عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۶
خنجر مژگان او زد زخم پنهانی به دل
منصب در خاک و خون غلطیدن ارزانی به دل
تا کند با ناوک بیداد او نسبت درست
داده اند از روز اول شکل پیکانی به دل
غنچهٔ امید ما محنت پرستان بشکفد
رو کند از یاد زلفی چون پریشانی به دل
اهل عصیان را ندامت مایهٔ دل زندگی است
سودمند افتاده تریاق پشیمانی به دل
گر مسخر می تواند ساخت دیو نفس را
می رسد در ملک تن جویا سلیمانی به دل
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۷
چو گل ز فیض صبوحی پر است جام جمال
به یک پیاله می از صاف رنگ مالامال
ز بد مجوی بجز فتنه چون بیابد دست
زبان شورش زنبور نیست غیر از بال
چنین که سوز غمش در سر تماشاییست
تو گویی از لب هر بام سرزده تبخال
چو غنچه کیسهٔ لب بستگان تهی نبود
به فکر زر مخروش و برای مال منال
ز جنبش مژه چشمش به گفتگو آمد
چه نکته ها که ادا کرده با زبان خیال
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۸
از فیض عشق دید بسی فتح باب دل
دریای رحمت است چو گردید آب دل
پیکان دل شکار کمان ابروی مرا
زنجیر ساز آمده از پیچ و تاب دل
چشمم ز جوش اشک شود بحر موج خیز
در سینه دور ازو چو کند اضطراب دل
هر لاله اش شمیم کباب جگر دهد
جایی که خون فشان گذرد چون سحاب دل
از فیض اشک هر مژه ام چو نرگ گلیست
تا خورده از طرات حسن تو آب دل
در چار موجه کشتی تن از عناصر است
دارد عبث ملاحظه از انقلاب دل
پاشند در خمار شراب نگاه او
جویا ز بخت شور نمک بر کباب دل
کسی است در طلبت حکمران کشور دل
که از گداز نفس ریخت می به ساغر دل
در آب گوهر مقصود می شوی غواص
اگر به بازوی همت شدی شناور دل
سراغ خلوت دلدار یافتم در خویش
زدم ز داغ تمنا چو حلقه بر در دل
رسد به ساحل مقصود زورق سعیش
تنی که یافت ز طوفان عشق لنگر دل
به غیر آتش عشقی به سینه ام جویا
بسان ماهی بی آب شد سمندر دل
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۹
از نور بندگیست فروغ جبین دل
جز «عبده» چه نقش سزد بر نگین دل
گام مراد یافته از حاصل دو کون
پاشید آنکه تخم وفا در زمین دل
دارد ز بس لطافت اندام چون خیال
آید ز راه دیده و گردد مکین دل
تا شد حریم خاص تو دارم ز بس عزیز
سوگند می خورم به سر نازنین دل
دارد عداوتی که زبانیست رنگ مهر
اندیشه مند باش ز بیداد کین دل
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۰
یار می آید و به استقبال
می روم دمبدم ز حال به حال
هر چه شد دلنشین عزیز بود
مردم چشم آینه است مثال
چون تصور کنم میانش را
هست باریکتر ز راه خیال
در گلستان ز شرم سرو قدش
می گذارد چو نخل موم نهال
تن به کاهش دهد چو بدر منیر
هر که باشد به فکر کسب کمال
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۳
به محشر تا سری از خاک بیرون آورم چون گل
سراپا پنجه گردم تا گریبانی درم چون گل
ز جوش تا توانی می توانم زین چمن خود را
بدامان نسیم آویزم و بیرون برم چون گل
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۴
دارد دلم مهر علی از بسکه پنهان در بغل
هر ذرهٔ خاکم بود خورشید تابان در بغل
باشد دبستان ترا کیفیت صحن چمن
چون غنچه طفلی هر طرف جزو گلستان در بغل
سیلاب اشکم را بود در موج خیز هجر او
هر قطره طوفان در گره هر موج عمان در بغل
دایم ز بیم خوی او در راه جست و جوی او
همچون جرس دارم دلی لرزان و نالان در بغل
یار آید و از خویشتن بهر نثار مقدمش
دل در هوای او رود همچون شرر جان در بغل
جویا من و شاهنشهی کز غایت عز و شرف
با یاد او دارم ز دل پیوسته قرآن در بغل
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۵
آن سبک مغزی که بر تن پروری بنهاد دل
از خریت شد اسیر منجلاب آب و گل
می خورم هر لحظه زخم تازه ای زان چشم شوخ
بسکه از هر جنبش مژگان زند ناخن به دل
اختلاط زاهد افسرده با اهل نشاط
سخت ناچسبان بود چون خنده بر روی خجل
ننگ از افعال زشتت می کند دیو رجیم
وای اگر جویا ز کار خود نباشی منفعل
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۶
هرگز نبوده غیر توام آرزوی دل
یارب تهی مباد ازین می سبوی دل
جز غنچه ای که می شکفد از نسیم صبح
از کس ندیده ایم درین باغ روی دل
تا خنجر ترا لب زخم دل مکید
آمد مرا ز فیض تو آبی به جوی دل
تا با خودی ز حضرت دل دور مانده ای
از خود برون خرام پی جستجوی دل
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۸
کی غمی از پا و کی پروای از سر داشتم
زان قیامت جلوه در دل شور محشر داشتم
با زبان حال تا حال دلم گوید به یار
نامهٔ صد پارهٔ چون بال کبوتر داشتم
از نزاکت ماند رخسار او جای نگاه
چون ز بیم غیر از رویش نظر برداشتم
زورق تن بر کنار وصل او چون می رسید
کز گرانجانی به بحر عشق لنگر داشتم
تا سیه مستیم از صهبای سودای تو بود
من به رنگ لاله جام از کاسهٔ سر داشتم
آفتاب عشق برق خرمن نخوت بود
پیش پای او نهادم آنچه در سر داشتم
آبرو گردآوری می کرد جویا همتم
پا به دامان قناعت تا چو گوهر داشتم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۹
ما خاک ره جلوه آن سرو روانیم
دل داده و جان باخته اش از دل و جانیم
از سیل سرابست خطر خانهٔ ما را
چون نقش قدم پر حذر از ریگ روانیم
در انجمن هرزه در ایان سبک مغز
چون گل ز ادب گوش ولی گوش گرانیم
رفتند عزیزان و چو نقش پی سالک
ما خاک نشین از پی آن راه روانیم
رفتیم به بال نگه از خویش چو شبنم
تا بر رخ خورشید مثالش نگرانیم
هرگز سر تسلیم ز فتراک نپیچیم
ما حلقه بگوشان خم زلف بتانیم
در بند گرفتاری دلهاست شب و روز
ما بنده آزادی آن سرو روانیم
در روز مجویید ز جویا سخن عشق
شبها همه شب شمع صفت چرب زبانیم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۳
با شیخ خانقاه می ناب می زنم
ساغر بطاق ابروی محراب می زنم
در دیده ام خیال تو هر دم بصورتیست
هر لحظه نقش تازه ای بر آب می زنم
رسوائیم ز یاد بناگوش او فزود
می در حجاب چادر مهتاب می زنم
دستم به کار سینه نیامد اگر ز ضعف
مشت از تپیدن دل مهتاب می زنم
زاهد تو و صلاح و عبور از پل صراط
من رند می پرستم و بر آب می زنم
جویا ز گریه ای که عطا شد بدیده ام
صد طعنه بر روانی سیلاب می زنم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۴
چو وصف ابروی آن ماه عالمگیر می گفتم
سخن پیچیده تر از جوهر شمشیر می گفتم
چه رنگی بود جوش خلوت ناز و نیاز امشب
تو می گردی عتاب از ناز و من تقصیر می گفتم
تو خندان همچو گل من غنچه سان دلتنگ غم بودم
تو از بیداد و من از نالهٔ شبگیر می گفتم
فلک خاک ترا خشت سر خم ساخت ای واعظ
تو از تدبیر می گفتی، من از تقدیر می گفتم
مزاج نازک او بر نمی تابید غوغا را
سخن در محفلش گر از لب تصویر می گفتم
چو شمع از سوز دل می سوختم شب تا سحر جویا
گهی از اشک و گه از آه بی تأثیر می گفتم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۶
عقل افلاطون منش را ریشخندی می زنم
بر در دیوانگی دانسته چندی می زنم
می روم از خویشتن امشب به یاد زلف او
همتی یاران! که دستی در کمندی میزنم
امشب ایمابی به سوی خویش ازو وا می کشم
تیغ را بر روی ترک تیغ بندی می زنم
تا به کی زنجیر خودداری به پای دل نهم
عاقبت بر کوچهٔ زلف بلندی می زنم
می خورم خون جگر بی قهقه مینا مدام
بادهٔ لعلی بیاد نوشخندی می زنم
بعد ازین جویا سخن گویم به انداز رفیع
همچو قمری دست بر جای بلندی می زنم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۸
دیده بر روی خیال تو شبی واکردیم
چشم پوشیده جمال تو تماشا کردیم
الفت عالمیان بسکه نفاق آمیز است
خویش را گرد رم وحشت عنقا کردیم
نارسا طالع ما بین! که به جایی نرسید
ناله هر چند که در هجر تو شبها کردیم
می توان صبحدم از بستر ما گلها چید
یاد روی تو ز بس در دل شبها کردیم
تبسم خانه زاد آن لب کم گوست می دانم
ملاحت از نمک پرورده های اوست می دانم
قیامت دوش بر دوش خرام سرو آزادش
رعونت سایه پرورد نهال اوست می دانم
زجوش بی دماغی نکهت گل بر نمی تابم
سرم سودایی آن زلف عنبربوست می دانم
ز سیر گلشن کشمیر گلها می توان چیدن
نیسمش از هواداران آن گیسوست می دانم
وفا از دور گردان نگاه او بود جویا
تغافل، پیشهٔ آن نرگس جادوست می دانم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۱
به راه عشق در گام نخست از خود سفر کردم
به پا بیخودی این راه را مردانه سر کردم
نمی بینم عنان اختیاری در کفت ای دل
به کوی او مرو دیگر! تو می دانی، خبر کردم
گشودم نسخهٔ درد پریشان حالی خود را
به خون دل زبان مانند برگ غنچه تر کردم
سر و سرکردهٔ روشندلان گردیده ام جویا
به بزم عشق تا چون شمع ترک تاج و سر کردم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۲
بسکه جا کرده است مهرت در سراپای تنم
ریشه نخل محبت گشته رگهای تنم
عمرها شد در لباس نیستی آسوده ام
کی بدام پیرهن افتاده عنقای تنم
ای فدایت جان من دور از بهار جلوه ات
خشک شد مانند گل خون در سراپای تنم
بوده ام در هر لباسی چند روزی، عاقبت
جامهٔ عریانی آمد راست بالای تنم
سوختم جویا ز هجرش تا سحر مانند شمع
عاقبت بگداخت در عشقش سراپای تنم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۳
از غار راه ریزد عشق رنگ خانه ام
همچو نقش پا ندارم بام و در، ویرانه ام
بسکه در بزمش زحیرت خشک برجا مانده است
موج صهبا چون رگ سنگ است در پیمانه ام
روزی هر کس بود در خورد استعداد او
می نویسد بر صدف گردون برات دانه ام
تا ز داغ آن گل رو سوختم فانوس وار
شد عبیر پیرهن خاکستر پروانه ام
کلبه ام را رتبهٔ دیگر بود از فیض عشق
شیشه بندد بر فلک چینی نمای خانه ام
برق هم از خرمنم جویا به استغنا گذشت
کی به چشم مور آید از ضعیفی دانه ام
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۵
نه از بیگانه چشم مردمی نه زآشنا دارم
غم عالم ندارم تکیه بر ذات خدا دارم
چه شد گر از جفایش رفت بر باد فنا خاکم
هنوز از بی وفایی های او چشم وفا دارم
چو مویی گشت جسم در هوای زلف مشکینش
به رنگ بوی سنبل تکیه بر دوش صبا دارم
جهان تا گشت از من پادشاه وقت خود گشتم
به سر از تیره بختی سایهٔ بال هما دارم
نه چشم همرهی از جسم دارم نه ز جان جویا
به راه بیخودی پرواز رنگی رهنما دارم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۷
نخست از پهلوی خود دید آفت ها دل تنگم
شکست از موج خارا خورد این آیینه در سنگم
بیاد چشم مستی دارد از بس عشق دلتنگم
بریزد خون صهبا از شکست شیشهٔ رنگم
مرا باید کشید آزار هر کس را رسد دردی
محیط عالمست از وسعت مشرب دل تنگم
بزور معجز آخر رو بسویم کرد آن بدخو
بتابد پنجهٔ خورشید عشق آتشین چنگم
چو آن زخمی که از خونگرمی مرهم بهم آید
نهان گردید جویا در نگین نام من از ننگم