عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
قانع شده ست دل به تمنای او مرا
در سر بس است شورش سودای او مرا
در عشق پای تا به سرم خون شد و چکید
از بس فشرده پنجهٔ گیرای او مرا
کی در حریم کعبهٔ مقصود ره دهد
از خود برون نکرده تمنای او مرا
در حیرتم که جان به کجایش فدا کنم
از بس گرفته شوق سراپای او مرا
پیش از نگه به گلشن دیدار می رسم
از جای برده شوق تمنای او مرا
جویا به رنگ لاله ز بخت سیه مدام
در خون نشانده داغ تمنای او مرا
خط سبز خو برویان یاد می آید مرا
یعنی از جوش بهاران یاد می آید مرا
کرده جا در تنگنای سینه ام یک شهر غم
مصر دردم از عزیزان یا دمی آید مرا
اختلاط جام و مینا هر کجا بینم بهم
گرمخونیهای مستان یاد می آید مرا
چون به یاد آن گل رخسار می نالد دلم
از بهار و عندلیبان یاد می آید مرا
هر کجا بینم به خاک افتاده برگ لاله ای
لخت دل با داغ حرمان یاد می آید مرا
گرم شوخی سرمه را بینم چو در چشم بتان
گرد میدان صفاهان یاد می آید مرا
صحبت تسلیم را جویا کنم چون آرزو
دامن تخت سلیمان یاد می آید مرا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
ایمن از جور حوادث ساخت عجز من مرا
شیشه جانیها حصاری گشت از آهن مرا
چون نباشم خوشدل از بیتابیی کز درد اوست
صبح نوروزیست هر چاکی ز پیراهن مرا
آتشم؛ آتش، مکن تکلیف سیر گلشنم
پر فشانیهای بلبل می زند دامن مرا
بر نمی تابد مزاج نازکم گلگشت باغ
بی دماغ از نکهت گل می کند گلشن مرا
پردهٔ فانوس نتواند حجاب شمع شد
کی نهان در سینه می ماند دل روشن مرا
بار سنگین گریبان برنتابد وحشتم
در جنون جویا چو صحرا بس بود دامن مرا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
ما راست ای سرآمد لیلی نگاهها
از هر نگه به وادی وصل تو راهها
از حیرت تو چون صف مژگان به دور چشم
مانده است خشک بر لب ما فوج آهها
بر خاک جلوه گاه تو ای شمع بزم قدس
پروانه وار گرم تپیدن نگاهها
توحید را وجود فلکها دلیل بس
استاده بی ستون زکه این بارگاهها؟
از مهر و ماه، پرردگیان حریم قدس
بر آسمان فکنده زشوقت کلاهها
جویا جواب آن غزل واعظ است این
دلها زهای های غمت خانقاهها
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
زهی از بادهٔ شوق تو ساغر کاسهٔ سرها
نهان در هر دل از شور تمنای تو محشرها
به باغ از جلوهٔ رنگین فروزی آتش رشکی
که دود از گل گل طاووس برخیزد چو مجمرها
به بحر خون، طپیدنهای دلها کی عبث باشد؟
به جایی می رسد آخر تلاش این شناورها
زشرح زخمهای سینه کردم نامه ای انشا
که باشد چاک چاک از درد او بال کبوترها
تماشا دارد امشب سینهٔ سوراخ سوراخم
به دم آورده است از داغها فوج سمندرها
گدای نعمت دردم به راه جست و جو جویا
ببندم بر میان دل را، چو کشکول قلندرها
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
چنین در خاک اگر باشد طپش جسم نزارم را
زند بر شیشهٔ چرخ برین سنگ مزارم را
نه تنها درد حرمان تو روزم را سیه دارد
چو داغ لاله در خون می کشد شبهای تارم را
به یاد آن بهار جلوه گلریزان اشک من
کند رشک گلستان ارم، جیب و کنارم را
عجب گر تا دم محشر زخواب ناز برخیزد
ربود از بسکه چشم نیم مست او قرارم را
نشسته چو رگ یاقوت در خون جگر جویا
غمش در سختی از بس بگذراند روزگارم را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
می نماید در شب تاریک راه دور را
چشمی از شمع است روشن تر عصای کور را
رستمی، تا چون کمان حلقه بر خود غالبی
می کند گردآوری برگشتن از خود زور را
در پناه عجز ایمن گشتم از جور سپهر
رهزنی در پی نباشد کاروان مور را
شوخی مژگان شد از بیماری چشم تو بیش
اضطراب نبض افزون تر بود رنجور را
عشق را نازم که چون بر تخت استغنا نشست
کرد کشکول گدایی کاسهٔ فغفور را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
هر قدر زور آورد عشقت شکیباییم ما
شمع سان در سوختنها پای بر جاییم ما
کس زحال تیره روزان جنون آگاه نیست
همچو شب در خود نهان از جوش سوداییم ما
می رویم از خویشتن چون شمع با بال نگاه
تا به رخسار تو سرگرم تماشاییم ما
مشت خاک ما کند جولان قمری بر هوا
گرد راه جلوهٔ آن سرو بالاییم ما
واله دیدار را نظاره از جا می برد
همچو شبنم محو آن خورشید سیماییم ما
ما نه ما باشیم تا مستیم اسیر خویشتن
چون زخود رفتیم در راه طلب ماییم ما
تنگنای شهر مانوس مزاج عشق نیست
همچو مجنون از هواداران صحراییم ما
در نظرشان دگر جویا قناعت پیشه راست
پای در دامان اگر بردیم دریاییم ما
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
دل فرهاد درد ناخن اندیشهٔ ما
آب از خون رگ سنگ خورد شیشهٔ ما
بازوی همت ما قوت دیگر دارد
می کند جلوهٔ شیرین شرر تیشهٔ ما
نالهٔ برق شکارش دل خارا بشکافت
جگر شیر بلرزد زنی بیشهٔ ما
مستی ما همه از جلوه دیدار تو بود
می تجلی بود و طور بود شیشهٔ ما
ما و جای دگر از کوی تو رفتن؟ هیهات!‏
به وصال تو که نگذشت در اندیشهٔ ما
آتش دل بشد از گریه فزون تر جویا
سوخت همچون مژه در آب رگ و ریشهٔ ما
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
ساخت درد تازه محو از خاطرم آزارها
می کند سوزن تهی پارا علاج خارها
پرنیان شعله می بافم زتار و پود آه
می توان دریافت حالم از قماش کارها
گرد کلفت بسکه آید با سرشک از دل به چشم
پرده های دیده در ما و تو شد دیوارها
هر قدر طول امل، آزار مردم بیشتر
هست درخورد درازی پیچ و تاب مارها
نشتر مضراب چون بر رگ زنی طنبور را
خون به جای نغمه می آید برون از تارها
با بزرگانست جویا نشئهٔ کوچک دلی
همزبان گردند با هر کودکی کهسارها
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
بسکه در راه طلب ضعف است دامنگیر ما
می تواند نقش پا شد حلقهٔ زنجیر ما
ما خراب از رنجش بیجای او گردیده ایم
گر بیفشاند غبار از دل، شود تعمیر ما
قدرت ما پنجهٔ خورشید را تابیده است
برق در کار رم است از هیبت شمشیر ما
رنگ رویم را نه تنها قوت پرواز نیست
ناله هم برخاستن نتواند از زنجیر ما
سرگردانی بی سبب آزار جویا می کند
اینقدرها رنجش بیجا چرا تقصیر ما
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
غمش گرم تپش گه شعله آسا می کند ما را
گهی بی دست و پا چون موج دریا می کند ما را
چنان در پردهٔ خاموشی ایم از دیده ها پنهان
که آواز شکست رنگ پیدا می کند ما را
زهم پروازی عنقا نبستم طرفی از عزلت
به گمنامی چو خود مشهور دنیا می کند ما را
براه کعبهٔ شوقت فغان از دل تپیدنها
که مانند جرس هر لحظه رسوا می کند ما را
زخود بیگانه یابم خویش را تا به خودم، جویا!‏
بنازم بیخودیها را که از ما می کند ما را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
بیا از قید بیدردی دمی آزاد کن ما را
ز درد ساغر غم ای محبت شاد کن ما را
نوشتم در وصیت نامهٔ طومار آه خود
که صیدی را به خون غلطان چو بینی یاد کن ما را
خمارم رهبر دشت فنا گردید ای ساقی
کرم فرما و از ته جرعه ای ایجاد کن ما را
خراب رنجش بیجا شده معمورهٔ طاقت
بیفشان گرد کلفت از دل و آباد کن ما را
خماره باده غفلت فراوان درد سر دارد
زسر جوش ندامت ساغری امداد کن ما را
سراغ ما نمی یابی مگر در وادی عنقا
زخود رفتن به هر جا می رسی فریاد کن ما را!‏
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
گرچه باشد در بر ما دلبر می نوش ما
نیست جز ما چون کمان حلقه در آغوش ما
هیچگه آواز بوی غنچه ای نشنیده ای؟
غافلی از جوش فریاد لب خاموش ما
نیست خورشید اینکه صبح و شام بینی بر افق
کف به لب می آورد دیگ فلک از جوش ما
بسکه غیر از غنچه اش حرفی زکس نشنیده ایم
همچو گل لبریز رنگ و بوست دایم گوش ما
در پی وحشی غزالی بسکه از خود رفته ایم
نوش بر دوش رم عنقاست جویا هوش ما
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
می تپد دل بسکه در هجر گل آن رو مرا
مضطرب شد استخوان چون نبض در پهلو مرا
حسن معنی تا نمود آیینهٔ زانو مرا
شد بلند از هر سو مو نغمهٔ یاهو مرا
گر به قدر غم به فریاد آیم از بیداد عشق
می شکافد چون جرس درد فغان پهلو مرا
مو بموی پیکرم آیینهٔ معنی نماست
تا به دام حیرت آورد آن خم گیسو مرا
آه گرمم بوی گل ریزد به دامان هوا
گرم گلبازیست در دل یاد روی او مرا
می روم جویا به سیر لامکان بیخودی
گردل وحشت گزین من دهد پهلو مرا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
سوختم در یاد شمع عارض جانانه ها
بر هوا دارد غبارم شوخی پروانه ها
باده تا افروخت شمع عارضش را می کند
موج می بیتابی پروانه در پیمانه ها
هیچگه بی آه دودی از دل ما برنخاست
باشد از دیوانه ها آبادی ویرانه ها
مهر و مه بیتابی پروانه بر گردش کنند
گر بریزند از غبارم رنگ آتشخانه ها
داغ دل از قصه فرهاد و مجنون تازه شد
ریخت بر زخمم نمکها شور این دیوانه ها
در کف ما اختیار توبه را نگذاشتند
سرنوشت ماست جویا از خط پیمانه ها
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
هوای دشت چون افتاد در سر آن پریرو را
طپیدن های دل صحرا به صحرا برد آهو را
حریف نکته چین را پاسداری کن چو آیینه
یکی صد گوید از عیبت شکستی گر رسد او را
چو نقش پا به هر گامی سری بر خاک اندازد
فسان از سخت رویی باشد آن شمشیر ابرو را
نگردد تنگ دستی پردهٔ روی هنر هرگز
به جیب پاره چون پنهان تواند داشت گل، بورا
وفور نور حسنش مانع نظاره شد جویا
صفای جبهه اش باشد نقاب آن روی نیکو را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
چسان عنقا کند با هوشم آهنگ پریدنها
که ریزد سستی پرواز او رنگ تپیدنها
به عزم چیدن گل تا خرامت گلشن آرا شد
بود از شوق دستت غنچه دلتنگ نچیدنها
نمی زیبد تواضع از تو با این قامت رعنا
که زیبا نیست جیب سرو در چنگ خمیدنها
چمن پیرا شود او با لب میگون اگر روزی
کند گل هم به رنگ غنچه آهنگ مکیدنها
ز وحشت گشت با عنقا دلم هم آشیان جویا
بود بر تخت، این دیوانه را ننگ رمیدنها
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
از چشم کم مبین به تن ناتوان ما
سنگین بود بسان گهر استخوان ما
جز خویش با که شکوهٔ درد تو سر کنیم
پنهان چو غنچه در دل ما شد زبان ما
ای آسمان زقامت خم گشته ام بترس
دست تو نیست در خور زور کمان ما
تا ازوفور تنگدلی غنچه گشته ایم
بی بهره اند خلق زفیض نهان ما
کردم ز بس بدل به شنیدن مقال را
جویا چو غنچه گوش شد آخر دهان ما
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
ترا محرومی ارزانی زآغوش تپیدنها
مرا صحرا به صحرا می برد جوش تپیدنها
به جای شیر از طفلی زبس خوناب غم خوردم
مرا گهوارهٔ راحت شد آغوش تپیدنها
چنان از شش جهت افشرد سختیهای ایامم
که رفتم چون رگ یاقوت از هوش تپیدنها
بحمدالله که شد دردم دوای درد بیدردی
نهد مرهم به نیش راحتم نوش تپیدنها
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
به خلق خوش معطر ساز باغ آشنایی را
زدلگرمی فروزان کن چراغ آشنایی را
سر و سامان دشمن بودنم با خصم کی باشد؟
ندارم من که با یاران دماغ آشنایی را
زارباب محبت غیرنامی نیست در عالم
مگر گیریم از عنقا سراغ آشنایی را
به یاد آب و تاب او دهد چشم و دلم هر شب
زخون و اشک، آب و رنگ باغ آشنایی را
چو خون مرده، بی درد محبت، شد سیه جویا
چراغ خلوت دل ساز داغ آشنایی را