عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
دارم سری که سرخوش صهبای بیخودیست
چشم تری که محو تماشای بیخودیست
در محشر شهادتیان نگاه او
دشت جنون و دامن صحرای بیخودیست
بی رنگ باش تا سبک از خویشتن روی
رنگ پریده زینت سیمای بیخودیست
خود را مگر ز روزن آیینه دیده است
چشم تو مست ساغر صهبای بیخودیست
جویا اسیر فکر «اسیر» که گفته است:
«آهم گواه محضر دعوای بیخودیست»
چشم تری که محو تماشای بیخودیست
در محشر شهادتیان نگاه او
دشت جنون و دامن صحرای بیخودیست
بی رنگ باش تا سبک از خویشتن روی
رنگ پریده زینت سیمای بیخودیست
خود را مگر ز روزن آیینه دیده است
چشم تو مست ساغر صهبای بیخودیست
جویا اسیر فکر «اسیر» که گفته است:
«آهم گواه محضر دعوای بیخودیست»
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
لخت دل دور از تو امشب در گلوی غنچه است
بی تو خوناب جگر صاف سبوی غنچه است
حسن مستور از بت بازار دلکش تر بود
آشنایی دلم با گل ز روی غنچه است
خون عشرت بی تو در پیمانه باشد لاله را
باده پهلو شکافی در سبوی غنچه است
باز امشب گوییا با دختر صوفی نشست
بر زبان عندلیبان گفتگوی غنچه است
کی توان گل چید از من نشکفد تا خاطرم
معنی ام در دل نهان جویا چو بوی غنچه است
بی تو خوناب جگر صاف سبوی غنچه است
حسن مستور از بت بازار دلکش تر بود
آشنایی دلم با گل ز روی غنچه است
خون عشرت بی تو در پیمانه باشد لاله را
باده پهلو شکافی در سبوی غنچه است
باز امشب گوییا با دختر صوفی نشست
بر زبان عندلیبان گفتگوی غنچه است
کی توان گل چید از من نشکفد تا خاطرم
معنی ام در دل نهان جویا چو بوی غنچه است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
دل ز پهلوی تن خاکی است گر بیدار نیست
دانه را نشو و نما در سایهٔ دیوار نیست
در حریم سینهٔ عاشق هوس را بار نیست
هر فضولی محرم خلوتگه اسرار نیست
دیده ها بیگانه دیدند، مستوری زکیست؟
شهرکوران است عالم، پرده ای در کار نیست
تا به کی عصیان؟ نوای توبه ای هم ساز کن
گرچه عفوش گوش بر آواز استغفار نیست
با درشتی دولت دنیا میسر کی شود
رشته محروم از گهر ماند اگر هموار نیست
مجلس آرایی نمی باشد به غیر از شمع حسن
گرمیی با بزمها بی شعلهٔ دیدار نیست
بی بلد جویا به مقصد قوت ضعفم رساند
رهنمایی کاروان مور را در کار نیست
دانه را نشو و نما در سایهٔ دیوار نیست
در حریم سینهٔ عاشق هوس را بار نیست
هر فضولی محرم خلوتگه اسرار نیست
دیده ها بیگانه دیدند، مستوری زکیست؟
شهرکوران است عالم، پرده ای در کار نیست
تا به کی عصیان؟ نوای توبه ای هم ساز کن
گرچه عفوش گوش بر آواز استغفار نیست
با درشتی دولت دنیا میسر کی شود
رشته محروم از گهر ماند اگر هموار نیست
مجلس آرایی نمی باشد به غیر از شمع حسن
گرمیی با بزمها بی شعلهٔ دیدار نیست
بی بلد جویا به مقصد قوت ضعفم رساند
رهنمایی کاروان مور را در کار نیست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
جان اسیر تست تا تیغت به خونم مایل است
می کشم ناز تو تا تیرت ترازو در دل است
چون توان آسوده زیر چرخ کین ویرانه را
هر طرف دیدیم دیوارش به این سو مایل است
گر ز دنیا نگذرد سالک به مقصد کی رسد؟
چون شرر تا چشم پوشید از جهان در منزل است
حسن کردار تو را اشک ندامت آبروست
گرنه این باران بود تخم عمل بی حاصل است
گریه کی از رفتن جان می کنند آزادگان
در فشانیهای چشمم مزد دست قاتل است
پیش رخسارت صفای مه نباشد در حساب
آفتاب از دفتر حسن تو فرد باطل است
شد دلم جویا حدی خوان از فغان عندلیب
غنچه را لیلای بوی او مگر در محمل است
می کشم ناز تو تا تیرت ترازو در دل است
چون توان آسوده زیر چرخ کین ویرانه را
هر طرف دیدیم دیوارش به این سو مایل است
گر ز دنیا نگذرد سالک به مقصد کی رسد؟
چون شرر تا چشم پوشید از جهان در منزل است
حسن کردار تو را اشک ندامت آبروست
گرنه این باران بود تخم عمل بی حاصل است
گریه کی از رفتن جان می کنند آزادگان
در فشانیهای چشمم مزد دست قاتل است
پیش رخسارت صفای مه نباشد در حساب
آفتاب از دفتر حسن تو فرد باطل است
شد دلم جویا حدی خوان از فغان عندلیب
غنچه را لیلای بوی او مگر در محمل است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
بسکه گرد کلفتش بسته است راه از شش جهت
چون لحد تنگست بر دل دستگاه از شش جهت
همچو بوی غنچه از یاد تو هر شب تا سحر
گشته ما را بستر گل تکیه گاه از شش جهت
هر طرف دیوانه سان زان روی می بینم که هست
جلوهٔ دیدار مقصود نگاه از شش جهت
تیره روزان تو را از تنگنای آسمان
بسته شد مانند خون مرده را از شش جهت
کشتی ما ایمن است از چار موج حادثات
شد و لای «پنج تن» ما را پناه از شش جهت
این جواب آن غزل جویا که می گوید وحید:
«همچو شب زلفش کند روزم سیاه از شش جهت»
چون لحد تنگست بر دل دستگاه از شش جهت
همچو بوی غنچه از یاد تو هر شب تا سحر
گشته ما را بستر گل تکیه گاه از شش جهت
هر طرف دیوانه سان زان روی می بینم که هست
جلوهٔ دیدار مقصود نگاه از شش جهت
تیره روزان تو را از تنگنای آسمان
بسته شد مانند خون مرده را از شش جهت
کشتی ما ایمن است از چار موج حادثات
شد و لای «پنج تن» ما را پناه از شش جهت
این جواب آن غزل جویا که می گوید وحید:
«همچو شب زلفش کند روزم سیاه از شش جهت»
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
دیده از فیض تو پریخانه شده است
نکته از جوش تماشای تو دیوانه شده است
می پرستان همه وارسته ز بند خویشند
خط آزادی دلها خط پیمانه شده است
نرسیدی دمی ای بخت به فریاد دلم
بهر خواب تو مگر ناله ام افسانه شده است
در هوای طلب وصل تو ای شمع نگاه
نفس سوخته خاکستر پروانه شده است
شوخ طبعان چو سویدا به دلت جای دهند
بسکه جویا سخنکهای تو رندانه شده است
نکته از جوش تماشای تو دیوانه شده است
می پرستان همه وارسته ز بند خویشند
خط آزادی دلها خط پیمانه شده است
نرسیدی دمی ای بخت به فریاد دلم
بهر خواب تو مگر ناله ام افسانه شده است
در هوای طلب وصل تو ای شمع نگاه
نفس سوخته خاکستر پروانه شده است
شوخ طبعان چو سویدا به دلت جای دهند
بسکه جویا سخنکهای تو رندانه شده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
دل را گشاد کار ز فیض دماغ ماست
این قفل را کلید ز خط ایاغ ماست
پاشیدن از خجالت رخسار او به خاک
طور نیازپاشی گلهای باغ ماست
ارواح قدسیان دم پروانگی زنند
در محفلی که روشنی اش از چراغ ماست
در خون نشسته لاله صفت برگ برگ گل
از رشک لخت لخت دل داغ داغ ماست
هر قطرهٔ سرشک جگر گوشهٔ دلست
آن گوهر است اشک که چشم و چراغ ماست
باشد برون ز عالم هستی دیار ما
جویا کسی که رفت ز خود در سراغ ماست
این قفل را کلید ز خط ایاغ ماست
پاشیدن از خجالت رخسار او به خاک
طور نیازپاشی گلهای باغ ماست
ارواح قدسیان دم پروانگی زنند
در محفلی که روشنی اش از چراغ ماست
در خون نشسته لاله صفت برگ برگ گل
از رشک لخت لخت دل داغ داغ ماست
هر قطرهٔ سرشک جگر گوشهٔ دلست
آن گوهر است اشک که چشم و چراغ ماست
باشد برون ز عالم هستی دیار ما
جویا کسی که رفت ز خود در سراغ ماست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
بسکه رنگین جلوه از لخت دل شیدای ماست
آه ما طاووس هند تیره بختیهای ماست
بر فراز عرش جوش بی نیازی می زنیم
آسمان درد ته مینای استغنای ماست
اول دیوانگی فکر شهنشاهی بود
سایهٔ بال هما سرمایهٔ سودای ماست
عالم تجرید را آزادی ما رونق است
زینت پیراهن عریان تنی بالای ماست
گر رسی جویا به کنه خویشتن، عارف شوی
باعث ایجاد عالم گوهر یکتای ماست
آه ما طاووس هند تیره بختیهای ماست
بر فراز عرش جوش بی نیازی می زنیم
آسمان درد ته مینای استغنای ماست
اول دیوانگی فکر شهنشاهی بود
سایهٔ بال هما سرمایهٔ سودای ماست
عالم تجرید را آزادی ما رونق است
زینت پیراهن عریان تنی بالای ماست
گر رسی جویا به کنه خویشتن، عارف شوی
باعث ایجاد عالم گوهر یکتای ماست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
شوخ و شنگی چون بت طناز من عالم نداشت
چون پریزاد من این غمخانه یک آدم نداشت
در گرانجانی زحق بیگانه پای کم نداشت
ورنه هرگز از کسی نخچیر مطلب رم نداشت
از ریاضت کرده ام بیماری دل را علاج
جز گداز خویش زخم شیشه ام مرهم نداشت
بود دایم دست اقبال جوانمردان بلند
بازوی پر قوت ارباب همت خم نداشت
سخت دیشب شیشه و پیمانه را برهم زدی
محتسب از حق نرنجی اینقدرها هم نداشت
کاوکاو عشق هر دم می زند نقشی دگر
بود دل جویا نگین ساده ای تا غم نداشت
چون پریزاد من این غمخانه یک آدم نداشت
در گرانجانی زحق بیگانه پای کم نداشت
ورنه هرگز از کسی نخچیر مطلب رم نداشت
از ریاضت کرده ام بیماری دل را علاج
جز گداز خویش زخم شیشه ام مرهم نداشت
بود دایم دست اقبال جوانمردان بلند
بازوی پر قوت ارباب همت خم نداشت
سخت دیشب شیشه و پیمانه را برهم زدی
محتسب از حق نرنجی اینقدرها هم نداشت
کاوکاو عشق هر دم می زند نقشی دگر
بود دل جویا نگین ساده ای تا غم نداشت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
با بال شوق در چمن قدس طایر است
دل گر به راه بی خبریها مسافر است
دارد خطر ز موج نفس چون حباب جسم
در چار موجه کشتی تن از عناصر است
گشتم چو آینه همه جان از خیال دوست
جسمی که یافت رتبهٔ ارواح نادر است
زنهار! روح شو، که به عالم، بقای روح
مانند بی ثباتی اجسام ظاهر است
جویا شکور باش که در کیش اهل دید
کفران نعمت آنکه کند پیشه، کافر است
دل گر به راه بی خبریها مسافر است
دارد خطر ز موج نفس چون حباب جسم
در چار موجه کشتی تن از عناصر است
گشتم چو آینه همه جان از خیال دوست
جسمی که یافت رتبهٔ ارواح نادر است
زنهار! روح شو، که به عالم، بقای روح
مانند بی ثباتی اجسام ظاهر است
جویا شکور باش که در کیش اهل دید
کفران نعمت آنکه کند پیشه، کافر است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
بزم ارباب ریا را ساغری در کار نیست
زاهدان خشک را چشم تری در کار نیست
از گرانجانی است گر زاهد نشد محتاج می
تیغهٔ کهسار را روشنگری در کار نیست
هست چون بحر توکل سیرگه درویش را
کشتی اش را بادبان و لنگری در کار نیست
بر سرم منت منه گو سایهٔ بال هما!
عاشق بی پا و سر را افسری در کار نیست
خال او در دلبری مستغنی از حسن خط است
در شکست قلب عاشق لشکری در کار نیست
از سبکروحی توان رستن ز ننگ احتیاج
در پریدن رنگ را بال و پری در کار نیست
غنچه ای هم زین چمن جویا نچیند همتم
نیستم بلبل مرا مشت زری در کار نیست
زاهدان خشک را چشم تری در کار نیست
از گرانجانی است گر زاهد نشد محتاج می
تیغهٔ کهسار را روشنگری در کار نیست
هست چون بحر توکل سیرگه درویش را
کشتی اش را بادبان و لنگری در کار نیست
بر سرم منت منه گو سایهٔ بال هما!
عاشق بی پا و سر را افسری در کار نیست
خال او در دلبری مستغنی از حسن خط است
در شکست قلب عاشق لشکری در کار نیست
از سبکروحی توان رستن ز ننگ احتیاج
در پریدن رنگ را بال و پری در کار نیست
غنچه ای هم زین چمن جویا نچیند همتم
نیستم بلبل مرا مشت زری در کار نیست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
در زنگ ابر هر قدر آیینه هواست
چشم و دل صراحی و پیمانه را صفاست
روشن ز شمع بزم بود اهل دید را
کاخر به چشم می رود آنکس که خودنماست
خواهی به مدعا رسی از مدعا گذر
زشت است مدعای تو گر ترک مدعاست
ناحق به خاک ریخته ای خون عیش را
قاضی میان ما و تو ای محتسب، خداست!
جویا فریب چشم سخنگوی او مخور
کس از زبان آن مژه نشنیده است راست
چشم و دل صراحی و پیمانه را صفاست
روشن ز شمع بزم بود اهل دید را
کاخر به چشم می رود آنکس که خودنماست
خواهی به مدعا رسی از مدعا گذر
زشت است مدعای تو گر ترک مدعاست
ناحق به خاک ریخته ای خون عیش را
قاضی میان ما و تو ای محتسب، خداست!
جویا فریب چشم سخنگوی او مخور
کس از زبان آن مژه نشنیده است راست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
شکست رنگ نگارم شد از شراب درست
که ناتمامی ماه است زآفتاب درست
به بزم باده پرستان منم که همچو حباب
سبوی خویش برون آورم ز آب درست
به رنگ و بوی جهان دل مده که گردیده است
نظام عالم امکان ز انقلاب درست
مرا عمارت حال خراب کن ساقی
شود شکست دلم از شراب ناب درست
به قصد زینت رو، رو به روی آینه شو!
که بی مقابله کی می شود کتاب درست
به خویش پیچد از آنرو دل شکسته که شد
شکست زلف سیاهش به پیچ و تاب درست
چنان کنند تغافل به کار ما جویا
که نشنویم ز کهسار هم جواب درست
که ناتمامی ماه است زآفتاب درست
به بزم باده پرستان منم که همچو حباب
سبوی خویش برون آورم ز آب درست
به رنگ و بوی جهان دل مده که گردیده است
نظام عالم امکان ز انقلاب درست
مرا عمارت حال خراب کن ساقی
شود شکست دلم از شراب ناب درست
به قصد زینت رو، رو به روی آینه شو!
که بی مقابله کی می شود کتاب درست
به خویش پیچد از آنرو دل شکسته که شد
شکست زلف سیاهش به پیچ و تاب درست
چنان کنند تغافل به کار ما جویا
که نشنویم ز کهسار هم جواب درست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
مهربانیهای پنهان را مزاج کاین ازوست
خنده مستانهٔ زخم دل خونین ازوست
چیده ام از بس گل نظاره زان گلزار حسن
پنچهٔ مژگان مرا تا چاک دل رنگین ازوست
درد او با روی دلها می کند مشتاطکی
زلف آهی هر کجا آشفته شد پرچین از اوست
صد چمن گل یادش از دل تا به مژگان چیده است
دامن صحرا ز اشکم دامن گلچین ازوست
چیست دل جویا چه باشد جان کز او دارم تیغ
دین از او دنیا از او اسلام از او آیین از اوست
خنده مستانهٔ زخم دل خونین ازوست
چیده ام از بس گل نظاره زان گلزار حسن
پنچهٔ مژگان مرا تا چاک دل رنگین ازوست
درد او با روی دلها می کند مشتاطکی
زلف آهی هر کجا آشفته شد پرچین از اوست
صد چمن گل یادش از دل تا به مژگان چیده است
دامن صحرا ز اشکم دامن گلچین ازوست
چیست دل جویا چه باشد جان کز او دارم تیغ
دین از او دنیا از او اسلام از او آیین از اوست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
بی او هجوم غم دل بی کینه را شکست
رنگم چنان شکست که آیینه را شکست
جانا بیا که صید تو ترسم رها شود
مرغ دل از تپش، قفس سینه را شکست
از ما چو یافت خلعت عریان تنی رواج
بازار گرم خرقهٔ پشمینه را شکست
بگشود باز رو به حریفان لب جواب
امروز عهد بستهٔ دوشینه را شکست
جویا پیاله تکیه به فضل کریم خورد
بر سنگ کعبه توبهٔ دیرینه را شکست
رنگم چنان شکست که آیینه را شکست
جانا بیا که صید تو ترسم رها شود
مرغ دل از تپش، قفس سینه را شکست
از ما چو یافت خلعت عریان تنی رواج
بازار گرم خرقهٔ پشمینه را شکست
بگشود باز رو به حریفان لب جواب
امروز عهد بستهٔ دوشینه را شکست
جویا پیاله تکیه به فضل کریم خورد
بر سنگ کعبه توبهٔ دیرینه را شکست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
باغ خوش از سبزه و ز سنبل از آنهم خوشتر است
خوش بود رویت زخط و ز زلف پرخم خوشتر است
چون توان دید از رخش چیند گل نظاره غیر
حسن او در پرده گو من هم نبینم خوشتر است
از کتاب علم می نوشی سه حرفم ماند یاد
بد بود بسیار خوش حد وسط کم خوشتر است
تنگ شد جا بر تمنا در دل از جوش غمم
جلوه گاه آرزو دلهای بی غم خوشتر است
گوهر معنی چو دریا ریخت جویا در کنار
از غزل گویان عالم پیش ما جم خوشتر است
خوش بود رویت زخط و ز زلف پرخم خوشتر است
چون توان دید از رخش چیند گل نظاره غیر
حسن او در پرده گو من هم نبینم خوشتر است
از کتاب علم می نوشی سه حرفم ماند یاد
بد بود بسیار خوش حد وسط کم خوشتر است
تنگ شد جا بر تمنا در دل از جوش غمم
جلوه گاه آرزو دلهای بی غم خوشتر است
گوهر معنی چو دریا ریخت جویا در کنار
از غزل گویان عالم پیش ما جم خوشتر است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
در حقیقت مقصد جسم و مراد دل یکی است
ره نوردان طریق عشق را منزل یکی است
مایه دار از توشهٔ عقبا نماید خلق را
رتبهٔ دست کریمان و کف سایل یکی است
هیچ از من تا رقیب بوالهوس نگذاشت فرق
کافر چشمت که در کیشش حق و باطل یکی است
دلنشین گردد گشاید دیده تا بر عارضش
واله او را که چون آیینه چشم و دل یکی است
تا ز خود جویا قدم بیرون نهم در مقصدم
عاشقان را در ز خود رفتن ره و منزل یکی است
ره نوردان طریق عشق را منزل یکی است
مایه دار از توشهٔ عقبا نماید خلق را
رتبهٔ دست کریمان و کف سایل یکی است
هیچ از من تا رقیب بوالهوس نگذاشت فرق
کافر چشمت که در کیشش حق و باطل یکی است
دلنشین گردد گشاید دیده تا بر عارضش
واله او را که چون آیینه چشم و دل یکی است
تا ز خود جویا قدم بیرون نهم در مقصدم
عاشقان را در ز خود رفتن ره و منزل یکی است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
حسن حیرت آفرینش جلوه پیرایی گرفت
تا نقاب از پردهٔ چشم تماشایی گرفت
بسته شد اشکم درون سینه چون در یتیم
بسکه از غربت دلم در کنج تنهایی گرفت
دیده واری توتیا برداشت از راهش نسیم
چشم صد گلزار نرگس نور بینایی گرفت
لب نیالایی به می کز روز شد رسوایی دهر
صبحدم چون جام مهر از چرخ مینایی گرفت
باطن پیرمغان امروز با ساز و شراب
محتسب را بر سر بازار رسوایی گرفت
طبل شهرت از تپیدن های دل جویا زدم
لالهٔ داغ نهانم رنگ رسوایی گرفت
تا نقاب از پردهٔ چشم تماشایی گرفت
بسته شد اشکم درون سینه چون در یتیم
بسکه از غربت دلم در کنج تنهایی گرفت
دیده واری توتیا برداشت از راهش نسیم
چشم صد گلزار نرگس نور بینایی گرفت
لب نیالایی به می کز روز شد رسوایی دهر
صبحدم چون جام مهر از چرخ مینایی گرفت
باطن پیرمغان امروز با ساز و شراب
محتسب را بر سر بازار رسوایی گرفت
طبل شهرت از تپیدن های دل جویا زدم
لالهٔ داغ نهانم رنگ رسوایی گرفت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
پرده از کار تو بی باکی صهبا برداشت
کوه تمکین ترا زور می از جا برداشت
کاش برداشتی از خواش دنیا دل را
آنکه بر دوش هوس بار تمنا برداشت
داده رم وحشت ما کوهکن و مجنون را
این به کهسار شد و آن ره صحرا برداشت
نقش نعلین تجرد سزدش مهر منیر
آنکه پا از سر دنیا چو مسیحا برداشت
کرده آزاد شب هجر تو فیض اشکم
زور این سیل مرا سلسله از پا برداشت
ریگ صحرای نجف گرنه روان است چرا
در رهش آب حیات آبله پا برداشت
عشق جویا چو به تعمیر خرابی پرداخت
طرح ویرانی دلها ز دل ما برداشت
کوه تمکین ترا زور می از جا برداشت
کاش برداشتی از خواش دنیا دل را
آنکه بر دوش هوس بار تمنا برداشت
داده رم وحشت ما کوهکن و مجنون را
این به کهسار شد و آن ره صحرا برداشت
نقش نعلین تجرد سزدش مهر منیر
آنکه پا از سر دنیا چو مسیحا برداشت
کرده آزاد شب هجر تو فیض اشکم
زور این سیل مرا سلسله از پا برداشت
ریگ صحرای نجف گرنه روان است چرا
در رهش آب حیات آبله پا برداشت
عشق جویا چو به تعمیر خرابی پرداخت
طرح ویرانی دلها ز دل ما برداشت