عبارات مورد جستجو در ۶۲۵۴ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 سلیم تهرانی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۵
                            
                            
                            
                        
                                 سلیم تهرانی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۵
                            
                            
                            
                        
                                 سلیم تهرانی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۵
                            
                            
                            
                        
                                 سلیم تهرانی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۷۸
                            
                            
                            
                        
                                 سلیم تهرانی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۸۹
                            
                            
                            
                        
                                 جویای تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        می نماید در شب تاریک راه دور را
                                    
چشمی از شمع است روشن تر عصای کور را
رستمی، تا چون کمان حلقه بر خود غالبی
می کند گردآوری برگشتن از خود زور را
در پناه عجز ایمن گشتم از جور سپهر
رهزنی در پی نباشد کاروان مور را
شوخی مژگان شد از بیماری چشم تو بیش
اضطراب نبض افزون تر بود رنجور را
عشق را نازم که چون بر تخت استغنا نشست
کرد کشکول گدایی کاسهٔ فغفور را
                                                                    
                            چشمی از شمع است روشن تر عصای کور را
رستمی، تا چون کمان حلقه بر خود غالبی
می کند گردآوری برگشتن از خود زور را
در پناه عجز ایمن گشتم از جور سپهر
رهزنی در پی نباشد کاروان مور را
شوخی مژگان شد از بیماری چشم تو بیش
اضطراب نبض افزون تر بود رنجور را
عشق را نازم که چون بر تخت استغنا نشست
کرد کشکول گدایی کاسهٔ فغفور را
                                 جویای تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۹
                            
                            
                            
                        
                                 جویای تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۷۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        نه در وصال و نه هجران بود قرار مرا
                                    
نه در خزان شکفد دل نه در بهار مرا
لباس دولت دنیاست بر تنم سنگین
نهال پانم و گردیده برگ بار مرا
صدای شیون زنجیر دارد اعضایم
شکسته است زبس بی تو روزگار مرا
چنان به بوی گل عارض تو خرسندم
که بی دماغ کند نکهت بهار مرا
ضیای دیدهٔ اهل بصیرتم جویا
اگرچه از نظر انداخت روزگار مرا
                                                                    
                            نه در خزان شکفد دل نه در بهار مرا
لباس دولت دنیاست بر تنم سنگین
نهال پانم و گردیده برگ بار مرا
صدای شیون زنجیر دارد اعضایم
شکسته است زبس بی تو روزگار مرا
چنان به بوی گل عارض تو خرسندم
که بی دماغ کند نکهت بهار مرا
ضیای دیدهٔ اهل بصیرتم جویا
اگرچه از نظر انداخت روزگار مرا
                                 جویای تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۷۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        کی زر دنیا برآرد پریشانی مرا
                                    
گشته جزو تن چو گل تشریف عریانی مرا
دامن آلوده شست اشک پشیمانی مرا
حاصل از تر دامنی شد پاکدامانی مرا
مانع جودم نمی گردد تهی دستی که هست
هر مژه دست دگر در گوهر افشانی مرا
جای از بس داده ام در سر هوای عشق را
تختهٔ مشق جنون شد لوح پیشانی مرا
تا به کی باشم به بند عیب پوشیهای خلق
چشم بستن چون نگه کرده است زندانی مرا
شد دل از فیض شکستن آشنای بحر وصل
چون حباب آخر عمارت کرد ویرانی مرا
تنگ گیرد گر چنین گردون دون بر بیدلان
دور دامانش کند جویا گریبانی مرا
                                                                    
                            گشته جزو تن چو گل تشریف عریانی مرا
دامن آلوده شست اشک پشیمانی مرا
حاصل از تر دامنی شد پاکدامانی مرا
مانع جودم نمی گردد تهی دستی که هست
هر مژه دست دگر در گوهر افشانی مرا
جای از بس داده ام در سر هوای عشق را
تختهٔ مشق جنون شد لوح پیشانی مرا
تا به کی باشم به بند عیب پوشیهای خلق
چشم بستن چون نگه کرده است زندانی مرا
شد دل از فیض شکستن آشنای بحر وصل
چون حباب آخر عمارت کرد ویرانی مرا
تنگ گیرد گر چنین گردون دون بر بیدلان
دور دامانش کند جویا گریبانی مرا
                                 جویای تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۹۹
                            
                            
                            
                        
                                 جویای تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۵۱
                            
                            
                            
                        
                                 جویای تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۵۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مست و بیخود شوخ من افتاده است
                                    
بر زمین همچون چمن افتاده است
هر که در تعریف خود کوشد مدام
بر زبان خویشتن افتاده است
گوهر معنی نمی جویند خلق
ورنه بیرون از سخن افتاده است
از صفای عارضش لغزیده است
دل که در چاه ذقن افتاده است
کرده سامان حیات جاودان
آنکه در فکر سخن افتاده است
دور از آزادی چو مرغ بیضه است
هر که در دام وطن افتاده است
هر کجا شوری ست جویا در جهان
زان لب شکرشکن افتاده است
                                                                    
                            بر زمین همچون چمن افتاده است
هر که در تعریف خود کوشد مدام
بر زبان خویشتن افتاده است
گوهر معنی نمی جویند خلق
ورنه بیرون از سخن افتاده است
از صفای عارضش لغزیده است
دل که در چاه ذقن افتاده است
کرده سامان حیات جاودان
آنکه در فکر سخن افتاده است
دور از آزادی چو مرغ بیضه است
هر که در دام وطن افتاده است
هر کجا شوری ست جویا در جهان
زان لب شکرشکن افتاده است
                                 جویای تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۶۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آبی ز دانهٔ عنب ای دل چشیدنی است
                                    
غافل مشو که این سر پستان مکیدنی است
یک صبحدم چو پنجهٔ خورشید جلوه کن
پیراهن تحمل عاشق دریدنی است
از آبیاری مژه ام چون گل چراغ
بالیده است بسکه گل داغ چیدنی است
بگذر ز خواهش دل و محمود وقت باش
زلف ایاز طول املها بریدنی است
باشد هلاک یک شبه منظور خاص و عام
حسنی که ماه ماه کند جلوه دیدنی است
از پهلوی دل است تنم محشر بلا
این قطره خون ز پنجهٔ مژگان چکیدنی است
از ضعف قوتی طلب از عجز همتی
جویا کمان ناز نکویان کشیدنی است
                                                                    
                            غافل مشو که این سر پستان مکیدنی است
یک صبحدم چو پنجهٔ خورشید جلوه کن
پیراهن تحمل عاشق دریدنی است
از آبیاری مژه ام چون گل چراغ
بالیده است بسکه گل داغ چیدنی است
بگذر ز خواهش دل و محمود وقت باش
زلف ایاز طول املها بریدنی است
باشد هلاک یک شبه منظور خاص و عام
حسنی که ماه ماه کند جلوه دیدنی است
از پهلوی دل است تنم محشر بلا
این قطره خون ز پنجهٔ مژگان چکیدنی است
از ضعف قوتی طلب از عجز همتی
جویا کمان ناز نکویان کشیدنی است
                                 جویای تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۹۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        در جهان بی اعتباری اعتبار عاشقی است
                                    
هر که صاحب اعتبار افتاد خوار عاشقی است
غنچهٔ دل گشت خندان دیده گریان شد چو ابر
داغها بشکفت گل گل، نوبهار عاشقی است
پرتو خورشید با نورش چو گرد تیره ای است
چهره آنکس که پنهان در غبار عاشقی است
داد از طوفان درد بیقراریهای عشق
زیر تیغ او تپیدنها قرار عاشقی است
از تزلزل در بنای عشق باشد محکمی
بر تپیدنهای دل جویا مدار عاشقی است
                                                                    
                            هر که صاحب اعتبار افتاد خوار عاشقی است
غنچهٔ دل گشت خندان دیده گریان شد چو ابر
داغها بشکفت گل گل، نوبهار عاشقی است
پرتو خورشید با نورش چو گرد تیره ای است
چهره آنکس که پنهان در غبار عاشقی است
داد از طوفان درد بیقراریهای عشق
زیر تیغ او تپیدنها قرار عاشقی است
از تزلزل در بنای عشق باشد محکمی
بر تپیدنهای دل جویا مدار عاشقی است
                                 جویای تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۰۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        با بال شوق در چمن قدس طایر است
                                    
دل گر به راه بی خبریها مسافر است
دارد خطر ز موج نفس چون حباب جسم
در چار موجه کشتی تن از عناصر است
گشتم چو آینه همه جان از خیال دوست
جسمی که یافت رتبهٔ ارواح نادر است
زنهار! روح شو، که به عالم، بقای روح
مانند بی ثباتی اجسام ظاهر است
جویا شکور باش که در کیش اهل دید
کفران نعمت آنکه کند پیشه، کافر است
                                                                    
                            دل گر به راه بی خبریها مسافر است
دارد خطر ز موج نفس چون حباب جسم
در چار موجه کشتی تن از عناصر است
گشتم چو آینه همه جان از خیال دوست
جسمی که یافت رتبهٔ ارواح نادر است
زنهار! روح شو، که به عالم، بقای روح
مانند بی ثباتی اجسام ظاهر است
جویا شکور باش که در کیش اهل دید
کفران نعمت آنکه کند پیشه، کافر است
                                 جویای تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۲۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        هر دلی آیینه دار صورت اندیشه ای است
                                    
این پری هر دم برنگ تازه ای در شیشه ای است
هر دم از عمر سبکسیر تو قدری کم شود
آمد و رفت نفس در کندن جان تیشه ای است
بسکه از آهم مکدر شد هوای گلستان
هر رگ گل گوییا در خاک پنهان ریشه ای است
اینقدرها در پی آزار خاطرها مکوش
جان من دل در فضای سینه شیر بیشه ای است
ای که می پرسی ز احوال دل جویا مپرس
دردمند عاشقی بیچاره ای غم پیشه ای است
                                                                    
                            این پری هر دم برنگ تازه ای در شیشه ای است
هر دم از عمر سبکسیر تو قدری کم شود
آمد و رفت نفس در کندن جان تیشه ای است
بسکه از آهم مکدر شد هوای گلستان
هر رگ گل گوییا در خاک پنهان ریشه ای است
اینقدرها در پی آزار خاطرها مکوش
جان من دل در فضای سینه شیر بیشه ای است
ای که می پرسی ز احوال دل جویا مپرس
دردمند عاشقی بیچاره ای غم پیشه ای است
                                 جویای تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۸۲
                            
                            
                            
                        
                                 جویای تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۰۵
                            
                            
                            
                        
                                 جویای تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۱۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        در مشربی که مسلک و منزل برابر است
                                    
موج عنان گسسته به ساحل برابر است
دل برد طفلی از من و داغم که پیش او
یک مهرهٔ گلین بدو صد دل برابر است
این نقد دنیوی دهد آن فیض اخروی
کی دست بخشش و کف سایل برابر است
آرام واله تو کم از اضطراب نیست
تمکین حیرت و طپش دل برابر است
در دست دل بود سر زنجیر آسمان
هر مد آه ما به سلاسل برابر است
جویا مرا به پیرهن دل عبیرجان
با گرد راه مرشد کامل برابر است
                                                                    
                            موج عنان گسسته به ساحل برابر است
دل برد طفلی از من و داغم که پیش او
یک مهرهٔ گلین بدو صد دل برابر است
این نقد دنیوی دهد آن فیض اخروی
کی دست بخشش و کف سایل برابر است
آرام واله تو کم از اضطراب نیست
تمکین حیرت و طپش دل برابر است
در دست دل بود سر زنجیر آسمان
هر مد آه ما به سلاسل برابر است
جویا مرا به پیرهن دل عبیرجان
با گرد راه مرشد کامل برابر است
                                 جویای تبریزی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۷۶