عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۱۵
غم دل با تو زان گوبم،که دانم شاد می گردی
چو گنج از خاطر ویران من، آباد می گردی
ز جام حسن سرمستی، به کار خویش هشیاری
نه غافل از ستم، نه آگه از فریاد می گردی
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۱۷
گذشت آن دور کز ساغر، کند یاری مرا یاری
به اشک لاله گون زین پس، نمایم چهره گلناری
ز بار زندگانی، در جهان چندان گران بارم
که جان ناتوان آمد مرا بر لب به دشواری
شب غفلت فروبست، اختران را دیدهٔ روشن
ندانم ازکه باید داشت دیگر، چشم بیداری
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۲۴
نوای پرده سوزم، از کجا پیدا کند گوشی؟
زبان فهمی نمی یابم، که از دل وا کند گوشی
نمک ریزد به دامن داغ دل را پرده ی گوشش
اگر بلبل به این گلبانگ شور افزا کند گوشی
زبان ای خامهٔ شیرین نوا، خامش چرا داری؟
شلایین نغمه ای بردار، تا شیدا کند گوشی
به تقلید سخن چون طوطیان از نطق می لافد
زبان آموز احمق، کاشکی پیدا کند گوشی
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۲۷
نشد از گریهٔ مستانه ساقی، دل کنم خالی
من دریاکش، این پیمانه را مشکل کنم خالی
نوازش از غم جانان، ز من قالب تهی کردن
چو صاحب خانه آید، بایدم منزل کنم خالی
حزین از همّت مردانه، دارم شرمساری ها
اگر دریا و کان، در دامن سائل کنم خالی
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۲۸
دارم گل زخمی به جگر تازه و تر، های
ای دل، بزن از سینه صفیری به اثر، های
بر بوم و برم تاخته سیلاب حوادث
از خانه خرابان توام، های هنر، های
آرام وطن گر سفری شد، عجبی نیست
ما را که چو دل، رفته عزیزی به سفر، های
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۳۶
بستم چو دل به مهر تو، نامهربان شدی
سرگرم جام لطف شدم، سرگران شدی
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۴۱
ای ناله، چند در غم دل دردسر دهی؟
مغز مرا، به بوی کباب جگر دهی؟
از قطره نم گرفته و بخشی به جوی و بحر
لخت جگر فشرده، به مژگان تر دهی؟
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۴۳
نماند از گرد غم، در سینه ام جای شکیبایی
بغل پر کرده ام از سنگ مینای شکیبایی
شود چون کوه اگر خونم ز خشکی لعل جا دارد
بسی در زیر تیغ افشرده ام پای شکیبایی
حزین لاهیجی : اشعار عربی
شمارهٔ ۱
أین القدود الّتی کالبان فی رشق
أین الخدود التی کالنّور للمقل
من بعد بعدهم لم یحل فی نظری
الّا الدّموع و قرب الوعد بالاجل
تهفو نوازع قلبی کلما هتفت
حمائم الایک فی الاشراق و الطّفل
لیت الفریق الذی فارقتهم علموا
مُرّ الفراق و بعد الجیره الاُوَل
ما ضرّ ایّام نجد أن تُعید لنا
اعیاد شمل علی اللّذات مشتمل
عادت غمامهٔ اهدابی تفیض دماً
تسقی منازلهم من اطیب البلل
آهاً لضعفی و بعدی من مخیّمهم
لا أقدرن علی التّحویل و النّقل
یا حادی العیس، بشّرنی بموقفهم
و هذه مهجتی خذها بلا مطل
خلّ الصبابهٔ فی دارٍ رضعت بها
آنستُ فی الحیّ بالغزلان و الغزل
ورقٌ حدتنی بارنان مسجّعهٔ
برقٌ رمانی بنار الوجد من خزل
یصفو السماع حَمامٌ أسجَع الهزجا
یغوی الغرام بالحان من الرّمَل
إنّ الصّبابه مهما شئتُ اکتما
بدت بما شهدت عینای فی حذل
أمسیتُ عمراً لکتمِ الحبّ فی لهبٍ
أصبحتُ دهراً من الإعلان فی وجل
عقلی یُبشر أنَّ الحبَ یتلفنی
علام نفسی أراکِ الیومَ فی کسل
یا مُنیتی کیف لا أشکو الیکِ جویً
و ما دعوتک حتی قطعت حیلی
لاغرو لی غیر ان العشق ذی لهف
ان مُتُّ فیک غراماً وانقضیٰ أجَلی
لم یبق فی لوعتی شیی یقاومها
القلب فی لهبٍ والجفن کالجفل
و رب معتصم بالصبر ازعجه
بعد الفریق و هجر الصَّحب و النّزل
اسمع کلامی ودع لامیّه سلف
الشّمس طالعهٌ تغنیک عن زحل
عَزَّ الغریّ بآثارٍ مبارکه
یمحوبها ما جناه العبد من زلل
یا خیر من واراه مسکٌ کان تربته
فاحت بمنقطَعِ عنها و متّصَل
نفسی الفِداء لِقبرٍ أنت ساکنه
فیه الهدیٰ و الندیٰ کالعلم و العمل
اطلال ذاک الحمیٰ طورٌ یلازمهُ
انس الغریب و أمنَ الخائف الوجل
تهوی الیها قلوب العارفین کما
تهوی الی الخلد من حاف و منتعل
رواقه جبل الله المنیف سمت
فی العزّ قبَّته العلیا علی القلل
شمسٌ بدت فوق الممدّد فی العُلیٰ
من دونها زحلٌ کالعرض مِن زُحل
بحر یمدُّ علی العافی عوارفه
فی مدحه قلمی یرتاح بالثمل
ما بنکر الکوثر الفیّاض إن وکفت
کفّاه فی المحل مثل العارض الهطل
أفعاله سیرَُ فی المجد أیسرها
یحیی المحامد بینَ السهل و الجبل
کأنَّ صارمه أحیان صولته
نارٌ علی علمِ فی الجحفل الحفل
من سیفه حصحص الحقُ الّذی ستروا
غِلّا و غُلّتْ یدُ الاشرار بالشّلل
کم عاندتْه قریشٌ و هیَ عالمه
بأنّهُ مِن رسول الله کالرّسل
یا هادی الورک عج بالقرب من طلل
و اقرع سلامی سلیمی منتهیٰ أملی
الرسم و الرشم و الدّارات دارسهٌٔ
لم یبق فی الحیِّ من ظل و لا ظلل
أین الفریق الَّذی لافرق بینهم
أجسامهم خلقت روحاً بلاثقل
این الحبور الّتی آرائهم فتحت
أبواب دارِ الهدیٰ کالاعین النجل
أین البدور الّتی أنوارها لمعت
کالنّار من علمِ فی السّهل و الجبل
الأرض یبلغ مَن یمشی مناکبها
لیست موافقتاً کالماء للعسل
الام نفسی بضنک العیش صابره
لِلّه لاتصبری یا مهجتی ارتحل
حزین لاهیجی : اشعار عربی
شمارهٔ ۳
کفی الدهر برداً لارتعاد مفاصلی
ألست بکافٍ عبرهًٔ للافاضل
صعدت مراقی المجد و العلم والعلیٰ
فلم أرَ رحباً لیتنی فی الاسافل
سقانی کؤُوس السمّ کفّی سماحهٔ
حوتنی الرّزایا باکتساب الفضائل
و فی طخیهٌٔ عمیاء عُشتُ منکّراً
یُفارقنی ظلّی لفقد الاماثل
ندیمی شجون السّجن فی خَبَل الهویٰ
کفانی زفیری عن صفیر العنادل
تسامرنی الازمان بُعداً من الکریٰ
یکرّرنی الاسجاع هزّ الغوائل
حزین لاهیجی : خرابات
بخش ۴ - در تحسر فرقت رفتگان و تذکر حال گذشتگان گوید
کجا رفت آیین مردان حق؟
چه آمدکزین سان سیه شد ورق؟
کنم یاد چون سیرت رفتگان
گشاید دل از دیده سیل دمان
کجایند مستان صهبای عشق؟
دل و دین به دستان سودای عشق
کجایند آن سالکان طریق؟
که در جامشان باد، شهد رحیق
کجایند آن یارکان کهن؟
که ناید از ایشان به گوشم سخن
از آنان که دیدیم و بودند چند
نشان هیچ ندهد جهان نژند
ندارم یکی ز آن همه یادگار
چه سازم به تنهایی روزگار؟
چه رسم است این دهر غدّار را
که از یار سازد جدا یار را؟
همان به که آرم به میخانه رو
گشاید مگر کار، دست سبو
مگر مستی از غم خلاصم کند
قدح محرم بزم خاصم کند
بیا ساقی سرو پیکر، بیا
بیا ای به بالا صنوبر بیا
سر عاشقان سایه پرورد توست
طبیب دل ناتوان، درد توست
بده می که مخمور و بی طاقتم
به خون تشنهٔ تقوی و طاعتم
میی کان به حق آشنایی دهد
ز بیگانگیها رهایی دهد
بده ساقی آن بادهٔ صاف را
مبدّل کنِ جمله اوصاف را
شرابی که آسایش جان ازوست
ز خود رفتگیهای مستان ازوست
خمار شبم می فشارد گلو
شرابم ده از جام خورشید رو
بده ساقی آن خصم زهد و صلاح
طلعت الثریا وکادالصباح
صبوری ز دل رخت بیرون کشید
مرا حسرت باده در خون کشید
دل ناصبور مرا چاره کن
یکی جرعه در کام میخواره کن
بده ساقی آن جام کیخسروی
که صبرم ضعیف است وانده قوی
مگر نیروی می، توانم دهد
ظفر بر غم بیکرانم دهد
چه خوش گفت جمشید روشن روان
که می، نور جان است و تن را توان
بده ساقی آن روح پیما قدح
که جان را فتوح است و دل را فرح
غبار ضمیرم گرفته ست اوج
فتاده ست دریای اشکم به موج
کسی کو که راحت گرایی دهد؟
مگر کشتی می رهایی دهد
حزین لاهیجی : خرابات
بخش ۲۱ - در فصل خطاب و خاتمهٔ کتاب گوید
حزین از سخن سنجی بی حضور
دل نکته پرداز من شد نفور
چه یارا زبان را، چو دل یار نیست؟
چو دل تنگ شد جای گفتار نیست
دو نیم است و تنگ است دل چون قلم
به این خامهٔ تنگ شق، چون کنم؟
همان به که از نغمه گردم خمش
درین تنگنای سخن سنج کش
اگر هست گوش نیوشنده ای
شناسای درد خروشنده ای
تواند ز یک نکته ام طرف بست
وگرنه چرا بایدم سینه خست؟
سخن سنج اگر هست هشیار مغز
کند قوت جان این گهرهای نغز
ازین نامه، گردون پرآوازه شد
روان سخن گستران تازه شد
نوایی که این خامه بنیاد کرد
دل توسی و رودکی شاد کرد
به گوش نظامی اگر می رسید
خروش منِ خسروانی نشید
به تعظیم من، رخ نهادی به خاک
که احسنت، ای نیر تابناک
اگر سعدی شهد پرور ادا
شنیدی ز صور نی من نوا
سماعش ز سر عقل بردی و هوش
زبان مهرکردی، شدی جمله گوش
وگر نخل بند سخن پروران
رطب بردی از من، شدی مدح خوان
که نازد به دوران چرخ اثیر
به کلک جوان تو، ناهید پیر
تورا خامه شیریست زوبین به دوش
به میدان چرخ پلنگینه پوش
چو نظمم زلال خضر صاف نیست
ز انصاف می گویم، این لاف نیست
نبودی اگر دهر ناسازگار
جهان کردمی پر دُر شاهوار
نفس بر لبم جوی خونی شده ست
غبار دلم بیستونی شده ست
مرا از خداوند فریادرس
سبک باری دل امید است و بس
به این نکته بستم قلم را زبان
تحَصَّنتُ بالمالک المُستعان
خرابات ما، فیض بنیاد باد
خراباتیان را روان شاد باد
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۶
گر خورم گرداب سان دریای آب
باز ننشیند دلم از التهاب
سخت دلتنگم بگو مطرب سرود
سخت مخمورم بده ساقی شراب
از لب لعلت نمک باید که گشت
مرغ دل از آتش هجران کباب
گر محاسب باز عشق تند خوست
پاک خواهد بود در محشر حساب
ناگزیر آمد ولی طرفی نبست
سایۀ مسکین ز وصل آفتاب
مانده ام با اضطراب موج عشق
بر سر دریای حیرت چون حباب
گر زمن پرسی سرای می فروش
گویم آنجا رو که دیوارش خراب
گریم و ترسم که باشد گریه ام
پیش یار سنگدل نقشی بر آب
دوش میدیدم که پیر معنوی
می سرود این نغمه را خوش با رُباب
آنکه کشتی راند در خون قتیل
موج اشک ما کی آرد در حساب
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
از آتش دل آهم تا روی پوش برداشت
سیلاب اشک چشمم چون دیگ جوش برداشت
عیبش نمی توان کرد چون دردمند عشقی
از صبر عاجز آمد از دل خروش برداشت
باری که پشت گردون از هیبتش دوتا شد
آن را به دوش مستی بی تاب و توش برداشت
افغان ز ‌چشم ساقی کان ترک بی مروت
هم رخت عقل دزدید هم نقد هوش برداشت
روپوش عیب ما بود پشمینه ای و او را
در رهن ساغری مِی دی مِی فروش برداشت
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
از کف ما عشق دامان شکیبایی کشید
دیدی ای دل کار ما آخر به رسوایی کشید
از مسلمانی چلیپا زلف ترسا بچه ای
آخرم در حلقۀ زنّار ترسایی کشید
گاه گاهم رخ نماید آن پری پیکر به خواب
بی سبب نبود اگر کارم به شیدایی کشید
هرکه بار عشق جانان را بدوش جان نهاد
بار یک عالم مصیبت را به تنهایی کشید
من ندادم دل به دست او ز روی اختیار
او دل از دستم به بازوی دلارایی کشید
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
ساقی بیار جامی کز چشم اشکبارم
خاطر خوشست امروز برطرف جویبارم
ساقی ز جام دیگر آبی بر آتشم زن
زان پیشتر کزین جام برجان فتد شرارم
از باغ وصل جانان هر بلبلی گلی چید
بیچاره من تهی دست در پا شکست خارم
بر اشک چشم سدّی از خون دل ببندم
وز سوز دل به آهی دود از جهان برآرم
باد صبا سحرگه بوئی ز زلفش آورد
بر باد داد یکجا محصول روزگارم
روز الست کردند از نیم جرعه مستم
امروز صد خم مِی می نشکند خمارم
از دیده در کنارم صد جوی خون روان شد
دهقان دهر ننشاند یک سرو در کنارم
روزی که پا نهادم در کارگاه هستی
پیچید دست قدرت با درد پود و تارم
گردید تا زعمرم کوته ز گردش چرخ
تاری به کف نیامد زان زلف تابدارم
خاکستر وجودم خالی ز اخگری نیست
در آب دیده شویی گر صد هزار بارم
دانی چرا غبارا پیوسته اشک ریزم
تا باد برندارد زین رهگذر غبارم
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
گرچه سخت افتاده در دام طبیعت مرغ جانم
هرگز از خاطر نخواهد شد هوای آشیانم
رهروان کوی جانان را ز رحمت باز گویید
کای رفیقان من هم آخر مردم این کاروانم
حالیا معذورم از رفتن که چندی مصلحت را
یا به تاری بسته پایم یا به خاری خسته جانم
غوطه در دریای حیرت میزنم کاخر ز رحمت
یا خدا یا ناخدا بندد به کشتی بادبانم
من به گندم خوردن از خلد برین بیرون نرفتم
دانۀ خال تو رخت افکند در این خاکدانم
غمزه خنجر میزند مژگان به نشتر میخراشد
با تماشای تو من فارغ ز کار این و آنم
کاشکی پیراهن سالوس بیرون آرم از بر
تا همای عشق بنشیند مگر بر استخوانم
بارش غم بام دل را زودتر ویران نمودی
گر نبودی چشم خون پالا به جای ناودانم
از نسیم آه کم کم آتش دل مشتعل شد
تا ز بیدادت به گردون رفت دود از دودمانم
ساقیا می ده که تاب آتش دل می نسوزد
رخت من کز می پیاپی میرسد اشک روانم
میکشم بار بلا را با تنی لاغر تر از مو
تا اسیر زلف آن سنگین دل لاغر میانم
گر صبا خاک غبار از کوی جانان برندارد
فارغ از عیش جهان و از حیات جاودانم
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
بت ابرو کمانی از کمینی
به تیرم می زند بی جرم و کینی
به کوی میفروشان خانه کردم
نمی دانستم که ای غم در کمینی
برد سیلاب اشکم خانه از بن
به دستم گر نیفتد آستینی
به خوبان در حقیقت معنی عشق
به صورت آفرین است آفرینی
دهم جان گرچه مقداری ندارد
نیاز ما به چشم نازنینی
دلم را نیست چندان صبر و آرام
که بنشینم زمانی بر زمینی
ز هفتاد و دو ملت دوری ای عشق
ندانم خود تو دارای چه دینی
چراغ خاطر خلوت سیه شد
بیار ای سینه آه آتشینی
دل اندر خرمن زلف تو بسته است
اگر تخمی نکارد خوشه چینی
غبار همدانی : مفردات
شمارهٔ ۲
از دست گلچین بی روی گل ماند
چون پای بلبل در دیده ام خار
غبار همدانی : مفردات
شمارهٔ ۵
گرچه دانم ز اشک خون باران من
لاله خواهد رست از بستان من