عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
آن پابرهنه را که به دل حرص و آز نیست
سرمایه دار دهر چو او بی نیاز نیست
گر دیگران تعین ممتاز قائلند
ما و مرام خود که در آن امتیاز نیست
کوته نشد زبان عدو گر ز ما، چه غم
شادیم از آنکه عمر خیانت دراز نیست
با مشت باز حمله مکن باز لب ببند
گنجشک را تحمل چنگال باز نیست
در شرع ما که خدمت خلق از فرایض است
انصاف طاعتی است که کم از نماز نیست
بیچارگی ز چار طرف چون شود دچار
غیر از خدای عزوجل چاره ساز نیست
در این قمارخانه که جان می رود گرو
یک تن حریف «فرخی » پاکباز نیست
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
از دست تو کس همچو من بی سر و پا نیست
گر هست چو من این همه انگشت نما نیست
خود عقده ی خود را ز دل از گریه گشودم
دیدم که کسی بهر کسی عقده گشا نیست
از صفحه ی زنگاری افلاک شود محو
هر نام که در دفتر ارباب وفا نیست
زندان نفس یا قفس دل بودش نام
هر سینه که آماج گه تیر بلا نیست
در دایره ی فقر قدم نه که در آن خط
یک نقطه تو را فاصله با شاه و گدا نیست
از راه صنم پی به صمد بردم و دیدم
راهی به خدا نیست که آن ره به خدا نیست
با منفعت صنفی خود فرخی امروز
خود در صدد کشمکش فقر و غنا نیست
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
کینه ی دشمن مرا گفتی چرا در سینه نیست؟
بس که مهر دوست آن جا هست جای کینه نیست!
نقد جان را رایگان در راه آزادی دهیم
گر به جیب و کیسه ی ما مفلسان نقدینه نیست
گنج عزت کنج عزلت بود آن را دل چو یافت
دیگرش از بی نیازی حاجت گنجینه نیست
خواستم مثبت شوم باشد اگر کابینه خوب
چون بدیدم، دیدم این کابینه آن کابینه نیست
رفت اگر آن شوم، این مرحوم آمد روی کار
الحق این روز عزا کم زان شب آدینه نیست
جود حاتم بخشی این دسته ی صالح نما
کم ز بذل و بخشش آن صالح پیشینه نیست
خوب و بد را صفحه ی طوفان نماید منعکس
زانکه این لوح درخشان کمتر از آیینه نیست
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
آنکه آتش برفروزد آه دل افروز ماست
وآنکه عالم را بسوزد ناله ی جان سوز ماست
بر سر ما پا مزن منعم که چندی بعد از این
طایر اقبال و دولت مرغ دست آموز ماست
نیست جز انگشتری این گنبد فیروز رنگ
گردشش آن هم به دست طالع فیروز ماست
نام مسکین و غنی روزی که محو و کهنه گشت
با تساوی عموم آن روز نو، نوروز ماست
نوک مژگان تو را با فرخی گفتم که چیست
گفت این برگشته پیکان ناوک دلدوز ماست
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
جز شور و شر از چشم سیاه تو نریزد
الا خطر از تیر نگاه تو نریزد
آهسته بزن شانه بر آن زلف پریشان
تا جمع دل از طرف کلاه تو نریزد
کانون شدی ای سینه مگر کز شرر دل
جز اخگر غم ز آتش آه تو نریزد
تا در خم می از پی توبه نکنی غسل
ای شیخ گنه کار گناه تو نریزد
ای خاک مقدس که بود نام تو ایران
فاسد بود آن خون که به راه تو نریزد
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
با تو در پرده دلم راز و نیازی دارد
کس ندانست که در پرده چه رازی دارد
بر سر زلف تو دارد هوس چنگ زدن
دست کوتاه من امید درازی دارد
گرو آخر ببرد درگه بازی ز حریف
پاکبازی که دل و دیده ی بازی دارد
خواجه گاهی به نگاهی دل ما را ننواخت
تا بگویم نظر بنده نوازی دارد
شمع در ماتم پروانه اگر غمزده نیست
از چه شب تا به سحر سوز و گدازی دارد
خسروی محتشم روی زمین دانی کیست؟
آن گدایی که چو محمود ایازی دارد
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
چون ز شهر آن شاهد شیرین شمایل می رود
در قفایش، کاروان در کاروان، دل می رود
همچو کز دنبال او وادی به وادی چشم رفت
پیش پیشش اشک هم منزل به منزل می رود
دل اگر دیوانه نبود الفتش با زلف چیست
کی به پای خویش عاقل در سلاسل می رود
چون به باطن در جهان نبود وجودی غیر حق
حق بود آن هم که در ظاهر به باطل می رود
یارب این مقتول عشق از چیست کز راه وفا
سر به کف بگرفته استقبال قاتل می رود
کوی لیلی بس خطرناک است ز آنجا تا به حشر
همچو مجنون باز گردد هر چه عاقل می رود
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
خرم آن روزی که ما را جای در میخانه بود
تا دل شب بوسه گاه ما لب پیمانه بود
عقده های اهل دل را مو به مو می کرد باز
در کف مشاطه ی باد صبا گر شانه بود
با من و مرغ بهشتی کی شود هم آشیان
آن نظر تنگی که چشمش سوی آب و دانه بود
سوخت از یک شعله آخر شمع را پا تا به سر
برق آن آتش که در بال و پر پروانه بود
فرق شهر و دشت از نقص جنون کی می گذاشت
راستی مجنون اگر مانند من دیوانه بود
خانه ی آباد ما را کرد در یک دم خراب
جور و بیدادی که در این کشور ویرانه بود
هر که را از جنس این مردم گرفتم یار خویش
دیدم از ناآشنایی محرم بیگانه بود
روزگار او را نسازد پست همچون فرخی
هر که با طبع بلند و همت مردانه بود
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
سراپا کاخ این زورآوران گر زیوری دارد
ولی بزم تهی دستان صفای دیگری دارد
نیارد باد امشب خاک راهش را برای ما
مگر در رهگذار او کسی چشم تری دارد
نگار من مسلمان است و در عین مسلمانی
به محراب دو ابرو چشم مست کافری دارد
مکن هرگز بدی با ناتوانان از توانایی
که گیتی بهر خوب و زشت مردم دفتری دارد
ز عریانی ننالد مرد با تقوا که عریانی
بود بهتر ز شمشیری که در خود جوهری دارد
سر قتل محبان داشتی اما ندانستی
میان عاشقان هم فرخی آخر سری دارد
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
بهار آمد و در جام باده باید کرد
به فکر ساده ی من فکر ساده باید کرد
به سرسپرده ی خود عارفی چه خوش می گفت
که دستگیری از پا فتاده باید کرد
بر اسب پیلتن ای شه اگر سوار شدی
تفقدی به گدای پیاده باید کرد
هزار عقده گشاید اراده و تصمیم
پی گرفتن تصمیم اراده باید کرد
چو در میان دو همسایه کشمکش افتاد
بگو به خانه خدا استفاده باید کرد
زبون شدیم ز بس وقت کار حرف زدیم
زبان به بسته و بازو گشاده باید کرد
به بنده ای که چو من ای خداندادی هیچ
ز عدل و داد تو شکر نداده باید کرد
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
کاخ جور تو گر از سیم بنایی دارد
کلبه ی بی در ما نیز صفایی دارد
همچو نی با دل سوراخ کند ناله ز سوز
بینوایی که چو من شور و نوایی دارد
در غم عشق تو مردیم و ننالیم که مرد
نکند ناله ز دردی که دوایی دارد
پا نهد بر سر خوبان جهان شانه صفت
هر که دست و هنر عقده گشایی دارد
آتش ظلم در این خاک نگردد خاموش
مهد زرتشت عجب آب و هوایی دارد
گر به کام تو فلک دور زند غره مشو
که جهان از پی هر سور عزایی دارد
پس چرا از ستم و جور چنین گشته خراب
آخر این خانه اگر خانه خدایی دارد
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
چون سبو در پای خم هر کس چو من سر سوده بود
همچو ساغر دورها از دست غم آسوده بود
پارسایان را ز بس مستی گریبانگیر شد
دامن هر کس گرفتیم از شراب آلوده بود
دودمان چرخ از آن روشن بود تا رستخیز
زانکه همچون آفتاب او را چراغ دوده بود
آنکه راه سود خود را در زیان خلق دید
از ره بیدانشی راه خطا پیموده بود
تا نخوردم می ندانستم که در ایام عمر
جز غم می آنچه می خوردم غم بیهوده بود
وای بر آن شهر بی قانون که قانون اندر آن
همچو اندر کافرستان مصحف فرسوده بود
آنکه در زنجیر کرد افکار ما را فرخی
در حقیقت آفتابی را به گل اندوده بود
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
هر آنکه سخت به من لاف آشنائی زد
بروز سختی من دم ز بی وفائی زد
به بینوائی خود شد دلم چو نی سوراخ
دمی که نی به نوا داد بینوائی زد
دکان پسته ی بی مغز بسته شد آن روز
که با دهان تو لبخند خودنمائی زد
دریده چشمی نرگس ببین که چشم ترا
بدید و باز سر از گل ز بی حیایی زد
فدای همت آن رهروم که بر سر خار
هزار افسر گل با برهنه پائی زد
ز شوخ پارسی آن شیخ پارسا چه شنید
که پشت پا به مقامات پارسائی زد
مقام شانه به سر شد از آنکه سر تا پای
همیشه دست به کار گره گشائی زد
به روزگار رضا هر که را که من دیدم
هزار مرتبه فریاد نارضائی زد
به ناخدائی این کشتی شکسته مناز
که ناخدا نتواند دم از خدائی زد
به من غزال غزلخوان من از آن شد رام
که فرخی ره او با غزلسرائی زد
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
گر از دو روز عمر مرا یک نفس بماند
در انتظار ناجی فریاد رس بماند
هر کس ببرد گوی ز میدان افتخار
جز فارس را که فارس همت فرس بماند
دل می طپد به سینه تنگم ز سوز عشق
چون مرغ بی پری که به کنج قفس بماند
در انتظار یار سفر کرده سالهاست
چشمم به راه و گوش به بانگ جرس بماند
مفتی شراب خورد و صراحی شکست و رفت
مطرب غنا نخواند و به چنگ عسس بماند
هر گل شکفت و رفت بباد از جفای چرخ
اما برای خستن دل، خار و خس بماند
در شاهراه علم که اصل سعادت است
هر کس نرفت پیش ز مقصود پس بماند
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
باز طوفان بلا لجه ی خون می خواهد
آنچه زین پیش نمی خواست، کنون می خواهد
آنکه بنشاند به این روز سیه ایران را
بر سر دار مجازات نگون می خواهد
عاقل کام طلب ره رو ی آزادی نیست
راه گم کرده ی صحرای جنون می خواهد
نوش داروی مجازات که درمان دل است
مفتی و محتسب و عالی و دون می خواهد
دست هر بی سروپایی نرسد بر خط عشق
مرد از دایره ی عقل برون می خواهد
خاک این خطه اگر موج زند همچو سراب
تشنه کامیست که از جامعه خون می خواهد
فرخی گر همه ناچیز ز بی چیزی شد
فقر را باز ز هر چیز فزون می خواهد
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
آن غنچه که نشکفت ز حسرت دل ما بود
وان عقده که نگشود ز غم مشکل ما بود
مجنون که به دیوانه گری شهره شهر است
در دشت جنون همسفر عاقل ما بود
گر دامن دل رنگ نبود از اثر خون
معلوم نمی شد دل ما قاتل ما بود
سرسبز نگردید هر آن دانه که کشتیم
پا بسته آفت زدگی حاصل ما بود
دردانه مه بود و جگر گوشه خورشید
این شمع شب افروز که در محفل ما بود
این سر که به دست غم هجر تو سپردیم
در پای غمت هدیه ناقابل ما بود
از راه صنم پی به صمد بردم و دیدم
مستوره آئینه حق باطل ما بود
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
یک دم دل ما از غم، آسوده نخواهد شد
وین عقده بآسانی، بگشوده نخواهد شد
تا فقر و غنا با هم، در کشمکش و جنگند
اولاد بنی آدم، آسوده نخواهد شد
در وادی عشق از جان، تا نگذری ای سالک
این راه پر از آفت، پیموده نخواهد شد
اندیشه کجا دارم، از تهمت ناپاکان
چون دامن ما پاکست، آلوده نخواهد شد
ای شاه رخ نیکو، از خط جفا رخ شو
کاین لکه تو را از رو، بزدوده نخواهد شد
از گفته ما و من شد تازه غم دیرین
این رسم کهن تا کی، فرسوده نخواهد شد
گر دشمن جان گردند، آفاق به جان دوست
یکجو غم جانبازان، افزوده نخواهد شد
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
کانون حقیقت دهن بسته ما بود
قانون درستی، دل بشکسته ما بود
صیاد از آن رخصت پرواز به ما داد
چون باخبر از بال و پر بسته ما بود
از هر دو جهان چشم به یک چشم زدن بست
آزاد ز بس خاطر وارسته ما بود
هر پست سزاوار سردار نگردید
این منزلت و مرتبه شایسته ما بود
اسرار جهان روشن از آنست بر ما
چون مظهر آئینه، دل خسته ما بود
انگشت قضا نامه گیتی چون ورق زد
سر دفتر آن مسلک برجسته ما بود
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
سر و کار من اگر با تو دل آزار نبود
این همه کار من خون شده دل زار نبود
همه گویند چرا دل به ستمگر دادی
دادم آن روز به او دل که ستم کار نبود
می شدم آلت هر بی سر و پا چون تسبیح
دستگیر من اگر رشته ی زنار نبود
یا به من سنگ نزد هیچ کس از سنگ دلی
یا کسی از دل دیوانه خبردار نبود
همه در پرده ز اسرار سخن ها گفتند
لیک بی پرده کسی واقف اسرار نبود
هر جنایت که بشر می کند از سیم و زر است
کاش از روز ازل درهم و دینار نبود
شحنه و شیخ و شه و شاهد و شیدا همه مست
در همه دیر مغان آدم هشیار نبود
بود اگر جامعه بیدار در این دار خراب
جای سردار سپه جز به سر دار نبود
در نمایشگه این صحنه ی پر بیم و امید
هر چه دیدیم به جز پرده و پندار نبود
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
آن پری چو از، بهر دلبری، زلف عنبرین، شانه می کند
در جهان هر آن دل که بنگری، بی قرار و دیوانه می کند
با چنین جمال، گر تو ای صنم، یک زمان زنی، در حرم قدم
همچو کافران، مؤمن حرم، رو بسوی بت، خانه می کند
شمع را از آن، من شوم فدا، گر چه می کشد، ز آتش جفا
پس بسوز دل، گریه از وفا، بهر مرگ پروانه، می کند
پیش مردمش، درد و چشم ریش، کی دهد مکان، این دل پریش
یار خویش را، کی بدست خویش، آشنای بیگانه می کند
جز محن ز عمر، چیست حاصلم، زندگی نکرد، حل مشکلم
مرگ ناگهان، عقده از دلم، باز می کند یا نمی کند