عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۴
دلم گداخت سر ساغر گران دارم
چراغ میکده ای نذر میکشان دارم
شراب کهنه که خورشید را به رقص آرد
چو ماه یک شبه ته شیشه ای گمان دارم
چرا شکنجه منت کنم عزیزان را
دعای بی اثری نذر دوستان دارم
حجاب مانع ناز و تو پر نیاز طلب
ز بیزبانی خود سودها زیان دارم
ز بیزبانی من عالمی خطر دارد
هزار تیر جگر دوز درکمان دارم
دو خانه وار ز خورشید و ماه بالاتر
ز کوی باده فروش اینقدر نشان دارم
چراغ میکده ای نذر میکشان دارم
شراب کهنه که خورشید را به رقص آرد
چو ماه یک شبه ته شیشه ای گمان دارم
چرا شکنجه منت کنم عزیزان را
دعای بی اثری نذر دوستان دارم
حجاب مانع ناز و تو پر نیاز طلب
ز بیزبانی خود سودها زیان دارم
ز بیزبانی من عالمی خطر دارد
هزار تیر جگر دوز درکمان دارم
دو خانه وار ز خورشید و ماه بالاتر
ز کوی باده فروش اینقدر نشان دارم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۵
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۶
دلی زخم انتخاب خنده گل در چمن دارم
پریشانی ندارد خاطر جمعی که من دارم
عدم را خنده می آید به شوخیهای تدبیرم
ز هر تحریک مژگان تو چاکی در کفن دارم
لبم با ناله می جوشد دلم با شعله می رقصد
نمی دانم چه می گویم چه حال است اینکه من دارم
به برگ گل نویسم بعد از این مکتوب خاموشی
دلم بر باد حیرت رفته با او یک سخن دارم
پریشانی ندارد خاطر جمعی که من دارم
عدم را خنده می آید به شوخیهای تدبیرم
ز هر تحریک مژگان تو چاکی در کفن دارم
لبم با ناله می جوشد دلم با شعله می رقصد
نمی دانم چه می گویم چه حال است اینکه من دارم
به برگ گل نویسم بعد از این مکتوب خاموشی
دلم بر باد حیرت رفته با او یک سخن دارم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۸
اگر شادم از غم رهایی ندارم
سر و برگ آشفته رایی ندارم
دل آیینه خو بود دورش فکندم
ندارم سر خودنمایی ندارم
شکستی نمودم درست از شکستی
تمنایی از مومیایی ندارم
جنون گر نیم چون فلاطون نگشتم
خردگر نیم چون رسایی ندارم
همه دعوی دانش از سر فکندم
ترازوی جهل آزمایی ندارم
به نام آشنایند بیگانه ای چند
بگویم به کس آشنایی ندارم
اسیر از دلش مهربانی ندیدم
به این جذبه آهن ربایی ندارم
سر و برگ آشفته رایی ندارم
دل آیینه خو بود دورش فکندم
ندارم سر خودنمایی ندارم
شکستی نمودم درست از شکستی
تمنایی از مومیایی ندارم
جنون گر نیم چون فلاطون نگشتم
خردگر نیم چون رسایی ندارم
همه دعوی دانش از سر فکندم
ترازوی جهل آزمایی ندارم
به نام آشنایند بیگانه ای چند
بگویم به کس آشنایی ندارم
اسیر از دلش مهربانی ندیدم
به این جذبه آهن ربایی ندارم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۹
ز خون دیده و لخت جگر رنگین شبی دارم
نمی دانم چه می خواهم عجایب مطلبی دارم
در ایام جوانی می کنم طی راه پیری را
ندارم قوت رفتار و سرکش مرکبی دارم
ز پا افتاده ام دستی به جایی می توانم زد
اثرها هر قدم وقف سجود یا ربی دارم
اثر محو دعای من تمنا مدعای من
به خون غلطیده راه خجالت یا ربی دارم
بساطی چیده اند از کفر و ایمان درد و داغ من
که پندارند ذوق ملتی و مذهبی دارم
اسیرم، بیدلم، خوی نزاکت بر نمی تابم
شکست توبه جامم گشته مجنون مشربی دارم
نمی دانم چه می خواهم عجایب مطلبی دارم
در ایام جوانی می کنم طی راه پیری را
ندارم قوت رفتار و سرکش مرکبی دارم
ز پا افتاده ام دستی به جایی می توانم زد
اثرها هر قدم وقف سجود یا ربی دارم
اثر محو دعای من تمنا مدعای من
به خون غلطیده راه خجالت یا ربی دارم
بساطی چیده اند از کفر و ایمان درد و داغ من
که پندارند ذوق ملتی و مذهبی دارم
اسیرم، بیدلم، خوی نزاکت بر نمی تابم
شکست توبه جامم گشته مجنون مشربی دارم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۰
دل پر حسرتی دارم غم کم فرصتی دارم
نمی دانم چه می گویم عجایب حالتی دارم
نه با اشکم نه با آهم نه با دردم نه با داغم
به جای توشه ره دامن پر خجلتی دارم
اگر غمهای او باشد و اگر سودای او باشد
صلایی می توانم زد دل پر حسرتی دارم
نبرد سینه صافی داد بر دل می توانم داد
حریفم روزگار افتاده،در ششدر لتی دارم
اسیر از کوه غم بالیدم آخر درد یار شدم
چه دانستم که با این نا امیدی قوتی دارم
نمی دانم چه می گویم عجایب حالتی دارم
نه با اشکم نه با آهم نه با دردم نه با داغم
به جای توشه ره دامن پر خجلتی دارم
اگر غمهای او باشد و اگر سودای او باشد
صلایی می توانم زد دل پر حسرتی دارم
نبرد سینه صافی داد بر دل می توانم داد
حریفم روزگار افتاده،در ششدر لتی دارم
اسیر از کوه غم بالیدم آخر درد یار شدم
چه دانستم که با این نا امیدی قوتی دارم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۳
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۵
بود روزی که پا ز این گل برآرم
دمار از روزگار دل برآرم
فکندم لنگر و کشتی شکستم
چه گوهرها کز این ساحل برآرم
زیک خواب پریشان می توانم
سر از صد عقده مشکل برآرم
تر و خشک جهان را می شناسم
می از مینا حق از باطل برآرم
چو موجم گریه صد جا می داوند
ندانم چون سر از منزل برآرم
شهید سرگرانی گشته ام آه
سر از خواب عدم مشکل برآرم
اسیر از سینه صافی می توانم
هزار آیینه از یک دل برآرم
دمار از روزگار دل برآرم
فکندم لنگر و کشتی شکستم
چه گوهرها کز این ساحل برآرم
زیک خواب پریشان می توانم
سر از صد عقده مشکل برآرم
تر و خشک جهان را می شناسم
می از مینا حق از باطل برآرم
چو موجم گریه صد جا می داوند
ندانم چون سر از منزل برآرم
شهید سرگرانی گشته ام آه
سر از خواب عدم مشکل برآرم
اسیر از سینه صافی می توانم
هزار آیینه از یک دل برآرم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۸
منم که نشئه می از خمار نشناسم
منم که جوش خزان از بهار نشناسم
چنان فریفته شوقم به راه وعده او
که سر ز پا و دل از انتظار نشناسم
نهاده ام سر آسودگی به پای گلی
که غنچه را ز چراغ مزار نشناسم
ز شرم جلوه شوخ تو نوبهار گداخت
عجب مدار که گل را ز خار نشناسم
به عالمی ندهم مصرعی اسیر نیم
که قیمت سخن آبدار نشناسم
منم که جوش خزان از بهار نشناسم
چنان فریفته شوقم به راه وعده او
که سر ز پا و دل از انتظار نشناسم
نهاده ام سر آسودگی به پای گلی
که غنچه را ز چراغ مزار نشناسم
ز شرم جلوه شوخ تو نوبهار گداخت
عجب مدار که گل را ز خار نشناسم
به عالمی ندهم مصرعی اسیر نیم
که قیمت سخن آبدار نشناسم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۹
کاروان اشکم از اقلیم حیرت می رسم
برقتاز آهم از تاراج طاقت می رسم
آستان آرایی ای دارم ز یاد دوستان
پای تا سر سجده شکرم به خدمت می رسم
جذبه شوق وطن بی اختیارم می کشد
صید خونگرمم به پاس دام الفت می رسم
سنگ طفلان می کند پرواز استقبال من
روح مجنونم ز صحرای محبت می رسم
دور باد از کینه افلاک و چشم بد اسیر
بعد ایامی که از قحط فراغت می رسم
برقتاز آهم از تاراج طاقت می رسم
آستان آرایی ای دارم ز یاد دوستان
پای تا سر سجده شکرم به خدمت می رسم
جذبه شوق وطن بی اختیارم می کشد
صید خونگرمم به پاس دام الفت می رسم
سنگ طفلان می کند پرواز استقبال من
روح مجنونم ز صحرای محبت می رسم
دور باد از کینه افلاک و چشم بد اسیر
بعد ایامی که از قحط فراغت می رسم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۲
ز دست دل گهی در آتش و گه در چمن باشم
مرا نگذاشت تا یکدم به حال خویشتن باشم
عنان دل به دست شوق و دل در راحت آباد است
شب هجر تو هم در غربت و هم در وطن باشم
ز استغنا به قتلم کرده ای تقصیر می ترسم
که چون وا بینی اول کشته تیغ تو من باشم
اسیر از اضطراب دل مبادا بوی راز آید
کناری گیرم از دل پاسبان خویشتن باشم
مرا نگذاشت تا یکدم به حال خویشتن باشم
عنان دل به دست شوق و دل در راحت آباد است
شب هجر تو هم در غربت و هم در وطن باشم
ز استغنا به قتلم کرده ای تقصیر می ترسم
که چون وا بینی اول کشته تیغ تو من باشم
اسیر از اضطراب دل مبادا بوی راز آید
کناری گیرم از دل پاسبان خویشتن باشم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۵
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۷
ز چشم تر نمی آید تماشایی که من دانم
نگنجد در دل اندیشه سودایی که من دانم
نسیم از گرد گلچین است در راهی که من پویم
بهار از خاک رنگین است در جایی که من دانم
جدایی باعث محرومی عاشق نمی گردد
دلم آیینه روی دلارایی که من دانم
تغافل پیشه چشمش به ایما راز می گوید
به اظهاری که دل فهمد به ایمایی که من دانم
زگفتن می رمد صبر دل آشوبی که من دارم
ز دیدن می گریزد چشم شهلایی که من دانم
بهار از خاک شبنم می خرد گل پاکی دامن
در اقلیم نگاه حیرت آرایی که من دانم
دعایی می کنم آمینی از تأثیر می خواهم
سراپا دل شوم بهر تمنایی که من دانم
اسیر از ساغرت بوی گل خورشید می آید
مگر یک قطره نوشیدی ز مینایی که من دانم
نگنجد در دل اندیشه سودایی که من دانم
نسیم از گرد گلچین است در راهی که من پویم
بهار از خاک رنگین است در جایی که من دانم
جدایی باعث محرومی عاشق نمی گردد
دلم آیینه روی دلارایی که من دانم
تغافل پیشه چشمش به ایما راز می گوید
به اظهاری که دل فهمد به ایمایی که من دانم
زگفتن می رمد صبر دل آشوبی که من دارم
ز دیدن می گریزد چشم شهلایی که من دانم
بهار از خاک شبنم می خرد گل پاکی دامن
در اقلیم نگاه حیرت آرایی که من دانم
دعایی می کنم آمینی از تأثیر می خواهم
سراپا دل شوم بهر تمنایی که من دانم
اسیر از ساغرت بوی گل خورشید می آید
مگر یک قطره نوشیدی ز مینایی که من دانم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۸
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۹
کو جنون تا از می وارستگی ساغر زنم
خنده تر دامنی بر موجه کوثر زنم
سرمه چشم هوس بادا کف خاکسترم
گر به دام شعله چون خاشاک بال و پر زنم
گوشه چشمی چو شمع از شعله دارم آرزو
کز برای قتل خود پروانه را بر سر زنم
چند در زندان نام و ننگ باشم کو جنون
تا چو اخگر قرعه ای بر نام خاکستر زنم
باغبان تا کی کند منعم ز سیر باغ اسیر
می روم کز زخم شمشیری گلی بر سر زنم
خنده تر دامنی بر موجه کوثر زنم
سرمه چشم هوس بادا کف خاکسترم
گر به دام شعله چون خاشاک بال و پر زنم
گوشه چشمی چو شمع از شعله دارم آرزو
کز برای قتل خود پروانه را بر سر زنم
چند در زندان نام و ننگ باشم کو جنون
تا چو اخگر قرعه ای بر نام خاکستر زنم
باغبان تا کی کند منعم ز سیر باغ اسیر
می روم کز زخم شمشیری گلی بر سر زنم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۱
مستم پیاله بر سر افسانه می زنم
سنگ صنم به شیشه بتخانه می زنم
در آتشم به یاد رخی نوبهار کیست
برگل تپانچه از پر پروانه می زنم
گر دم ز سایه گل و خاشاک می رمد
حرفی ز آشنایی بیگانه می زنم
حرفی به گوش ساغر آیینه می کشم
دستی به دامن دل دیوانه می زنم
دارم دلی خرابی عالم دماغ نیست
جامی به یاد گریه مستانه می زنم
نازم به مشرب دل پاک اعتقاد اسیر
از توبه روزه دارم و پیمانه می زنم
سنگ صنم به شیشه بتخانه می زنم
در آتشم به یاد رخی نوبهار کیست
برگل تپانچه از پر پروانه می زنم
گر دم ز سایه گل و خاشاک می رمد
حرفی ز آشنایی بیگانه می زنم
حرفی به گوش ساغر آیینه می کشم
دستی به دامن دل دیوانه می زنم
دارم دلی خرابی عالم دماغ نیست
جامی به یاد گریه مستانه می زنم
نازم به مشرب دل پاک اعتقاد اسیر
از توبه روزه دارم و پیمانه می زنم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۴
کو فرصتی که شکوه ندانسته سر کنم
جان را کنم نثار و سخن مختصر کنم
خوی صبا گرفته دلم از هوای دام
کو آشیان کجاست که زیر و زبر کنم
یک مو نمانده بر تن من بی خیال دوست
شمشیر اگر کشد به چه رو ترک سر کنم
بینا دلی کجاست که در بزم او چو شمع
گاهی ز جیب تیره دلی سر به در کنم
در حیرتم که با نظر تنگ روزگار
گر خاک راه خلق شوم چون به سرکنم
کو طاقتی که از سرکویت چو بگذرم
غافل کنم تو را و به سویت نظر کنم
آیینه داغ می شود از رشک من اسیر
روشن ز خط او چو سواد نظر کنم
جان را کنم نثار و سخن مختصر کنم
خوی صبا گرفته دلم از هوای دام
کو آشیان کجاست که زیر و زبر کنم
یک مو نمانده بر تن من بی خیال دوست
شمشیر اگر کشد به چه رو ترک سر کنم
بینا دلی کجاست که در بزم او چو شمع
گاهی ز جیب تیره دلی سر به در کنم
در حیرتم که با نظر تنگ روزگار
گر خاک راه خلق شوم چون به سرکنم
کو طاقتی که از سرکویت چو بگذرم
غافل کنم تو را و به سویت نظر کنم
آیینه داغ می شود از رشک من اسیر
روشن ز خط او چو سواد نظر کنم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۶
کو جنون کز می سودا قدحی نوش کنم
عقل را بیخود از این نشئه سرجوش کنم
هر نفس تا نکشم خجلت اظهار دگر
حرف او گویم و دانسته فراموش کنم
گرنه سیلی خور غیرت شوم از وصف کسی
انجمن را چو قدح یک لب خاموش کنم
با گل زخم تو در باغ نمانم که مباد
غنچه را زخمی خمیازه آغوش کنم
ای خوش آن دولت سرشار که از صید اسیر
حلقه ای از خم فتراک تو در گوش کنم
عقل را بیخود از این نشئه سرجوش کنم
هر نفس تا نکشم خجلت اظهار دگر
حرف او گویم و دانسته فراموش کنم
گرنه سیلی خور غیرت شوم از وصف کسی
انجمن را چو قدح یک لب خاموش کنم
با گل زخم تو در باغ نمانم که مباد
غنچه را زخمی خمیازه آغوش کنم
ای خوش آن دولت سرشار که از صید اسیر
حلقه ای از خم فتراک تو در گوش کنم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۹
گاه با مجنون و گاهی با صبا سر می کنم
خانه بر دوشم نمی دانم کجا سر می کنم
غفلتم می سوزد اما نیستم بی یاد او
درمیان خنده گاهی گریه ها سر می کنم
دلنشینم گشته گرد کوچه افتادگی
خاکسارم در پناه نقش پا سر می کنم
تا قناعت کرد مشت استخوانم را غبار
روز و شب در سایه بال هما سر می کنم
تشنه خون بهارم کی کشم منت ز ابر
در سموم آباد بی آب و هوا سر می کنم
گر نبردم ره به جایی نیست از تقصیر خضر
من که در هر گام راهی چون صبا سر می کنم
گشته ام بیگانه زود آشنا یاران اسیر
من که با بیگانگان هم آشنا سر می کنم
خانه بر دوشم نمی دانم کجا سر می کنم
غفلتم می سوزد اما نیستم بی یاد او
درمیان خنده گاهی گریه ها سر می کنم
دلنشینم گشته گرد کوچه افتادگی
خاکسارم در پناه نقش پا سر می کنم
تا قناعت کرد مشت استخوانم را غبار
روز و شب در سایه بال هما سر می کنم
تشنه خون بهارم کی کشم منت ز ابر
در سموم آباد بی آب و هوا سر می کنم
گر نبردم ره به جایی نیست از تقصیر خضر
من که در هر گام راهی چون صبا سر می کنم
گشته ام بیگانه زود آشنا یاران اسیر
من که با بیگانگان هم آشنا سر می کنم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۰