد خوئی چه تندخوئی
الحق فتاد ما را حالی چه صعب حالی
امروز پیشم آمد نالان و زار و گریان
حالی بسوخت جانم کردم ازو سؤالی
گفتم که ای نگارین این گریه بر چه داری
گفتا که بی‌جمالت روزی بود چو سالی
یارب چه صورت است آن کز پرتو جمالش
هر دیده‌ای به رنگی بیند ازو خیالی
خاقانی آفرین گوی آن را کز آب و خاکی
این داندآفریدن سبحانه تعالی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۵
ای راحت جان‌ها به تو، آرام جان کیستی
دل در هوس جان می‌دهد، تو دلستان کیستی
ای گلبن نادیده دی اصل تو چه وصل تو کی
با بوی مشک و رنگ می از گلستان کیستی
از از بتان دلخواه تو، در حسن شاهنشاه تو
ما را بگو ای ماه تو، کز آسمان کیستی
بگشا صدف یعنی دهن بفشان گهر یعنی سخن
پنهان مکن یعنی ز من تا عشق‌دان کیستی
چون زیر هر مویی جدا یک شهر جان داری نوا
خامی بود گفتن تو را جانا که جان کیستی
با مایی و ما را نه‌ای، جانی از آن پیدا نه‌ای
دانم کز آن ما نه‌ای، برگو از آن کیستی
خاقانی از تیمار تو حیران شد اندر کار تو
ای جان او غم‌خوار تو، تو غم‌نشان کیستی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۸
کردی نخست با ما عهدی چنان که دانی
ماند بدان که بر سر آن عهد خود نمانی
راندی به گوش اول صد فصل دل‌فریبم
و امروز در دو چشمم جز جوی خون نرانی
آن لابه‌های گرمت ز اول بسوخت جانم
زیرا که همچو آتش، یک‌سر همه زبانی
از تو وفا نخیزد، دانی که نیک دانم
وز من جفا نیاید، دانم که نیک دانی
از خون من فرستی هردم نوالهٔ هجر
یک ره به خوان وصلم ناکرده میهمانی
هستم بر آنکه خود را بی‌تو ز خود برآرم
هرچند می‌سگالم تو نیز هم برآنی
خاقانی این جفاها از تو عجب ندارد
کاخر نه در جهانی، پروردهٔ جهانی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۰
زرهٔ زلف بر قبا شکنی
آه در جان آشنا شکنی
ببری آب سنگ ما کز دل
سنگ سازی، سبوی ما شکنی
دست و ساعد گرفته دو نان را
بگذری بازوی وفا شکنی
از سر عجب هر زمان با خود
عهد بندی که عهد ما شکنی
ننوازی دلی، چرا سوزی
نخری گوهری، چرا شکنی
در کمین شکست دلهایی
دل فدای تو باد تا شکنی
دل من نیست کن که مصلحت است
چو نبینی دلی، کجا شکنی
عاشق محتشم بسی داری
پل همه بر من گدا شکنی
به سزا گوهری است خاقانی
چندش از سنگ ناسزا شکنی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۱
این چه شور است آخر ای جان کز جهان انگیختی
گرد فتنه است اینکه از میدان جان انگیختی
معجز حسن آشکارا کردی و پنهان شدی
خوش نشستی چون قیامت در جهان انگیختی
آتش از شرم تو چون گل در خوی خونین نشست
زان خطی کز عارض آتش فشان انگیختی
دیده‌ام کافور کز هندوستان خیزد همی
تو ز کافور ای عجب هندوستان انگیختی
ز آن دل چون سنگ و آهن در دلم آتش زدی
پس به باد زلف از آتش ارغوان انگیختی
پشت بنمودی و خون‌ها راندی از مژگان مرا
تا ز روی خاک نقش پرنیان انگیختی
صبح‌گاهی ساز ره کردی و جانم سوختی
آن، چه آتش بود یارب کان زمان انگیختی
هم کمر بستی و هم آشوفتی زنبوروار
تا مرا زنبور خانه در روان انگیختی
ای بسا اشک و سرشکا، کز رکاب و زین خویش
از دل خورشید و چشم آسمان انگیختی
موج‌ها دیدی که چون خیزد ز دریا هر زمان
سیل خون از چشم خاقانی چنان انگیختی
در تب هجرانش افکندی و آنگه مهر تب
از ثنای خسرو صاحب‌قران انگیختی