عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
هر که را نیست ز جانان خبری بی خبر است
غیر یاد غم آن دوست همه دردسر است
دل که با یاد تو همراه نباشد چه کنم
نظری کن به دل خسته که جای نظر است
هیچ دانی که بد و نیک نماند بر جای
شکر ایزد که بد و نیک جهان در گذر است
گرچه چون تیر مرا دور فکندی از پیش
همچنان قصّه ی عشق توأم ای جان ز بر است
روی مه روی نگه دار تو از چشم حسود
کاین همه فتنه و آشوب ز دور قمر است
هر که بنهاد دل خسته به کاشانه ی دهر
عاقلش می نتوان گفت که بس بی بصر است
از جفاهای تو از دیده بباریدم اشک
تا به حدّی که به ما آب کنون تا کمر است
گر درآیی ز سر لطف به بیت الحزنم
به نثار قدمت جان جهان مختصر است
آنچه بر سر بگذشتم ز جهان تا گذرد
از که بینم که همه حکم قضا و قدر است
غیر یاد غم آن دوست همه دردسر است
دل که با یاد تو همراه نباشد چه کنم
نظری کن به دل خسته که جای نظر است
هیچ دانی که بد و نیک نماند بر جای
شکر ایزد که بد و نیک جهان در گذر است
گرچه چون تیر مرا دور فکندی از پیش
همچنان قصّه ی عشق توأم ای جان ز بر است
روی مه روی نگه دار تو از چشم حسود
کاین همه فتنه و آشوب ز دور قمر است
هر که بنهاد دل خسته به کاشانه ی دهر
عاقلش می نتوان گفت که بس بی بصر است
از جفاهای تو از دیده بباریدم اشک
تا به حدّی که به ما آب کنون تا کمر است
گر درآیی ز سر لطف به بیت الحزنم
به نثار قدمت جان جهان مختصر است
آنچه بر سر بگذشتم ز جهان تا گذرد
از که بینم که همه حکم قضا و قدر است
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
ترا با ما بگو جانا چه کین است
که با ما دایماً رایت چنین است
به چشم خشم در ما بنگری تیز
دو طاق ابروانت پر ز چین است
ندارم در غمت یک دوست باری
چه گویم دشمنم یک رو زمین است
ولیکن دوست پروردن ندانی
به عاشق کشتنت صد آفرین است
به جور از دوست برگشتن ندانم
غمت در دل مرا نقش نگین است
کسی کاو از جفا برگردد از دوست
در این مذهب ورا نه دل نه دین است
بشد عمری مسلمانان که در دل
مرا مهر رخ آن مه جبین است
که با ما دایماً رایت چنین است
به چشم خشم در ما بنگری تیز
دو طاق ابروانت پر ز چین است
ندارم در غمت یک دوست باری
چه گویم دشمنم یک رو زمین است
ولیکن دوست پروردن ندانی
به عاشق کشتنت صد آفرین است
به جور از دوست برگشتن ندانم
غمت در دل مرا نقش نگین است
کسی کاو از جفا برگردد از دوست
در این مذهب ورا نه دل نه دین است
بشد عمری مسلمانان که در دل
مرا مهر رخ آن مه جبین است
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
دلم دیده به رویی خوب بستست
ز جستجوی هرکس باز رستست
چو زلف سرکشت آشفته حالیست
چو لعل می پرستت می پرستست
سر زلف سیاهت را وطن ساخت
جزاک الله به نامی نیک جستست
دو زلف تو پریشان حال چون من
مدامت نرگس مخمور مستست
رخت بنمای تا روشن شود چشم
که دیدار رخت بر ما خجستست
به سان بندگان بس سرو آزاد
به خاک راه از آن بالا نشستست
همیشه جامه ی مهرت نگارا
به بالای دل ما نیک چستست
دل سنگین من در آرزویت
پریشان حال و سرگردان و خستست
به باغ جان بسی سرو سمن بوی
که پیش قامت رعناش پستست
گل رویش به دست دیگران است
دل و جان جهان از خار خستست
ز جستجوی هرکس باز رستست
چو زلف سرکشت آشفته حالیست
چو لعل می پرستت می پرستست
سر زلف سیاهت را وطن ساخت
جزاک الله به نامی نیک جستست
دو زلف تو پریشان حال چون من
مدامت نرگس مخمور مستست
رخت بنمای تا روشن شود چشم
که دیدار رخت بر ما خجستست
به سان بندگان بس سرو آزاد
به خاک راه از آن بالا نشستست
همیشه جامه ی مهرت نگارا
به بالای دل ما نیک چستست
دل سنگین من در آرزویت
پریشان حال و سرگردان و خستست
به باغ جان بسی سرو سمن بوی
که پیش قامت رعناش پستست
گل رویش به دست دیگران است
دل و جان جهان از خار خستست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
سر به سر کار جهان گر تو بدانی هیچست
به همه کار جهان چون نگرانی هیچست
در دل تو اثر مهر و وفا می باید
ور نه ای دوست مرا یار زبانی هیچست
راز سربسته ی ما را مگشا پیش صبا
زآنکه چون باد صبا پرده درانی هیچست
نیک و بد پیش تو جانا همه یکسان گذرد
چون نکویی ز بدی باز ندانی هیچست
بنده باید که زجان بنده ی ما می باشد
ورنه پیش عقلا بنده ی نانی هیچست
عهد بستی که نگردی به سر از کوی وفا
دل ما گر تو کنون در غم جانی هیچست
به جهان دل منه ای عاقل اگر هش داری
که غم و شادی دوزان چو تو دانی هیچست
به همه کار جهان چون نگرانی هیچست
در دل تو اثر مهر و وفا می باید
ور نه ای دوست مرا یار زبانی هیچست
راز سربسته ی ما را مگشا پیش صبا
زآنکه چون باد صبا پرده درانی هیچست
نیک و بد پیش تو جانا همه یکسان گذرد
چون نکویی ز بدی باز ندانی هیچست
بنده باید که زجان بنده ی ما می باشد
ورنه پیش عقلا بنده ی نانی هیچست
عهد بستی که نگردی به سر از کوی وفا
دل ما گر تو کنون در غم جانی هیچست
به جهان دل منه ای عاقل اگر هش داری
که غم و شادی دوزان چو تو دانی هیچست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
از زلف خودم بویی بر دست صبا بفرست
کشتی به جفا ما را بویی ز وفا بفرست
چون روز و شبم ساکن در کوی غمت جانا
از کوی وصال خود هم بخش گدا بفرست
جانا چو زکات حسن بر مستحقست واجب
من مستحقم باری بی روی و ریا بفرست
گفتم به وصال خود دریاب دمی ما را
گفتا که جهان و جان زودم به نوا بفرست
رنجور غم عشقم هستی تو طبیب دل
در درد گرفتارم دریاب و دوا بفرست
چون خیل خیال تو آورد شبیخونی
بردند به یغما جان از وصل صفا بفرست
گفتا به جهان ما را سودای کسی در سر
چون نیست برو عاشق از دور دعا بفرست
گفتم اگرم باشد رخصت که دهم جان را
در پای تو گفتا نه بنشین تو ثنا بفرست
ای دل هوس وصلش داری نشود ممکن
مرغ دل سرگردان از روی هوا بفرست
کشتی به جفا ما را بویی ز وفا بفرست
چون روز و شبم ساکن در کوی غمت جانا
از کوی وصال خود هم بخش گدا بفرست
جانا چو زکات حسن بر مستحقست واجب
من مستحقم باری بی روی و ریا بفرست
گفتم به وصال خود دریاب دمی ما را
گفتا که جهان و جان زودم به نوا بفرست
رنجور غم عشقم هستی تو طبیب دل
در درد گرفتارم دریاب و دوا بفرست
چون خیل خیال تو آورد شبیخونی
بردند به یغما جان از وصل صفا بفرست
گفتا به جهان ما را سودای کسی در سر
چون نیست برو عاشق از دور دعا بفرست
گفتم اگرم باشد رخصت که دهم جان را
در پای تو گفتا نه بنشین تو ثنا بفرست
ای دل هوس وصلش داری نشود ممکن
مرغ دل سرگردان از روی هوا بفرست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
امشبی حال وضع ما دگرست
در میان دست جان ما کمرست
دیده ی دیدنش به جان طلبم
غرض ما ز دوست یک نظرست
خسرو عشق با خیالش گفت
لب شیرین او به از شکرست
گشته ام همچو موی در هجران
یارب او را ز حال من خبرست
در فراقش ببین که می بارم
این همه خون دیده کز جگرست
بگذر از جور با من مسکین
کار عالم ببین که در گذرست
حال ما همچو زلفت آشفته
از غم روی تو بهم دگرست
قلب جانم مدام بر آتش
رنگ رویم ز هجر همچو زرست
دل مسکین من، ببینم باز
کز شب وصل یار بهره ورست
از همه دانشی که بود مرا
آیه ی عشق آن صنم زبرست
ای دل خسته، گرد عشق مگرد
بیش از این زآنکه کار پرخطرست
به یقین بنده ام تو را به جهان
آخر از بندگی چرا به درست
در میان دست جان ما کمرست
دیده ی دیدنش به جان طلبم
غرض ما ز دوست یک نظرست
خسرو عشق با خیالش گفت
لب شیرین او به از شکرست
گشته ام همچو موی در هجران
یارب او را ز حال من خبرست
در فراقش ببین که می بارم
این همه خون دیده کز جگرست
بگذر از جور با من مسکین
کار عالم ببین که در گذرست
حال ما همچو زلفت آشفته
از غم روی تو بهم دگرست
قلب جانم مدام بر آتش
رنگ رویم ز هجر همچو زرست
دل مسکین من، ببینم باز
کز شب وصل یار بهره ورست
از همه دانشی که بود مرا
آیه ی عشق آن صنم زبرست
ای دل خسته، گرد عشق مگرد
بیش از این زآنکه کار پرخطرست
به یقین بنده ام تو را به جهان
آخر از بندگی چرا به درست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
ما را به قد سرو تو ای دوست نیازست
هر چند تو را با من مسکین سر نازست
حال دل خود با که بگویم بجز از باد
کاو سوختگان را به کرم محرم رازست
احوال دل سوخته هم باد بگوید
کاین دیده همه شب ز غم عشق تو بازست
ورنه که رساند ز من خسته پیامی
کاین غمزده از هجر تو در سوز و گدازست
محمود تویی من چو ایازم به حقیقت
محمود ببین نیک که مخدوم ایازست
آخر ز چه بر ما ستم و جور کنی بیش
درگاه جهانبان به علی رغم تو بازست
نومید ز درگاه تو باری نتوان شد
کالطاف جهانگیر تو بس بنده نوازست
هر چند تو را با من مسکین سر نازست
حال دل خود با که بگویم بجز از باد
کاو سوختگان را به کرم محرم رازست
احوال دل سوخته هم باد بگوید
کاین دیده همه شب ز غم عشق تو بازست
ورنه که رساند ز من خسته پیامی
کاین غمزده از هجر تو در سوز و گدازست
محمود تویی من چو ایازم به حقیقت
محمود ببین نیک که مخدوم ایازست
آخر ز چه بر ما ستم و جور کنی بیش
درگاه جهانبان به علی رغم تو بازست
نومید ز درگاه تو باری نتوان شد
کالطاف جهانگیر تو بس بنده نوازست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
سرویست قدّ دلبر و آزاد بس خوشست
بر جویبار قامت شمشاد بس خوشست
چون بلبلان به شوق جمال و کمال گل
از عاشقان روی تو فریاد بس خوشست
ای دلبر ستمگر رعنای بی وفا
بر جان ما ز دست تو بیداد بس خوشست
آزاد گشته ام چو سهی سرو در جهان
دانی یقین که بنده آزاد بس خوشست
ما در غم فراق گرفتار و ممتحن
دلبر به رغم خاطر ما شاد بس خوشست
وه وه چه خوش بود به صبوحی میان باغ
واندر کنار حور پری زاد بس خوشست
تو پیر راه عشقی و ما عاشقان مُرید
از پیر در جهان دم ارشاد بس خوشست
بر جویبار قامت شمشاد بس خوشست
چون بلبلان به شوق جمال و کمال گل
از عاشقان روی تو فریاد بس خوشست
ای دلبر ستمگر رعنای بی وفا
بر جان ما ز دست تو بیداد بس خوشست
آزاد گشته ام چو سهی سرو در جهان
دانی یقین که بنده آزاد بس خوشست
ما در غم فراق گرفتار و ممتحن
دلبر به رغم خاطر ما شاد بس خوشست
وه وه چه خوش بود به صبوحی میان باغ
واندر کنار حور پری زاد بس خوشست
تو پیر راه عشقی و ما عاشقان مُرید
از پیر در جهان دم ارشاد بس خوشست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
جهانی بی سر و بی پای عشقست
میان غوطه ی دریای عشقست
چو بلبل در سرابستان مهرش
زبان جان ما گویای عشقست
گه و بی گه دل من در تکاپوی
ز جان ای جان من جویای عشقست
خیاط عشق یارم جامه ی جان
بُریده نیک بر بالای عشقست
دماغ جان من از بوی زلفش
همیشه سر به سر سودای عشقست
دو چشمش دست بر یغما برآورد
به عالم غارت و یغمای عشقست
شدم سودایی عشق جمالت
خوشا آنکس که او رسوای عشقست
میان غوطه ی دریای عشقست
چو بلبل در سرابستان مهرش
زبان جان ما گویای عشقست
گه و بی گه دل من در تکاپوی
ز جان ای جان من جویای عشقست
خیاط عشق یارم جامه ی جان
بُریده نیک بر بالای عشقست
دماغ جان من از بوی زلفش
همیشه سر به سر سودای عشقست
دو چشمش دست بر یغما برآورد
به عالم غارت و یغمای عشقست
شدم سودایی عشق جمالت
خوشا آنکس که او رسوای عشقست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
صبا با یار ما گو کایت چه ننگست
چرا بی موجبی با ما به جنگست
ببردی نام و ننگم ای دل و دین
دل ما را چه جای نام و ننگست
به خاک ره نشستم و آن عجب نیست
چو ما را پیش تو این آب و رنگست
چرا باری ز وصلت ای دلارام
چو میم آن دهن روزیم تنگست
بُدم آهوی وحشی گشتمش رام
چه چاره چون که خویش چون پلنگست
مرا چون آبگینه دل پر از مهر
تو را دل خود چرا پولاد و سنگست
مسلمانان مرا بر دل بدانید
بسی بار جهان زان شوخ و شنگست
مرا دل یک بود دلدار یک بس
چرا آن نازنین با ما دورنگست
چو عودم بر سر آتش نهادی
مرا باد از هوا داری به چنگست
چرا بی موجبی با ما به جنگست
ببردی نام و ننگم ای دل و دین
دل ما را چه جای نام و ننگست
به خاک ره نشستم و آن عجب نیست
چو ما را پیش تو این آب و رنگست
چرا باری ز وصلت ای دلارام
چو میم آن دهن روزیم تنگست
بُدم آهوی وحشی گشتمش رام
چه چاره چون که خویش چون پلنگست
مرا چون آبگینه دل پر از مهر
تو را دل خود چرا پولاد و سنگست
مسلمانان مرا بر دل بدانید
بسی بار جهان زان شوخ و شنگست
مرا دل یک بود دلدار یک بس
چرا آن نازنین با ما دورنگست
چو عودم بر سر آتش نهادی
مرا باد از هوا داری به چنگست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
پیش رخسار چو خورشید تو مردن سهلست
جان شیرین به لب دوست سپردن سهلست
دل ببردی ز من خسته و دادی بر باد
دل درویش نگه دار که بردن سهلست
دل ما را ز سر کوی فنا ای دل و دین
به یکی بوسه ز لب باز خریدن سهلست
غمزه اش با من مسکین به اشارت می گفت
پیش من از تو خور و خواب ربودن سهلست
ترک جان و سر و مال ارچه که مشکل کارست
ترک آن جمله به دیدار تو کردن سهلست
گر امیدی به شب وصل تو بودی ما را
خون دل در غم هجران تو خوردن سهلست
چون به یک پیک نظر از تو جهانی چاکر
عاشقی را رخ گلرنگ نمودن سهلست
جان شیرین به لب دوست سپردن سهلست
دل ببردی ز من خسته و دادی بر باد
دل درویش نگه دار که بردن سهلست
دل ما را ز سر کوی فنا ای دل و دین
به یکی بوسه ز لب باز خریدن سهلست
غمزه اش با من مسکین به اشارت می گفت
پیش من از تو خور و خواب ربودن سهلست
ترک جان و سر و مال ارچه که مشکل کارست
ترک آن جمله به دیدار تو کردن سهلست
گر امیدی به شب وصل تو بودی ما را
خون دل در غم هجران تو خوردن سهلست
چون به یک پیک نظر از تو جهانی چاکر
عاشقی را رخ گلرنگ نمودن سهلست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
لطف جان بخش تو امّید گنه کارانست
هرکه رایش بجز این نیست گنه کار آنست
ای گنه کار گنه کرده مکن انکاری
تکیه بر لطف خدا کن که یقین کار آنست
ناامید از کرم دوست نمی شاید بود
کاین هواییست که اندر سر بسیارانست
شکر معبود که با این همه اسباب گناه
رحمت ایزد بی چون به سرم بارانست
گرچه من بار غم عشق تو در دل دارم
همه دانند که بر خاطر من بار آنست
هجر با وصل نهادست و شب و روز بهم
گر... ای دوست یقین یار آنست
جرم اگر هست مرا تکیه بر عفوت کردم
زآنکه الطاف و کرم عادت دلدارانست
یار اگر حال من بی دل و بی جان پرسد
زود گویش که به کام دل اغیارانست
چشم سرمست تو بر بود دل و جان جهان
ای جفاجوی چنین عادت عیارانست
هرکه رایش بجز این نیست گنه کار آنست
ای گنه کار گنه کرده مکن انکاری
تکیه بر لطف خدا کن که یقین کار آنست
ناامید از کرم دوست نمی شاید بود
کاین هواییست که اندر سر بسیارانست
شکر معبود که با این همه اسباب گناه
رحمت ایزد بی چون به سرم بارانست
گرچه من بار غم عشق تو در دل دارم
همه دانند که بر خاطر من بار آنست
هجر با وصل نهادست و شب و روز بهم
گر... ای دوست یقین یار آنست
جرم اگر هست مرا تکیه بر عفوت کردم
زآنکه الطاف و کرم عادت دلدارانست
یار اگر حال من بی دل و بی جان پرسد
زود گویش که به کام دل اغیارانست
چشم سرمست تو بر بود دل و جان جهان
ای جفاجوی چنین عادت عیارانست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
آن روی نگویند مگر صورت جانست
و آن چشم نگویند مگر قوت روانست
و آن زلف نباشد مگر آن عنبر سار است
و آن لب نتوان گفت که از دیده نهانست
تشبیه به مه روی تو را چون بتوان کرد
و آن قد دلارای مگر سرو روانست
آنی تو سراسر که همه مایه ی لطفی
در جان من این آتش عشق تو از آنست
عمریست که در حسرت یک لحظه وصالت
خون دلم از دیده ی غمدیده روانست
چون ترک غم عشق تو ای دوست بگویم
تا جان بودم در تن و تا سعی و توانست
مشکل همه اینست که آن دلبر بی مهر
با ما به زبانست و دلش با دگرانست
ای دوست چو بوسیدن پایت نتوانم
از دور دعای منت آخر چه زیانست
بوی سر زلفین توأم مایه روحست
لعل لب شیرین توأم قوّت جانست
ای دل غم ایام بگو چند توان خورد
بسیار مخور غصّه که عالم گذرانست
نومید نشاید که کنی بنده ی خود را
بر لطف تو امّید مرا هر دو جهانست
و آن چشم نگویند مگر قوت روانست
و آن زلف نباشد مگر آن عنبر سار است
و آن لب نتوان گفت که از دیده نهانست
تشبیه به مه روی تو را چون بتوان کرد
و آن قد دلارای مگر سرو روانست
آنی تو سراسر که همه مایه ی لطفی
در جان من این آتش عشق تو از آنست
عمریست که در حسرت یک لحظه وصالت
خون دلم از دیده ی غمدیده روانست
چون ترک غم عشق تو ای دوست بگویم
تا جان بودم در تن و تا سعی و توانست
مشکل همه اینست که آن دلبر بی مهر
با ما به زبانست و دلش با دگرانست
ای دوست چو بوسیدن پایت نتوانم
از دور دعای منت آخر چه زیانست
بوی سر زلفین توأم مایه روحست
لعل لب شیرین توأم قوّت جانست
ای دل غم ایام بگو چند توان خورد
بسیار مخور غصّه که عالم گذرانست
نومید نشاید که کنی بنده ی خود را
بر لطف تو امّید مرا هر دو جهانست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
می دهم جانی به عشقش تا مرا جان در تنست
دیده ی جانم خیال روی او را مسکنست
دیده روشن شد مرا تا نکهت زلفت شنید
ای عزیز من مگر بویی از آن پیراهنست
عالمی شادند بر وصل دلارایش ولی
چون کنم در عشق او روزی مرا غم خوردنست
هر که لافی زد به عشق یار و سربازی نکرد
مرد نتوان گفت او را بلکه کمتر از زنست
دوست می دارم به بستان وصل دلداران مدام
صبحدم بر بانگ چنگ این عیب باری در منست
رنگ روی من چو کاه و جو به جو گشتم به عشق
سعی می دانی چه باشد دُرّ معنی سفتنست
گر به هجرانم کشد ور می نوازد هم به لطف
هست مشهور این حکایت گرد ران با گردنست
تا بخندم خاطر مسکین برنجاند به زجر
هر که جان کردت فدا جای عقوبت کردنست
داستان بیژن و گیوار شنیدستی بخوان
گوش بر قول رقیب از کرده به ناکردنست
ز آنکه گرگینش به خصمی در بن چاهی فکند
ای مسلمانان چه گویم این گناه بیژنست
جان ز بهر روز وصل یار خواهم در بدن
تا نپنداری که جان در خوردن و در خفتنست
گر زبان داری به ذکر دوست جاری کن مدام
در دهن دانی نه از بهر حکایت گفتنست
گاو پرواری خورد آب و علف بس بی قیاس
آدمی را خود هنر کم خوردن و کم گفتنست
همچو بوتیمار تا کی در غم دل مانده ای
ذوق بلبل هیچ دانی در جهان گردیدنست
گر مرا دشمن به نار ناامیدی دل بسوخت
مشکلم از دوستان بار خجالت بردنست
تا به کی ای نفس امّاره مرا در خون دهی
ترک بدبختی بکن چون وقت عذر آوردنست
دیده ی جانم خیال روی او را مسکنست
دیده روشن شد مرا تا نکهت زلفت شنید
ای عزیز من مگر بویی از آن پیراهنست
عالمی شادند بر وصل دلارایش ولی
چون کنم در عشق او روزی مرا غم خوردنست
هر که لافی زد به عشق یار و سربازی نکرد
مرد نتوان گفت او را بلکه کمتر از زنست
دوست می دارم به بستان وصل دلداران مدام
صبحدم بر بانگ چنگ این عیب باری در منست
رنگ روی من چو کاه و جو به جو گشتم به عشق
سعی می دانی چه باشد دُرّ معنی سفتنست
گر به هجرانم کشد ور می نوازد هم به لطف
هست مشهور این حکایت گرد ران با گردنست
تا بخندم خاطر مسکین برنجاند به زجر
هر که جان کردت فدا جای عقوبت کردنست
داستان بیژن و گیوار شنیدستی بخوان
گوش بر قول رقیب از کرده به ناکردنست
ز آنکه گرگینش به خصمی در بن چاهی فکند
ای مسلمانان چه گویم این گناه بیژنست
جان ز بهر روز وصل یار خواهم در بدن
تا نپنداری که جان در خوردن و در خفتنست
گر زبان داری به ذکر دوست جاری کن مدام
در دهن دانی نه از بهر حکایت گفتنست
گاو پرواری خورد آب و علف بس بی قیاس
آدمی را خود هنر کم خوردن و کم گفتنست
همچو بوتیمار تا کی در غم دل مانده ای
ذوق بلبل هیچ دانی در جهان گردیدنست
گر مرا دشمن به نار ناامیدی دل بسوخت
مشکلم از دوستان بار خجالت بردنست
تا به کی ای نفس امّاره مرا در خون دهی
ترک بدبختی بکن چون وقت عذر آوردنست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
این رخ دلبند تو ماه تمام منست
خال سیه کار تو دانه و دام منست
روشنی وصل تو نیست چو صبح رخت
زلف پریشان تو تیره چو شام منست
از لب جان بخش تو هست مرا زندگی
مایه ی آب حیات گفت ز جام منست
از تو جدا گشتنم گرچه به ناکام بود
لعل لب شاهدان نیک به کام منست
شهد وصالش نگر در دهن دیگریست
صبر ز هجران تو تلخ به کام منست
من دو جهان را فدا کرده ام و مشکل آن
کان بت دلخواه را ننگ ز نام منست
وز پی آن تندخو گشت بسی دل کنون
آهوی شیرافکنش شکر که رام منست
خال سیه کار تو دانه و دام منست
روشنی وصل تو نیست چو صبح رخت
زلف پریشان تو تیره چو شام منست
از لب جان بخش تو هست مرا زندگی
مایه ی آب حیات گفت ز جام منست
از تو جدا گشتنم گرچه به ناکام بود
لعل لب شاهدان نیک به کام منست
شهد وصالش نگر در دهن دیگریست
صبر ز هجران تو تلخ به کام منست
من دو جهان را فدا کرده ام و مشکل آن
کان بت دلخواه را ننگ ز نام منست
وز پی آن تندخو گشت بسی دل کنون
آهوی شیرافکنش شکر که رام منست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
بیا که دیده ی ما بی رخ تو پرخونست
ز خون دیده، تو گویی کنار جیحونست
اگرچه نیست تو را مهر و دوستی با من
به جان دوست که ما را ارادت افزونست
مثل زنند که دل را به دل بود راهی
میان ما نه چنانست دلبرا چونست
نشان صورت او دیده ام نیارد داد
که لطف قدرت پروردگار بی چونست
اگرچه لیلی وقتست او چه غم دارد
ز حال درد دلی کان به حال مجنونست
تو در تنعّم و شادی وصل دلداران
ببخش بر دل آن خسته ای که محزونست
مرا قدی چو الف بود در غم هجران
ببین که پشت جهانی ز بار غم چونست
ز خون دیده، تو گویی کنار جیحونست
اگرچه نیست تو را مهر و دوستی با من
به جان دوست که ما را ارادت افزونست
مثل زنند که دل را به دل بود راهی
میان ما نه چنانست دلبرا چونست
نشان صورت او دیده ام نیارد داد
که لطف قدرت پروردگار بی چونست
اگرچه لیلی وقتست او چه غم دارد
ز حال درد دلی کان به حال مجنونست
تو در تنعّم و شادی وصل دلداران
ببخش بر دل آن خسته ای که محزونست
مرا قدی چو الف بود در غم هجران
ببین که پشت جهانی ز بار غم چونست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
دردم او دادست و درمانم از اوست
چاره ی دردم که جوید غیر دوست
گر کند با من جفا آن بی وفا
بد نباشد هر چه زو آید نکوست
تا توانایی بود جورش به جان
می کشم زو گرچه یاری تندخوست
حال جان پرسیدم از دل عقل گفت
از که می پرسی که سرگردان چه گوست
تاب چوگان دو زلفش می برم
لاجرم افتان و خیزان کو به کوست
گو برو چشم از همه عالم بدوز
هر که میلش سوی یاری خوب روست
گرفتد بر مشک چین چشمش خطاست
هر که را در دست، زلفی مشک بوست
مهر می ورزم به ماهی در زمین
کافتاب آسمانش مهرجوست
من به دست یار دادم اختیار
اعتمادی در جهان ما را بدوست
چاره ی دردم که جوید غیر دوست
گر کند با من جفا آن بی وفا
بد نباشد هر چه زو آید نکوست
تا توانایی بود جورش به جان
می کشم زو گرچه یاری تندخوست
حال جان پرسیدم از دل عقل گفت
از که می پرسی که سرگردان چه گوست
تاب چوگان دو زلفش می برم
لاجرم افتان و خیزان کو به کوست
گو برو چشم از همه عالم بدوز
هر که میلش سوی یاری خوب روست
گرفتد بر مشک چین چشمش خطاست
هر که را در دست، زلفی مشک بوست
مهر می ورزم به ماهی در زمین
کافتاب آسمانش مهرجوست
من به دست یار دادم اختیار
اعتمادی در جهان ما را بدوست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
فراغتیست مرا از جهان و هرچه دروست
چه باک دارم از اندیشه های دشمن و دوست
مرا اگر چو سخن خلق در دهان گیرند
غریب نیست صدف دایماً پر از لولوست
کسی که از بد و نیک زمانه دست بشست
معینست که فارغ ز مادح و بدگوست
چو پاک دامنی آفتاب مشهورست
چه باک اگر شب تاریک در مقابل اوست
به رسم تضمین این بیت دلکش آوردم
ز شعر شیخ که جانم به طبع دارد دوست
«ز دست دشمنم ای دوستان شکایت نیست
شکایتم همه از دوستان دشمن خوست»
نسیم گلشن طبعم حسود تر دامن
شنیده است که چون باد خلد عنبربوست
به سان غنچه که بر وی وزد صبا هر دم
از آن معاینه بر خویشتن بدرّد پوست
جهان خوشست چو سرو از چمن مرو بیرون
که جای مردم روشن روان کنون لب جوست
چه باک دارم از اندیشه های دشمن و دوست
مرا اگر چو سخن خلق در دهان گیرند
غریب نیست صدف دایماً پر از لولوست
کسی که از بد و نیک زمانه دست بشست
معینست که فارغ ز مادح و بدگوست
چو پاک دامنی آفتاب مشهورست
چه باک اگر شب تاریک در مقابل اوست
به رسم تضمین این بیت دلکش آوردم
ز شعر شیخ که جانم به طبع دارد دوست
«ز دست دشمنم ای دوستان شکایت نیست
شکایتم همه از دوستان دشمن خوست»
نسیم گلشن طبعم حسود تر دامن
شنیده است که چون باد خلد عنبربوست
به سان غنچه که بر وی وزد صبا هر دم
از آن معاینه بر خویشتن بدرّد پوست
جهان خوشست چو سرو از چمن مرو بیرون
که جای مردم روشن روان کنون لب جوست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
جانم به لب رسید ز دست جفای دوست
عمر عزیز شد به سر اندر وفای دوست
گر دوست جان طلب کند از من فداش باد
سر چون کشم من ای دل مسکین زرای دوست
در قصد جان من اگر او را رضا بود
خواهم به جان خویشتن اوّل رضای دوست
من دوست خواهم از دو جهان و خیال او
خود در جهان بگو چه بود ماورای دوست
خواهم زبان خویش چو تیغ و سنان که تا
گویم به صبح و شام چو بلبل ثنای دوست
گر در بهشت و روضه مرا وعده ای دهند
با دوست گر بود همه خواهم برای دوست
گر بر دلست جای همه دلبران ولیک
باشد میان مردمک دیده جای دوست
سلطانی جهان اگرم نیست گو مباش
خواهم به خاک کوی که باشم گدای دوست
گرچه نکرد یاد من خسته از کرم
خالی نشد زبان و دلم از دعای دوست
گرچه جفا رو به من ای دل ز مدعی
باید که نشنود به جهان ماجرای دوست
عمر عزیز شد به سر اندر وفای دوست
گر دوست جان طلب کند از من فداش باد
سر چون کشم من ای دل مسکین زرای دوست
در قصد جان من اگر او را رضا بود
خواهم به جان خویشتن اوّل رضای دوست
من دوست خواهم از دو جهان و خیال او
خود در جهان بگو چه بود ماورای دوست
خواهم زبان خویش چو تیغ و سنان که تا
گویم به صبح و شام چو بلبل ثنای دوست
گر در بهشت و روضه مرا وعده ای دهند
با دوست گر بود همه خواهم برای دوست
گر بر دلست جای همه دلبران ولیک
باشد میان مردمک دیده جای دوست
سلطانی جهان اگرم نیست گو مباش
خواهم به خاک کوی که باشم گدای دوست
گرچه نکرد یاد من خسته از کرم
خالی نشد زبان و دلم از دعای دوست
گرچه جفا رو به من ای دل ز مدعی
باید که نشنود به جهان ماجرای دوست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
بر امید آنکه بینم روی دوست
این چنین سرگشته ام در کوی دوست
با غم رویش منم از جان و دل
دایماً پیوسته چون ابروی دوست
جان فدا بادا نسیم صبح را
کاو پیامی می دهد از سوی دوست
همچو یعقوب ستم کش هر زمان
جامه ی جان می درم بر بوی دوست
ای خوشا وقت دل شوریده ام
کاو شب و روزست هم زانوی دوست
جان بدادم در فراقش چون کنم
دل ببردم نرگس جادوی دوست
خوبرویان گرچه بدخویی کنند
من ندیدم در جهان چون خوی دوست
غیر سرگردانیم چون گوی نیست
گر به چوگانم زند بازوی دوست
گر صبا آرد نسیمی سوی ما
از سر زلفین چون شب بوی دوست
هم دماغ جان معطّر گرددم
هم جهان از گلشن گلبوی دوست
این چنین سرگشته ام در کوی دوست
با غم رویش منم از جان و دل
دایماً پیوسته چون ابروی دوست
جان فدا بادا نسیم صبح را
کاو پیامی می دهد از سوی دوست
همچو یعقوب ستم کش هر زمان
جامه ی جان می درم بر بوی دوست
ای خوشا وقت دل شوریده ام
کاو شب و روزست هم زانوی دوست
جان بدادم در فراقش چون کنم
دل ببردم نرگس جادوی دوست
خوبرویان گرچه بدخویی کنند
من ندیدم در جهان چون خوی دوست
غیر سرگردانیم چون گوی نیست
گر به چوگانم زند بازوی دوست
گر صبا آرد نسیمی سوی ما
از سر زلفین چون شب بوی دوست
هم دماغ جان معطّر گرددم
هم جهان از گلشن گلبوی دوست