عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۶
به خون خوردن جدا زان لعل شکربار می‌سازم
ز مژگان خون دل می‌ریزم و ناچار می‌سازم
نیم بلبل که گل همدم هر خار و خس بینم
ز رشک غیر، با محرومی دیدار می‌سازم
تو لذت‌دوستی دشمن، علاج درد خود می‌جو
که من با چشم پرخون و دل افگار می‌سازم
ازان ترسم که بازت بی‌وفا خوانند بی‌دردان
وگرنه من بدین ناکامی بسیار می‌سازم
تو و سجاده و تسبیح با صد عیب در باطن
که من همچون برهمن فاش با زنار می‌سازم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
دلی از قید آسایش چو عشق آزاد می‌خواهم
لبی چون بلبل شوریده پر فریاد می‌خواهم
به غم خو کرده جانم ذوق عالم را نمی‌دانم
دل اندوهگین و خاطر ناشاد می‌خواهم
دلم چون بود آسوده، به قید عشقش افکندم
غم نوکرده جا در دل، مبارکباد می‌خواهم
سراپا ناله دردم، چو مرغ بال ببریده
مهیّای قفس شد مرغ دل، صیاد می‌خواهم
دلم با زخم بیداد تو محکم الفتی دارد
همه داد از تو می‌جویند و من بیداد می‌خواهم
دل محنت‌کش مارا چه باشد بیستون کندن؟
غمی دشوارتر از محنت فرهاد می‌خواهم
خوشم با سایه دیوار، در کوی بتان قدسی
نه گشت بوستان، نه سایه شمشاد می‌خواهم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
چو درد عشق تو کرد آشنای خویشتنم
غمت چرا نخورد غم برای خویشتنم
دلم چه یافته در کوچه پریشانی؟
که می‌برد همه عمر از قفای خویشتنم
مرا کرشمه دیگر فریب داد ای گل
به رنگ و بو نرود دل ز جای خویشتنم
چو دل که قطره خون است و خون خورد دایم
یکی شدم به غم و خود غذای خویشتنم
ز بس که کرد علاج و نداشت سود مرا
طبیب کرد خجل از دوای خویشتنم
ز عشق، گرد جنون نیست بر جبین دلم
که کرد چشم خرد، توتیای خویشتنم
به من ز دوستی‌ات شد جهان چنان دشمن
که در هراس ز بند قبای خویشتنم
شده‌ست پی سپر راه عشق تا پایم
بود چو نقش قدم، رخ به پای خویشتنم
برای گشت چمن مضطرب نیم چو نسیم
چو شعله رقص‌کنان در هوای خویشتنم
نیم به عیب کس از عیب خویشتن مشغول
تمام خارم و مخصوص پای خویشتنم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
گر ز چنگ شحنه هجران امان می‌یافتم
از وصال یار، عمر جاودان می‌یافتم
خویش را پروانه می‌سوزد ز گرمی‌های شمع
مهر می‌گشتم، اگر یک مهربان می‌یافتم
بهر هر کالای معنی، در کمین صد رهزن است
کاشکی صد گنج را یک پاسبان می‌یافتم
یاد باد آن ساده‌لوحی‌ها که در مجلس چو شمع
هرچه در دل می‌نهفتم بر زبان می‌یافتم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۱
در خون دل از دیده خونبار نشستیم
چون دیده به خون از غم دلدار نشستیم
زان پیش که پرگار کشد دایره عشق
در دایره چون نقطه پرگار نشستیم
یک بار اگر از چمنی بی تو گذشتیم
هرگام چو گل بر سر صد خار نشستیم
در عشق ز ما عکس در آیینه نیفتد
از گرد هوس بس که سبکبار نشستیم
هر چاک ز دل، مطلع خورشید دگر شد
هرجا که به یاد تو شب تار نشستیم
هرگاه که رفتیم به یاد تو به گلزار
پهلوی گل و لاله به صد عار نشستیم
شایسته گلزار نبودیم چو بلبل
بر شعله چو پروانه سزاوار نشستیم
در حلقه اهل حرم و دیر چو قدسی
شایسته‌تر از سبحه و زنار نشستیم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۴
ز بس که دشمن نظّاره پریشانم
چو شمع گشته به یک جای جمع، مژگانم
نشد ز سیل سرشکم خراب، کوی بتان
امین کشتی نوحم، اگرچه طوفانم
ز عشق، رابطه‌ام نگسلد به مردن هم
گواه دعوی من بس، بقای پیمانم
شدم به دوختن چاکهای سینه، رضا
که هیچ‌کس نبرد پی به داغ پنهانم
به غیر، وصل تو دیدن چنان بود دشوار
که ترک وصل نماید به غایت آسانم
فراخ روزی غم را ز تنگسال چه غم؟
همیشه نعمت غم حاضرست بر خوانم
چو شعله در بدنم خون همیشه می‌رقصد
ز شوق آنکه کند غمزه تو قربانم
چنان گرفته دل همدمان ز صحبت من
که غنچه گشته، گل چیده، در گریبانم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۰
حیرانم از افسردگی، در کار و بار خویشتن
کو عشق تا آتش زنم، در روزگار خویشتن
گفتم مبادا بعد من، ملک کسی گردد غمت
تا بیع بستم، کردمش وقف مزار خویشتن
در محفل روحانیان، گردد ز مو باریکتر
تا نغمه‌ای بیرون کشد، مطرب ز تار خویشتن
با آنکه عمرم در چمن، در پای گلبن صرف شد
هرگز ندیدم تا منم، گل در کنار خویشتن
این عقده کز دل غنچه را بگشود، کی بودی چنان
گر از دل بلبل، صبا رفتی غبار خویشتن
عمرم نمی‌شد صرف خود، گر زود می‌آمد غمت
بر شاخ چون ماند گلی، گردد نثار خویشتن
بیخود شبی می‌خواستم، گردم به گرد کوی او
هرجا نظر انداختم، گشتم دچار خویشتن
گر فصل گل جستم خزان، معذور دار ای باغبان
من عاشقم، برداشتم چشم از بهار خویشتن
حیف است جز بر برگ گل، جولان سمند ناز را
خارم، به دور افکن مرا از رهگذار خویشتن
روزی که چون گلبن، بتان، میل گل‌افشانی کنند
از پاره دل پر کنم، من هم کنار خویشتن
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۸
چرخ چون کشتی رود بر روی آب از چشم من
خانه ناموس طوفان شد خراب از چشم من
بس که از دیدار خود محروم می‌خواهد مرا
بگذرد شبها خیالش در نقاب از چشم من
شعله خون آلوده آید از دل اخگر برون
گر به روی آتش افشانند آب از چشم من
گر نه سودای گل روی تو می‌پختم، چرا
دوش می‌آمد به جای خون، گلاب از چشم من؟
روز و شب روی تو دارم در نظر، نبود عجب
گر که جای اشک ریزد آفتاب از چشم من
دیده پرخون برون آید به جای گل ز شاخ
گر به گلشن قطره افشاند سحاب از چشم من
گریه‌ام شد مانع نظّاره، روز وصل هم
تا به کی نظّاره باشد در عذاب از چشم من؟
گر کنم قدسی در آتش جای با این اشک گرم
شعله گردد در دل اخگر کباب از چشم من
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۹
خموش می‌کند دلیر تماشای ماه من
من بعد، چشم آینه و دود آه من
تا چشم باز می‌کنم، از پیش رفته‌ای
چون شمع، کاش بر مژه بودی نگاه من
کوتاه بهترست شب ناامیدی‌ام
مگشا گره ز طره بخت سیاه من
در دیده‌ام ز روی تو آتش فتاده‌است
روشن شود چراغ ز تاب نگاه من
نارسته زرد بود مرا سبزه امید
رنگی نبرده باد خزان از گیاه من
قدسی، نسیم باغچه ناامیدی‌ام
بر گلشن امید، نیفتاده راه من
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۲
مردم ز تیرگی، نفسی بی‌نقاب شو
روزم سیاه شد، مدد آفتاب شو
بی فیض شعله، قرب خرابات مشکل است
خواهی رسی به مجلس مستان، کباب شو
تعمیر این خرابه، شگون نیست بر کسی
دیگر نمی‌خورم غم دل، گو خراب شو
لب خشک بایدم ز جهان شد، مرا که گفت
چون تشنگان فریفته این سراب شو؟
قدسی کسی که او مژه‌ای تر نمی‌کند
گو چون حباب، چشمش ازین شرم آب شو
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۵
..............................
..............................ون آهسته آهسته
مگر امید دارد کان پری روزی به دام افتد؟
که دل در سینه می‌خواند فسون آهسته آهسته
دلی کو پاره‌ای عاشق نباشد، نیست نقص عشق
که نور ماه نو گردد فزون آهسته آهسته
چنین گر فکر گیسویت ز تاب دل فزون باشد
شود سودای او در سر جنون آهسته آهسته
ز بس با یکدگر کردند خصمی بر سر عشقت
میان دیده و دل خاست خون آهسته آهسته
چنین کز شوق رویت خون به هر نظّاره‌ای ریزد
ز چشم ما نگاه آید برون آهسته آهسته
مسیحا را نشاید دعوی اعجاز با لعلت
که می‌آید به دامت از فسون آهسته آهسته
غرض ناکامی است از عشق، اگر نه کوهکن، قدسی
چرا می‌کند جان در بیستون آهسته آهسته؟
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
شاد باش ای دل که خود را خوب رسوا کرده‌ای
چون نکونامی بلایی را ز سر وا کرده‌ای
هرکه را بینم کشش سوی تو دارد خاطرش
آفتابی، در دل هر ذره‌ای جا کردی
شکر احسان تو چون آرم به جا ای غم، که تو
خون دل عمری برای من مهیا کرده‌ای
دست در دامان هجر یار داری ای اجل
خوش مددکاری برای خویش پیدا کرده‌ای
وای بر آیندگان روزگار ای آسمان
گر کنی با دیگران هم نچه با ما کرده‌ای
در غمش لاف صبوری می‌زنی ای دل، برو
دیده‌ام خود را و ما را هر دو رسوا کرده‌ای
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۳
یار بی‌پروا و ما را آرزوی دل بسی
کار خواهد بود با یاری چنین، مشکل بسی
جان من! دلسوزی پروانه طرز دیگرست
گرچه باشد شمع را جوینده در محفل بسی
کوته اندیشیم ما و کعبه مقصود دور
سوده شد پای امید و راه تا منزل بسی
گریه دیر آمد به یادم، اشک ازان شد بی‌اثر
کی دهد حاصل، چو ماند تخم زیر گل بسی
هرگز از راه حرمجویان کسی خاری نچید
راه طی کردم به مژگان از پی محمل بسی
باده غم گرچه با ما کرد تلخیها به بزم
وقت ساقی خوش، کزو دیدیم روی دل بسی
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۴
به نومیدی خوشم، ناکامی‌ام کام است پنداری
دلم را بی سرانجامی سرانجام است پنداری
شراب ناامیدی خوش گوارا شد مزاجم را
حریفان را می وصل تو در جام است پنداری
میان روز و شب، بی دوستان فرقی نمی‌بینم
به چشمم اول صبح آخر شام است پنداری
به گوشم امشب آواز جرس نزدیک می‌آید
ز من تا محمل مقصود، یک گام است پنداری
خیال وصل بستن، بهتر از وصلش کند شادم
نشاط نشاه‌ام در خنده جام است پنداری
ز اهل خانقه قدسی بسی شید و ریا دیدم
به چشمم حلقه توحیدشان دام است پنداری
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۷
ز مو ضعیف‌ترم از غم میان کسی
به هیچ قانعم از حسرت دهان کسی
خدای را مددی، تا کی از شکنجه هجر
چو شمع، تاب خورد مغز استخوان کسی
سرم به سجده گردون فرو نمی‌آید
رخ نیاز من و خاک آستان کسی
حدیث مهر تو آید چو بر زبان، چه عجب
اگر چو شمع جهد آتش از زبان کسی
نظر به غنچه کنی با تهی دلی، چه کند
چو گر لاله نشود داغ، مهربان کسی؟
نه خار غنچه به دستم، نه داغ لاله به دل
نشد که برخورم از باغ و بوستان کسی
زهی ستاره قدسی، که دوش دیده ازو
هزار لطف که نگذشته در گمان کسی
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۸
هزار حیف که در بوستان رعنایی
شریک نکهت گل شد نسیم هرجایی
به چشم مرغ چمن، داغ سنگ بر پهلو
نکوترست بر سر گل ز تماشایی
نماند از مژه محروم، دیده ساغر
کند چو حسن تمام تو، مجلس‌آرایی
هزاربار فزون آزموده‌ام دل را
نمی‌کند نفسی بی بتان شکیبایی
بتان شهر نهادند داغ بر دل من
چو لاله نیست مرا داغ سینه، صحرایی
به آفتاب پس از صبح کس نپردازد
ز خانه پیشتر از صبح اگر برون آیی
پیام من همه شب ناله می‌برد به درش
چه احتیاج پی نامه، خامه فرسایی؟
رفیق من نشود غیر غم کسی قدسی
کجاست غم که به جان آمدم ز تنهایی
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
چو شمع امشب مرا در محفلش بار است پنداری
به مغز استخوانم شعله در کارست پنداری
چمن بشکفت و از دلها خروشی برنمی‌آید
قفس، تابوت مرغان گرفتارست پنداری
خیالش بی گمان امشب به خلوتخانه چشمم
چنان آید که بخت خفته بیدارست پنداری
ز من برگشت دل چون بخت، تا برگشت یار از من
مرا این بخت برگردیده، در کارست پنداری!
نمی‌یابم ره بیرون شدن از کوی حیرانی
به هر سو رو نهم، در پیش دیوارست پنداری
به شمع محفل ما آورد ایمان برهمن هم
به چشمش تارهای شمع، زنّارست پنداری
سرشکم با زبان گویا حدیث یار می‌گوید
حسد بر دیده دارم، وقت دیدارست پنداری
ازو دل برنمی‌دارد که آید شب به خواب من
خیالش هم به روز من گرفتارست پنداری
نه طوفانی به جوش آمد، نه عالم در خروش آمد
سرشکم ناتوان و ناله بیمارست پنداری
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۸
من و تا روز، هر شب در فراق چشم میگونی
به دل پیکان پر زهری، به لب پیمانه خونی
ز عکس عارض جانان، شود هر ذره خورشیدی
ز خوناب سرشک من، شود هر قطره جیحونی
مخوان افسانه وز من پرس اوضاع محبت را
که نبود عشقبازی کار هر فرهاد و مجنونی
پی نظّاره‌اش از ناز می‌کشتی ملایک را
اگر می‌داشتی رضوان چو قدت نخل موزونی
مسیحا کی تواند برد از نیرنگ عشقت جان؟
محبت را صد اعجازست تضمین در هر افسونی
ز حسرت میرم و سوی تو هرگز نامه ننویسم
که بر خود رشک ورزم، گر شود آگه به مضمونی
خیالت گوییا امشب دلی را مضطرب دارد
که غیرت بر دلم هر لحظه می‌آرد شبیخونی
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۰
به دل نمی‌گذری، تا کجا گذر داری
فکندی از نظرم، تا چه در نظر داری
سرت نمی‌شود از جام صحبت ما گرم
مگر خمار ز پیمانه دگر داری؟
نماند بر سر بالین من کسی، چه شود
مرا اگر ای اجل امشب ز خاک برداری؟
نکرده‌ای مژه‌ای تر به خون ز سنگدلی
ازین چه سود که صد چشمه در جگر داری
ز بوی باده من از خویش رفتم ای ساقی
مرا ز من خبری ده اگر خبر داری
قدسی مشهدی : مطالع و متفرقات
شمارهٔ ۳
آنکه کرد از داغ دل، روشن چراغ لاله را
بر دل من کاش می‌افزود داغ لاله را
گر ز دل آهم نمی‌خیزد نه از افسردگی‌ست
دود دل بر سر نمی‌باشد چراغ لاله را