عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
چه باشد گر ز من یادت نیاید
که از دوری فراموشی فزاید
ز چشمت چشم پرسش هم ندارد
که از بیمار پرسش خود نیاسد
مکن، بر جان من بخشایش کن
بگو آخر که آن مسکین نشاید
سلامی از تو مرسومست ما را
پس از سالی مرا مرسوم باید
چرا بربستی از من راه پرسش؟
مگر کاری ترا زین می گشاید؟
بجان تو که اندر آرزویت
مرا یک روز الی می نماید
بشب می آورم روزی بحیلت
که شب آبستنست تا خود چه زاید
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
دل ز غم عشق تو کی جان برد؟
تا که جفای تو برین سان بود
دست کش از دامن تو کوتهست
هر نفسی سوی گریبان برد
لذّت جان کی بود آنرا که او
بی رخ تو عمر بیابان برد؟
تا هوس آن لب و دندان پزد
بس که دلم دست بدندان برد
جای ز نخ باشد آنجا که ماه
باز نخت گوی بمیدان برد
خاک جهان بر سر چوگان و گوی
زلف تو چون سربزنخدان برد
هر چه ترا آرزویست آن بکن
بر رهی آنست که فرمان برد
دان که بدان شاد بود جان من
کز تو غم و جور فراوان برد
آنچه دلم دید ز عشق بتان
وآنچه همی از غم ایشان برد
زنده بر آتش نهمش زین سپس
پیش من ارنام نکو آن برد
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
دلم نخست که دل بر وفای یار نهاد
به بی قراری با خویشتن قرار نهاد
ز جان امید ببّرید و دل ز سر برداشت
پس انگهی قدم اندر ره استوار نهاد
بگرد خویش چو پرگار می دود بر سر
کنون که پای طلب در میان کا نهاد
هر آن ستم که ز دلدار دید در ره عشق
گناه آن همه بر بخت و روزگار نهاد
ز تنگنای دلم چون بجست قطرۀ اشک
ز راه دیده روان سر بکوی یار نهاد
هر آن سیه گریی کان دوزلف با من کرد
برفت و یک یک بر دست آن نگار نهاد
ز بیم تنگی اندر حصار ینه دلم
ذخیرۀ غم و اندوه بی شمار نهاد
مرا بخون دل خود چو تشنه دید فلک
بدست گریه ام این کام در کنار نهاد
هم از نوا در ایّام دان که نرگس تو
مرا بسان گل از نوک غنزه خار نهاد
کسی که نام فراق تو بر زبان آورد
چنان بود که زبان در دهان مار نهاد
وصال را چه کنم زین سپس؟ که مایۀ عمر
فراق او همه در راه انتظار نهاد
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
یار با ما وفا نخواهد کرد
با خودم آشنا نخواهد کرد
نکند رای من وگر کند او
بخت من خودرها نخواهد کرد
خوبی و بد خویی چو همزادند
او ز همشان جدا نخواهد کرد
حاجت ما بروی خرّم اوست
حاجت ما روا نخواهد کرد
عهد دارد که جز جفا نکند
تا نگویی وفا نخواهد کرد
با چنان زلف و روی کو دارد
بر غمش دل قفا نخواهد کرد
تنگ شکّر گرش چه هست فراخ
زان نصیبی مرا نخواهد مرد
جانم امد بلب ز غصّه و او
بوسی از خود جدا نخواهد کرد
تا نیارد غمش برویم روی
بر غم او قفا نخواهد کرد
در همه دور حسن خودکاری
از برای خدا نخواهد کرد
هست در دست من دعایی واو
رغبت اندر دعا نخواهد کرد
خود نداند که دولت خوبی
تا قیامت بقا نخواهد کرد
چارۀ زرکنم که جز زر، کس
چارۀ کار ما نخواهد کرد
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
دل من ز اندوه ننگی ندارد
چو داند که شادی درنگی ندارد
نیالوده از خون جانم زمانه
همه تر کش غم خدنگی ندارد
کشد تیغ در روی من صبح هر دم
چرا، با من آخر چو جنگی ندارد؟
ز آب سرشک و ز آه دمادم
چه آیینۀ دل که زنگی ندارد؟
ندارد بر چشم من ابر آبی
بر محنتم کوه سنگی ندارد
بخروارها عیش دارند هر کس
دلم بیش از اندوه تنگی ندارد
بدیدم بچشم خرد روی کارم
جز از خون دل هیچ رنگی ندارد
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
دلبرم سوی سفر خواهد شد
کا رمن زیر و زبر خواهد شد
دل خون گشته ام اندر پی او
از ره دیده بدر خواهد شد
حال من خود ز غمش نیک بدست
وه کزین نیز بتر خواهد شد
عشق او کز همه کس پنهانست
در همه شهر سمر خواهد شد
ای بسا روز که بی روی ویم
آستین از مژه تر خواهد شد
وین باشب که در اندیشۀ او
دیده پر خون جگر خواهد شد
من ندانم که مرا بی رخ او
چون یکی روز بسر خواهد شد
جانم آمد بلب و یار هنوز
تا دو سه روز دگر خواهد شد
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
مژده ایدل که یار باز آمد
ترک چابک سوار باز آمد
غمزۀ او نیم مست برفت
با هزاران خمار باز آمد
بسته جانی هزار بر فتراک
این زمان از شکار باز آمد
هر شماری که کردم از حسنش
نه یکی، صد هزار باز آمد
یا رب آن ساعت خجسته چه بود
کز درم آن نگار باز آمد؟
بنمرد سپاس ایزد را
تا بدیدم که یار باز آمد
آخر آن آب چشم و آه سحر
عاقبت هم بکار باز آمد
هین برون آی ای غم از دل من
که مرا غمگسار باز آمد
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
درد دل از حد گذشت و یار نداند
دل همه غم گشت و غمگسار نداند
شد ز ضعیفی تنم چنان که گر او را
گیری صد بار در کنار نداند
جان دهمش پای مزد تا ببرد دل
آری همه کس درین شمار نداند
ماه رخا! با لب تو جان رهی را
هست حدیثی که راز دار نداند
با همه کس خیره داد دست به پیوند
قدر خود آوخ که آن نگار نداند
خواهم کآنرا بگوش تو برسانم
لیک بشرطی که گوشوار نداند
چشم تو کی غم خورد بحال دل من؟
کو همه جز مستی و خمار نداند
جورز خوبان توان ببرد و لیکن
غمزۀ مست تو حدّ کار نداند
خسته دلم را چو آرزوی تو خیزد
چاره بجز صبرو انتظار نداند
آنچه تو دانی ز گونه گونه جفاها
نیک بدآنست که روزگار نداند
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
آه کان قاعدۀ وصل چنان هم بنماند
زان همه عیش و طرب نام و نشان هم بنماند
اشک من خود سپری بود و لیکن گه گاه
مددی بود ز خون دل و آن هم بنماند
جان بسی کدم و در سینه همی پروردم
غم عشق تو نهان، لیک نهان هم بنماند
گه گهم از تو بدی زخم زبانی بدروغ
خود باقبال من آن زخم زبان هم بنماند
تن در اندوه دهم غم خورم و دم نزنم
که چنین هم بنماند چو چنان هم بنماند
خود همان بد که مرا بی دل و شیدا کردی
ورنه آن دل بتوای جان و جهان هم بنماند
دو سه روز دگر این زحمت ما میکش ازانک
ناگهانت خبر آید که فلان هم بنماند
گفته بودی نگذارم که بماند دل تو
راستی را دل تنها نه که جان هم بنماند
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
اگر امروز آن بتم همدم نیاید
نصیب جان من جز غم نیاید
نیامد دوش و جانم بر لب آمد
ز بیم آنکه امشب هم نیاید
اگر چه وعده داد و خورد سوگند
ولی با این همه ترسم نیاید
مرا گر ناید او ناید و گر نی
غم و اندوه و محنت کم نیاید
چه سودار آید او زین پس؟که جانم
نباشد مانده گر این دم نیاید
من او را از برای سور خواندم
و لیک او جز که با ماتم نیاید
کرا نزدیک او شاید فرستاد؟
چو کس در راز او محرم نیاید
وگر او را نباشد آمدن رای
بقول هر که در عالم نیاید
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
می شنوم باز که باری دگر
رغم مرا کرده یی یاری دگر
نیست قرارت بر من تا ترا
با دگری هت قراری دگر
تو بکنار دگران وز تو من
در هو بوس و کناری دگر
باز سرا کار نو آورده یی
اینت دگر ره سرو کاری دگر
نیک بدانست که ما جز بدی
از تو نکردیم شکاری دگر
دل بتو دادن نه صوابست، لیک
رفت ازین نوبت باری دگر
دل ز غم ار خون شودم گو که شود
نیست جز این کارش کاری دگر
خوش نبود الحق در راه عشق
هر نفسی تازه شماری دگر
ورنه توانم که کنم رغم تو
به ز تو یا همچو تو یاری دگر
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
گشت آشکاره راز دلم بر زبان اشک
از چشم خلق ازآن بفتاد بسان اشک
افگنده پاره پاره دلم در دهادن خلق
زان پاره پاره می نهمش در دهادن اشک
بردوختست چشم من از خواب تا کشید
در تار سوزن مژه از ریسمان اشک
زانکه که گشت سینۀ من منزل غمت
می نگسلد ز دان من کاروان اشک
صفراویت رنگ رخان در فراق او
از بهر آن همی دهمش ناردان اشک
چون ناردانه یی که در او استخوان بود
پنهان شدست شخص من اندر میان اشک
زان هر زمان بروی درآید سرشک من
کز دست اختیار برون شد عنان اشک
تا بر رخت بنفشه و گلنار بردمید
می بشکفت ز نرگس من ارغوان اشک
دل درمیان اشک و تواندر میان دل
پیداست رنگ چهرۀ توازنهان اشک
خون دلم هدر شد از بس که هر زمان
فتوی دهد بخون دل من زبان اشک
هر گوشه یی که من بگریزم ز دست غم
آرد غم تو پی بسرم بر نشان اشک
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
امید راحت از عالم ندارم
اگر شادیست ورغم هم ندارم
اگر افزون شود خرّم نگردم
وگر نقصان کند ماتم ندارم
همه عالم دمست و این عجبتر
که در عالم یکی همدم ندارم
پذیرفتم من از دست قناعت
که حاجت بر بنی آدم ندارم
نبینم روی شادی هرگز ارمن
دل خود را بغم خرّم ندارم
اگر بی بهره ام از کام گیتی
نصیب مهنت از کس کم ندارم
چرا گیرم غم صد ساله در پیش
کامید زندگی یک دم ندارم؟
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
خون دل از دو دیده به دامن همی کشم
باری گران نه در خور این تن همی کشم
رخسار من چو کاه و برو دانه های اشک
این کاه و دانه بین که به خرمن همی کشم
افتاده ام چو سایه و چالاک می دوم
چون سوزنم برهنه و دامن همی کشم
شاید که چون صراحی خونم همی خورند
زیرا که سر ندارم و گردن همی کشم
از عجز همچو گل سپر از آب بفکنم
وانگه ز عجب تیغ چو سوسن همی کشم
در می کشم به تار مژه قطره های اشک
دردانه بین که در سر سوزن همی کشم
معذورم ارز گریه مرا صبر دل نماند
از بیم سیل رخت ز مسکن همی کشم
این جورها ببین که من از دوست می برم
وین طعنه ها نگر که ز دشمن همی کشم
رنجی که از کشیدن آن کوه عاجزست
با آنکه نیست تاب کشیدن همی کشم
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
ما حالی از نشاط کناری گرفته ایم
در سر زجام غصّه خماری گرفته ایم
پرورده ایم دشمن جان را به خون دل
پس لاف می زنیم که یاری گرفته ایم
چندین هزار گلبن شادی درین جهان
ما با غم تو دامن خاری گرفته ایم
دیدم نه بهره بود به معیار مردمی
از دوستی هر که عیاری گرفته ایم
هرگه که دست در سر زلف بتی زدیم
چون نیک بنگری دم ماری گرفته ایم
جز درد دل ز دیده ندیدیم ازین سبب
بر خون دل زدیده کناری گرفته ایم
کردم شمار و در غلطم از همه شمار
عمر خود زهر که شماری گرفته ایم
آیین خوش دلی ز زمانه بر اوفتاد
ما بیهده چرا پی کاری گرفته ایم؟
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
نگارا چند ازین پیمان شکستن
ز پیشانی دل سندان شکستن
کمان ابروان در هم کشیدن
وزو در جان من پیکان شکستن
سر زلف تو ان نا تندرستت
که باشد عادتش پیمان شکستن
لبت را رسم باشد گاه خنده
گهر را کار در دندان شکستن
شکر را عیش شیرین تلخ کردن
قدح را خنده اندر جان شکستن
دهانت راست عادت وقت گفتار
زشکّر پستۀ خندان شکستن
دلم زندان غم گشتست و این راست
همیشه عادت زندان شکستن
چه مردی باشد اندر عهد بستن
به دشواری و پس آسان شکستن
بدین سستی که پیمان تو باشد
به یک ساعت دو صد بتوان شکستن
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
آه ازین زندگیّ ناخوش من
وز دل و خاطر مشوّش من
سپر زخم حادثات شدست
دل پر تیر همچو ترکش من
در همه عمر خویش نشنیدست
بوی راحت دل بلاکش من
طمع خوشدلی ندارم از آنک
روز خوش کرده است شب خوش من
هم عفاالله مردم چشمم
کآبکی می زند بر آتش من
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
بجز از غصّه های مشکل من
چیست از روزگار حاصل من؟
نیک سرگشته ام نمی دانم
که جهان ناخوشست یا دل من
خالی از خون دل نیم گویی
شد سرشته ز خون دل گل من
جان ستاند سپهر و عشوه دهد
لیست انصاف با معامل من
وه که چون در مقام اندیشه
می چکد خون ز حال مشکل من
زان همه رنجهای بی ثمرت
وان همه سعیهای باطل من
گر جهان منزل طرب گردد
سر کوی غمست منزل من
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
کجایی ای بدو لب آب زندگانی من ؟
کجایی ای غم تو اصل شادمانی من؟
ببوی وصل توام زنده، وز غمت مرده
اگر چه فارغی از مرگ و زندگانی من
بپرس حال دل من بشرح از غم خویش
که آگهست خود از حال سوزیانی من
چنان که بر دل من هست سر گرانی تو
مباد در پی حسن تو دل گرانی من
غریب شهر توام، رحمتی بکن آخر
مکن جفا و ببخشای بر جوانی من
بشهر خویش مرا پاسبان بدند کسان
کنون همه ز پی تست پاسبانی من
بدین صفت که منم از زمانه سر گشته
نبود در خورم این عشق ناگهانی من
ز آب چشم برنج اندرم که هر لحظه
بخلق بر شمرد محنت نهانی من
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
مرا دلیست هوس خانۀ غم آبادی
که گر بدور فتادی مرا به افتادی
طرب نکوهی، انده کشی، غم اندوزی
ز کار عیش پشیمان، بدرد دل شادی
درو بهر سر مویی نهفته درد دلی
درو بهر سر انگشت، خار بیداری
بسان شعلۀ انگشت هر نفس که زنم
برو چنان که بر آتش براوفتد بادی
تنم ز خون جگر گشته بود مالامال
اگر نه نایژةۀ خون ز دیده بگشادی
بدام خوبان صد ره فتاد و بیرون جست
ولی فتاد ازین ره بدست استادی
بدین صفت که منم یار ار بدانستی
به پرسش ار نشدی رنجه، کس فرستادی