عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۲
گریهٔ مستی شگون دارد حریفان سر کنید
باده گر یک قطره هم باشد که چشمی تر کنید
می پرستان می نهم لب بر لب مینا مباد
موسم گل بگذرد تا باده در ساغر کنید
گر همه یک قطره آن روست پالش لازم است
این نصیحت را در گوش خود از گوهر کنید
وصف آن گل پیرهن زاندیشه ها بیگانه است
گو خیال خویش را صد پرده نازک تر کنید
شوق را سازند رهبر در ره رفتن زخویش
در طریق نیستی چون شمع پا از سر کنید
صبح محشر سر برون آرید چون مهر از زمین
مشت خاکی از نادمت گر شبی بر سر کنید
باده گر یک قطره هم باشد که چشمی تر کنید
می پرستان می نهم لب بر لب مینا مباد
موسم گل بگذرد تا باده در ساغر کنید
گر همه یک قطره آن روست پالش لازم است
این نصیحت را در گوش خود از گوهر کنید
وصف آن گل پیرهن زاندیشه ها بیگانه است
گو خیال خویش را صد پرده نازک تر کنید
شوق را سازند رهبر در ره رفتن زخویش
در طریق نیستی چون شمع پا از سر کنید
صبح محشر سر برون آرید چون مهر از زمین
مشت خاکی از نادمت گر شبی بر سر کنید
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۶
چشم خودبینی که مست جام زیبایی بود
همچو نرگس بی نصیب از فیض بینایی بود
ای حکیم از جام یکرنگی به بزم ما بنوش
مجلس احباب ما را فیض تنهایی بود
می شود احرام بند کعبهٔ مقصود دل
کشتی می در محیط غم چو دریایی بود
حلقه چون گردد بقدر زور برگردد کمان
خم به پشت چرخ درخورد توانایی بود
هرگز از کوتاه پروازی به مقصد ره نبرد
آنکه چون طاووس در بند خودآرایی بود
گرد میدانش بود نور نگاه عاشقان
بسکه فرش راه او چشم توانایی بود
همچو نرگس بی نصیب از فیض بینایی بود
ای حکیم از جام یکرنگی به بزم ما بنوش
مجلس احباب ما را فیض تنهایی بود
می شود احرام بند کعبهٔ مقصود دل
کشتی می در محیط غم چو دریایی بود
حلقه چون گردد بقدر زور برگردد کمان
خم به پشت چرخ درخورد توانایی بود
هرگز از کوتاه پروازی به مقصد ره نبرد
آنکه چون طاووس در بند خودآرایی بود
گرد میدانش بود نور نگاه عاشقان
بسکه فرش راه او چشم توانایی بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۸
به گردون آفتاب چون گرد دامن افشاند
عبیر نور این فانوس بر پیراهن افشاند
شراب آرزوها مست خواب غفلتم دارد
خوی خجلت مگر مشت گلابی بر من افشاند
گریبان چاک غلطد همچو گل هر غنچه از مستی
اگر ته جرعهٔ خود را به خاک گلشن افشاند
ضعیفم لیک هرگز ناز گردون بر نمی دارم
من آن مورم کز استغفا به خرمن دامن افشاند
نسیم از خاک بر می گیردم گر از هواداری
غبار کوی او یکبار بر فرق من افشاند
حقیقت جوی جویا تا شود کام دلت شیرین
ثمرها چیند آن دستی که نخل ایمن افشاند
عبیر نور این فانوس بر پیراهن افشاند
شراب آرزوها مست خواب غفلتم دارد
خوی خجلت مگر مشت گلابی بر من افشاند
گریبان چاک غلطد همچو گل هر غنچه از مستی
اگر ته جرعهٔ خود را به خاک گلشن افشاند
ضعیفم لیک هرگز ناز گردون بر نمی دارم
من آن مورم کز استغفا به خرمن دامن افشاند
نسیم از خاک بر می گیردم گر از هواداری
غبار کوی او یکبار بر فرق من افشاند
حقیقت جوی جویا تا شود کام دلت شیرین
ثمرها چیند آن دستی که نخل ایمن افشاند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۹
دلم در رقص مانند شرر از ساز می آید
به بال شعلهٔ آواز در پرواز می آید
زکنج لب به رنگ نافه از آهو فرو ریزد
ز بس آه من از دل سر به مهر راز می آید
نشان ناجوانمردی بود فکر خودآرایی
کی از طاووس آید آنچه از شهباز می آید
ز بس سر در گریبان خموشی غنچه سان ماندم
به گوشم از شکستن های دل آواز می آید
به پای صید مطلب رشتهٔ طول امل بستی
رها هر چند سازی در کف دل باز می آید
در و دیوارها را مستعد رقص می بینم
مگر جویا به بزمت امشب آن طنار می آید
به بال شعلهٔ آواز در پرواز می آید
زکنج لب به رنگ نافه از آهو فرو ریزد
ز بس آه من از دل سر به مهر راز می آید
نشان ناجوانمردی بود فکر خودآرایی
کی از طاووس آید آنچه از شهباز می آید
ز بس سر در گریبان خموشی غنچه سان ماندم
به گوشم از شکستن های دل آواز می آید
به پای صید مطلب رشتهٔ طول امل بستی
رها هر چند سازی در کف دل باز می آید
در و دیوارها را مستعد رقص می بینم
مگر جویا به بزمت امشب آن طنار می آید
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۱
شب که عریان به بر آن شوخ قدح نوشم بود
یک بغل نور چو فانوس در آغوشم بود
ابر رحمت شد و بارید به دل مایهٔ فیض
گوهر چند که از لعل تو در گوشم بود
آنچه مینای فلک ریخت به پیمانهٔ مهر
بی تکلف نمی از ساغر سر جوشم بود
شکر کز عشق سبکبار تعلق شده ام
آرزو کوه گرانی به سر دوشم بود
چون ز خود در ره بی پا و سری می رفتم
بیشتر نالهٔ نی راه زن هوشم بود
شود در گنبد گردون شب هجران جویا
تا سحرگه زفغان لب خاموشم بود
یک بغل نور چو فانوس در آغوشم بود
ابر رحمت شد و بارید به دل مایهٔ فیض
گوهر چند که از لعل تو در گوشم بود
آنچه مینای فلک ریخت به پیمانهٔ مهر
بی تکلف نمی از ساغر سر جوشم بود
شکر کز عشق سبکبار تعلق شده ام
آرزو کوه گرانی به سر دوشم بود
چون ز خود در ره بی پا و سری می رفتم
بیشتر نالهٔ نی راه زن هوشم بود
شود در گنبد گردون شب هجران جویا
تا سحرگه زفغان لب خاموشم بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۲
آنانکه جام مهر تو بر سر کشیده اند
چون ماه چارده سر از افسر کشیده اند
چون بوی غنچه درد ترا لخت لخت دل
از شوق جمع آمده در بر کشیده اند
لبریز رنگ لعل و سفیداب گوهرند
بر صفحه ای که شکل تو دلبر کشیده اند
آنانکه مست نشئهٔ توحید گشته اند
جام ولای ساقی کوثر کشیده اند
جویا دو چشم او دل ما را به یک نگاه
از عالمی به عالم دیگر کشیده اند
چون ماه چارده سر از افسر کشیده اند
چون بوی غنچه درد ترا لخت لخت دل
از شوق جمع آمده در بر کشیده اند
لبریز رنگ لعل و سفیداب گوهرند
بر صفحه ای که شکل تو دلبر کشیده اند
آنانکه مست نشئهٔ توحید گشته اند
جام ولای ساقی کوثر کشیده اند
جویا دو چشم او دل ما را به یک نگاه
از عالمی به عالم دیگر کشیده اند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۴
اگر در گریه خودداری کنم چشمم خطر دارد
زضبط اشک ترسم این جراحت آب بردارد
کسی را لاف حیرانی رسد در بزم دیدارش
که چون گوهر به آب خشک دایم دیده تر دارد
نیندیشد زمردن هر که در ذکر خدا باشد
چو بندد رخت هستی از زبان برگ سفر دارد
به رنگ بهله از سر پنجه اش کاری نمی آید
ز بی مغزی رعونت پیشه دستی بر کمر دارد
نگاه او چه خونریز است از بالای مژگانش
چو ماهی با خود این خنجر هزاران نیشتر دارد
زعجز نالهٔ بلبل دلم را درد می گیرد
کسی چون کام بردارد زمعشوقی که زر دارد
چه می بود اینکه چشمش ریخت در پیمانه ام جویا
عجب نبود گرم تا صبح محشر بی خبر دارد
زضبط اشک ترسم این جراحت آب بردارد
کسی را لاف حیرانی رسد در بزم دیدارش
که چون گوهر به آب خشک دایم دیده تر دارد
نیندیشد زمردن هر که در ذکر خدا باشد
چو بندد رخت هستی از زبان برگ سفر دارد
به رنگ بهله از سر پنجه اش کاری نمی آید
ز بی مغزی رعونت پیشه دستی بر کمر دارد
نگاه او چه خونریز است از بالای مژگانش
چو ماهی با خود این خنجر هزاران نیشتر دارد
زعجز نالهٔ بلبل دلم را درد می گیرد
کسی چون کام بردارد زمعشوقی که زر دارد
چه می بود اینکه چشمش ریخت در پیمانه ام جویا
عجب نبود گرم تا صبح محشر بی خبر دارد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۵
طول زلفت کم زقامت نیست گر سنجی بگو
روز و شب میزان چو می آید برابر می شود
اعتمادی بر نفس نبود که چون برگشت بخت
هر چراغ زندگانی باد صرصر می شود
سیل اشک از سینه ات بر دامن مژگان مریز
هر قدر در خم بماند باده بهتر می شود
اهل دل را می رسد در خورد استعداد فیض
چون ترقی کرد آب صاف گوهر می شود
کفر باشد؛ کفر؛ نومیدی، که تحصیل مراد
گر نشد این بار جویا بار دیگر می شود
روز و شب میزان چو می آید برابر می شود
اعتمادی بر نفس نبود که چون برگشت بخت
هر چراغ زندگانی باد صرصر می شود
سیل اشک از سینه ات بر دامن مژگان مریز
هر قدر در خم بماند باده بهتر می شود
اهل دل را می رسد در خورد استعداد فیض
چون ترقی کرد آب صاف گوهر می شود
کفر باشد؛ کفر؛ نومیدی، که تحصیل مراد
گر نشد این بار جویا بار دیگر می شود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۸
در این صحرا به گوشم شور محزونی نمی آید
صدای شیون زنجیر مجنونی نمی آید
شهادتگاه ما را کار هر کس نیست پی بردن
که چون نقش نگین از زخن ما خونی نمی آید
ترا در همسرانت سرکشی چون شعله می زیبد
بلی این شیوه از هر جامه گلگونی نمی آید
تو وسعت مشربی را بسته ای گویا به خود زاهد
کز این دامان صحرا بوی مجنونی نمی آید
صدای نالهٔ زنجیر دارد ریزش اشکم
چو من دیوانه ای جویا زهامونی نمی آید
صدای شیون زنجیر مجنونی نمی آید
شهادتگاه ما را کار هر کس نیست پی بردن
که چون نقش نگین از زخن ما خونی نمی آید
ترا در همسرانت سرکشی چون شعله می زیبد
بلی این شیوه از هر جامه گلگونی نمی آید
تو وسعت مشربی را بسته ای گویا به خود زاهد
کز این دامان صحرا بوی مجنونی نمی آید
صدای نالهٔ زنجیر دارد ریزش اشکم
چو من دیوانه ای جویا زهامونی نمی آید
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۱
آنانکه میل وصل تو خود کام می کنند
آخر ز بوسه صلح به پیغام می کنند
یک قطره خون از مژهٔ غم چکیده ایست
آنرا که عاشقان تو دل نام می کنند
مستان به رنگ شیشهٔ ساعت ز رفتنت
گرد کدورت از دل هم وام می کنند
یابند لذت شکر از سرکهٔ جبین
آنانکه خو به تلخی دشنام می کنند
قفلی ز سعی بر در روزی نهاده اند
آن غافلان که در طلب ابرام می کنند
اغیارگر شوند همه لب هلال وار
دل خوش ز بوسهٔ لب آن بام می کنند
آزادگان که دست ز صهبا کشیده اند
مستی ز تلخی غم ایام می کنند
جمعی که چون عقیق یمن پاک گوهراند
خون می خورند و آرزوی نام می کنند
جویا نیافتند ز وسعتگه قفس
ذوقی که عاشقان بخم دام می کنند
آخر ز بوسه صلح به پیغام می کنند
یک قطره خون از مژهٔ غم چکیده ایست
آنرا که عاشقان تو دل نام می کنند
مستان به رنگ شیشهٔ ساعت ز رفتنت
گرد کدورت از دل هم وام می کنند
یابند لذت شکر از سرکهٔ جبین
آنانکه خو به تلخی دشنام می کنند
قفلی ز سعی بر در روزی نهاده اند
آن غافلان که در طلب ابرام می کنند
اغیارگر شوند همه لب هلال وار
دل خوش ز بوسهٔ لب آن بام می کنند
آزادگان که دست ز صهبا کشیده اند
مستی ز تلخی غم ایام می کنند
جمعی که چون عقیق یمن پاک گوهراند
خون می خورند و آرزوی نام می کنند
جویا نیافتند ز وسعتگه قفس
ذوقی که عاشقان بخم دام می کنند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۲
ترک همره رهنمای کوی ماه من بود
چشم پوشیدن ز مردم شمع راه من بود
من که چشم عیب بینی را نمی پوشم زخلق
سر زند از هر که تقصیری گناه من بود
چون شمیم غنچه از خوناب دل جوشیده ام
سرو رنگین جلوه ای گر هست آه من بود
گر به ظاهر زان گل رو چشم می پوشم ولی
هر بن مژگان کمینگاه نگاه من بود
من چرا لرزم به خویش از آفتاب روز حشر
سایهٔ آل عبا جویا پناه من بود
چشم پوشیدن ز مردم شمع راه من بود
من که چشم عیب بینی را نمی پوشم زخلق
سر زند از هر که تقصیری گناه من بود
چون شمیم غنچه از خوناب دل جوشیده ام
سرو رنگین جلوه ای گر هست آه من بود
گر به ظاهر زان گل رو چشم می پوشم ولی
هر بن مژگان کمینگاه نگاه من بود
من چرا لرزم به خویش از آفتاب روز حشر
سایهٔ آل عبا جویا پناه من بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۳
آه تا برخاست از دل اشک غلطان می شود
چون هوا گیرد بخار از بحر باران می شود
شد ریاضت قوت روح ما که شمع بزم را
هر قدر می کاهد از تن روزی جان می شود
چون طلوع صبح کز فیض جهان روشن می شود
گر تو لبخندی کنی عالم گلستان می شود
ای دل از کوچک نهادیهای خصم ایمن مباش
یک شرر آتش فروز صد نیستان می شود
ساغر گل را چو باد صبح در گرد آورد
گلستان عشرتگه پیمانه نوشان می شود
روشن این معنی بود از ماه همچون آفتاب
هر که شد از خود تهی لبریز جانان می شود
داد دل خود را بسیل اشک و از مژگان بریخت
واصل عمان چو گردد قطره عمان می شود
این بطور آن غزل جویا که سابق گفته است
جای دندان سخت چون گردید دندان می شود
چون هوا گیرد بخار از بحر باران می شود
شد ریاضت قوت روح ما که شمع بزم را
هر قدر می کاهد از تن روزی جان می شود
چون طلوع صبح کز فیض جهان روشن می شود
گر تو لبخندی کنی عالم گلستان می شود
ای دل از کوچک نهادیهای خصم ایمن مباش
یک شرر آتش فروز صد نیستان می شود
ساغر گل را چو باد صبح در گرد آورد
گلستان عشرتگه پیمانه نوشان می شود
روشن این معنی بود از ماه همچون آفتاب
هر که شد از خود تهی لبریز جانان می شود
داد دل خود را بسیل اشک و از مژگان بریخت
واصل عمان چو گردد قطره عمان می شود
این بطور آن غزل جویا که سابق گفته است
جای دندان سخت چون گردید دندان می شود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۴
چو یادم ابروی آن ماه عالمگیر می آید
نفس از سینه ام بر لب دم شمشیر می آید
سبکروحان کنند از بادهٔ کوچکدلی مستی
به بزمم از لب پیمانه بوی شیر می آید
به که گسترده زلف او بساط دلفریبی را
که از دلها صدای شیون زنجیر می آید
زفیض بیخودی منظور اهل دید خواهی شد
به گوشم این نوا از عالم تصویر می آید
به روی بوریای فقر با آلایش دنیا
منه پای هوس زین بیشه بوی شیر می آید
چرا منت کش اندیشهٔ بیجا کنی دل را
که از تدبیر آید آنچه از تقدیر می آید
دلم بشکفت زیربار کهسار غم از یادش
از این گلزار بوی گلشن کشمیر می آید
مزاج کودکان در پیری ام چون صبحدم باشد
هنوزم از دهان خشک بوی شیر می آید
چسان بی او به گلگشت چمن راضی شوم جویا
که بر رویم نسیم گل دم شمشیر می آید
نفس از سینه ام بر لب دم شمشیر می آید
سبکروحان کنند از بادهٔ کوچکدلی مستی
به بزمم از لب پیمانه بوی شیر می آید
به که گسترده زلف او بساط دلفریبی را
که از دلها صدای شیون زنجیر می آید
زفیض بیخودی منظور اهل دید خواهی شد
به گوشم این نوا از عالم تصویر می آید
به روی بوریای فقر با آلایش دنیا
منه پای هوس زین بیشه بوی شیر می آید
چرا منت کش اندیشهٔ بیجا کنی دل را
که از تدبیر آید آنچه از تقدیر می آید
دلم بشکفت زیربار کهسار غم از یادش
از این گلزار بوی گلشن کشمیر می آید
مزاج کودکان در پیری ام چون صبحدم باشد
هنوزم از دهان خشک بوی شیر می آید
چسان بی او به گلگشت چمن راضی شوم جویا
که بر رویم نسیم گل دم شمشیر می آید
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۵
ز بس تمکین تکلم بر لبش اسرار را ماند
ز بس شوخی ستادن در رهش رفتار را ماند
نهال جرأتم را نیست باری با جگر داری
به چشمم پنجهٔ شیران گل بی خار را ماند
ز بس دور از تو در گرد کدورت گشته ام پنهان
شکست رنگ رویم رخنهٔ دیوار را ماند
شبم از روی او روز است و روز از زلف مشکین شب
به راه جستجو شبگیر ما ایوار را ماند
به چشم آنکه کرد از حسن معنی چشم دل روشن
به گردون مهر تابان صورت دیوار را ماند
سرم برگرد دل از فیض یادش بسکه می گردد
دلم در سینه جویا نقطهٔ پرگار را ماند
ز بس شوخی ستادن در رهش رفتار را ماند
نهال جرأتم را نیست باری با جگر داری
به چشمم پنجهٔ شیران گل بی خار را ماند
ز بس دور از تو در گرد کدورت گشته ام پنهان
شکست رنگ رویم رخنهٔ دیوار را ماند
شبم از روی او روز است و روز از زلف مشکین شب
به راه جستجو شبگیر ما ایوار را ماند
به چشم آنکه کرد از حسن معنی چشم دل روشن
به گردون مهر تابان صورت دیوار را ماند
سرم برگرد دل از فیض یادش بسکه می گردد
دلم در سینه جویا نقطهٔ پرگار را ماند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۶
حسن صوتی آتش افروز دل من می شود
این چراغ از شعلهٔ آواز روشن می شود
می توان در رفتن از خود بیشتر برداشت فیض
مرغ را زان دست در پرواز دامن می شود
با حریف تندخو دایم خموشی پیشه ام
آنچه از تمکین او کم گردد از من می شود
سختی و نرمی بهم در کار باشد زانکه تیغ
می برد چون اتفاق آب و آهن می شود
بسکه از بیداد او جویا دلم در هم شکست
طوطی این آیینه را گر بیند الکن می شود
این چراغ از شعلهٔ آواز روشن می شود
می توان در رفتن از خود بیشتر برداشت فیض
مرغ را زان دست در پرواز دامن می شود
با حریف تندخو دایم خموشی پیشه ام
آنچه از تمکین او کم گردد از من می شود
سختی و نرمی بهم در کار باشد زانکه تیغ
می برد چون اتفاق آب و آهن می شود
بسکه از بیداد او جویا دلم در هم شکست
طوطی این آیینه را گر بیند الکن می شود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۹
ز فریادم نه بیجا کوهسار آهنگ بردارد
ز درد نالهام افغان دل هر سنگ بردارد
ته سنگ گرفتاری نماند از نگین دستش
تواند هر که دل از فکر نام و ننگ بردارد
ز دل گرد کدورت برد اشارتهای ابرویش
مگر این صیقل از آیینهی ما زنگ بردارد
به رنگ پرتوی کز شمع محفل هر طرف افتد
هوا از پهلوی رخسارهی او رنگ بردارد
سر و کار دل دیوانه ام افتاد با طفلی
که هر جا ناله بر میدارد این، او سنگ بردارد
نه تنها جذب حسنش میبرد از سینه دل جویا
صفا ز آیینه، از می نشئه وز گل بردارد
ز درد نالهام افغان دل هر سنگ بردارد
ته سنگ گرفتاری نماند از نگین دستش
تواند هر که دل از فکر نام و ننگ بردارد
ز دل گرد کدورت برد اشارتهای ابرویش
مگر این صیقل از آیینهی ما زنگ بردارد
به رنگ پرتوی کز شمع محفل هر طرف افتد
هوا از پهلوی رخسارهی او رنگ بردارد
سر و کار دل دیوانه ام افتاد با طفلی
که هر جا ناله بر میدارد این، او سنگ بردارد
نه تنها جذب حسنش میبرد از سینه دل جویا
صفا ز آیینه، از می نشئه وز گل بردارد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۱
عیب نخوت در لباس فقر عریان تر شود
در ضعیفی ها رگ گردن نمایان تر شود
در گشاد کارهای بسته چندین غم مخور
هر قدر پیچد گره بر خویش چسبان تر شود
کارهای مشکل آسان می توان شد به سعی
لیک اگر بر خود نگیری مشکل آسان تر شود
دل پشیمان شد ز ترک باده پیش از بهار
چون به جوش آمد گل و بلبل پشیمان تر شود
جان پاک از غفلت دلها فتد در اضطراب
زان نفس در خواب راحت تند جولان تر شود
شوخ من جویا نماید با پری نسبت درست
جلوهٔ مستور او چندانکه پنهان تر شود
در ضعیفی ها رگ گردن نمایان تر شود
در گشاد کارهای بسته چندین غم مخور
هر قدر پیچد گره بر خویش چسبان تر شود
کارهای مشکل آسان می توان شد به سعی
لیک اگر بر خود نگیری مشکل آسان تر شود
دل پشیمان شد ز ترک باده پیش از بهار
چون به جوش آمد گل و بلبل پشیمان تر شود
جان پاک از غفلت دلها فتد در اضطراب
زان نفس در خواب راحت تند جولان تر شود
شوخ من جویا نماید با پری نسبت درست
جلوهٔ مستور او چندانکه پنهان تر شود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۳
دل مرا در پیری از قهر الهی می تپد
تا قدم قلاب شد تن همچو ماهی می تپد
عشق زور آورد و تن خواهی نخواهی می تپد
دل ز قلاب محبت همچو ماهی می تپد
یاد حسن شعله ناک آتش افروز دلت
بی تو در چشمم سپند آسا سیاهی می تپد
نسترن زار بناگوشی به یادم آورد
در برم دل از نسیم صبح گاهی می تپد
بسکه از تیغش دم آب دگر را تشنه است
زخم بر اندام من مانند ماهی می تپد
چون دل از شوق کنارم در شب بیداد او
تا نگردیده است اشک از دیده راهی می تپد
در هوای گرم سیر عشق آسایش مجوی
موج بحر از تشنگی اینجا چو ماهی می تپد
در حریم رحمتش غیر از گنه را بار نیست
چون گنهکاران دلم بر بی گناهی می تپد
زین گنه جویا که رفتم از حریم خاطرش
چون دلم دایم زبان عذرخواهی می تپد
تا قدم قلاب شد تن همچو ماهی می تپد
عشق زور آورد و تن خواهی نخواهی می تپد
دل ز قلاب محبت همچو ماهی می تپد
یاد حسن شعله ناک آتش افروز دلت
بی تو در چشمم سپند آسا سیاهی می تپد
نسترن زار بناگوشی به یادم آورد
در برم دل از نسیم صبح گاهی می تپد
بسکه از تیغش دم آب دگر را تشنه است
زخم بر اندام من مانند ماهی می تپد
چون دل از شوق کنارم در شب بیداد او
تا نگردیده است اشک از دیده راهی می تپد
در هوای گرم سیر عشق آسایش مجوی
موج بحر از تشنگی اینجا چو ماهی می تپد
در حریم رحمتش غیر از گنه را بار نیست
چون گنهکاران دلم بر بی گناهی می تپد
زین گنه جویا که رفتم از حریم خاطرش
چون دلم دایم زبان عذرخواهی می تپد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۴
چو مست باده رخ از روزنی برون آرد
چه روی نام خدا گلشنی برون آرد
زگرد بالش خورشید تکیه گه سازی
چو شبنمت ز خود از دیدنی برون آرد
چه عقده ها که تواند گشود تدبیری
هزار خار ز پا سوزنی برون آرد
عزیز مصر نکویی بود به سینه دلت
اگر ز چنگ هوس دامنی برون آرد
چو تار سوزن از ایام هر که مالش یافت
امید هست سر از روزنی برون آرد
ز دل کسی که رسن پیچ طول آمال است
به هر نفس زدن اهریمنی برون آرد
غم دلی که ره عشق را گرفت مخور
که رفته رفته سر از مأمنی برون آرد
بسا محال کزو یافت صورت امکان
بیار می که غم از چون منی برون آرد
به طور آن غزل صائب است این جویا
مگر چراغ ز خود روغنی برون آرد
چه روی نام خدا گلشنی برون آرد
زگرد بالش خورشید تکیه گه سازی
چو شبنمت ز خود از دیدنی برون آرد
چه عقده ها که تواند گشود تدبیری
هزار خار ز پا سوزنی برون آرد
عزیز مصر نکویی بود به سینه دلت
اگر ز چنگ هوس دامنی برون آرد
چو تار سوزن از ایام هر که مالش یافت
امید هست سر از روزنی برون آرد
ز دل کسی که رسن پیچ طول آمال است
به هر نفس زدن اهریمنی برون آرد
غم دلی که ره عشق را گرفت مخور
که رفته رفته سر از مأمنی برون آرد
بسا محال کزو یافت صورت امکان
بیار می که غم از چون منی برون آرد
به طور آن غزل صائب است این جویا
مگر چراغ ز خود روغنی برون آرد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۵
دل به زخم خنجر احسان کس بسمل نشد
صید ما منت کش جانبخشی قاتل نشد
عاشقانت را بود با درد پیوند دگر
بعد مردن وای اگر مشت گل ما دل نشد
می رسد جان در گداز تن به معراج قبول
استخوانی تا نماند از ماه نو کامل نشد
زینت تن باعث نقص هنر کی می شود
جوهر آیینه از موج صفا زایل نشد
هر قدر تخم هوس کشتیم غم آورد بار
مزرع امید ما صد شکر بی حاصل نشد
دست خالی می رود سوی وطن زین خاکدان
هر کرا برگ سفر جویا کف سایل نشد
صید ما منت کش جانبخشی قاتل نشد
عاشقانت را بود با درد پیوند دگر
بعد مردن وای اگر مشت گل ما دل نشد
می رسد جان در گداز تن به معراج قبول
استخوانی تا نماند از ماه نو کامل نشد
زینت تن باعث نقص هنر کی می شود
جوهر آیینه از موج صفا زایل نشد
هر قدر تخم هوس کشتیم غم آورد بار
مزرع امید ما صد شکر بی حاصل نشد
دست خالی می رود سوی وطن زین خاکدان
هر کرا برگ سفر جویا کف سایل نشد