عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
کی غم دهر خراب می نابم دارد؟
لعل میگون تو مایل به شرابم دارد
چاک در سینه فکندم که نهم داغ به دل
فکر معموری این خانه، خرابم دارد
کی برم دست به گیسوی تو چون شانه دلیر
که برت خیرگی آینه، آبم دارد
گفتمش روی ترا سیر که خواهد دیدن؟
گفت این دولت جاوید نقابم دارد
نیستم سوخته آتش گل در گلشن
ناله بلبل شوریده کبابم دارد
ترسم از گریه نباشد چه نمایم یا رب
که تغافلزدن سیل خرابم دارد
لعل میگون تو مایل به شرابم دارد
چاک در سینه فکندم که نهم داغ به دل
فکر معموری این خانه، خرابم دارد
کی برم دست به گیسوی تو چون شانه دلیر
که برت خیرگی آینه، آبم دارد
گفتمش روی ترا سیر که خواهد دیدن؟
گفت این دولت جاوید نقابم دارد
نیستم سوخته آتش گل در گلشن
ناله بلبل شوریده کبابم دارد
ترسم از گریه نباشد چه نمایم یا رب
که تغافلزدن سیل خرابم دارد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
نشاط ما اسیران از دل اندوهگین باشد
نمیبندیم لب از خنده، تا خاطر غمین باشد
به خون چون خودی آن غمزه را آلوده نپسندم
به قاصد جان دهم، گر مژده قتلم یقین باشد
پرست از گریه پنهان دلم، کو دامن صحرا؟
مرا تا چند سامان جگر در آستین باشد؟
دلم را گرچه خون کردی، خدنگت را نشان گشتم
که پیکانش درون سینه دل را جانشین باشد
چه حاصل زین که دامن از اسیران در نمیچینی
اسیری را که بند دست، چین آستین باشد
به صد حسرت چو میرم بر سر راهش، مشوییدم
که گرد انتظارم تا قیامت بر جبین باشد
مدارا گر کند با خصم کلکم، گو مشو ایمن
زبان شمع اگر چرب است، اما آتشین باشد
مکش گو آسمان زحمت پی بهبود احوالم
چه سود از تربیت آن را که بخت بد قرین باشد
به عشق از ناسپاسیهای دل بر خویش میلرزم
که گر چون غنچه خون گردد، همان اندوهگین باشد
به فکر عافیت اوقات خود ضایع مکن قدسی
چو صیادی که بهر صید لاغر در کمین باشد
نمیبندیم لب از خنده، تا خاطر غمین باشد
به خون چون خودی آن غمزه را آلوده نپسندم
به قاصد جان دهم، گر مژده قتلم یقین باشد
پرست از گریه پنهان دلم، کو دامن صحرا؟
مرا تا چند سامان جگر در آستین باشد؟
دلم را گرچه خون کردی، خدنگت را نشان گشتم
که پیکانش درون سینه دل را جانشین باشد
چه حاصل زین که دامن از اسیران در نمیچینی
اسیری را که بند دست، چین آستین باشد
به صد حسرت چو میرم بر سر راهش، مشوییدم
که گرد انتظارم تا قیامت بر جبین باشد
مدارا گر کند با خصم کلکم، گو مشو ایمن
زبان شمع اگر چرب است، اما آتشین باشد
مکش گو آسمان زحمت پی بهبود احوالم
چه سود از تربیت آن را که بخت بد قرین باشد
به عشق از ناسپاسیهای دل بر خویش میلرزم
که گر چون غنچه خون گردد، همان اندوهگین باشد
به فکر عافیت اوقات خود ضایع مکن قدسی
چو صیادی که بهر صید لاغر در کمین باشد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
نام تو بردم آتش شوقم به جان فتاد
باز این نهفتنی سخنم بر زبان فتاد
طفلی بود که خون دلم خورده جای شیر
هر قطره اشک کز مژه خونفشان فتاد
غوغای رستخیز برآمد ز هر طرف
چشمت مگر به نیمنگه در زمان فتاد؟
در دیدهام خیال تو هرچند سیر کرد
هرجا نظر فکند بر آب روان فتاد
آگه ز حال غرقه به خونان نهای، ای رفیق
کشتی ز موجخیز غمت بر کران فتاد
باز این نهفتنی سخنم بر زبان فتاد
طفلی بود که خون دلم خورده جای شیر
هر قطره اشک کز مژه خونفشان فتاد
غوغای رستخیز برآمد ز هر طرف
چشمت مگر به نیمنگه در زمان فتاد؟
در دیدهام خیال تو هرچند سیر کرد
هرجا نظر فکند بر آب روان فتاد
آگه ز حال غرقه به خونان نهای، ای رفیق
کشتی ز موجخیز غمت بر کران فتاد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
بر سر پیمانه غم هرگز این صحبت نبود
بود غم هم پیش ازین، اما به این لذت نبود
گرچه دامانش گرفتم، شکوهام ناگفته ماند
آفتاب طالعم را فرصت رجعت نبود
سنگ چون ریگ روان میآید از دنبال او
عاشق دیوانه هرجا بود، بی دهشت نبود
آنقدر شغل گریبان پارهکردن داشتم
کز پی بر سر زدن، شب دست را فرصت نبود
کوهکن بر سنگ خارا نقش شیرین میکشید
عشق بود آن روز اما اینقدر غیرت نبود
دور مجلس بارها گشتم چو ساغر دیده باز
هیچکس جز شیشه می قابل صحبت نبود
راست گر پرسی، شفا هم هست محتاج شفا
امتحان کردم، چه بیماری که در صحّت نبود
بود غم هم پیش ازین، اما به این لذت نبود
گرچه دامانش گرفتم، شکوهام ناگفته ماند
آفتاب طالعم را فرصت رجعت نبود
سنگ چون ریگ روان میآید از دنبال او
عاشق دیوانه هرجا بود، بی دهشت نبود
آنقدر شغل گریبان پارهکردن داشتم
کز پی بر سر زدن، شب دست را فرصت نبود
کوهکن بر سنگ خارا نقش شیرین میکشید
عشق بود آن روز اما اینقدر غیرت نبود
دور مجلس بارها گشتم چو ساغر دیده باز
هیچکس جز شیشه می قابل صحبت نبود
راست گر پرسی، شفا هم هست محتاج شفا
امتحان کردم، چه بیماری که در صحّت نبود
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
در دل بوالهوس ار ذوق محبت میبود
عاشق از رشک گرفتار چه محنت میبود
جای می ساقی اگر خون جگر میدادی
آن زمان بر سر پیمانه چه صحبت میبود
چشم حیرانشدهام طالع آیینه نداشت
ورنه عکس تو درین چشمه حیرت میبود
غم ز دل رفت که این روز سیاه آمد پیش
کاش این آینه را زنگ کدورت میبود
هیچکس نوبر لطف تو نمیکرد، اگر
با مَنَت لطف به اندازه حسرت میبود
گریهام فرصت نظّاره نمیداد امشب
سیر میدیدمش ار ... فرصت میبود
غیر از گریهام افتاده به غیرت قدسی
کاش یک چشمزدن بر سر غیرت میبود
عاشق از رشک گرفتار چه محنت میبود
جای می ساقی اگر خون جگر میدادی
آن زمان بر سر پیمانه چه صحبت میبود
چشم حیرانشدهام طالع آیینه نداشت
ورنه عکس تو درین چشمه حیرت میبود
غم ز دل رفت که این روز سیاه آمد پیش
کاش این آینه را زنگ کدورت میبود
هیچکس نوبر لطف تو نمیکرد، اگر
با مَنَت لطف به اندازه حسرت میبود
گریهام فرصت نظّاره نمیداد امشب
سیر میدیدمش ار ... فرصت میبود
غیر از گریهام افتاده به غیرت قدسی
کاش یک چشمزدن بر سر غیرت میبود
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
ز مژگان بوالهوس را در غمت کی خون به بار آید؟
نروید گل ز خار خشک اگر صد نوبهار آید
دلم از رفتن غم شادمان گردد، چه میداند
که گر یک غم رود از سینهام بیرون، هزار آید
به مستی سر برآور، یا به ننگ هوش تن در ده
قبول آن مکن هرگز که از یک دل دو کار آید
مرا هم یاد آید بیخودیهای سرشک خود
چو بینم بیدلی را گریه بیاختیار آید
نسیم شرطه طوفان است دریای محبت را
زهی حرمان، اگر زین بحر کشتی بر کنار آید
نروید گل ز خار خشک اگر صد نوبهار آید
دلم از رفتن غم شادمان گردد، چه میداند
که گر یک غم رود از سینهام بیرون، هزار آید
به مستی سر برآور، یا به ننگ هوش تن در ده
قبول آن مکن هرگز که از یک دل دو کار آید
مرا هم یاد آید بیخودیهای سرشک خود
چو بینم بیدلی را گریه بیاختیار آید
نسیم شرطه طوفان است دریای محبت را
زهی حرمان، اگر زین بحر کشتی بر کنار آید
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
گر به صحرا بگذرم از اشک من گلشن شود
در چراغ لاله آب چشم من روغن شود
سرو جان یابد به باغ، ار سایه اندازی بر او
ور قدم بر دیده نرگس نهی روشن شود
سر ز بزمش تافتم چندان که خود را سوختم
سرکشی تا چند چون شمعم وبال تن شود؟
عاشق دیوانه خودداری نمیداند که چیست
هرکه شد بیگانه از خود آشنا با من شود
دود غم بیرون نخواهد رفت از کاشانهام
گر سراسر سقف این غمخانه یک روزن شود
در چراغ لاله آب چشم من روغن شود
سرو جان یابد به باغ، ار سایه اندازی بر او
ور قدم بر دیده نرگس نهی روشن شود
سر ز بزمش تافتم چندان که خود را سوختم
سرکشی تا چند چون شمعم وبال تن شود؟
عاشق دیوانه خودداری نمیداند که چیست
هرکه شد بیگانه از خود آشنا با من شود
دود غم بیرون نخواهد رفت از کاشانهام
گر سراسر سقف این غمخانه یک روزن شود
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
رشک نام او زبانم را ز غیرت لال کرد
عشقم از گفت و شنود خلق فارغبال کرد
سرفرازیهای گردون از تنزلهای ماست
پستی ما، نام دشمن را بلند اقبال کرد
ناله شوریدگان شور آورد، چون عندلیب
خود پریشان بود گل را همپریشان حال کرد
{بیاض}
از برای امتحان، اول مرا پامال کرد
من که زیر لب بر افلاطون تمسخر میزدم
عشق طفلی آخرم بازیچه اطفال کرد
عشقم از گفت و شنود خلق فارغبال کرد
سرفرازیهای گردون از تنزلهای ماست
پستی ما، نام دشمن را بلند اقبال کرد
ناله شوریدگان شور آورد، چون عندلیب
خود پریشان بود گل را همپریشان حال کرد
{بیاض}
از برای امتحان، اول مرا پامال کرد
من که زیر لب بر افلاطون تمسخر میزدم
عشق طفلی آخرم بازیچه اطفال کرد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
در مجلسی که احباب شرب مدام کردند
نوبت به ما چو افتاد آتش به جام کردند
اینجا غم محبت، آنجا سزای عصیان
آسایش دو گیتی بر ما حرام کردند
از بس که شیشهها راست، از هر طرف سجودی
میخانه را ز طاعت، بیتالحرام کردند
چون ساغر شکسته در دیدهها نمینیست
اسباب گریه امشب گویا تمام کردند
در چاره وصالت کان را کسی ندانست
سوداییان زلفت صد فکر خام کردند
بتخانه از بتان پر، میخانه از حریفان
این خانه تهی را، چون کعبه نام کردند؟
دارند پارسایان دایم ز وجد، مستی
آب حلال خود چون بر ما حرام کردند؟
در روزگار دوری گویا نمیشود روز
یک شام ناشده صبح، صد صبح شام کردند
از خیل کامجویان، قدسی کناره بهتر
کاین قوم، عاشقان را بی ننگ و نام کردند
نوبت به ما چو افتاد آتش به جام کردند
اینجا غم محبت، آنجا سزای عصیان
آسایش دو گیتی بر ما حرام کردند
از بس که شیشهها راست، از هر طرف سجودی
میخانه را ز طاعت، بیتالحرام کردند
چون ساغر شکسته در دیدهها نمینیست
اسباب گریه امشب گویا تمام کردند
در چاره وصالت کان را کسی ندانست
سوداییان زلفت صد فکر خام کردند
بتخانه از بتان پر، میخانه از حریفان
این خانه تهی را، چون کعبه نام کردند؟
دارند پارسایان دایم ز وجد، مستی
آب حلال خود چون بر ما حرام کردند؟
در روزگار دوری گویا نمیشود روز
یک شام ناشده صبح، صد صبح شام کردند
از خیل کامجویان، قدسی کناره بهتر
کاین قوم، عاشقان را بی ننگ و نام کردند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
رسد گر بر لبم جان، چون رسی، ناچار برگردد
بیا تا آفتابم از سر دیوار برگردد
چنان از خوی او شد برطرف آیین پیوستن
که با هم سربهسر ننهاده خط، پرگار برگردد
ز بس طبع جفا نازک شد از همراهی خویت
چو گل پهلو زند بر خار، نیش خار برگردد
به نوعی روی دل سوی تو آوردم که میترسم
سوی دل مردمان دیده را رفتار برگردد
غمش در خاطر از بس مانده، ترسم خرمی گردد
که بر شاخی چو ماند میوهای بسیار، برگردد
سخن زان غمزه گویا بر زبان دارد، که قدسی را
نفس آید سلامت بر لب و افگار برگردد
بیا تا آفتابم از سر دیوار برگردد
چنان از خوی او شد برطرف آیین پیوستن
که با هم سربهسر ننهاده خط، پرگار برگردد
ز بس طبع جفا نازک شد از همراهی خویت
چو گل پهلو زند بر خار، نیش خار برگردد
به نوعی روی دل سوی تو آوردم که میترسم
سوی دل مردمان دیده را رفتار برگردد
غمش در خاطر از بس مانده، ترسم خرمی گردد
که بر شاخی چو ماند میوهای بسیار، برگردد
سخن زان غمزه گویا بر زبان دارد، که قدسی را
نفس آید سلامت بر لب و افگار برگردد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
عجب قیدیست عشق سخت بنیاد
مبادا گردنی زین قید، آزاد
همین دانم که کارم رفته از دست
نمیدانم که کارم با که افتاد
ز غم مردم، که چون من کشته گردم
که خواهد خواست عذر تیغ جلاد؟
ز بس ویرانهجویی، بعد مردن
ز خاکم خانه نتوان کرد بنیاد
نهد در سینه، دل بر پای غم، رو
شناسد صید آنجا قدر صیاد
مرا گر خانه ویران کرد، شاید
که گردد آسمان را خانهآباد
مبادا گردنی زین قید، آزاد
همین دانم که کارم رفته از دست
نمیدانم که کارم با که افتاد
ز غم مردم، که چون من کشته گردم
که خواهد خواست عذر تیغ جلاد؟
ز بس ویرانهجویی، بعد مردن
ز خاکم خانه نتوان کرد بنیاد
نهد در سینه، دل بر پای غم، رو
شناسد صید آنجا قدر صیاد
مرا گر خانه ویران کرد، شاید
که گردد آسمان را خانهآباد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
باده گر فردا خورم، عالم کنون پر میشود
تا شده جامم تهی، صد دل ز خون پر میشود
پیش ازان کز بیخودی بر تن درم پیراهنی
عالم از رسواییام بنگر که چون پر میشود
کی به گلچیدن چو بیدردان به گلشن میروم؟
تا مرا دامن ز اشک لالهگون پر میشود
ساغرم بر کف تهی و سر پر از سودای خام
حیرتی دارم که چون ظرف نگون پر میشود؟
چون صباح عید، رندان شیشهها پر مِی کنند
دیده ما هم ز خون بهر شگون پر میشود
تا شده جامم تهی، صد دل ز خون پر میشود
پیش ازان کز بیخودی بر تن درم پیراهنی
عالم از رسواییام بنگر که چون پر میشود
کی به گلچیدن چو بیدردان به گلشن میروم؟
تا مرا دامن ز اشک لالهگون پر میشود
ساغرم بر کف تهی و سر پر از سودای خام
حیرتی دارم که چون ظرف نگون پر میشود؟
چون صباح عید، رندان شیشهها پر مِی کنند
دیده ما هم ز خون بهر شگون پر میشود
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
آسودگی نصیب دل زار کس مباد!
مرهم وبال سینه افگار کس مباد!
بس دلشکستهایم ز آسودهخاطری
یا رب که عافیت پی آزار کس مباد!
شادم به کوچهگردی عالم چو آفتاب
آسایشم ز سایه دیوار کس مباد!
شد زهد شیخ و برهمن آمد به راه عشق
دل در گرو به سبحه و زنار کس مباد!
تا دل به خون خویش نغلتد، نمیشود
این صید خونگرفته، گرفتار کس مباد!
قدسی ز غنچه دلت آتش علم کشید
این گل، نصیب گوشه دستار کس مباد
مرهم وبال سینه افگار کس مباد!
بس دلشکستهایم ز آسودهخاطری
یا رب که عافیت پی آزار کس مباد!
شادم به کوچهگردی عالم چو آفتاب
آسایشم ز سایه دیوار کس مباد!
شد زهد شیخ و برهمن آمد به راه عشق
دل در گرو به سبحه و زنار کس مباد!
تا دل به خون خویش نغلتد، نمیشود
این صید خونگرفته، گرفتار کس مباد!
قدسی ز غنچه دلت آتش علم کشید
این گل، نصیب گوشه دستار کس مباد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
بیا که بی تو مرا نور در چراغ نماند
بهار عیش مرا لالهای در باغ نماند
همین نه زمزمه ما ز لب فراموش است
نوای مرغ سحر هم به طرف باغ نماند
به مهر بلبل و پروانه میخورم افسوس
که آب در چمن و تاب در چراغ نماند
ز شوق گریه دلم را چو لاله پنجه غم
چنان فشرد که خونابهام به داغ نماند
همیشه جام حریفان ز می لبالب بود
به دور ماست که یک جرعه در ایاغ نماند
به کوی دوست هم آواز من نگردد غیر
درین چمن که منم جای بانگ زاغ نماند
کنم کناره ز کاهلطبیعتان قدسی
مرا دماغ حریفان بیدماغ نماند
بهار عیش مرا لالهای در باغ نماند
همین نه زمزمه ما ز لب فراموش است
نوای مرغ سحر هم به طرف باغ نماند
به مهر بلبل و پروانه میخورم افسوس
که آب در چمن و تاب در چراغ نماند
ز شوق گریه دلم را چو لاله پنجه غم
چنان فشرد که خونابهام به داغ نماند
همیشه جام حریفان ز می لبالب بود
به دور ماست که یک جرعه در ایاغ نماند
به کوی دوست هم آواز من نگردد غیر
درین چمن که منم جای بانگ زاغ نماند
کنم کناره ز کاهلطبیعتان قدسی
مرا دماغ حریفان بیدماغ نماند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
آهم از پیچیدگی، چون رشته، تن را تاب داد
اضطرابم اشک را خاصیت سیماب داد
گرچه اقبالم ضعیف افتاده، ادبارم خوش است
آسمان روز سیاهم را شب مهتاب داد
{بیاض}
باغبان گویی چمن را ز آب چشمم آب داد
بعد چندین شب که دوش آمد خیالش بر سرم
چشم بیدار مرا بختم صلای خواب داد
نرگسش انگیخت نیرنگی که از یادش رود
زلف اگر یادش ز کار درهم احباب داد
اضطرابم اشک را خاصیت سیماب داد
گرچه اقبالم ضعیف افتاده، ادبارم خوش است
آسمان روز سیاهم را شب مهتاب داد
{بیاض}
باغبان گویی چمن را ز آب چشمم آب داد
بعد چندین شب که دوش آمد خیالش بر سرم
چشم بیدار مرا بختم صلای خواب داد
نرگسش انگیخت نیرنگی که از یادش رود
زلف اگر یادش ز کار درهم احباب داد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
رنجیدن تو باعث نومیدی من شد
پیراهن امید، مرا بی تو کفن شد
شاید که کسی گوش کند ناله ما هم
بایست همآواز به مرغان چمن شد
معموری منزل بود از صاحب منزل
هرجا که نشستیم دمی، بیت حزن شد
افکند هما سایه ولی بر سر خاکم
شد تیرگی از جامه بختم، چو کفن شد
بهبودی احوال دل از سعی فلک نیست
بر گلخن اگر عشق گذر کرد، چمن شد
ما را نتوان گفت مسافر که به غربت
هرجا که نشستیم به باد تو وطن شد
زان دل نکنم چاک، که بیرون نروی تو
کز نکهت زلف تو دلم رشک ختن شد
سودای دگر نیست میان خط و زلفش
هز فتنه که شد بر سر آن چاه ذقن شد
پیراهن امید، مرا بی تو کفن شد
شاید که کسی گوش کند ناله ما هم
بایست همآواز به مرغان چمن شد
معموری منزل بود از صاحب منزل
هرجا که نشستیم دمی، بیت حزن شد
افکند هما سایه ولی بر سر خاکم
شد تیرگی از جامه بختم، چو کفن شد
بهبودی احوال دل از سعی فلک نیست
بر گلخن اگر عشق گذر کرد، چمن شد
ما را نتوان گفت مسافر که به غربت
هرجا که نشستیم به باد تو وطن شد
زان دل نکنم چاک، که بیرون نروی تو
کز نکهت زلف تو دلم رشک ختن شد
سودای دگر نیست میان خط و زلفش
هز فتنه که شد بر سر آن چاه ذقن شد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
من و آیینه حسنی که تابش را بسوزاند
دلم را سجدههای گرم او ابرو بسوزاند
دماغم پر شد از سودای آتشپارهای چندان
که شب در کنج تنهایی سرم زانو بسوزاند
دلم را کرد بوی نافه سرگردان به صحرایی
که ریگ دشتش از گرمی سم آهو بسوزاند
همان خاکسترم چون گرد از دنبال او افتد
گرم صد ره به رنگ آن غمزه جادو بسوزاند
چو قدسی بعد ازین دست من و دامان غمناکی
دلم را بستر آسودگی، پهلو بسوزاند
دلم را سجدههای گرم او ابرو بسوزاند
دماغم پر شد از سودای آتشپارهای چندان
که شب در کنج تنهایی سرم زانو بسوزاند
دلم را کرد بوی نافه سرگردان به صحرایی
که ریگ دشتش از گرمی سم آهو بسوزاند
همان خاکسترم چون گرد از دنبال او افتد
گرم صد ره به رنگ آن غمزه جادو بسوزاند
چو قدسی بعد ازین دست من و دامان غمناکی
دلم را بستر آسودگی، پهلو بسوزاند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
گر گشایم لب دمی، عالم پر افغان میشود
گر کنم دور آستین از دیده، طوفان میشود
پنبه برخواهم گرفت از داغهای خویشتن
مژده ده پروانه را کامشب چراغان میشود
تا مباد از پیش من بر هم خورد بازار ابر
گریه کمتر میکنم روزی که باران میشود
تا به کام دل درم من هم گریبانی چو شمع
تا به عطف دامن از چشمم گریبان میشود
چون زلیخا قدر یوسف را چه میداند کسی
گر خریدار او نباشد مصر کنعان میشود
سیل اشکم خشت دیگر بر زمین افکند، ازان
هر خراب، آباد و هر آباد، ویران میشود
صد دل آشفته قدسی میخورد بر یکدگر
تا به امداد صبا، زلفی پریشان میشود
گر کنم دور آستین از دیده، طوفان میشود
پنبه برخواهم گرفت از داغهای خویشتن
مژده ده پروانه را کامشب چراغان میشود
تا مباد از پیش من بر هم خورد بازار ابر
گریه کمتر میکنم روزی که باران میشود
تا به کام دل درم من هم گریبانی چو شمع
تا به عطف دامن از چشمم گریبان میشود
چون زلیخا قدر یوسف را چه میداند کسی
گر خریدار او نباشد مصر کنعان میشود
سیل اشکم خشت دیگر بر زمین افکند، ازان
هر خراب، آباد و هر آباد، ویران میشود
صد دل آشفته قدسی میخورد بر یکدگر
تا به امداد صبا، زلفی پریشان میشود
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
ز دلها درد دل برداشتن هم عالمی دارد
به بالای غم من ریز گو هرکس غمی دارد
طبیعی نیست با مردم، تواضعهای میخواران
ملایم مینماید خار تا اندک نمی دارد
من از تنهایی خود گر زنم فریاد، معذورم
چرا نالان بود بلبل که چون گل همدمی دارد
رکاب آن سوار آخر به دستم خواهد افتادن
نیم نومید من هم، گر سلیمان خاتمی دارد
مصیبت دیده پهلوی طربناکان ندارد جا
بیا گو در صف ما باش هر کو ماتمی دارد
ز چوب خشک، خوبان میتراشند آشنا قدسی
نگر چون زلفشان از شانه هر سو محرمی دارد
به بالای غم من ریز گو هرکس غمی دارد
طبیعی نیست با مردم، تواضعهای میخواران
ملایم مینماید خار تا اندک نمی دارد
من از تنهایی خود گر زنم فریاد، معذورم
چرا نالان بود بلبل که چون گل همدمی دارد
رکاب آن سوار آخر به دستم خواهد افتادن
نیم نومید من هم، گر سلیمان خاتمی دارد
مصیبت دیده پهلوی طربناکان ندارد جا
بیا گو در صف ما باش هر کو ماتمی دارد
ز چوب خشک، خوبان میتراشند آشنا قدسی
نگر چون زلفشان از شانه هر سو محرمی دارد