عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۷
با کسی کی می کنم در عشقبازی همرهی
من که دایم از دل خود می کنم پهلو تهی
از ضعیفی برنمی آید ز لب فریاد من
ناله هم آخر به عشقت کرد با من کوتهی
شغل عشقم کرد از سامان عالم بی نیاز
بیستون فرهاد را بس مسند شاهنشهی
پا به دامن کش چو کوه و رسم تمکین پیشه کن
همچو دریا چند بتوان جوش زد از بی تهی
می گریزم، رهبری هرجا که می بینم سلیم
خضر این وادی ز بس کرده ست با من بیرهی
من که دایم از دل خود می کنم پهلو تهی
از ضعیفی برنمی آید ز لب فریاد من
ناله هم آخر به عشقت کرد با من کوتهی
شغل عشقم کرد از سامان عالم بی نیاز
بیستون فرهاد را بس مسند شاهنشهی
پا به دامن کش چو کوه و رسم تمکین پیشه کن
همچو دریا چند بتوان جوش زد از بی تهی
می گریزم، رهبری هرجا که می بینم سلیم
خضر این وادی ز بس کرده ست با من بیرهی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۸
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۱
به ناله فاش مکن راز دل ز غمازی
چو عندلیب نه ای، بگذر از نواسازی
بگو چو آینه در روی، هرچه می بینی
چو بوی مشک مکن در لباس غمازی
فریب حسن بتی را مخور که خوبی او
به بال زلف نماید بلندپروازی
خوش آن حریف که همچون پیاله ی چینی
گهی شراب دهد، گه کند خوش آوازی
به خود چو موی میانت ز رشک می پیچم
چو شانه با سر زلفت کند زبان بازی
سلیم معتقد نظم خواجه حافظ باش
که نشأه بیش بود با شراب شیرازی
چو عندلیب نه ای، بگذر از نواسازی
بگو چو آینه در روی، هرچه می بینی
چو بوی مشک مکن در لباس غمازی
فریب حسن بتی را مخور که خوبی او
به بال زلف نماید بلندپروازی
خوش آن حریف که همچون پیاله ی چینی
گهی شراب دهد، گه کند خوش آوازی
به خود چو موی میانت ز رشک می پیچم
چو شانه با سر زلفت کند زبان بازی
سلیم معتقد نظم خواجه حافظ باش
که نشأه بیش بود با شراب شیرازی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۳
در کوی می فروشان، گردم ز بینوایی
در دست جام خالی، چون کاسه ی گدایی
در صبح از سفیدی چون شیر می نماید
مستان ز دختر رز، سازند مومیایی
در کوی بی وفایان دانی سرشک من چیست
چون پیش اهل کوفه، تسبیح کربلایی
کو آن که در اشارت با من ترا هر انگشت
پیچیده نامه ای بود از کاغذ حنایی
چشم و دل و زبانی داری، که کس مبیناد!
ای همچو گل سراپا سامان بی وفایی
آن گل سلیم آخر نامهربان برآمد
خوش آن که بود با او آغاز آشنایی
در دست جام خالی، چون کاسه ی گدایی
در صبح از سفیدی چون شیر می نماید
مستان ز دختر رز، سازند مومیایی
در کوی بی وفایان دانی سرشک من چیست
چون پیش اهل کوفه، تسبیح کربلایی
کو آن که در اشارت با من ترا هر انگشت
پیچیده نامه ای بود از کاغذ حنایی
چشم و دل و زبانی داری، که کس مبیناد!
ای همچو گل سراپا سامان بی وفایی
آن گل سلیم آخر نامهربان برآمد
خوش آن که بود با او آغاز آشنایی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۴
بود در گشت باغ آشنایی
گل دست من آن دست حنایی
به هم چسبند مژگان چون پر تیر
در آن چشمی که ترسید از جدایی
پر پروانه چون بیند شکستی
ز موم شمع یابد مومیایی
اثر با ناله ی اهل هوس نیست
هوا گز می کند تیر هوایی
به راه شوق، ما را حضر دایم
ز پی آید چو عقل روستایی
ز زاهد آن که ذوق عشق جوید
کند می از در مسجد گدایی
سلیم افتد چو کارش با رخ من
شراب لعل گردد کهربایی
گل دست من آن دست حنایی
به هم چسبند مژگان چون پر تیر
در آن چشمی که ترسید از جدایی
پر پروانه چون بیند شکستی
ز موم شمع یابد مومیایی
اثر با ناله ی اهل هوس نیست
هوا گز می کند تیر هوایی
به راه شوق، ما را حضر دایم
ز پی آید چو عقل روستایی
ز زاهد آن که ذوق عشق جوید
کند می از در مسجد گدایی
سلیم افتد چو کارش با رخ من
شراب لعل گردد کهربایی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۶
نه ذوق باغ به دل، نه هوای پروازی
قفس کجاست که دارم به خاطر، اندازی
به باغ می شنوم از درای غنچه صدا
ز بس که گوش به زنگم به راه شهبازی
سفال، دم ز نوا چون زند در آن مجلس؟
که چون پیاله ی چینی بود خوش آوازی
نمانده بی تو به آهنگ، ناله ی مستان
که خارج است، نباشد چو تاری از سازی
سلیم، چند توان ساختن به نغمه ی خویش
فغان که سوخت مرا حسرت هم آوازی
قفس کجاست که دارم به خاطر، اندازی
به باغ می شنوم از درای غنچه صدا
ز بس که گوش به زنگم به راه شهبازی
سفال، دم ز نوا چون زند در آن مجلس؟
که چون پیاله ی چینی بود خوش آوازی
نمانده بی تو به آهنگ، ناله ی مستان
که خارج است، نباشد چو تاری از سازی
سلیم، چند توان ساختن به نغمه ی خویش
فغان که سوخت مرا حسرت هم آوازی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۷
در ره آوارگی بختم فکند از دشمنی
در بیابانی که کار خضر باشد رهزنی
از لباس مطربی کز بزم ما بیرون رود
سرمه می ریزد چو خاکستر ز رخت گلخنی
عافیت خواهی، مشو آلوده ی مال جهان
شمع را باشد بلای جان، لباس روغنی
خلوت حمام را ماند حریم روزگار
در میان خلق از بس عام شد تردامنی
در کنایت نکته ای کافی ست از روشندلان
مسند عیسی کند خورشید تابان سوزنی
چشم تا پوشیدم از دنیا، صفای دل فزود
خانه ی آیینه از روزن ندارد روشنی
بس که هرسو بلبلان از آتش گل سوختند
می کند قمری درین گلشن تخلص گلخنی!
گر سبوی می ز خاک رستم یک دست نیست
از کجا آورده است این زور و این مردافکنی؟!
پیش مرغان گر به آن قد سرو را نسبت کند
طوق قمری بشکند، از بس زنندش گردنی!
گفتگوی عشق او دارند با هم در میان
گلخنی با گلخنی و گلشنی با گلشنی
از بقای این چمن گر باخبر بودی، سلیم
گل به مرگ خویش پوشیدی قبای سوسنی
در بیابانی که کار خضر باشد رهزنی
از لباس مطربی کز بزم ما بیرون رود
سرمه می ریزد چو خاکستر ز رخت گلخنی
عافیت خواهی، مشو آلوده ی مال جهان
شمع را باشد بلای جان، لباس روغنی
خلوت حمام را ماند حریم روزگار
در میان خلق از بس عام شد تردامنی
در کنایت نکته ای کافی ست از روشندلان
مسند عیسی کند خورشید تابان سوزنی
چشم تا پوشیدم از دنیا، صفای دل فزود
خانه ی آیینه از روزن ندارد روشنی
بس که هرسو بلبلان از آتش گل سوختند
می کند قمری درین گلشن تخلص گلخنی!
گر سبوی می ز خاک رستم یک دست نیست
از کجا آورده است این زور و این مردافکنی؟!
پیش مرغان گر به آن قد سرو را نسبت کند
طوق قمری بشکند، از بس زنندش گردنی!
گفتگوی عشق او دارند با هم در میان
گلخنی با گلخنی و گلشنی با گلشنی
از بقای این چمن گر باخبر بودی، سلیم
گل به مرگ خویش پوشیدی قبای سوسنی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۸
من کیستم درین دشت، آواره ی حزینی
صدخار رفته در پا، از هر گل زمینی
از شوق سجده کردن بر آستانه ی دوست
هر عضو از تن من، چون گل شود جبینی
غافل نیم ز یادت، خاموش اگر نشینم
حرف تو بر زبانم، نامی ست بر نگینی
تحسین کارفرما، بهتر ز مزدکار است
صد معنی آفرینم، از ذوق آفرینی
از دیگری ست خرمن، ما را به هم چه جنگ است؟
این نکته را چه خوش گفت موری به خوشه چینی
جز من ز تیره بختی، در هند یافت، افسوس
هر پای آستانی، هر دست آستینی
اینها سلیم کاکنون، من می کشم ازان زلف
عمری به پیش ازینم، می گفت شانه بینی
صدخار رفته در پا، از هر گل زمینی
از شوق سجده کردن بر آستانه ی دوست
هر عضو از تن من، چون گل شود جبینی
غافل نیم ز یادت، خاموش اگر نشینم
حرف تو بر زبانم، نامی ست بر نگینی
تحسین کارفرما، بهتر ز مزدکار است
صد معنی آفرینم، از ذوق آفرینی
از دیگری ست خرمن، ما را به هم چه جنگ است؟
این نکته را چه خوش گفت موری به خوشه چینی
جز من ز تیره بختی، در هند یافت، افسوس
هر پای آستانی، هر دست آستینی
اینها سلیم کاکنون، من می کشم ازان زلف
عمری به پیش ازینم، می گفت شانه بینی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۰
ای کاش زخم سینه ی ما واکند کسی
شاید ترحمی به دل ما کند کسی
از ما چو برق می گذرد آفتاب ما
کو فرصتی که عرض تمنا کند کسی
تکلیف جلوه قامت او را ز عقل نیست
آن فتنه را برای چه برپا کند کسی
کس را چو تاب دیدن او نیست در جهان
گردد چه آفتاب که پیدا کنی کسی؟
خسرو به طعنه گفت که پنداشت کوهکن
کاری ست کار عشق که تنها کند کسی
خورشید هرکجا که حدیث تو بشنود
باید که اضطراب تماشا کند کسی!
نام وطن، ملال غریبی فزون کند
باید سفر به شیوه ی عنقا کند کسی
سهل است زر به خاک چو خورشید ریختن
از خاک، زر خوش است که پیدا کند کسی
ای دل چه پیش می روی، آن به که در جهان
از دور چون ستاره تماشا کند کسی
دیوانگی سلیم به جایی نمی رسد
خود را به کوی عشق چه رسوا کند کسی
شاید ترحمی به دل ما کند کسی
از ما چو برق می گذرد آفتاب ما
کو فرصتی که عرض تمنا کند کسی
تکلیف جلوه قامت او را ز عقل نیست
آن فتنه را برای چه برپا کند کسی
کس را چو تاب دیدن او نیست در جهان
گردد چه آفتاب که پیدا کنی کسی؟
خسرو به طعنه گفت که پنداشت کوهکن
کاری ست کار عشق که تنها کند کسی
خورشید هرکجا که حدیث تو بشنود
باید که اضطراب تماشا کند کسی!
نام وطن، ملال غریبی فزون کند
باید سفر به شیوه ی عنقا کند کسی
سهل است زر به خاک چو خورشید ریختن
از خاک، زر خوش است که پیدا کند کسی
ای دل چه پیش می روی، آن به که در جهان
از دور چون ستاره تماشا کند کسی
دیوانگی سلیم به جایی نمی رسد
خود را به کوی عشق چه رسوا کند کسی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۱
خوش بود گر ز سر هر هوسی برخیزی
زین گلستان به سراغ قفسی برخیزی
کعبه در بادیه هرگاه به خوابت آید
حیف باشد که به بانگ جرسی برخیزی
از خدا باک نداری، ولی از مجلس می
نتوانی که ز بیم عسسی برخیزی
باخبر باش که خواب عدم آن خوابی نیست
که ز جنبیدن بال مگسی برخیزی
خیز ای طفل و ز افتادن خود گریه مکن
که بسی افتی ازین سان و بسی برخیزی
چند ای شاخ گل از باده پرستی هر صبح
همچو خمیازه ز آغوش کسی برخیزی
سیر از زندگی خود شده ام همچو سلیم
کاش ای دوست ز پیشم نفسی برخیزی
زین گلستان به سراغ قفسی برخیزی
کعبه در بادیه هرگاه به خوابت آید
حیف باشد که به بانگ جرسی برخیزی
از خدا باک نداری، ولی از مجلس می
نتوانی که ز بیم عسسی برخیزی
باخبر باش که خواب عدم آن خوابی نیست
که ز جنبیدن بال مگسی برخیزی
خیز ای طفل و ز افتادن خود گریه مکن
که بسی افتی ازین سان و بسی برخیزی
چند ای شاخ گل از باده پرستی هر صبح
همچو خمیازه ز آغوش کسی برخیزی
سیر از زندگی خود شده ام همچو سلیم
کاش ای دوست ز پیشم نفسی برخیزی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۳
به روی جوهر ذاتی چه پرده می پوشی
چو هست حرف بلندت، مگو به سر گوشی
زبان خویش نگه دار و پادشاهی کن
که نیست خاتم جم، غیر مهر خاموشی
به این لباس کسی کآشناست می داند
که پوششی نبود بهتر از خطاپوشی
صبا به سوی چمن رو، دعای ما برسان
بگو، ز مرغ چمن چیست این فراموشی
درین چمن که گلی در بغل بود همه را
چو غنچه چند کنم من به خود هم آغوشی
خوش آن حریف که در کوی می فروش سلیم
نهد ز خشت سر خم، بنای بیهوشی
چو هست حرف بلندت، مگو به سر گوشی
زبان خویش نگه دار و پادشاهی کن
که نیست خاتم جم، غیر مهر خاموشی
به این لباس کسی کآشناست می داند
که پوششی نبود بهتر از خطاپوشی
صبا به سوی چمن رو، دعای ما برسان
بگو، ز مرغ چمن چیست این فراموشی
درین چمن که گلی در بغل بود همه را
چو غنچه چند کنم من به خود هم آغوشی
خوش آن حریف که در کوی می فروش سلیم
نهد ز خشت سر خم، بنای بیهوشی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۴
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۵
در کوی عشق نیست ز اهل وفا کسی
هرگز نمی شود به کسی آشنا کسی
دنبال آن که دست به وصلش نمی رسد
تا کی رود چو سایه ی مرغ هوا کسی
ما را چه چاره غیر مدارا به روزگار
هرگز مباد کار، کسی را به ناکسی
بر خاک، آبروی خود ای آسمان مریز
هرگز نکرده است بزرگی به ما کسی
همت بود بساط بزرگی، ندیده است
در خانه ی خدا بجز از بوریا کسی
رنجیده می روی ز سر کوی او سلیم
چون می شود نیاید اگر از قفا کسی؟
هرگز نمی شود به کسی آشنا کسی
دنبال آن که دست به وصلش نمی رسد
تا کی رود چو سایه ی مرغ هوا کسی
ما را چه چاره غیر مدارا به روزگار
هرگز مباد کار، کسی را به ناکسی
بر خاک، آبروی خود ای آسمان مریز
هرگز نکرده است بزرگی به ما کسی
همت بود بساط بزرگی، ندیده است
در خانه ی خدا بجز از بوریا کسی
رنجیده می روی ز سر کوی او سلیم
چون می شود نیاید اگر از قفا کسی؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۸
صورت پذیر نیست ز ما کار زندگی
باشیم چند صورت دیوار زندگی؟
آب آرمیده می رود، اما به رفتن است
غافل مشو ز جلوه ی هموار زندگی
بی یاد مرگ، قطره ی آبی نمی خورد
هرکس بود چو خضر، گرفتار زندگی
در مرگ، بیم تفرقه ی روزگار نیست
کوتاه دیده حادثه دیوار زندگی
منصور بعد مرگ به بانگ بلند گفت
کاین دار نیست سخت تر از دار زندگی
آزرده ای ز گردش ایام، می بنوش
باشد شراب، شربت بیمار زندگی
خوش دام خنده ای ست برای مجردان
کوتاه کن علاقه ی دستار زندگی
ما را به وصل دوست رسانند عاقبت
از ما هزار عشق به دیدار زندگی
بگذشت روزگار جوانی، هزار حیف
کز دست رفت مایه ی بازار زندگی
تا چند نامه سوی وطن می توان نوشت
آخر بس است این همه اظهار زندگی
پیر خرد مرا به خموشی اشاره کرد
یعنی ببند رخنه ی دیوار زندگی
دیوانگی ست زینت اوقات ما سلیم
داغ جنون بود گل دستار زندگی
باشیم چند صورت دیوار زندگی؟
آب آرمیده می رود، اما به رفتن است
غافل مشو ز جلوه ی هموار زندگی
بی یاد مرگ، قطره ی آبی نمی خورد
هرکس بود چو خضر، گرفتار زندگی
در مرگ، بیم تفرقه ی روزگار نیست
کوتاه دیده حادثه دیوار زندگی
منصور بعد مرگ به بانگ بلند گفت
کاین دار نیست سخت تر از دار زندگی
آزرده ای ز گردش ایام، می بنوش
باشد شراب، شربت بیمار زندگی
خوش دام خنده ای ست برای مجردان
کوتاه کن علاقه ی دستار زندگی
ما را به وصل دوست رسانند عاقبت
از ما هزار عشق به دیدار زندگی
بگذشت روزگار جوانی، هزار حیف
کز دست رفت مایه ی بازار زندگی
تا چند نامه سوی وطن می توان نوشت
آخر بس است این همه اظهار زندگی
پیر خرد مرا به خموشی اشاره کرد
یعنی ببند رخنه ی دیوار زندگی
دیوانگی ست زینت اوقات ما سلیم
داغ جنون بود گل دستار زندگی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۹
تو آن گلی که ز چشم و دلم چمن داری
ز آب و آینه، چون عکس، پیرهن داری
ز من مپرس که این دلشکستگی ز کجاست
ز خود بپرس که چشمان دلشکن داری
مکن به ماه من ای آفتاب همچشمی
خوش است روی تو، اما کی آن بدن داری
در آتشند مقیمان بزم او چو سپند
درآ به محفل اگر شوق سوختن داری
کلاه شعله بود آشیانه ی بلبل
چه فکر خانه در اطراف این چمن داری؟
خدا غریب مرا آفریده چون عنقا
چه مانده ای به غریبی تو چون وطن داری؟
سرت چو لاله بود خوشتر از همه اندام
به سر هوای که ای شمع انجمن داری؟
ز حرف رنگم اگر خنده آیدت چه عجب
که زعفران چو گل صبح در دهن داری
رفیق اهل تجرد نمی توانی شد
چو باد مصر اگر بوی پیرهن داری
چه گفتگو عبث ای مدعی کنی به سلیم
سخن جواب تو گوید اگر سخن داری
ز آب و آینه، چون عکس، پیرهن داری
ز من مپرس که این دلشکستگی ز کجاست
ز خود بپرس که چشمان دلشکن داری
مکن به ماه من ای آفتاب همچشمی
خوش است روی تو، اما کی آن بدن داری
در آتشند مقیمان بزم او چو سپند
درآ به محفل اگر شوق سوختن داری
کلاه شعله بود آشیانه ی بلبل
چه فکر خانه در اطراف این چمن داری؟
خدا غریب مرا آفریده چون عنقا
چه مانده ای به غریبی تو چون وطن داری؟
سرت چو لاله بود خوشتر از همه اندام
به سر هوای که ای شمع انجمن داری؟
ز حرف رنگم اگر خنده آیدت چه عجب
که زعفران چو گل صبح در دهن داری
رفیق اهل تجرد نمی توانی شد
چو باد مصر اگر بوی پیرهن داری
چه گفتگو عبث ای مدعی کنی به سلیم
سخن جواب تو گوید اگر سخن داری
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۰
ساقی ار خواهی کنی احباب را گردآوری
همچو ساغر کن شراب ناب را گردآوری
در بیابان طلب از رهروان آگه است
می کند هرکس چو گوهر آب را گردآوری
کرده ضبط گریه ام عاجز، وگرنه می کند
چون صدف آیینه ام سیماب را گردآوری
ساده لوحی بین که خواهم ضبط حسن او کنم
همچو هاله می کنم مهتاب را گردآوری
طره ی سنبل ندارد تاب، از بس کرده است
حلقه ی زلف تو پیچ و تاب را گردآوری
اشک طوفان گر کند، در دامن من می کند
همچو دریا کرده ام گرداب را گردآوری
هیچ معشوقی پریشانگرد و هرجایی مباد
مرد دنیا چون کند اسباب را گردآوری؟
آشنای چشم من هرگز نمی گردد سلیم
چشم او کرده است از بس خواب را گردآوری
همچو ساغر کن شراب ناب را گردآوری
در بیابان طلب از رهروان آگه است
می کند هرکس چو گوهر آب را گردآوری
کرده ضبط گریه ام عاجز، وگرنه می کند
چون صدف آیینه ام سیماب را گردآوری
ساده لوحی بین که خواهم ضبط حسن او کنم
همچو هاله می کنم مهتاب را گردآوری
طره ی سنبل ندارد تاب، از بس کرده است
حلقه ی زلف تو پیچ و تاب را گردآوری
اشک طوفان گر کند، در دامن من می کند
همچو دریا کرده ام گرداب را گردآوری
هیچ معشوقی پریشانگرد و هرجایی مباد
مرد دنیا چون کند اسباب را گردآوری؟
آشنای چشم من هرگز نمی گردد سلیم
چشم او کرده است از بس خواب را گردآوری
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۱
کاسه ی ما ز سفال است، خوش این مسکینی
پنجه ی ما نبود شانه ی موی چینی
راه شد بسته به حرفش، که به هم چسبیده ست
دو لب او چو زبان قلم از شیرینی
نامه را کاغذ ابری کنم از موج سرشک
شاید آن طفل قبولش کند از رنگینی
سایه ی لوح مزار است مرا سرو چمن
بی قدش می کند از بس به دلم سنگینی
هوس نعمت فغفور خودآرایی کرد
کاسه بر دست گدا داد ز چوب چینی
عجبی نیست ازو گر بگریزند سلیم
سبزوار است خط و بوالهوسان قزوینی
پنجه ی ما نبود شانه ی موی چینی
راه شد بسته به حرفش، که به هم چسبیده ست
دو لب او چو زبان قلم از شیرینی
نامه را کاغذ ابری کنم از موج سرشک
شاید آن طفل قبولش کند از رنگینی
سایه ی لوح مزار است مرا سرو چمن
بی قدش می کند از بس به دلم سنگینی
هوس نعمت فغفور خودآرایی کرد
کاسه بر دست گدا داد ز چوب چینی
عجبی نیست ازو گر بگریزند سلیم
سبزوار است خط و بوالهوسان قزوینی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۲
لب لعلش ز میگونی لب جام است پنداری
به رویش حلقه های زلف، گلدام است پنداری
فریب آمیز با هرکس نگاهی آنچنان دارد
که آن آهوی وحشی با همه رام است پنداری
عجب جمعیتی اهل هوس در محفلت دارند
ازین تردامنان، بزم تو حمام است پنداری
کلام پخته ای هم در تلاش وصل می باید
همین سرمایه ی آن نقره ی خام است پنداری
ز تابوت آن سوار اسب چوبین کیست حیرانم
که می تازد به سوی گور، بهرام است پنداری
سلیم از بلبلان خوش نوا خالی ست باغ امروز
دگر در خانه ی صیاد ما دام است پنداری
به رویش حلقه های زلف، گلدام است پنداری
فریب آمیز با هرکس نگاهی آنچنان دارد
که آن آهوی وحشی با همه رام است پنداری
عجب جمعیتی اهل هوس در محفلت دارند
ازین تردامنان، بزم تو حمام است پنداری
کلام پخته ای هم در تلاش وصل می باید
همین سرمایه ی آن نقره ی خام است پنداری
ز تابوت آن سوار اسب چوبین کیست حیرانم
که می تازد به سوی گور، بهرام است پنداری
سلیم از بلبلان خوش نوا خالی ست باغ امروز
دگر در خانه ی صیاد ما دام است پنداری
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۴
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۱ - در مدح حضرت امیرالمؤمنین علی
اگر برم به سوی چشم اشکبار انگشت
چو ماه نو شود آلوده ی غبار انگشت
ز ریشه شانه ی عاج است ناخنم گویی
ز بس گزیده ام از دست روزگار انگشت
نچیده ام چو گلی یارب از کجا دارد
مرا به دست چو ماهی هزار خار انگشت
ز بس به سر زدم از غم، عجب نباشد اگر
کند چو نی به کفم ناله های زار انگشت
گرهگشایی کار مرا هنوز کم است
به کف چو شانه اگر باشدم هزار انگشت
ز بس که می گزدم نام خویشتن از ننگ
ز خاتم است مرا در دهان مار انگشت
مرا که هیچ به دستم نمانده، حیرانم
که چون گرفته چنینم به کف قرار انگشت
مبند شرط برای شمردن غم من
که باخت خاتم خود را درین قمار انگشت
به راه شوق ز بس با کف تهی رفتم
به دست بود عصای من فگار انگشت
زمانه تافته دست من آنچنان که مرا
به کف چو شاخ غزال است تابدار انگشت
به روی آینه ی خاطرم ز دور فلک
نشسته بر سر هم گرد غم، چهار انگشت
به من کسی ننماید ره گریز، افسوس
که نیست در کف یک کس درین دیار انگشت
به این جهان ز عدم آمدن پشیمان است
ازان همیشه گزد طفل شیرخوار انگشت
مجوی کام دل از روزگار و فارغ باش
به ذوق مهره مکن در دهان مار انگشت
ز آرزوی یک انگشت انگبین چون طفل
مکن به خانه ی زنبور، زینهار انگشت
چو غنچه کز قلم زنبق آشکار شود
برای حرف من آرد قلم به بار انگشت
ز خون همیشه به چشمم مژه حنا دارد
بدان صفت که به سرپنجه ی نگار انگشت
مکن به حلقه ی آن زلف تابدار انگشت
که هیچ کس نکند در دهان مار انگشت
ز بس به حرف من انگشت آن نگار نهاد
به دست او شده رنگین چو لاله زار انگشت
ز شوق او شدم آشفته گو، ازان دایم
قلم نهاده به حرف من فگار انگشت
دلم به سینه ز شوق لب تو می لرزد
چنان که در کف می خواره از خمار انگشت
چگونه پرده ز رویت کشم، که درگیرد
ز تاب آتش روی تو شمع وار انگشت
اشاره ی تو مرا می کشد، فغان که چو تیر
به صیدگاه تو می افکند شکار انگشت
ز آب و رنگ گل باغ عارضت گلچین
گمان بری که مگر بسته در نگار انگشت
ز ابروی تو سراغ دل حزین کردم
دراز کرد سوی زلف تابدار انگشت
به قمریان چمن تا ترا سراغ دهد
چو بید شد همه تن سرو جویبار انگشت
برای آن که ز من صد سخن به دل گیری
چه می زنی به لبم باز صفحه وار انگشت
شکستن ز موی تو افتاده شیشه ی دل را
گره ز زلف تو دارد به یادگار انگشت
قلم ز شرح حساب غمم شود عاجز
چنان که از کرم شاه کامکار انگشت
شه سریر ولایت، علی ولی الله
که می کند به کفش کار ذوالفقار انگشت
ایا شهی که بود گلستان همت را
کف تو گلبن احسان و شاخسار انگشت
برد به پایه ی قدر تو آسمان حسرت
گزد ز حیرت جاه تو روزگار انگشت
به کشوری که سپاه تو رو نهد چون سیل
ز گردباد برآرد به زینهار انگشت
ز ذوق عهد تو خیزد صدای چینی ازو
ز برق، ابر زند چون به کوهسار انگشت
ز فیض بخشی عهد تو خوبرویان را
چو سرخ بید برآرد ز خود نگار انگشت
کف نوال تو دریای همت است و ازو
بود روانه به هرسو چو جویبار انگشت
نسیم ز آتش قهرت خبر به گلشن برد
بود به رعشه ازان در کف چنار انگشت
به زیر سر چونهد دست دشمنت در خواب
شود برای سرش نیزه لاله وار انگشت
چنان محیط کفت در سخا تلاطم کرد
که همچو موج ازو رفت برکنار انگشت
پی اطاعت رای تو تا نهد بر چشم
دمیده پنجه ی خورشید را هزار انگشت
به خاک کشته ی تیغ تو شمع کی باشد؟
به زینهار برآورده از مزار انگشت
بود ز مایه ی بحر کف تو در عالم
گهرفشان چو رگ ابر نوبهار انگشت
به انقیاد ضمیر تو گر نهد بر چشم
برد ز دیده ی اعمی برون غبار انگشت
محبت تو دم مرگ دستگیر بود
چنان که اهل هنر را به وقت کار انگشت
ازین که مدح ترا می کند به صفحه رقم
به عضوهای دگر دارد افتخار انگشت
به سر چو تاج خروس است جای پنجه ی من
ز بس گرفته ز مدح تو اعتبار انگشت
همان به صفحه ثنای ترا رقم سازم
به دست اگر شودم خشک، خامه وار انگشت
ز گردباد شد از روشنایی مدحت
بلند در طلب من ز هر دیار انگشت
عجب که وادی مدح تو طی تواند کرد
به سعی خامه چو طفلان نی سوار انگشت
شها منم که بر خصم، طبع من هرگز
به پشت چشم نمالیده شرمسار انگشت
ز اعتراض کلامم همیشه حاسد را
خزیده در شکن آستین چو مار انگشت
ورق ز گفته ی رنگین من حنایی شد
مگر نهاده به حرف من آن نگار انگشت؟
به گلستان ثنای تو چون گل صد برگ
ازین قصیده به دستم بود هزار انگشت
بلندتر بود از آفتاب در معنی
رباعی ام که به صورت بود چهار انگشت
به معنی سخنم نارسیده، نیست عجب
نهد به حرف من ار خصم بی وقار انگشت
مقرر است که از بهر امتحان، اول
نهند بر دم شمشیر آبدار انگشت
سلیم، عرض هنر پیش شاه بی ادبی ست
بکش عنان قلم را، نگاه دار انگشت
برآر دست دعا پیش ازان که از سخنت
زبان برآورد از بهر زینهار انگشت
همیشه تا که شود پنجه از حنا رنگین
مدام تا که ببندند در نگار انگشت
جهان به زیر نگین تو باد و چون خاتم
کند به چشم حسود تو روزگار انگشت
چو ماه نو شود آلوده ی غبار انگشت
ز ریشه شانه ی عاج است ناخنم گویی
ز بس گزیده ام از دست روزگار انگشت
نچیده ام چو گلی یارب از کجا دارد
مرا به دست چو ماهی هزار خار انگشت
ز بس به سر زدم از غم، عجب نباشد اگر
کند چو نی به کفم ناله های زار انگشت
گرهگشایی کار مرا هنوز کم است
به کف چو شانه اگر باشدم هزار انگشت
ز بس که می گزدم نام خویشتن از ننگ
ز خاتم است مرا در دهان مار انگشت
مرا که هیچ به دستم نمانده، حیرانم
که چون گرفته چنینم به کف قرار انگشت
مبند شرط برای شمردن غم من
که باخت خاتم خود را درین قمار انگشت
به راه شوق ز بس با کف تهی رفتم
به دست بود عصای من فگار انگشت
زمانه تافته دست من آنچنان که مرا
به کف چو شاخ غزال است تابدار انگشت
به روی آینه ی خاطرم ز دور فلک
نشسته بر سر هم گرد غم، چهار انگشت
به من کسی ننماید ره گریز، افسوس
که نیست در کف یک کس درین دیار انگشت
به این جهان ز عدم آمدن پشیمان است
ازان همیشه گزد طفل شیرخوار انگشت
مجوی کام دل از روزگار و فارغ باش
به ذوق مهره مکن در دهان مار انگشت
ز آرزوی یک انگشت انگبین چون طفل
مکن به خانه ی زنبور، زینهار انگشت
چو غنچه کز قلم زنبق آشکار شود
برای حرف من آرد قلم به بار انگشت
ز خون همیشه به چشمم مژه حنا دارد
بدان صفت که به سرپنجه ی نگار انگشت
مکن به حلقه ی آن زلف تابدار انگشت
که هیچ کس نکند در دهان مار انگشت
ز بس به حرف من انگشت آن نگار نهاد
به دست او شده رنگین چو لاله زار انگشت
ز شوق او شدم آشفته گو، ازان دایم
قلم نهاده به حرف من فگار انگشت
دلم به سینه ز شوق لب تو می لرزد
چنان که در کف می خواره از خمار انگشت
چگونه پرده ز رویت کشم، که درگیرد
ز تاب آتش روی تو شمع وار انگشت
اشاره ی تو مرا می کشد، فغان که چو تیر
به صیدگاه تو می افکند شکار انگشت
ز آب و رنگ گل باغ عارضت گلچین
گمان بری که مگر بسته در نگار انگشت
ز ابروی تو سراغ دل حزین کردم
دراز کرد سوی زلف تابدار انگشت
به قمریان چمن تا ترا سراغ دهد
چو بید شد همه تن سرو جویبار انگشت
برای آن که ز من صد سخن به دل گیری
چه می زنی به لبم باز صفحه وار انگشت
شکستن ز موی تو افتاده شیشه ی دل را
گره ز زلف تو دارد به یادگار انگشت
قلم ز شرح حساب غمم شود عاجز
چنان که از کرم شاه کامکار انگشت
شه سریر ولایت، علی ولی الله
که می کند به کفش کار ذوالفقار انگشت
ایا شهی که بود گلستان همت را
کف تو گلبن احسان و شاخسار انگشت
برد به پایه ی قدر تو آسمان حسرت
گزد ز حیرت جاه تو روزگار انگشت
به کشوری که سپاه تو رو نهد چون سیل
ز گردباد برآرد به زینهار انگشت
ز ذوق عهد تو خیزد صدای چینی ازو
ز برق، ابر زند چون به کوهسار انگشت
ز فیض بخشی عهد تو خوبرویان را
چو سرخ بید برآرد ز خود نگار انگشت
کف نوال تو دریای همت است و ازو
بود روانه به هرسو چو جویبار انگشت
نسیم ز آتش قهرت خبر به گلشن برد
بود به رعشه ازان در کف چنار انگشت
به زیر سر چونهد دست دشمنت در خواب
شود برای سرش نیزه لاله وار انگشت
چنان محیط کفت در سخا تلاطم کرد
که همچو موج ازو رفت برکنار انگشت
پی اطاعت رای تو تا نهد بر چشم
دمیده پنجه ی خورشید را هزار انگشت
به خاک کشته ی تیغ تو شمع کی باشد؟
به زینهار برآورده از مزار انگشت
بود ز مایه ی بحر کف تو در عالم
گهرفشان چو رگ ابر نوبهار انگشت
به انقیاد ضمیر تو گر نهد بر چشم
برد ز دیده ی اعمی برون غبار انگشت
محبت تو دم مرگ دستگیر بود
چنان که اهل هنر را به وقت کار انگشت
ازین که مدح ترا می کند به صفحه رقم
به عضوهای دگر دارد افتخار انگشت
به سر چو تاج خروس است جای پنجه ی من
ز بس گرفته ز مدح تو اعتبار انگشت
همان به صفحه ثنای ترا رقم سازم
به دست اگر شودم خشک، خامه وار انگشت
ز گردباد شد از روشنایی مدحت
بلند در طلب من ز هر دیار انگشت
عجب که وادی مدح تو طی تواند کرد
به سعی خامه چو طفلان نی سوار انگشت
شها منم که بر خصم، طبع من هرگز
به پشت چشم نمالیده شرمسار انگشت
ز اعتراض کلامم همیشه حاسد را
خزیده در شکن آستین چو مار انگشت
ورق ز گفته ی رنگین من حنایی شد
مگر نهاده به حرف من آن نگار انگشت؟
به گلستان ثنای تو چون گل صد برگ
ازین قصیده به دستم بود هزار انگشت
بلندتر بود از آفتاب در معنی
رباعی ام که به صورت بود چهار انگشت
به معنی سخنم نارسیده، نیست عجب
نهد به حرف من ار خصم بی وقار انگشت
مقرر است که از بهر امتحان، اول
نهند بر دم شمشیر آبدار انگشت
سلیم، عرض هنر پیش شاه بی ادبی ست
بکش عنان قلم را، نگاه دار انگشت
برآر دست دعا پیش ازان که از سخنت
زبان برآورد از بهر زینهار انگشت
همیشه تا که شود پنجه از حنا رنگین
مدام تا که ببندند در نگار انگشت
جهان به زیر نگین تو باد و چون خاتم
کند به چشم حسود تو روزگار انگشت