عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۷
یک جرعه به خاکم فکن و خاک بجوش آر
وز بیخودی مرگ مرا باز بهوش آر
یکبار صبوحی زده از خانه برون آی
چون صبح قیامت همه عالم بخروش آر
من ماهی لب تشنه ام ای خضر کرامت
بازم چو خط خود بلب چشمه نوش آر
تا چند نهی گوش بر افسانه مردم
یکره سخن عاشق خود نیز بگوش آر
اهلی اگرت هست هوس معجز عیسی
تابوت من آخر به در باده فروش آر
وز بیخودی مرگ مرا باز بهوش آر
یکبار صبوحی زده از خانه برون آی
چون صبح قیامت همه عالم بخروش آر
من ماهی لب تشنه ام ای خضر کرامت
بازم چو خط خود بلب چشمه نوش آر
تا چند نهی گوش بر افسانه مردم
یکره سخن عاشق خود نیز بگوش آر
اهلی اگرت هست هوس معجز عیسی
تابوت من آخر به در باده فروش آر
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۰
از تیر تو در خاک طپد مرغ هوا باز
از خاک مگر می طلبد تیر ترا باز
از من چه رمیدی چکنم بهر تو یارب
مرغی که شد از دست نیاید به دعا باز
در خشم روی بی سبب و مهر نمایی
ما دیگرت آریم بصد مهر و وفا باز
هرگز نرود از دلم آن مهر نخستین
هرچند که دیدم همه عمر از تو جفا باز
دور از درت آندل که کدورت زده گردید
بالله که صدش کعبه نیارد بصفا باز
اندیشه وصلش نبود کار من و تو
اهلی مگر این کار گذاری بخدا باز
از خاک مگر می طلبد تیر ترا باز
از من چه رمیدی چکنم بهر تو یارب
مرغی که شد از دست نیاید به دعا باز
در خشم روی بی سبب و مهر نمایی
ما دیگرت آریم بصد مهر و وفا باز
هرگز نرود از دلم آن مهر نخستین
هرچند که دیدم همه عمر از تو جفا باز
دور از درت آندل که کدورت زده گردید
بالله که صدش کعبه نیارد بصفا باز
اندیشه وصلش نبود کار من و تو
اهلی مگر این کار گذاری بخدا باز
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۴
المنه لله که دگر مرغ خوش آواز
قانون غزل کرد بمضراب زبان ساز
چون لاله دلم چاک شد از باد بهاری
وقت است که این داغ کهن تازه شود باز
هرگز بزمین توسن بختش نرساند
هرچند بدان میل کند سرو سرافراز
آن حسن پریوش که تحمل نکند کوه
دیوانه کند لا به کز آن پرده برانداز
اهلی چه کند توبه ز معشوق پرستی
کآخر چو بتی دید همان میکند آغاز
قانون غزل کرد بمضراب زبان ساز
چون لاله دلم چاک شد از باد بهاری
وقت است که این داغ کهن تازه شود باز
هرگز بزمین توسن بختش نرساند
هرچند بدان میل کند سرو سرافراز
آن حسن پریوش که تحمل نکند کوه
دیوانه کند لا به کز آن پرده برانداز
اهلی چه کند توبه ز معشوق پرستی
کآخر چو بتی دید همان میکند آغاز
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۵
ای برق محبت که ره من زده یی باز
آتش بمن سوخته خرمن زده یی باز
زینگونه که بردی بدر از خانه خویشم
برمن رقم گوشه گلخن زده یی باز
ای جان من خانه خراب از چه جهت دست
در دامن آن خانه برافکن زده یی باز
خواهی مگر ای اشک دگر خون مرا ریخت
ورنه چه مرا دست بدامن زده یی باز
از طعن تو اهلی دل ما ریش از آن است
کازرده خاریم و تو سوزن زده یی باز
آتش بمن سوخته خرمن زده یی باز
زینگونه که بردی بدر از خانه خویشم
برمن رقم گوشه گلخن زده یی باز
ای جان من خانه خراب از چه جهت دست
در دامن آن خانه برافکن زده یی باز
خواهی مگر ای اشک دگر خون مرا ریخت
ورنه چه مرا دست بدامن زده یی باز
از طعن تو اهلی دل ما ریش از آن است
کازرده خاریم و تو سوزن زده یی باز
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۸
عیسی دم من وقت سماع طرب انگیز
دستی بسوی مرده برافشاند که برخیز
روزیکه شهیدان علم داد برآرند
شرمنده فرهاد بود خسرو پرویز
طوطی همه خاییده سخن گفت ز شکر
گویا خجلش ساخته آن لعل شکر ریز
تا چند خورم زهر غم آخر قدحی بخش
یکبار هم این زهر به تریاک برآمیز
هرگاه که اهلی نگرد بر گل رویت
خاری شکنی بر جگرش از نگه تیز
دستی بسوی مرده برافشاند که برخیز
روزیکه شهیدان علم داد برآرند
شرمنده فرهاد بود خسرو پرویز
طوطی همه خاییده سخن گفت ز شکر
گویا خجلش ساخته آن لعل شکر ریز
تا چند خورم زهر غم آخر قدحی بخش
یکبار هم این زهر به تریاک برآمیز
هرگاه که اهلی نگرد بر گل رویت
خاری شکنی بر جگرش از نگه تیز
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۰
شکر خدا که چشم تو بر ما فتاد باز
دست دعای ما در دولت گشاد باز
گویی ببرد از دل ما هر غمی که بود
لطفت بیک جواب سلامی که داد باز
چشمت بحال ما نظر مرحمت فکند
و آن عشوه ها که داشت بیکسو نهاد باز
تاشد زیاده مهر تو ای آفتاب حسن
شد سوز عاشقانه مراهم زیاد باز
بس نامرادیی که کشید از خمار هجر
اهلی که شد ز وصل تو مست مراد باز
باز بشکت گل دولت و یار آمد باز
مژدگانی که خزان رفت و بهار آمد باز
دیده ام بسکه بخون موج زد از گریه چو بحر
گوهری کز نظرم شد بکنار آمد باز
نقد دل بردم و در کار نثارش کردم
عاقبت این درم قلب بکار آمد باز
یار اینطایر فرخ چه سبکروح کسی است
که برای دل موری بشکار آمد باز
مرده بودم بسر رهگذر از رفتن دوست
شکر ایزد که مسیحا بگذار آمد باز
اهلی از رشگ تو خاری بجگر خورد چه سود
زین گل نو که ز باغ تو ببار آمد باز
دست دعای ما در دولت گشاد باز
گویی ببرد از دل ما هر غمی که بود
لطفت بیک جواب سلامی که داد باز
چشمت بحال ما نظر مرحمت فکند
و آن عشوه ها که داشت بیکسو نهاد باز
تاشد زیاده مهر تو ای آفتاب حسن
شد سوز عاشقانه مراهم زیاد باز
بس نامرادیی که کشید از خمار هجر
اهلی که شد ز وصل تو مست مراد باز
باز بشکت گل دولت و یار آمد باز
مژدگانی که خزان رفت و بهار آمد باز
دیده ام بسکه بخون موج زد از گریه چو بحر
گوهری کز نظرم شد بکنار آمد باز
نقد دل بردم و در کار نثارش کردم
عاقبت این درم قلب بکار آمد باز
یار اینطایر فرخ چه سبکروح کسی است
که برای دل موری بشکار آمد باز
مرده بودم بسر رهگذر از رفتن دوست
شکر ایزد که مسیحا بگذار آمد باز
اهلی از رشگ تو خاری بجگر خورد چه سود
زین گل نو که ز باغ تو ببار آمد باز
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۷
از بیم غصه شب و خوف ملال روز
روزم خیال شب کشد و شب خیال روز
آسوده خسته یی که بخواب عدم بود
وارسته از عذاب شب و قیل و قال روز
شب همچو شمع سوخته و روز مرده ایم
آنست حال ما شب و اینست حال روز
آن چشمه حیات کجا تیره دل کجا
هرگز که دید در شب ظلمت مجال روز
امشب که یار زلف پریشان گشاده است
اهلی بیا و در دل شب بین جمال روز
روزم خیال شب کشد و شب خیال روز
آسوده خسته یی که بخواب عدم بود
وارسته از عذاب شب و قیل و قال روز
شب همچو شمع سوخته و روز مرده ایم
آنست حال ما شب و اینست حال روز
آن چشمه حیات کجا تیره دل کجا
هرگز که دید در شب ظلمت مجال روز
امشب که یار زلف پریشان گشاده است
اهلی بیا و در دل شب بین جمال روز
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۸
اشارت تو بجان دادنم بشارت بس
مرا به تیغ چه حاجت همین اشارت بس
چنان بشارت وصل تو شادمانم کرد
که گر تو نیز نیایی همین بشارت بس
چو کشته تو شوم بر مزار من بخرام
که خونبهای من ایدوست این زیارت بس
شهید خانه خراب تو خاک منزل ساخت
درین سراچه فانی همین عمارت بس
بخون دیده کنم سجده بتان اهلی
نماز همچو منی را همین طهارت بس
مرا به تیغ چه حاجت همین اشارت بس
چنان بشارت وصل تو شادمانم کرد
که گر تو نیز نیایی همین بشارت بس
چو کشته تو شوم بر مزار من بخرام
که خونبهای من ایدوست این زیارت بس
شهید خانه خراب تو خاک منزل ساخت
درین سراچه فانی همین عمارت بس
بخون دیده کنم سجده بتان اهلی
نماز همچو منی را همین طهارت بس
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۱
نوازش تو قیامی ز سرو قامت بس
مگر قیام تو آمرزش قیامت بس
چو نخل گل دگران خویش اگر بیارایند
ترا همین گل رخسار و سرو قامت بس
چو دورم از بهشتی صفت چه سوزی باز
عذاب دوزخیان حسرت و ندامت بس
به پیش قد تو سرو از غرامت است بپای
دگر خجل مکن اورا همین غرامت بس
من و ملامت عشق تو گر شوم کشته
مرا ز کنج لحد گوشه سلامت بس
جمال دوست بود خونبهای کشته عشق
شهید عشق بتان را همین کرامت بس
سگ ملامت اهل شب از فغان می کرد
گر آمی بود او را همین ملامت بس
مگر قیام تو آمرزش قیامت بس
چو نخل گل دگران خویش اگر بیارایند
ترا همین گل رخسار و سرو قامت بس
چو دورم از بهشتی صفت چه سوزی باز
عذاب دوزخیان حسرت و ندامت بس
به پیش قد تو سرو از غرامت است بپای
دگر خجل مکن اورا همین غرامت بس
من و ملامت عشق تو گر شوم کشته
مرا ز کنج لحد گوشه سلامت بس
جمال دوست بود خونبهای کشته عشق
شهید عشق بتان را همین کرامت بس
سگ ملامت اهل شب از فغان می کرد
گر آمی بود او را همین ملامت بس
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۳
تا غرق بحر خون نشوی از جفای کس
بیگانه شو ز خلق و مشو آشنای کس
گنج نهان عشق بکس فاش چون کنم
من بر خود اعتماد ندارم چه جای کس
آن لب کرم کشد طمع بوسه نیستم
در شرع عشق کس ندهد خونبهای کس
کوی ترا صفا نه که از آب چشم ماست
بر کعبه منتی نبود از صفای کس
جز من که جان چو شمع دهم از برای تو
خود را نکشته است کسی از برای کس
آن لذتی که یافت ز دشنام تو دلم
تا زنده ام نیافته ام از دعای کس
اهلی اگر هوای عدم کرد گو برو
ننهاده است عشق تو بندی بپای کس
بیگانه شو ز خلق و مشو آشنای کس
گنج نهان عشق بکس فاش چون کنم
من بر خود اعتماد ندارم چه جای کس
آن لب کرم کشد طمع بوسه نیستم
در شرع عشق کس ندهد خونبهای کس
کوی ترا صفا نه که از آب چشم ماست
بر کعبه منتی نبود از صفای کس
جز من که جان چو شمع دهم از برای تو
خود را نکشته است کسی از برای کس
آن لذتی که یافت ز دشنام تو دلم
تا زنده ام نیافته ام از دعای کس
اهلی اگر هوای عدم کرد گو برو
ننهاده است عشق تو بندی بپای کس
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۴
گو جام جم مباش، سفال شراب بس
لب تشنه را ز هر دو جهان یکدم آب بس
حرف محبت است مراد از جهان رقم
یک نکته فهم گر کنی از صد کتاب بس
ای آفتاب حسن نگاهی مرا بس است
در کار ذره یک نظر از آفتاب بس
در جان من نشین و بچشم کسان مرو
ای گنج حسن جای تو جان خراب بس
کنجی و ساقیی و شرابی و همدمی
از نسخه زمانه همین انتخاب بس
بودم ز شمع خویش چو پروانه مضطرب
آتش بمن فکند چه گفت اضطراب بس
وصلت کجا و دیده بیدار از کجا
اهلی اگر خیال تو بیند بخواب بس
لب تشنه را ز هر دو جهان یکدم آب بس
حرف محبت است مراد از جهان رقم
یک نکته فهم گر کنی از صد کتاب بس
ای آفتاب حسن نگاهی مرا بس است
در کار ذره یک نظر از آفتاب بس
در جان من نشین و بچشم کسان مرو
ای گنج حسن جای تو جان خراب بس
کنجی و ساقیی و شرابی و همدمی
از نسخه زمانه همین انتخاب بس
بودم ز شمع خویش چو پروانه مضطرب
آتش بمن فکند چه گفت اضطراب بس
وصلت کجا و دیده بیدار از کجا
اهلی اگر خیال تو بیند بخواب بس
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۵
گدای دل شو و فارغ ز پادشاهی باش
امیدوار به بخشایش الهی باش
غرض ز حلقه ذکر وز بزم می مستی است
تو مست باش و بهر شیوه یی که خواهی باش
گرت هواست شراب صبوح با رندان
چراغ میکده با آه صبحگاهی باش
نشان گوهر مقصود گر همی خواهی
در آب دیده خود غرقه همچو ماهی باش
سپرد دل بتو اهلی ببوی نافه وصل
نگفت در پی خونش ز دل سیاهی باش
امیدوار به بخشایش الهی باش
غرض ز حلقه ذکر وز بزم می مستی است
تو مست باش و بهر شیوه یی که خواهی باش
گرت هواست شراب صبوح با رندان
چراغ میکده با آه صبحگاهی باش
نشان گوهر مقصود گر همی خواهی
در آب دیده خود غرقه همچو ماهی باش
سپرد دل بتو اهلی ببوی نافه وصل
نگفت در پی خونش ز دل سیاهی باش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۷
غم پریشان سازم از مستی چو زلف پرخمش
تا پریشان تر شوم ز آشفتگیهای غمش
من طبیب عشقم و دانم دوای دل نکو
زخم دل هردم ز داغی تازه باید مرهمش
اشک گرم عاشقان هر قطره بحر آتشی است
بلکه باشد بحر آتش قطره یی از شبنمش
من نه آنمردم که ترسم از هلاک خویشتن
گر اجل سستی کند دامن بگیرم محکمش
هرکه دارد ساقیی چون او چکارش با مسیح
جرعه نوش است آفتاب ما مسیح مریمش
مست سودای توام از فکر عالم بیخبر
کی بود مجنون سر و سودای کار عالمش
هرکه چون اهلی سگ کوی پری رویی نشد
گر ملک باشد که صاحبدل نخواند آدمش
تا پریشان تر شوم ز آشفتگیهای غمش
من طبیب عشقم و دانم دوای دل نکو
زخم دل هردم ز داغی تازه باید مرهمش
اشک گرم عاشقان هر قطره بحر آتشی است
بلکه باشد بحر آتش قطره یی از شبنمش
من نه آنمردم که ترسم از هلاک خویشتن
گر اجل سستی کند دامن بگیرم محکمش
هرکه دارد ساقیی چون او چکارش با مسیح
جرعه نوش است آفتاب ما مسیح مریمش
مست سودای توام از فکر عالم بیخبر
کی بود مجنون سر و سودای کار عالمش
هرکه چون اهلی سگ کوی پری رویی نشد
گر ملک باشد که صاحبدل نخواند آدمش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۸
مرو از دیده چو برق و بمن زار ببخش
بارها سوخته یی خرمنم انبار ببخش
شرف صحبت گل محو کند زشتی خار
نیکی خود نگر و جرم من خوار ببخش
کرد دل میل تو و دیده بود اشک افشان
هرچه دل کرد بدین دیده خونبار ببخش
گر سر نامه گشایی بودش باد بهار
بگشا سنبل و صد نافه تاتار ببخش
حاجتم از شکرستان لبت حاصل کن
نیست خود حاجت گفتن که چه مقدار ببخش
عاقبت جان نبرد هرکه غم عشق گزید
ای اجل بگذر و مارا بغم یار ببخش
گر چو شمع سحرت باد دهد مژده دوست
حاصل زندگی خویش بیک بار ببخش
چون بمیخانه رسی از سر و دستار مگو
بلکه در پای قدح نه سرو دستار ببخش
گر نبخشی بنکویان بد اهلی ساقی
به پشیمانی رندان گنهکار ببخش
چو مه بمهر فلک شهره در جهان کم باش
به نور معنی خود آفتاب عالم باش
قبای اطلس گل زود میرود بر باد
بخلعت ابدی همچو سرو خرم باش
بهست و نیست چرا غم خورد کسی ساقی
بجان دوست که تا باده هست بیغم باش
بکنج میکده بنشین چو جام جم با تست
بصد شکوه فریدون و حشمت جم باش
حکایتی که ز فرهاد و بیستون گویند
کنایت است که در کار خویش محکم باش
چو خار راه مسیحاست سوزنی در عشق
مجرد از دو جهان چون مسیح مریم باش
بهشت عدن نیز زد به گفتگو اهلی
رقیب اگر نشود آدمی تو آدم باش
بارها سوخته یی خرمنم انبار ببخش
شرف صحبت گل محو کند زشتی خار
نیکی خود نگر و جرم من خوار ببخش
کرد دل میل تو و دیده بود اشک افشان
هرچه دل کرد بدین دیده خونبار ببخش
گر سر نامه گشایی بودش باد بهار
بگشا سنبل و صد نافه تاتار ببخش
حاجتم از شکرستان لبت حاصل کن
نیست خود حاجت گفتن که چه مقدار ببخش
عاقبت جان نبرد هرکه غم عشق گزید
ای اجل بگذر و مارا بغم یار ببخش
گر چو شمع سحرت باد دهد مژده دوست
حاصل زندگی خویش بیک بار ببخش
چون بمیخانه رسی از سر و دستار مگو
بلکه در پای قدح نه سرو دستار ببخش
گر نبخشی بنکویان بد اهلی ساقی
به پشیمانی رندان گنهکار ببخش
چو مه بمهر فلک شهره در جهان کم باش
به نور معنی خود آفتاب عالم باش
قبای اطلس گل زود میرود بر باد
بخلعت ابدی همچو سرو خرم باش
بهست و نیست چرا غم خورد کسی ساقی
بجان دوست که تا باده هست بیغم باش
بکنج میکده بنشین چو جام جم با تست
بصد شکوه فریدون و حشمت جم باش
حکایتی که ز فرهاد و بیستون گویند
کنایت است که در کار خویش محکم باش
چو خار راه مسیحاست سوزنی در عشق
مجرد از دو جهان چون مسیح مریم باش
بهشت عدن نیز زد به گفتگو اهلی
رقیب اگر نشود آدمی تو آدم باش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۹
آن پریرو هرکه خواهد دست دل در گردنش
تا ندارد دست از عالم نگیرد دامنش
باشد از گمگشتگی یابی چو مجنون ره بدوست
ورنه آن آهوی مشکین کس نداند مسکنش
برق حسن او نخواهد از درخشیدن نشست
تا نخیزد عاشق بیچاره دود از خرمنش
کشته آن نرگس مستم که در هر گوشه یی
صد چو من افتاده شد از غمزه صیدافکنش
اهلی دیوانه را گر همچنین سوزد جگر
عاقبت خاکستری یابی بکنج گلخنش
تا ندارد دست از عالم نگیرد دامنش
باشد از گمگشتگی یابی چو مجنون ره بدوست
ورنه آن آهوی مشکین کس نداند مسکنش
برق حسن او نخواهد از درخشیدن نشست
تا نخیزد عاشق بیچاره دود از خرمنش
کشته آن نرگس مستم که در هر گوشه یی
صد چو من افتاده شد از غمزه صیدافکنش
اهلی دیوانه را گر همچنین سوزد جگر
عاقبت خاکستری یابی بکنج گلخنش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۰
ای دل گه وصلش بجوار دگران باش
چشم تو فضول است خدا را نگران باش
چون عمر گرامی گذرد باد صبوحی
برخیز و دمی واقف عمر گذران باش
خواهی که نباشد خبر از تلخی مرگت
پیمانه می پر کن و از بیخبران باش
ای یوسف جان اهل نظر قدر تو دانند
زنهار که دور از نظر بی بصران باش
تا خون کسی دامن پاک تو نگیرد
واقف زنم دیده خونین جگران باش
اهلی که زند دم ز سفال سگ کویت
گو خاک فدم همچو گل کوزه گران باش
چشم تو فضول است خدا را نگران باش
چون عمر گرامی گذرد باد صبوحی
برخیز و دمی واقف عمر گذران باش
خواهی که نباشد خبر از تلخی مرگت
پیمانه می پر کن و از بیخبران باش
ای یوسف جان اهل نظر قدر تو دانند
زنهار که دور از نظر بی بصران باش
تا خون کسی دامن پاک تو نگیرد
واقف زنم دیده خونین جگران باش
اهلی که زند دم ز سفال سگ کویت
گو خاک فدم همچو گل کوزه گران باش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۲
امشب که چراغ نظری چرب زبان باش
دل نرم کن ای شمع و مرا مرهم جان باش
حسنت بصفا بهتر از آن گشت که بودست
زنهار که در حسن وفا هم به از آن باش
خواهی که سرافراز شوی در همه عالم
چون سرو سهی راست دل و راست زبان باش
بیگانه شو از مردم و گر هم بتوانی
چون مردم چشم از نظر خویش نهان باش
تعلیم فراغت دهم ایدل به دو حرفت
عاشق شو و در سایه آن سرو روان باش
اکسیر مرادی که کند خاک زر سرخ
گر میطلبی خاک ره پیر مغان باش
چون صید غزالان همه مجنون صفتانند
اهلی پی خود گم کن و بی نام و نشان باش
دل نرم کن ای شمع و مرا مرهم جان باش
حسنت بصفا بهتر از آن گشت که بودست
زنهار که در حسن وفا هم به از آن باش
خواهی که سرافراز شوی در همه عالم
چون سرو سهی راست دل و راست زبان باش
بیگانه شو از مردم و گر هم بتوانی
چون مردم چشم از نظر خویش نهان باش
تعلیم فراغت دهم ایدل به دو حرفت
عاشق شو و در سایه آن سرو روان باش
اکسیر مرادی که کند خاک زر سرخ
گر میطلبی خاک ره پیر مغان باش
چون صید غزالان همه مجنون صفتانند
اهلی پی خود گم کن و بی نام و نشان باش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۳
در کوی تو تا کس قدم از ما ننهد پیش
ما سر بنهادیم که کس پا ننهد پیش
المنه لله که ز عشق تو رسیدیم
جایی که کسی پای از آنجا ننهد پیش
قسمت مگر این بود که از جام وصالت
جز خون جگر عشق تو ما را ننهد پیش
نقش ملک اندازه نقاش نباشد
تا صورت آن چهره زیبا ننهد پیش
اهلی نشود شاد کس از صورت شیرین
فرهاد صفت کوه غمی تا ننهد پیش
ما سر بنهادیم که کس پا ننهد پیش
المنه لله که ز عشق تو رسیدیم
جایی که کسی پای از آنجا ننهد پیش
قسمت مگر این بود که از جام وصالت
جز خون جگر عشق تو ما را ننهد پیش
نقش ملک اندازه نقاش نباشد
تا صورت آن چهره زیبا ننهد پیش
اهلی نشود شاد کس از صورت شیرین
فرهاد صفت کوه غمی تا ننهد پیش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۴
دلا چو باز گریزان ز وصل مردم باش
دمی بهر که بر آری دمی دگر گم باش
اگر هوای نشستن به صحبتی داری
درون میکده بنشین مصاحب خم باش
مباش بیهده گو بلبل خوش الحان شو
گهی خموش نشین گاه در تکلم باش
به رغم مدعیان همچو شمع اگر سوزی
میان آتش سوزنده در تبسم باش
هوای مسند شاهی چه میکنی اهلی
گدای گوشه نشین شو بصد تنعم باش
دمی بهر که بر آری دمی دگر گم باش
اگر هوای نشستن به صحبتی داری
درون میکده بنشین مصاحب خم باش
مباش بیهده گو بلبل خوش الحان شو
گهی خموش نشین گاه در تکلم باش
به رغم مدعیان همچو شمع اگر سوزی
میان آتش سوزنده در تبسم باش
هوای مسند شاهی چه میکنی اهلی
گدای گوشه نشین شو بصد تنعم باش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۵
گریه خواهد ریخت خون من تو خود آسوده باش
خون این آلوده گو از دیده ها پالوده باش
از سگ خود عفو کن آلودگی وز در مران
ای همه پاکان سگ تو گو یکی آلوده باش
چون سرم معراج عزت یافت از فتراک تو
زیر پای تو سنت گو خاک تن فرسوده باش
ماه چون دید آن هلال ابرویت از شوق گفت
عمر من گر کم شود بر عمر او افزوده باش
پیش آن رخ وصف گل بیهوده است ای عندلیب
آخر ای بیهوده گو شرمنده زین بیهوده باش
ماه در بازار حسنش لب روی اندوه است
مشتری گو واقف ای قلب زر اندوه باش
دل بفکر آن دهان آسوده در کنج عدم
چون دلت آسوده شد اهلی ز غم آسوده باش
خون این آلوده گو از دیده ها پالوده باش
از سگ خود عفو کن آلودگی وز در مران
ای همه پاکان سگ تو گو یکی آلوده باش
چون سرم معراج عزت یافت از فتراک تو
زیر پای تو سنت گو خاک تن فرسوده باش
ماه چون دید آن هلال ابرویت از شوق گفت
عمر من گر کم شود بر عمر او افزوده باش
پیش آن رخ وصف گل بیهوده است ای عندلیب
آخر ای بیهوده گو شرمنده زین بیهوده باش
ماه در بازار حسنش لب روی اندوه است
مشتری گو واقف ای قلب زر اندوه باش
دل بفکر آن دهان آسوده در کنج عدم
چون دلت آسوده شد اهلی ز غم آسوده باش