عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۷
تا از دو چشم مستت بیمار و دردمندیم
هم ایمن از بلاییم، هم فارغ از گزندیم
گفتی برو ز کویم تا پای رفتنت هست
زین جا کجا توان رفت زیرا که پای‌بندیم
از طاق ابروانت وز تار گیسوانت
هم خسته کمانیم، هم بسته کمندیم
در دعوی محبت هم خوار و هم عزیزم
در عالم مودت هم پست و هم بلندیم
او جز ملامت ما بر خود نمی‌پذیرد
ما جز سلامت او بر خود نمی‌پسندیم
در عین تیرباران چشم از تو برنسبتم
در وقت دادن جان دل از تو برنکندیم
وقتی نشد که بی دوست بر حال خود نگریم
روزی نشد که در عشق بر کار خود نخندیم
گو از کمان مزن تیر کز دل به خون تپیدیم
گو از میان مکش تیغ کز کف سپر فکندیم
با قهر و لطف معشوق در عاشقی فروغی
هم چشمه‌سار زهریم، هم کاروان قندیم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۸
از دادن جان خدمت جانانه رسیدیم
در عشق نظر کن که چه دادیم و چه دیدیم
زان پستهٔ خندان چه شکرها که نخوردیم
زان سرو خرامان چه ثمرها که نچیدیم
هر عقده که آن زلف دوتا داشت گشودیم
هر عشوه که آن چشم سیه کرد، خریدیم
هر باده که سیمین کف او داد، گرفتیم
هر نکته که شیرین لب او گفت شنیدیم
از خدمت جانانه، کمر بسته ستادیم
در ساحت می‌خانه، سراسیمه دویدیم
یک دم بر آن شاهد می‌خواره نشستیم
یک عمر به خون دل صد پاره تپیدیم
در عهد بتان آن چه وفا بود نمودیم
در عالم عشق آن چه بلا بود کشیدیم
زلف سیهش گفت که ما شام مرادیم
روی چو مهش گفت که ما صبح امیدیم
هر لحظه به زخمم نمکی ریخت دهانش
زین کان ملاحت چه نمکها که چشیدیم
صدبار زخم دل ما زد نمک، اما
یک بار لبان نمکینش نمکیدیم
خیاط وفا در ره آن سرو قباپوش
هر جامه که بر قامت ما دوخت دریدیم
آخر سر ما را به مکافات بریدند
در نامهٔ او بس که سر خامه بریدیم
چندان که در آفاق دویدیم فروغی
الا کرم شه نه شنیدیم و نه دیدیم
فخر همه شاهان عجم ناصردین شاه
کز بار خدا شادی جانش طلبیدیم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۹
خواست تا زلف پریشان تو بی‌سامانیم
جمع شد از هر طرف اسباب سرگردانیم
بس که مشتاقم به دیدار تو از نیرنگ عشق
نامه می‌کردم گر از روی وفا می‌خوانیم
غیر غم حاصل ندیدم ز آشنایی‌های تو
وین غم دیگر که از بیگانگان می‌دانیم
من که شیر بیشه را صیدم گهی دشوار بود
سخت برد آهوی چشمت دل به صد آسانیم
حیرتم هر دم فزون تر می‌شود در عاشقی
تا رخ خوب تو شد سرمایهٔ حیرانیم
تا ز خنجر تنگنای سینه‌ام بشکافتی
صد در رحمت گشودی بر دل زندانیم
تا دل از چاه زنخدان تو در زندان فتاد
مو به موی آگه ز خاک یوسف کنعانیم
ناله‌ام گر بشنود صیاد در کنج قفس
فرق نتواند نمود از طایر بستانیم
راز من از پرده آخر شد فروغی آشکار
تا سرو کاری است با آن غمزهٔ پنهانیم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۰
توان شناخت ز خونی که ریخت بر رویم
که صید زخمی آن ترک سخت بازویم
امید طلعت او می‌برد به هر جایم
هوای طرهٔ او می‌کشد به هر سویم
به هر چه می‌نگرم جلوهٔ تو می‌بینم
به هر که میگذارم قصهٔ تو می‌گویم
مجو خلاف رضای مرا که در همه عمر
به جز مراد تو هیچ از خدا نمی‌جویم
اگر چه نام برآورده‌ام به لاقیدی
ولی مقید آن حلقه‌های گیسویم
به حلقه‌ای که سر زلف او دست افتد
مسلم است که مشک ختا نمی‌بویم
اگر وصال میسر شود، مگر نشود
به جای پا ز پی او به فرق می‌پویم
ملک به دیده کشد خاک من پس از مردن
اگر قبول کند خاک آن سر کویم
مرا که شیر نکردی شکار در میدان
کنون اسیر غزالان عنبرین مویم
ز مهر دوست فروغی چگونه شویم دست
مگر که دست به خون آب دیدگان شویم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۲
مهر از تو ندیدم و وفا هم
جور از تو کشیدم و جفا هم
چیزی به دلت اثر ندارد
آسوده ز وردم از دعا هم
یک دل ز تو شادمان ندیدم
غیر از تو ملول و آشنا هم
چشمت ز نگاه مردم‌افکن
قلاش فکند و پارسا هم
زلفت ز کمند پیچ در پیچ
درویش گرفت و پادشا هم
از دیر و حرم مسافران را
مقصود تویی و مدعا هم
من اول و آخری ندارم
مبدا تویی و منتها هم
هر منظرت از مه دو هفته
شهری متحیرند ما هم
بالای تو هر کجا نشیند
بس فتنه که خیزد و بلا هم
چندان نگه تو بی‌خودم کرد
کز خویش گذشتم از خدا هم
تا زان سر کوی پا کشیدم
دستم از کار رفت و پا هم
در دور دهان و چشم ساقی
از زهد برستم از ریا هم
بس خرقه به کوی می فروشان
رهن می ناب شد روا هم
از جلوهٔ مهوشی فروغی
مغلوب هوس شدی هوا هم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۳
ما ز چشم تو مست یک نگهیم
بی خبر از خمار صبح گهیم
گر به باد فنا دهی ما را
سر مویت به عالمی ندهیم
حلقه‌در گوش پیر میکده‌ایم
خانه بر دوش ملک پادشهیم
خاک می‌خانه آب حیوان است
همره ما بیا که خضر رهیم
خاک روب در سرای مغان
خاکسار بتان کج کلهیم
با وجود محیط رحمت دوست
کشتی جرم و لنگر گنهیم
دل به چشم سیاه او دادیم
تا نگوید کسی که دل سیهیم
پیش طفلی سپر بیفکندیم
با وجودی که مرد صد سیهیم
ریخت بر چهره جعد ریحان را
کز کمندش به هیچ رو نجهیم
دست ما را ببست نیروی عشق
که ز اندازه پا برون ننهیم
تا فروغی جمال او دیدیم
بی نیاز از فروغ مهر و مهیم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۵
ای که ز آب زندگی لعل تو می‌دهد نشان
خیز و به دیده‌ام نشین، آتش دل فرو نشان
با همه جهد از آن کمر، هیچ نداشتم خبر
با همه سعی از آن دهن، هیچ نیافتم نشان
سر خوش و مست و بیهشم،در همه نشه‌ای خوشم
بار فلک نمی‌کشم، از کرم سبوکشان
نزد حبیب کرده‌ام قصهٔ درد اهل دل
پیش طبیب گفته‌ام صورت حال ناخوشان
من که به قوت جنون، سلسله‌ها گسسته‌ام
بسته مرا به راستی زلف کج پریوشان
هر چه ز جور خوی تو، می‌گذرم ز روی تو
می‌کشدم به سوی تو، دست طلب کشان کشان
باده اگر نمی‌دهی خون مرا به جام کن
مرهم اگر نمی‌نهی، زخم مرا نمک فشان
با تو می حرام را کرده حلال محتسب
چنگ بکوب و نی بزن، بوسه ببخش و می چشان
مرده اگر ندیده‌ای زنده جاودان شود
پای بنه مسیح وش بر سر خاک خامشان
طرهٔ عنبرین تو غالیه سای انجمن
پسته نوشخند تو نشئه فزای بیهشان
در غم رویت ای پری سوخته شد دل ملک
بس که رسید بر فلک آه جگر بر آتشان
تا دم باد صبح دم زلف تو می‌زند به هم
جمع چگونه میشود حال دل مشوشان
تا شده سیلی غمت علت سرخ رویی‌ام
رشک برند از این عمل، چهره به خون منقشان
ای که خدنگ شست تو کرده نشان دل مرا
چون نکنم ز دست تو شکوه به شاه جم نشان
وارث تاج و تخت جم، ناصردین شه عجم
کز پی خدمتش فلک بسته کمر ز کهکشان
آن که ز نور روی او یافته مهر زیب و فر
وان که ز خاک پای او جسته سپهر عز و شان
دادگرا دعای من کرده به دشمنان تو
آن چه نموده در جدل تیغ اجل به سرکشان
آن که فرامش از دلم هیچ نشد فروغیا
آه که شد ز خاطرش نام من از فرامشان
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۶
گشت فراق و وصل تو مرگ و بقای عاشقان
کشتی و زنده ساختی ای تو خدای عاشقان
برده‌ای از تبسمی نقد بقای اهل دل
کرده‌ای از تغافلی قصد فنای عاشقان
تا لب خود گشوده‌ای مستی ما فزوده‌ای
ای لب باده نوش تو نشاه فزای عاشقان
با همه لاف زیرکی، بی خبرم ز خویشتن
تا شده چشم مست تو هوش ربای عاشقان
کارم اگر گره خورد، غم نخورم چرا که شد
زلف گره‌گشای تو کارگشای عاشقان
دل ز بلای عاشقی یافت ره نجات را
ای تو نجات اهل دل وی تو بلای عاشقان
وقت نماز چون رود روی تو در حضور دل
کز خم ابروان شدی قبله‌نمای عاشقان
ز ابروی چون کمان تو خون دلی روان نشد
تا نرسیده بر نشان تیر دعای عاشقان
هر نفس از جدایی‌ات می‌رسدم عقوبتی
ای شب انتظار تو روز جزای عاشقان
سینهٔ شرحه شرحه‌ام شرح دهد فروغیا
جور و جفای مهوشان مهر و وفای عاشقان
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۷
به که باشم بی قرار از زلف یار خویشتن
من که دادم بی قراری را قرار خویشتن
کردم اظهار محبت پیش از زیبانگار
پرده را برداشتم از روی کار خویشتن
دل ز کار افتاد و روزم تیره شد در عاشقی
فکر کار دل کنم یا روزگار خویشتن
بس که کارم سخت شد از سخت گیریهای عشق
مرگ را آسان گرفتم در کنار خویشتن
دلبرا گر عاشقی از عاشقت پنهان مکن
راز خود مخفی مدار از رازدار خویشتن
من گرفتم جز تو دلداری نمودم اختیار
چون نمایم با دل بی‌اختیار خویشتن
گر امید از طرهٔ عنبرفشانت برکنم
چون کنم با خاطر امیدوار خویشتن
ار زدی هر دو عالم را توان بردن به خاک
گر تو را عاشق کند شمع مزار خویشتن
زان فکندستی به محشر وعدهٔ دیدار خویش
تا جهانی را کشی در انتظار خویشتن
تا فروغی با خط مشکین او شد آشنا
مشک می‌بارد ز کلک مشکبار خویشتن
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۸
عرضه دادم در بر جانان وفای خویشتن
زیر تیغ امتحان رفتن به پای خویشتن
تا نگردد خون من در حشر دامن گیر او
اول از قاتل گرفتم خون بهای خویشتن
آخر از دست جفایش چاک کردم سینه را
خود به دست خویشتن دام سزای خویشتن
تیره شد روزم ز تاثیر دعای نیم شب
بین چه‌ها می‌بینم از دست دعای خویشتن
کام اگر خواهی ز کام خویش بگذر زان که ما
با رضای او گذشتیم از رضای خویشتن
گر تو با شمشیر روزی بر سرم خواهی گذشت
حاجت دیگر نخواهم از خدای خویشتن
گر تو با شمشیر روزی بر سرم خواهی گذشت
حاجت دیگر نخواهم از خدای خویشتن
کاش می‌ماندی زمانی بر مراد اهل دل
تا نماند مدعی بر مدعای خویشتن
رشته عمر بلندم سر به کوتاهی نهاد
تا گسستی دستم از زلف رسای خویشتن
عاشق صادق فروغی گر بردنش سر به تیغ
رشته الفت نبرد ز آشنای خویشتن
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۰
گدایی از در می‌خانه باید دم به دم کردن
سفالین کاسهٔ می را خیال جام جم کردن
دمادم کار ساقی چیست در می‌خانه می‌دانی
به مخموران قدح دادن به مسکینان کرم کردن
صبا ای کاش می‌گفتی بدان آهوی مشکین مو
که بعد از رام گردیدن، خطاکاری است رم کردن
زلیخا را محبت کرد رسوای جهان آخر
که بی‌تقصیر یوسف را نباید متهم کردن
زبان تیشه با فرهاد گفتا در دم رفتن
که راه کوی شیرین را ز سر باید قدم کردن
فلک از کعبهٔ کویش مرا بیرون کشید امشب
که نتوان قتل صید محترم را در حرم کردن
پی تعظیم ابروی کجش برخاستم از جا
که زیر تیغ او باید به مردن قد علم کردن
پس از کشتن به فریادم رسید آن خسرو خوبان
که داد کشتگان را می‌دهد بعد از ستم کردن
اگر در روضهٔ رضوان خرامی، حور می‌گوید
که باید پیش بالای تو طوبی را قلم کردن
نهادم تا به کویت پا، نرفتم بر سر کویی
که بعد از کعبه نتوان شجرهٔ بیت الصنم کردن
من آن روزی که دیدم خیل مژگان تو را گفتم
که تسخیر دل شاهان توانی بی حشم کردن
نمی‌شاید به جرم عاشقی کشتن گدایی را
که نتواند تظلم پیش شاه محتشم کردن
خدیو دادگستر ناصرالدین شاه دین پرور
که می‌باید به هر حکمی وجودش را حکم کردن
شهنشاها بهر شعری مگر نامت رقم کرده
که اشعار فروغی را به زر باید رقم کردن
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۱
نه از جمال تو قطع نظر توان کردن
نه جز خیال تو فکر دگر توان کردن
غمت هلاک مرا مصلحت نمی‌داند
و گر نه مساله را مختصر توان کردن
کنون که بر سر بالین نیامدی ما را
به خاک ما ز ترحم گذر توان کردن
ز خط سبز تو ای نوبهار گلشن حسن
کنار سبزه پر از مشک تر توان کردن
خوش است نالهٔ شب گیر خاصه در غم عشق
و گر نه در دل خارا اثر توان کردن
به فر طلعت ساقی و خط دل کش جام
علاج فتنهٔ دور قمر توان کردن
میان بحر به یاد گهر توان رفتن
هوای زهر به شوق شکر توان کردن
بهای بوسهٔ او نقد جان توان دادن
هزار نفع پی این ضرر توان کردن
کمان کشیده ز ابرو به روی من صنمی
که سینه را بر تیرش سپر توان کردن
نشان کعبه نجستم وگرنه ممکن نیست
که طی بادیه زین بیشتر توان کردن
هنوز در غم جانان نداده‌ام جان را
گمان نبود که صبر این قدر توان کردن
فروغی ار نشود شرم دوستی مانع
نظاره رخ فرخ سیر توان کردن
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۲
با آن غزال وحشی گر خواهی آرمیدن
چندین هزار احسنت می‌بایدت کشیدن
روزی اگر در آغوش سروی کشی قباپوش
سهل است در محبت پیراهنی دریدن
سر حلقهٔ سلامت در دام او فتادن
سرمایهٔ ندامت از بام او پریدن
پیمانهٔ حیاتم پر شد فغان که نتوان
پیمان ازو گرفتن، پیوند از او بریدن
آهوی چشمش آخر رامم نشد به افسون
یارب به دو که آموخت این شیوه رمیدن
دانی که از تفسیر دوستی چیست
از جان خود گذشتن، در خون خود تپیدن
قاصد رسید و مردم از رشک خود که نتوان
پیغام آشنا را از دیگری شنیدن
هیچ از تو حاصلم نیست دردا که عین خار است
در پای گل نشستن، وان گه گلی نچیدن
آسایشی ز کوشش در عاشقی ندیدیم
تا کی توان فروغی دنبال دل دویدن
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۵
ز صحن این چمن آن سرو قامت را تمنا کن
به زیر سایه‌اش بنشین، قیامت را تماشا کن
به طرف بوستان باد بهار آمد، بشد شادی
برای دوستان اسباب عشرت را مهیا کن
نگارا تا لب پر نوش و زلف پر گره داری
درون خسته را دریاب و کار بسته را واکن
تو مشکین مو نباید ساعتی بی‌کار بنشینی
گهی بر تار چنگی زن، گهی در جام صهبا کن
نشاید شاهد زیبا نبخشاید می حمرا
به صورت چون که زیبایی به معنی کار زیبا کن
کسی در ملک خوبی مرد میدانت نخواهد شد
گهی بر ماه خنجر کش، گهی با مهر غوغا کن
گهی برخیز و گه بنشین، به می دادن به می خوردن
گهی آشوب را بنشان و گاهی فتنه بر پا کن
ز عاشق هیچ کس معشوق را بهتر نمی‌بیند
برو از دیده وامق نظر در حسن عذرا کن
بیا همراه من یک روز بر مصر سر کویش
ز هر سو صدهزاران یوسف گم گشته پیدا کن
فروغی چون به خونت صف کشد بر گشته مژگانش
تو هم روی تظلم را به شاه لشکر آرا کن
ابوالفتح مظفر ناصرالدین شاه رزم‌آرا
که تیغش را قضا گوید به خونریزی مدارا کن
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۶
یا که دندان طمع را از لب جانان بکن
یا تمام عمر از این حسرت به سختی جان بکن
یا به رسوایی قدم بگذار در بازار عشق
یا همی چشم از جمال یوسف کنعان بکن
یا سر هر کوچه‌ای دیوانگی را پیشه‌کن
یا دل از زنجیر آن زلف عبیر افشان بکن
یا به خاطر دم بدم آشفتگی را راه ده
یا تعلق مو به مو زان طرهٔ پیچان بکن
یا به زخم سینهٔ فرسوده‌ات آسوده باش
یا ز دل پیکان آن ترک سیه مژگان بکن
یا سر خار ستم را بر دل خونین نشان
یا سراسر خیمه را از دامن بستان بکن
یا بیایی بر در می‌خانه تا ممکن شود
یا لوای عیش را از عالم امکان بکن
یا می گلفام را در ساغر از مینا بریز
یا غم ایام را یک باره از بنیان بکن
یا چو خضر از روی بینش پای در ظلمت گذار
یا چو اسکندر دل از سرچشمهٔ حیوان بکن
یا حدیث عقل بشنو یا بیا دیوانه شو
یا چو اسکندر دل از سرچشمهٔ حیوان بکن
یا فروغی مدح سلطان ناصرالدین ثبت کن
یا نهاد شعر را از صفحه دیوان بکن
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۷
ای پیک سحرگاهی پیغامی از و سرکن
ور تنگ شکر خواهی این نکته مکرر کن
گفتی که بکش دامان از خاک در جانان
سر پیچم از این فرمان، فرمایش دیگر کن
خواهی نخوری یک جو خون از فلک کج رو
هم بنده ساقی شو، هم خدمت ساغر کن
ای از همه خوبان به، شکر کش و فرمان ده
هم پای به میدان نه، هم دست به خنجر کن
تو لعبت حوری وش، زان روی دلت دلکش
خط بر در جنت کش، خون در دل کوثر کن
با غمزهٔ غارتگر ترکانه درآ از در
هم خانه به یغما بر، هم شهر مسخر کن
تیر ستمت خوردم، بار المت بردم
یعنی ز غمت مردم، اندیشه ز داور کن
بت چون تو ندیدم من، سنگین دل و سیمین تن
یا بیخ مرا برکن، یا خاک مرا زر کن
ای کرده قدت بر پا هم فتنه و هم غوغا
برخیز و فروغی را آسوده ز محشر کن
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۸
شبها به بزم مدعی ای بی مروت جا مکن
آرام جان او مشو، آزار جان ما مکن
از بهر حسرت خوردنم، لب بر لب ساغر منه
دست از پی آزردنم در گردن مینا مکن
در بزم غیر ای بی وفا بهر خدا مگذار پا
ما را و خود را بیش از این آزرده و رسوا مکن
هردم به مجلس ای رقیب از یار دلجویی مجو
خاطر نگهداریش را خاطر نشان ما مکن
درد فروغی را وا تا کی به فردا افکنی
اندیشه از فردا بدار، امروز را فردا مکن
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۹
گاهی به نوشخند لبت را اشاره کن
ما را به هیچ صاحب عمر دوباره کن
بنمای روی خود ز پس پرده آشکار
یک باره راز هر دو جهان آشکاره کن
وقتی که چارهٔ دل عشاق می‌کنی
درد مرا به نیم شکرخنده چاره کن
با جام می شبی به شبستان من بیا
آسوده‌ام ز گردش ماه و ستاره کن
خواهی که دامن تو نگیرم روز حشر
در زیر تیغ جانب ما یک نظاره کن
خیر است آن چه می‌رسد از دست چون تویی
کمتر به قتل خسته‌دلان استخاره کن
اکنون که از کنار منت میل رفتن است
اول بریز خونم و آخر کناره کن
با مهربانی از دل سنگین او مخواه
یا ناله را بگو گذر از سنگ خاره کن
گفتم فروغی از پی مژگان او مرو
رفتی کنون علاج دل پاره پاره کن
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰
غافل گذشتی از دل امیدوار من
رسوای اگر چنین گذرد روزگار من
امشب به بزم خندهٔ بی اختیار تو
افزون نمود گریه بی اختیار من
من نیستم حریف تو با صدهزار دل
کز یک کرشمه می‌شکنی صدهزار من
یک عمر را به روزه بسر برده‌ام مگر
روزی لبت رسد به لب روزه‌دار من
در زلف بی قرار تو باشد قرار دل
بر یک قرار نیست دل بی قرار من
کشتی مرا و تا سر خاکم نیامدی
آه از سیاه‌بختی خاک مزار من
گویند از آن نگاه نهانی چه دیده‌ای
پیداست آن چه دیده‌ام از خاک زار من
بخت سیاه بین که دو چشمم سفید شد
در کار گریه‌ای که نیامد به کار من
روز و شبی که مایهٔ چندین عقوبت است
روز قیامت است و شب انتظار من
سر تا قدم کرشمه و ناز است و دلبری
شاهین تیز پنجهٔ عاشق شکار من
آن بختم از کجاست فروغی که روزگار
روزی کند نشیمن او در کنار من
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۱
نرگس بیمار تو گشته پرستار من
تا چه کند این طبیب با دل بیمار من
خفتهٔ بیدار گیر گر چه ندیدی ببین
چشم پر از خواب خویش دیدهٔ بیدار من
رسم تو عاشق کشی شیوهٔ من عاشقی
تیغ زدن شغل تو، کشته شدن کار من
با همه تیر بلا کامده بر دل مرا
از مژه‌ات بر نگشت بخت نگون سار من
آب رخ گل به ریخت لالهٔ رخسار تو
خرمن بلبل بسوخت زمزمهٔ زار من
ناله برآمد ز کوه از اثر زاریم
تا تو کمر بسته‌ای از پی آزار من
رفتم و از دل نرفت حسرت خاک درت
مردم و آسان نساخت عشق تو دشوار من
تا خم زلف تو را دام دلم کرده‌اند
میل خلاصی نکرد مرغ گرفتار من
تا بت و زنار من چهره و گیسوی توست
قبله حسد می‌برد از بت و زنار من
هر چه لبم بوسه زد گندم خال تو را
یک جو کمتر نشد خواهش بسیار من
گر دو جهان می‌شود از کرم می‌فروش
مست نخواهد شدن خاطر هشیار من
تا سخنی گفته‌ام زان لب شیرین سخن
خسرو ایران نمود گوش به گفتار من
ناصردین شاه راد، بارگه عدل و داد
کز گهرش برده اب نظم گهر بار من
تا که فروغی شنید شعر مرا شهریار
شهره هر شهر شد دفتر اشعار من