عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
مژگان من وظیفه ی خوناب می خورد
غواض نان ز سفره ی گرداب می خورد
داغم ز دست لاله که در موسم بهار
دارد شراب در قدح و آب می خورد
بی نغمه ای شکفته نگردد دل از شراب
خرم دلی که آب ز دولاب می خورد
زاهد به خانه جام بلورم به طاق دید
گفت این گل کدو ز کجا آب می خورد؟!
منعش مکن که در نظرش طاق ابرویی ست
آن کس که می به گوشه ی محراب می خورد
حیران اضطراب گل و لاله ام، مگر
آب این چمن ز شبنم سیماب می خورد؟
آسایشی نمانده ز عقل و جنون مرا
در عشق رشته ام ز دو سر تاب می خورد
مرغی نیم که دانه خور بوستان شوم
از چشمه سار دام، دلم آب می خورد
زنجیر را کشاکش دیوانه بگسلد
زلف تو تاب از دل بی تاب می خورد
مستی سلیم باد حلال کسی که می
در روز ابر و در شب مهتاب می خورد
غواض نان ز سفره ی گرداب می خورد
داغم ز دست لاله که در موسم بهار
دارد شراب در قدح و آب می خورد
بی نغمه ای شکفته نگردد دل از شراب
خرم دلی که آب ز دولاب می خورد
زاهد به خانه جام بلورم به طاق دید
گفت این گل کدو ز کجا آب می خورد؟!
منعش مکن که در نظرش طاق ابرویی ست
آن کس که می به گوشه ی محراب می خورد
حیران اضطراب گل و لاله ام، مگر
آب این چمن ز شبنم سیماب می خورد؟
آسایشی نمانده ز عقل و جنون مرا
در عشق رشته ام ز دو سر تاب می خورد
مرغی نیم که دانه خور بوستان شوم
از چشمه سار دام، دلم آب می خورد
زنجیر را کشاکش دیوانه بگسلد
زلف تو تاب از دل بی تاب می خورد
مستی سلیم باد حلال کسی که می
در روز ابر و در شب مهتاب می خورد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۴
ز خنده آب بقا را به تشنه شور کند
به زهر چشم، مگس را ز شهد دور کند
شکست کار دل من ازوست، کآینه را
خدا چو چشم بد از چهره ی تو دور کند!
به غیر باده ی گلگون ندیده ام هرگز
که جای در دل مردم کسی به زور کند!
می از سفال کشیدن صلاح کار من است
کدوی باده گل از ساغر بلور کند
سلیم آنچه ز وضع تو با تو می گویم
چو غیبتی ست که آیینه در حضور کند
به زهر چشم، مگس را ز شهد دور کند
شکست کار دل من ازوست، کآینه را
خدا چو چشم بد از چهره ی تو دور کند!
به غیر باده ی گلگون ندیده ام هرگز
که جای در دل مردم کسی به زور کند!
می از سفال کشیدن صلاح کار من است
کدوی باده گل از ساغر بلور کند
سلیم آنچه ز وضع تو با تو می گویم
چو غیبتی ست که آیینه در حضور کند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۵
خوش آنکه خسته دلان می ز جام ژرف کشند
چو نقطه از دهن تنگ یار، حرف کشند
نمی کشند خجالت ز دوستان هرگز
چو تنگ حوصلگان می به قدر ظرف کشند
به طاق دار کمانی که مانده از منصور
کشند خسته دلان تو و شگرف کشند
خیال حسن سیاهان هند در ایران
چو سرمه ای ست که در چشم، روز برف کشند
چو گل ز شبنم می آن کسان که مست شوند
شراب عشق ترا با کدام ظرف کشند؟
مجوی صرفه ز آزادگان عشق، سلیم
که بار ننگ درم از برای صرف کشند
چو نقطه از دهن تنگ یار، حرف کشند
نمی کشند خجالت ز دوستان هرگز
چو تنگ حوصلگان می به قدر ظرف کشند
به طاق دار کمانی که مانده از منصور
کشند خسته دلان تو و شگرف کشند
خیال حسن سیاهان هند در ایران
چو سرمه ای ست که در چشم، روز برف کشند
چو گل ز شبنم می آن کسان که مست شوند
شراب عشق ترا با کدام ظرف کشند؟
مجوی صرفه ز آزادگان عشق، سلیم
که بار ننگ درم از برای صرف کشند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۶
شد بناگوش، چو صبحم همه یکبار سفید
موی سر بر سر من گشت چو دستار سفید
عجبی نیست درین دور که خط خوبان
در ته زلف شود چون شکم مار سفید
ای گل از چاک گریبان تو حیرت دارم
من که مویم شده چون صبح درین کار سفید
نازم ای رشته ی تسبیح که در حلقه ی کفر
نتواند شود از شرم تو زنار سفید
چشم یعقوب همین بر رهت ای یوسف نیست
چشم ها کرده چنین شوق تو بسیار سفید
تا بود رنگ حنا خون مرا، در ره شوق
نگذارم که شود ناخن یک خار سفید
ترسم از قحط خریدار به عهدت یوسف
موی چون شمع کند بر سر بازار سفید
سبز باید در و دیوار به بنگاله سلیم
چه کنی خانه ی خود را در و دیوار سفید؟
موی سر بر سر من گشت چو دستار سفید
عجبی نیست درین دور که خط خوبان
در ته زلف شود چون شکم مار سفید
ای گل از چاک گریبان تو حیرت دارم
من که مویم شده چون صبح درین کار سفید
نازم ای رشته ی تسبیح که در حلقه ی کفر
نتواند شود از شرم تو زنار سفید
چشم یعقوب همین بر رهت ای یوسف نیست
چشم ها کرده چنین شوق تو بسیار سفید
تا بود رنگ حنا خون مرا، در ره شوق
نگذارم که شود ناخن یک خار سفید
ترسم از قحط خریدار به عهدت یوسف
موی چون شمع کند بر سر بازار سفید
سبز باید در و دیوار به بنگاله سلیم
چه کنی خانه ی خود را در و دیوار سفید؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۷
قدح بر چشمه ی خورشید در جوهر شرف دارد
چرا خرم نباشد تاک، فرزند خلف دارد
نظر گر بر تو باشد آسمان را، زان مشو خوشدل
خدنگ افکن نه چشم از مهر بر سوی هدف دارد
کسی از سیلی ایام، داد گوش من نگرفت
کجا خواهد رسید این شور و فریادی که دف دارد
اگر غواصی از دستت برآید، بحر هم از تو
نمی دارد دریغ آن نان خشکی کز صدف دارد
سلیم از دامن هرکس کشیده دست خود، اکنون
ز شاهان جهان، امید بر شاه نجف دارد
چرا خرم نباشد تاک، فرزند خلف دارد
نظر گر بر تو باشد آسمان را، زان مشو خوشدل
خدنگ افکن نه چشم از مهر بر سوی هدف دارد
کسی از سیلی ایام، داد گوش من نگرفت
کجا خواهد رسید این شور و فریادی که دف دارد
اگر غواصی از دستت برآید، بحر هم از تو
نمی دارد دریغ آن نان خشکی کز صدف دارد
سلیم از دامن هرکس کشیده دست خود، اکنون
ز شاهان جهان، امید بر شاه نجف دارد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۰
بلبل ما ناله بر آهنگ غربت ساز کرد
باغ را چون بال خود برهم زد و پرواز کرد
یوسف من! چشم پیران نیست تنها بر رهت
شوق مکتوب تو طفلان را کبوترباز کرد!
مطرب مجلس به زور نغمه آخر سرمه را
همچو خاکستر زبون شعله ی آواز کرد
جوهر ذاتی ندارد احتیاج تربیت
صورت آیینه را نقاش کی پرداز کرد
دیده ی پوشیده چون بادام در باغ جهان
از غبار صبح و دود شام نتوان باز کرد
کی تسلی می شود از سیر هندستان سلیم
گر به جنت رفت، یاد گلشن شیراز کرد
باغ را چون بال خود برهم زد و پرواز کرد
یوسف من! چشم پیران نیست تنها بر رهت
شوق مکتوب تو طفلان را کبوترباز کرد!
مطرب مجلس به زور نغمه آخر سرمه را
همچو خاکستر زبون شعله ی آواز کرد
جوهر ذاتی ندارد احتیاج تربیت
صورت آیینه را نقاش کی پرداز کرد
دیده ی پوشیده چون بادام در باغ جهان
از غبار صبح و دود شام نتوان باز کرد
کی تسلی می شود از سیر هندستان سلیم
گر به جنت رفت، یاد گلشن شیراز کرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۱
عاشق پرشکوه خاموش از تغافل می شود
طوطی از آیینه چون رو دید، بلبل می شود
فارغ از زخم خس و خاریم کز فیض چمن
دامنت ما خود به خود چون غنچه پر گل می شود
دست و پایی زن، که نبود در شمار زندگان
هرکه چون من نقش دیوار توکل می شود
حاصل سرمایه ی خاشاک معلوم است چیست
در گلستانی که سودا با زر گل می شود
عاشقان دارند غوغا در شهادتگاه عشق
فتنه ها در خیل شاهان بر سر پل می شود
بعد مردن، از پریشانی به خاک من سلیم
تخم هر گل را که افشانند، سنبل می شود
طوطی از آیینه چون رو دید، بلبل می شود
فارغ از زخم خس و خاریم کز فیض چمن
دامنت ما خود به خود چون غنچه پر گل می شود
دست و پایی زن، که نبود در شمار زندگان
هرکه چون من نقش دیوار توکل می شود
حاصل سرمایه ی خاشاک معلوم است چیست
در گلستانی که سودا با زر گل می شود
عاشقان دارند غوغا در شهادتگاه عشق
فتنه ها در خیل شاهان بر سر پل می شود
بعد مردن، از پریشانی به خاک من سلیم
تخم هر گل را که افشانند، سنبل می شود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۴
همچو مرغ از دست من پیمانه ی مل می پرد
دامن گل از کفم چون بال بلبل می پرد
سیر و پروازش اگر آشفته باشد دور نیست
عندلیب این چمن بر بال سنبل می پرد
دام صحبت تشنگان افکنده اند آنجا، ولی
موج چون مرغابی آزاد از سر پل می پرد
زحمت خود می دهد هرکس دل آزاری کند
چوب گل ما می خوریم و ناخن گل می پرد
سربسر گشتم سواد هند را، اکنون سلیم
مرغ روحم در هوای سیر کابل می پرد
دامن گل از کفم چون بال بلبل می پرد
سیر و پروازش اگر آشفته باشد دور نیست
عندلیب این چمن بر بال سنبل می پرد
دام صحبت تشنگان افکنده اند آنجا، ولی
موج چون مرغابی آزاد از سر پل می پرد
زحمت خود می دهد هرکس دل آزاری کند
چوب گل ما می خوریم و ناخن گل می پرد
سربسر گشتم سواد هند را، اکنون سلیم
مرغ روحم در هوای سیر کابل می پرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۵
چو شعله آن گل رویم به روی خار کشید
به جای سرمه به چشمم خط غبار کشید
چه سادگی ست که خال لب تو آخر کار
به گرد خویش چو هندو ز خط حصار کشید
به رهروان جهان ترک آشنایی کرد
ز بس که خضر به راه من انتظار کشید
صبا ز حرف خزان خوش لطیفه ای انگیخت
که گفت با گل و بر گوش شاخسار کشید
ز شغل عشق، خلاصی ندارم ای منصور
مجال کو که توانم سری به دار کشید
سلیم از خط او شورش من افزون شد
جنون زیاده شود چون به نوبهار کشید
به جای سرمه به چشمم خط غبار کشید
چه سادگی ست که خال لب تو آخر کار
به گرد خویش چو هندو ز خط حصار کشید
به رهروان جهان ترک آشنایی کرد
ز بس که خضر به راه من انتظار کشید
صبا ز حرف خزان خوش لطیفه ای انگیخت
که گفت با گل و بر گوش شاخسار کشید
ز شغل عشق، خلاصی ندارم ای منصور
مجال کو که توانم سری به دار کشید
سلیم از خط او شورش من افزون شد
جنون زیاده شود چون به نوبهار کشید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۶
ساقی ما که بسی چشم و دل از پی دارد
هم می و هم مژه دارد، دگری کی دارد
کار جوشن ز حریر می گلگون آید
چه غم از سنگ بود، شیشه اگر می دارد
جام می را به میان آر که وا خواهد کرد
نغمه ای مطرب اگر در گره نی دارد
نفسی خوش نزند دل که پشیمان نشود
خنده ی شیشه عجب گریه ای از پی دارد
عشق، صوت عجبی کرده به دل ساز سلیم
شیر در بیشه ی ما زمزمه ی نی دارد
هم می و هم مژه دارد، دگری کی دارد
کار جوشن ز حریر می گلگون آید
چه غم از سنگ بود، شیشه اگر می دارد
جام می را به میان آر که وا خواهد کرد
نغمه ای مطرب اگر در گره نی دارد
نفسی خوش نزند دل که پشیمان نشود
خنده ی شیشه عجب گریه ای از پی دارد
عشق، صوت عجبی کرده به دل ساز سلیم
شیر در بیشه ی ما زمزمه ی نی دارد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۸
از دیر و کعبه تا به دو جانب دو خانه ماند
چون قبضه ی کمان دل ما در میانه ماند
خرمن ز خوشه، رفته ی جاروب برق شد
در خواب چشم مور ز غفلت چو دانه ماند
تاراج هرچه داشت، نمودیم و می خوریم
افسوس حلقه ای که به گوش زمانه ماند
نقصانی از رمیدن مرغان نشد ترا
همچون گره به حلقه ی دام تو دانه ماند
رفتم ازین خرابه و از ضعف سایه ام
همچون نشان دود به دیوار خانه ماند
در راه دین چه کار برآید ز منعمان
دستی که مور داشت در آغوش دانه ماند
عیشی سلیم قسمت ما نیست در جهان
دردسری به ما ز شراب شبانه ماند
چون قبضه ی کمان دل ما در میانه ماند
خرمن ز خوشه، رفته ی جاروب برق شد
در خواب چشم مور ز غفلت چو دانه ماند
تاراج هرچه داشت، نمودیم و می خوریم
افسوس حلقه ای که به گوش زمانه ماند
نقصانی از رمیدن مرغان نشد ترا
همچون گره به حلقه ی دام تو دانه ماند
رفتم ازین خرابه و از ضعف سایه ام
همچون نشان دود به دیوار خانه ماند
در راه دین چه کار برآید ز منعمان
دستی که مور داشت در آغوش دانه ماند
عیشی سلیم قسمت ما نیست در جهان
دردسری به ما ز شراب شبانه ماند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۰
چشم پر افسون او سحرآفرینی می کند
تیر مژگانش ز شوخی دلنشینی می کند
آخر حسن است و کار او به زلف افتاده است
داده خرمن را به باد و خوشه چینی می کند
پیش پای خویش را هرکس نمی بیند چو شمع
لاف باطل می زند گر دوربینی می کند
نعمت فغفور را فیضی که در خاصیت است
کاسه چوبین گدا را چوب چینی می کند
سایه را با خویشتن همره نمی خواهد سلیم
همچو عنقا هرکه او وحدت گزینی می کند
تیر مژگانش ز شوخی دلنشینی می کند
آخر حسن است و کار او به زلف افتاده است
داده خرمن را به باد و خوشه چینی می کند
پیش پای خویش را هرکس نمی بیند چو شمع
لاف باطل می زند گر دوربینی می کند
نعمت فغفور را فیضی که در خاصیت است
کاسه چوبین گدا را چوب چینی می کند
سایه را با خویشتن همره نمی خواهد سلیم
همچو عنقا هرکه او وحدت گزینی می کند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۱
همای شوق من بر قاف همت آشیان دارد
قناعت می کند تا در تن خود استخوان دارد
حذر از بستر آسودگی کن گر غمی داری
دل مجروح را بوی گل دیبا زیان دارد
گره نگشاید از پیشانی ما ناخن عشرت
که ابروی اسیران تو چین در استخوان دارد
فلک از بیم پیرامون نگردد کشته ی او را
چو شیرخفته ای کز هیبت خود پاسبان دارد
پس از مردن سلیم از عشق آزادی مگر یابد
نیفتد بر کناری تا غریق بحر جان دارد
قناعت می کند تا در تن خود استخوان دارد
حذر از بستر آسودگی کن گر غمی داری
دل مجروح را بوی گل دیبا زیان دارد
گره نگشاید از پیشانی ما ناخن عشرت
که ابروی اسیران تو چین در استخوان دارد
فلک از بیم پیرامون نگردد کشته ی او را
چو شیرخفته ای کز هیبت خود پاسبان دارد
پس از مردن سلیم از عشق آزادی مگر یابد
نیفتد بر کناری تا غریق بحر جان دارد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۳
وقت آن شد که جنون رخت به صحرا ببرد
دست خود سبزه سوی گردن مینا ببرد
بلبلان جمله هم آواز شوند از مستی
سرو دستی ز پی رقص به بالا ببرد
باخبر باش روی چون به چمن ای زاهد
گربه ی بید مبادا که دلت را ببرد!
دل ما از غم ایام به تنگ است، مگر
صندل سرخ می این دردسر ما ببرد
عشقبازان همه ناموس کش یعقوبیم
نگذاریم کزو صرفه زلیخا ببرد
تا قیامت گل خورشید دمد از خاکش
هرکه از راه تو خاری به کف پا ببرد
دل ما نیست همین بی رخش آشفته سلیم
این خزانی ست که رنگ از گل دیبا ببرد
دست خود سبزه سوی گردن مینا ببرد
بلبلان جمله هم آواز شوند از مستی
سرو دستی ز پی رقص به بالا ببرد
باخبر باش روی چون به چمن ای زاهد
گربه ی بید مبادا که دلت را ببرد!
دل ما از غم ایام به تنگ است، مگر
صندل سرخ می این دردسر ما ببرد
عشقبازان همه ناموس کش یعقوبیم
نگذاریم کزو صرفه زلیخا ببرد
تا قیامت گل خورشید دمد از خاکش
هرکه از راه تو خاری به کف پا ببرد
دل ما نیست همین بی رخش آشفته سلیم
این خزانی ست که رنگ از گل دیبا ببرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۷
شورش منصور را آخر سرم معراج شد
مغزم از آشفتگی چون پنبه ی حلاج شد
تاب یک افغان ندارد از نزاکت گوش گل
زین چمن صد بلبل از بهر همین اخراج شد
در گره چون غنچه محکم دار نقد خویش را
تا صدف بگشود دست بسته را، محتاج شد
پادشاه وقت خویشم کرد یک جام شر اب
همچو شمعم شعله ای بر سر دوید و تاج شد
هرچه حاصل شد سلیم از عمر، آن را عشق برد
زین سفر هر چیز آوردیم، صرف باج شد
مغزم از آشفتگی چون پنبه ی حلاج شد
تاب یک افغان ندارد از نزاکت گوش گل
زین چمن صد بلبل از بهر همین اخراج شد
در گره چون غنچه محکم دار نقد خویش را
تا صدف بگشود دست بسته را، محتاج شد
پادشاه وقت خویشم کرد یک جام شر اب
همچو شمعم شعله ای بر سر دوید و تاج شد
هرچه حاصل شد سلیم از عمر، آن را عشق برد
زین سفر هر چیز آوردیم، صرف باج شد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۸
دلم در باغ نتوانست امشب خواب راحت کرد
سحر را شورش مرغان به من صبح قیامت کرد
دلی بر باد دادم در ره مهر و وفای او
که خورشید از غبارش خانه ی خود را عمارت کرد
هوای کشته گردیدن به تیغ آفتاب خود
سراپای مرا چون شمع، انگشت شهادت کرد
صبا از چین زلف او مگر سوی چمن آمد
که بوی مشک، زخم لاله و گل را جراحت کرد
سلیم آزادی هرکس به محشر باعثی دارد
گناه می کشان را ساقی کوثر شفاعت کرد
سحر را شورش مرغان به من صبح قیامت کرد
دلی بر باد دادم در ره مهر و وفای او
که خورشید از غبارش خانه ی خود را عمارت کرد
هوای کشته گردیدن به تیغ آفتاب خود
سراپای مرا چون شمع، انگشت شهادت کرد
صبا از چین زلف او مگر سوی چمن آمد
که بوی مشک، زخم لاله و گل را جراحت کرد
سلیم آزادی هرکس به محشر باعثی دارد
گناه می کشان را ساقی کوثر شفاعت کرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۲
چو آیینه خیالش در دلم بسیار می گردد
تذروی در میان سبزه ی زنگار می گردد
رهی می باشد از دل ها به سوی یکدگر، اما
اگر آید غباری در میان دیوار می گردد
اگر داری درشتی در مزاج خویش، عاشق شو
که هرجا سیل را افتد گذر، هموار می گردد
تنی داری که می میرد برای جامه، ای زاهد
سری داری که بر گرد سر دستار می گردد
سلیم از گریه ی من آنچنان گل شد سر کویش
که تا پیدا کند خاکی سرم بسیار می گردد
تذروی در میان سبزه ی زنگار می گردد
رهی می باشد از دل ها به سوی یکدگر، اما
اگر آید غباری در میان دیوار می گردد
اگر داری درشتی در مزاج خویش، عاشق شو
که هرجا سیل را افتد گذر، هموار می گردد
تنی داری که می میرد برای جامه، ای زاهد
سری داری که بر گرد سر دستار می گردد
سلیم از گریه ی من آنچنان گل شد سر کویش
که تا پیدا کند خاکی سرم بسیار می گردد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹
در چمن ای گلرخان تا چند منزل خوش کنید
یا به چشم من گذارید و مرا دل خوش کنید
دلنشین باشد حدیث عشق در وارستگی
موج دریا چند، ای یاران ز ساحل خوش کنید
هر ادایی در حقیقت ره به جایی می برد
هرچه می بینید از مجنون و عاقل خوش کنید
جلوه ی خوبان، قیامت در جهان انگیخته ست
کشتگان از خاک برخیزید و قاتل خوش کنید
گفتگویی کز غرض باشد، ندارد اعتبار
عیش را دیوانه دارد، عاقلان دل خوش کنید
گوشه ی صحرا و دامان بیابان هم خوش است
چون سلیم ای همنشینان چند محفل خوش کنید؟
یا به چشم من گذارید و مرا دل خوش کنید
دلنشین باشد حدیث عشق در وارستگی
موج دریا چند، ای یاران ز ساحل خوش کنید
هر ادایی در حقیقت ره به جایی می برد
هرچه می بینید از مجنون و عاقل خوش کنید
جلوه ی خوبان، قیامت در جهان انگیخته ست
کشتگان از خاک برخیزید و قاتل خوش کنید
گفتگویی کز غرض باشد، ندارد اعتبار
عیش را دیوانه دارد، عاقلان دل خوش کنید
گوشه ی صحرا و دامان بیابان هم خوش است
چون سلیم ای همنشینان چند محفل خوش کنید؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۱
برگ عیشی قسمت ما نیست در بستان هند
همزبان ما نشد جز طوطی از سبزان هند
بلبل گلزار ایرانم، بدآموز گلم
بر نمی تابد دماغم سنبل و ریحان هند
چون قفس تنگ است بر ما عندلیبان این چمن
ما گواه از موی سر داریم در زندان هند
از شراب و از کباب بزم عیش ما مپرس
بی مژه چون آب ایران، بی نمک چون نان هند
دل به جمعیت منه در طره ی خوبان سلیم
زان که چندان اعتباری نیست با سامان هند
همزبان ما نشد جز طوطی از سبزان هند
بلبل گلزار ایرانم، بدآموز گلم
بر نمی تابد دماغم سنبل و ریحان هند
چون قفس تنگ است بر ما عندلیبان این چمن
ما گواه از موی سر داریم در زندان هند
از شراب و از کباب بزم عیش ما مپرس
بی مژه چون آب ایران، بی نمک چون نان هند
دل به جمعیت منه در طره ی خوبان سلیم
زان که چندان اعتباری نیست با سامان هند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۴
دارم دلی که پای ز هر گلشنی کشید
هر کس گلابی از گل و او دامنی کشید
از داغ های سینه، فغان شکستگان
هردم چو بانگ نی سری از روزنی کشید
در راه شوق، بار تعلق وبال توست
عیسی شنیده ای که چه از سوزنی کشید
از کشتگان لاله، چمن بوی خون گرفت
زان توسن بنفشه سر و گردنی کشید
ضعفم سلیم از طلب کام بازداشت
مور شکسته، پای ز هر خرمنی کشید
هر کس گلابی از گل و او دامنی کشید
از داغ های سینه، فغان شکستگان
هردم چو بانگ نی سری از روزنی کشید
در راه شوق، بار تعلق وبال توست
عیسی شنیده ای که چه از سوزنی کشید
از کشتگان لاله، چمن بوی خون گرفت
زان توسن بنفشه سر و گردنی کشید
ضعفم سلیم از طلب کام بازداشت
مور شکسته، پای ز هر خرمنی کشید