عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰
هر که را کار بدان چشم دل آزار بود
عجبی نیست گرش کشته شدن کار بود
شاهد ار می‌طلبی بر سر این کار ز من
نظم دربار شهنشاه جهاندار بود
من قوی پنجه و چشم تو ز بیماران است
کس شنیده‌ست قوی کشتهٔ بیمار بود
دانی از بهر چه شب تا به سحر بیدارم
چشم عاشق همه شب باید بیدار بود
من به جز چشم سیه مست تو کم تر دیدم
ترک مستی که پی مردم هشیار بود
کرده تا چشم تو از غمزه اسیرم گفتم
شیرگیری صف آهوی تاتار بود
کی کند در همه عمرش هوس آزادی
آن که در حلقهٔ زلف تو گرفتار بود
گر تو صیاد دل اهل محبت باشی
دام البته به از دامن گل‌زار بود
تو به هر جا که روی سنبل پر چین بر دوش
خاک مشکین شود و مشک به خروار بود
زین تطاول که دل از طرهٔ طرار تو دید
گر بدادش برسد شاه سزاوار بود
دادگر خسرو بخشنده ملک ناصردین
کافتاب فلکش حاجب دربار بود
گر نه منظور فروغی به حقیقت شاه است
پس چرا خاطر او مشرق انوار بود
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱
دل دیوانهٔ من قابل زنجیر نبود
ورنه کوتاهی از آن زلف گره گیر نبود
دوش با طره‌اش از تیرگی بخت مرا
گله‌ای بود ولی قدرت تقریر نبود
عشق می‌گفتم و می‌سوختم از آتش عشق
که در این مساله‌ام فرصت تفسیر نبود
کی جهان سوختی از عشق جهان سوز اگر
در جهان جلوهٔ آن حسن جهان گیر نبود
بس که سرگرم به نظارهٔ قاتل بودم
هیچ آگاهیم از ضربت شمشیر نبود
یارب این صید فکن کیست که نخجیرش را
خون دل می‌شد و دل با خبر از تیر نبود
نازم آن شست کمان‌کش که به جز پیکانش
خواهشی در دل خون گشتهٔ نخجیر نبود
با غمش گر نکنم صبر، فروغی چه کنم
که جز این قسمتم از عالم تقدیر نبود
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲
شب که در حلقهٔ ما زلف دل آرام نبود
تا به نزدیک سحر هیچ دل آرام نبود
حلقهٔ دام نجات است خم طرهٔ دوست
وای بر حالت مرغی که در این دام نبود
جز بدان آهوی وحشی که به من رام نگشت
دل وحشت‌زده با هیچ کسم رام نبود
یار در کشتن من این همه انکار نداشت
گر در این کار مرا غایت ابرام نبود
منت پیک صبا را نکشیدم در عشق
که میان من او حاجت پیغام نبود
من از انجام جهان واقفم از دولت جام
که به جز جام کسی واقف از انجام نبود
می خور ای خواجه که زیر فلک مینایی
خون دل خورد حریفی که می آشام نبود
خم فرح‌بخش نمی‌گشت اگر باده نداشت
جم سرانجام نمی‌جست اگر جام نبود
چشم بد دور که در چشمهٔ نوش ساقی
نشه‌ای بود که در بادهٔ گلفام نبود
مایل گوشه‌ة ابروی تو بودم وقتی
که نشان از مه نو بر لب این بام نبود
جلوه‌گر حسن تو از عشق من آمد آری
صبح معلوم نمی‌گشت اگر شام نبود
فتنه در شهر ز هر گوشه نمی‌شد پیدا
چشم فتان تو گر فتنهٔ ایام نبود
کفر زلف تو گرفتی همه عالم را
ناصرالدین شاه اگر خسرو اسلام نبود
آن خدیوی که فروغی خبر شاهی او
داد آن روز که از خاتم جم نام نبود
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳
مانع رفتن به جز مهر و وفای من نبود
ور نه در کوی بتان بندی به پای من نبود
گر نبودی کوه اندوه محبت در میان
لقمه‌ای هرگز بقدر اشتهای من نبود
دانی از بهر چه کامم را دهان او نداد
انتها در خواهش بی منتهای من نبود
آن که در هر پرده نقش صورت شیرین کشید
با خبر از شاهد شیرین ادای من نبود
حلقهٔ گیسوی او با من سر سودا نداشت
ور نه کوتاهی ز اقبال رسای من نبود
تا فتادم در قفای چشم سحرانگیز او
کو نظربازی که چشمش در قفای من نبود
عرصهٔ نازش که از اندازه بیرون رفته بود
تنگ شد از کشتگان چندان که جای من نبود
گر شهیدان را به محشر خون بها خواهند داد
پس چرا قاتل به فکر خون بهای من نبود
از پس آتش زدن خاکسترم برباد داد
این عنایت‌های گوناگون سزای من نبود
من که الا عاشقی جرمی نکردم هیچ وقت
این عقوبت‌های پی در پی جزای من نبود
صد گره زلفش گشود اما ز کار دیگران
صد نگه چشمش نمود اما برای من نبود
عقده‌ها زد بر دل گویا که آن زلف بلند
واقف از عدل شه کشورگشای من نبود
ناصرالدین شاه عادل آن که هنگام دعا
جز بقای دولت او مدعای من نبود
از دعا آخر فروغی حاصلم شد مدعا
تا نپنداری اجابت در دعای من نبود
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴
قدح باده اگر چشم بت ساده نبود
این همه مستی خلق از قدح باده نبود
سبب باده ننوشیدن زاهد این است
که سراسر همه اسباب وی آماده نبود
دوش در دامن پاک صنم باده‌فروش
اثری بود که در دامن سجاده نبود
تا به درها نروی هر سحری کی دانی
که دری غیر در میکده بگشاده نبود
هر که دل بردن معشوق بیند داند
که گناه از طرف عاشق دل داده نبود
هرگز ایجاد نمی‌کد خدا آدم را
عین مقصود گر آن شوخ پری زاده نبود
قاصد ار دوست به سویم نفرستاد خوشم
که میان من و او جای فرستاده نبود
روز محشر به چه امید ز جا بر خیزد
هر سری کز دم شمشیر تو افتاده نبود
واقف از داغ دل لاله نخواهد بودن
هر نهادی که در آن داغ تو بنهاده نبود
با که من قابل قلاده نبودم هرگز
یا سگ کوی تو محتاج به قلاده نبود
کی فروغی ز فلک سر خط آزادی داشت
گر به درگاه ملک بندهٔ آزاده نبود
آفتاب فلک جود ملک ناصردین
که به قدر کرمش گوهر بیجاده نبود
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵
لب پیمانه اگر بر لب جانانه نبود
بوسه‌گاه لب رندان لب پیمانه نبود
گوشه چشمش اگر نشئه ندادی می را
یک جهان مست به هر گوشهٔ می‌خانه نبود
مایهٔ مستی ما باده نبودی هرگز
ساقی بزم گر آن نرگس مستانه نبود
بعد چندی که شدم داخل کاشانهٔ دوست
آن هم از دشمنی چرخ به کاشانه نبود
آشنای حرمی بوده‌ام از جذبهٔ عشق
که در آنجا گذر محرم و بیگانه نبود
از پی مقصد دل در همه عالم گشتیم
گنج مقصود در این عالم ویرانه نبود
من به هر کشوری از عشق نبودم رسوا
گر به هر مجلسی از حسن تو افسانه نبود
پرتو روی تو آتش به دلم زد وقتی
که به پیرامن شمع این همه پروانه نبود
تا سر زلف تو شد سلسله‌جنبان جنون
کس ندیدم به همه شهر که دیوانه نبود
با وجود غزل شاه فروغی چه کند
زان که در طبع گدا گوهر یک دانه نبود
تاج بخشنده خورشید ملک ناصردین
که رهین فلک از همت مردانه نبود
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶
آشوب شهر طلعت زیبای او بود
زنجیر عقل جعد چلیپای او بود
ما و دلی که خسته تیر بلای عشق
ما و سری که بر سر سودای او بود
بالای او مرا به بلا کرد مبتلا
یعنی بلا نتیجهٔ بالای او بود
بر خاک پای ماه من ار سر نسوده مهر
پس چارمین سپهر چرا جای او بود
هشیاریش محال بود روز رستخیز
هر کس که مست نرگس شهلای او بود
روزی که پاره می‌شود از هم طناب عمر
امید من به زلف سمن سای او بود
هر سر سزای افسر زرین نمی‌شود
الا سری که خاک کف پای او بود
هر جا حدیث چشمه کوثر شنیده‌ای
افسانه‌ای ز لعل شکرخای او بود
هر انجمن که جلوهٔ فردوس دیده‌ای
دیباچه‌ای ز روی دل آرای او بود
دانی قیامت از چه ندارد سر قیام
در انتظار قامت رعنای او بود
شد روشنم ز نظم فروغی که بر فلک
خورشید یک فروغ ز سیمای او بود
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷
همه شب راه دلم بر خم گیسوی تو بود
آه از این راه که باریک تر از موی تو بود
رهرو عشق از این مرحله آگاهی داشت
که ره قافلهٔ دیر و حرم سوی تو بود
گر نهادیم قدم بر سر شاهان شاید
که سر همت ما بر سر زانوی تو بود
پیش از آن دم که شود آدم خاکی ایجاد
بر سر ما هوس خاک سر کوی تو بود
پنجهٔ چرخ ز سر پنجهٔ من عاجز شد
که توانایی‌ام از قوت بازوی تو بود
زان شکستم به هم آیینهٔ خودبینی را
که نگاهم همه در آینهٔ روی تو بود
پیر پیمانه‌کشان شاهد من بود مدام
که همه مستیم از نرگس جادوی تو بود
تا مرا عشق تو انداخت ز پا دانستم
که قیامت مثل از قامت دل‌جوی تو بود
ماه نو کاسته از گوشهٔ گردون سر زد
که خجالت‌زدهٔ گوشهٔ ابروی تو بود
نفس خرم جبریل و دم باد مسیح
همه از معجزهٔ لعل سخنگوی تو بود
مهربانی کسی از دور فلک هیچ ندید
زان که هم صورت و هم سیرت و هم خوی تو بود
هیچ کس آب ز سرچشمهٔ مقصود نخورد
مگر آن تشنه که جایش به لب جوی تو بود
دوش با ماه فروزنده فروغی می‌گفت
کافتاب آیتی از طلعت نیکوی تو بود
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸
به کویش دوش یا رب یا ربی بود
که را یارب ندانم مطلبی بود
شب و روزی که در می‌خانه بودیم
ز حق مگذر که خوش روز و شبی بود
کسی داند حدیث تلخ کامی
که جانش بر لب از شیرین لبی بود
نبودم تیره‌روز از عشق آن ماه
به چرخم گر فروزان کوکبی بود
بهای اشک سیمینم ندانست
نمی‌دانم چه سیمین غبغبی بود
رخ زیبای او در چنبر زلف
تو پنداری قمر در عقربی بود
از آن رو کافر عشقم فروغی
که عشق اولی تر از هر مذهبی بود
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹
تا به رخ چین سر زلف تو لرزان نشود
همه جا قیمت مشک ختن ارزان نشود
دل یک سلسله دیوانه نجنبد از جای
حلقهٔ موی تو گر سلسله جنبان نشود
راه در جمع پراکنده دلانش ندهند
آن که در حلقهٔ زلف تو پریشان نشود
پیش صاحب نظران صورت بر دیوار است
آن که در صورت زیبای تو حیران نشود
خضر اگر بوسه زند لعل می‌آلود تو را
هرگز آلوده به سر چشمهٔ حیوان نشود
تا دمادم نکشد جام لبالب ساقی
سر به سر با خبر از گردش دوران نشود
تا کسی خواجگی هر دو جهان را نکند
لایق بندگی حضرت انسان نشود
تاکسی ذره صفت پاک نگردد در عشق
قابل تربیت مهر درخشان نشود
دوش با آن مه تابنده فروغی می‌گفت
کز دلم مهر تو پیدا شد و پنهان نشود
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰
گر آن صنم ز پرده پدیدار می‌شود
تسبیح شیخ حلقهٔ زنار می‌شود
ساقی بدین کرشمه اگر می‌کند به جام
مسجد رواق خانهٔ خمار می‌شود
گر دم زند ز طرهٔ او باد صبح دم
آفاق پر ز نافهٔ تاتار می‌شود
هر کس که منع من کند از تار زلف او
آخر بدان کمند گرفتار می‌شود
جایی رسید غیرت عشقم که جان پاک
حایل میانهٔ من و دلدار می‌شود
ای گلبن مراد بدین تازه نازکی
مخرام سوی باغ که گل خار می‌شود
خیزد چو چشم مست تو از خواب بامداد
خوابیده فتنه‌ایست که بیدار می‌شود
شد روز رستخیز و نیامد دلم به هوش
پنداشتم که مست تو هشیار می‌شود
مهجورم از وصال تو در عین اتصال
محروم آن که محرم اسرار می‌شود
هر تن که سر نداد فروغی به پای دوست
در کیش اهل عشق گنهکار می‌شود
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱
پیش من کام رقیب از لعل خندان می‌دهد
از یکی جان می‌ستاند بر یکی جان می‌دهد
می‌گشاید تا ز هم چشمان خواب آلوده را
هر طرف بر قتل من از غمزه فرمان می‌دهد
می‌کشد عشقم به میدانی که جان خسته را
زخم مرهم می‌گذارد، درد درمان می‌دهد
خوابم از غیرت نمی‌آید مگر امشب کسی
دل به دلبر می‌سپارد جان به جانان می‌دهد
گر چنین چشم ترم خون‌آب دل خواهد فشاند
خانهٔ همسایه را یک سر به توفان می‌دهد
من که دست چرخ را می‌پیچم از نیروی عشق
هر دمم صد پیچ و تاب آن زلف پیچان می‌دهد
یارب آن موی مسلسل را پریشانی مباد
زان که گاهی کام دلهای پریشان می‌دهد
وای بر حال گرفتاری که دست روزگار
دست او می‌گیرد و بر دست هجران می‌دهد
هر که می‌بوسد لب ساقی به حکم می فروش
نسبت می را کجا با آب حیوان می‌دهد
یک جهان جان در بهای بوسه می‌خواهد لبش
گوهر ارزنده‌اش را سخت ارزان می‌دهد
تا فروغی گفتگو زان شکرین لب می‌کند
گفتهٔ خود را به سلطان سخن‌دان می‌دهد
ناصرالدین شاه غازی آن که در میدان جنگ
نطق گوهربار او خجلت به مرجان می‌دهد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲
جان سپاری به ره غمزهٔ جانان باید
تیرباران قضا را سپر از جان باید
بگذر از هر دو جهان گر سر وحدت داری
دامن کفر رها کن گرت ایمان باید
از پریشانی اگر جمع نگردد غم نیست
هر که را بویی از آن زلف پریشان باید
گریه چون ابر بهاری چه کند گر نکند
هر که را کامی از آن غنچهٔ خندان باید
آن که منع دلم از چاک گریبان تو کرد
خاکش اندر لب و چاکش به گریبان باید
چشم من قامت دل‌جوی تو را می‌جوید
زان که بر دامن جو سرو خرامان باید
عاشقان جز دهنت هیچ نخواهند آری
تشنه‌کامان تو را چشمهٔ حیوان باید
عکس رخسار تو در چشم من افتاد آری
شمع افروخته را رو به شبستان باید
از سر کوی تو حیف است فروغی برود
که گلستان تو را مرغ غزلخوان باید
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳
هر جا که به طنازی، آن سرو روان آید
دل بر سر دل ریزد، جان از پی جان آید
حسرت نبرد عاشق جز بر دل مشتاقی
کز رهگذر خوبان حسرت نگران آید
شهری به ره آن مه، خون در دل و جان بر لب
فریاد که از دستش یک شهر به جان آید
هرگز نتوان رفتن بیرون ز کمین گاهی
کان ترک شکارافکن با تیر و کمان آید
باید که تنم گردد چون موی به باریکی
شاید به کنار من آن موی میان آید
مشکل ز وجود من ماند اثری باقی
وقتی که به سر رفتم آن جان جهان آید
آنجا که تو بنشینی، خلقی به فغان خیزد
وانجا که تو برخیزی، شهری به امان آید
ترسم ندهی راهم در صحن گلستانت
تا تازه بهارت را آسیب خزان آید
اندوه نمی‌ماند در عشق فروغی را
هر گه به دل تنگش آن تنگ دهان آید
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴
همه جا تیر تو بر سینهٔ ما می‌آید
جان به قربان خدنگی که به جا می‌آید
جوی خون می‌رود از چشمهٔ چشمم بر خاک
بر سرم بین که ز دست تو چه‌ها می‌آید
گر دل از سنگ جفای تو ننالد چه کند
شیشه هنگام شکستن به صدا می‌آید
صف عشاق به یک چشم زدن بر هم زد
یارب این صف زده مژگان ز کجا می‌آید
سخت شد بر دل من کار به حدی در عشق
که به سر وقت من آن سست وفا می‌آید
من ز خود می‌روم و یار قدح می‌بخشد
تشنه جان می‌دهد و آب بقا می‌آید
همه اخوان صفا بر سر وجدند مگر
صنم ماست که از روی صفا می‌آید
می‌رسد جلوه‌گر آن سرو خرامان ای دل
مستعد باش که توفان بلا می‌آید
مگر اندیشه‌ام از روی خطا رفت که باز
ترک سر مست من از راه خطا می‌آید
جمعی افتاده به هر گوشه پریشان حالند
مگر از سنبل او باد صبا می‌آید
از سر ریختن خون فروغی مگذر
چون به میدان تو در عین رضا می‌آید
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶
گر به کاری نزنم دست به جز عشق تو شاید
مرد باید نزند دست به کاری که نباید
چون بگیرند پراکنده دلان زلف بتان را
من سر زلف تو گیرم، اگر از دست برآید
گر گذارش به سر زلف دوتای تو نیفتد
کاروان سحر از هر طرفی مشک نساید
گر بدین پستهٔ خندان گذری در شکرستان
پس از این طوطی خوش لهجه، شکر هیچ نخاید
گر گشاید گره از کار فرو بستهٔ دلها
شانه‌گر زلف گره‌گیر تو از هم نگشاید
من به جز روی دل‌آرای تو آیینه ندیدم
که ز آیینهٔ دل گرد کدورت بزداید
ترسم این باده که دور از لب میگون تو خوردم
مستیم هیچ نبخشاید و شادی نفزاید
پیشهٔ من شده در میکده‌ها شیشه کشیدن
تا از این پیشه چه پیش آید و این شیشه چه زاید
هر چه معشوق کند عین عنایت بود اما
بیش ازین جور به عشاق جگر خسته نشاید
شادباش ار دهدت وعدهٔ دیدار به محشر
در سر وعده اگر وعدهٔ دیگر ننماید
لایق بزم شهنشه نشود بزم فروغی
تا ز سودای غزالان غزلی خوش نسراید
ناصردین شه منصور که در معرکه، تیغش
جان دشمن بستاند، سر اعداد برباید
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷
به امیدی که وفا خواهم دید
از تو تا چند جفا خواهم دید
تا کی از لعل شراب آلودت
غیر را کامروا خواهم دید
گر توان وصل تو را دید بخواب
این چنین خواب کجا خواهم دید
طاق ابروی تو گر قبله شود
خوش اثرها ز دعا خواهم دید
تا سر زلف تو در دست من است
مشک چین را به خطا خواهم دید
حسن تو پرده ز چشمم برداشت
تا ازین پرده چها خواهم دید
گر تو شمشیر زنی مردم را
چشم حسرت به قفا خواهم دید
گر کمان دار تویی دلها را
هدف تیر بلا خواهم دید
هر کجا قامت تو بنشیند
بس قیامت که به پا خواهم دید
گر کف پای نهی بر سر خاک
خاک را آب بقا خواهم دید
مگر آن ماه فروغی دیدی
که فروغت همه جا خواهم دید
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸
هر کس که دید روی تو آهی ز جان کشید
هر دل که شد اسیر تو دست از جهان کشید
هر خون که ریختی تو به محشر نشد حساب
پنداشتم حساب تو را می‌توان کشید
دیشب به یاد قد تو از دل کشیده‌ام
آهی که انتقام من از آسمان کشید
آن را که چرخ داد به کف سر خط امان
خود را به زیر سایه پیر مغان کشید
یک بارگی خصومت عشاق و بوالهوس
برخاست از میانه چو تیغ از میان کشید
ابروی او که مایهٔ چندین گشایش است
منت خدای را که به قتلم کمان کشید
مسکین کسی که داد ز کف آستین تو
مسکین‌تر آن که پای از آن آستان کشید
این است اگر تطاول گلچین و باغبان
باید قدم فروغی از این گلستان کشید
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰
بگشا به تبسم لب شیرین شکربار
کز تنگ دهانت به شکر تنگ شود کار
یک قوم ز ابروی تو در گوشهٔ محراب
یک طایفه از چشم تو در خانهٔ خمار
از تابش رخسار تو یک شهر بر آذر
وز نرگس بیمار تو یک قوم در آزار
آنجا که ز خطت اثری سجده برد مور
و آنجا که ز زلفت خبری مهره نهد مار
هم برده ز جعد تو صبا نافه به خرمن
هم خورده ز لعل تو امل بادهٔ خروار
هم شربتی از لعل تو در دکهٔ قناد
هم نکهتی از جعد تو در طبلهٔ عطار
در چنبر گیسوی تو بس عنبر سارا
در حقهٔ یاقوت تو بس لل شهوار
یک جمع پراکندهٔ آن سنبل پیچان
یک شهر جگر خستهٔ آن نرگس بیمار
رازم همه افشا شد از آن عمرهٔ عمار
عقلم همه سودا شد از آن طرهٔ طرار
معشوق نداند غم محرومی عاشق
آزاد ندارد خبر از حال گرفتار
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱
ای ز رخت صبح و شام کاسته شمس و قمر
شاهد شیرین کلام، خسرو فرخ سیر
ای لب عشاق تو، بوسه‌زن ساق تو
سینهٔ مشتاق تو، تیر بلا را سپر
کوی تو ای دلبرا، کعبهٔ اهل صفا
روی تو ای خوش لقا، قبلهٔ اهل نظر
سنبلت ای گل عذار، بر سر نسرین گذار
هم طبق گل بیار، هم رمق دل ببر
زلف زره‌پوش تو، درع برو دوش تو
کوته از آغوش تو دست قضا و قدر
چاک گریبان تو، صحن گلستان تو
سنبل پیچان تو، چنبر باد سحر
ذکر تو کام زبان، فکر تو روح و روان
داغ تو بهتر ز جان، داد تو خوش‌تر ز سر
مشک‌تر از روی تو، ریخته در کوی تو
در هوس بوی تو، شهری خونین جگر
چند ز آهوی چین، دم زنی ای هم نشین
چشم سیاهش ببین، روز فروغی نگر