عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
آن گل که توان حرفی ازان زد گل داغ است
تا کی سخن لاله و گل، این چه دماغ است
از داغ دلم فیض رسد سوختگان را
پروانه کمربسته ی این پای چراغ است
تندی مزاجم اثر عشق نهانی ست
خار سر دیوار، نشان گل باغ است
با لاله سخن زان رخ گلرنگ مگویید
بر حال خود او را بگذارید که داغ است
در باغ ز سامان گل و لاله کمی نیست
چیزی که درین فصل ضرور است، دماغ است
بر حال سلیم است مرا رشک که از شوق
در کعبه ی وصل است و همان گرم سراغ است
تا کی سخن لاله و گل، این چه دماغ است
از داغ دلم فیض رسد سوختگان را
پروانه کمربسته ی این پای چراغ است
تندی مزاجم اثر عشق نهانی ست
خار سر دیوار، نشان گل باغ است
با لاله سخن زان رخ گلرنگ مگویید
بر حال خود او را بگذارید که داغ است
در باغ ز سامان گل و لاله کمی نیست
چیزی که درین فصل ضرور است، دماغ است
بر حال سلیم است مرا رشک که از شوق
در کعبه ی وصل است و همان گرم سراغ است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
به توبه هر که ز یک قطره ی شراب گذشت
تواند از سر عالم چو آفتاب گذشت
ز فیض باده پرستی، غم جهان بر ما
سبک رکاب تر از موج روی آب گذشت
چه دیدی از چمن روزگار چون بادام؟
چنین که عمر تو از غافلی به خواب گذشت
دلم ز ترک علایق خلاص شد از غم
به هیچ و پوچ ازین بحر چون حباب گذشت
خبر ندارم ازین ورطه، این قدر دانم
که موج ریگ بیابانم از رکاب گذشت
چو دید حال من، از کشتنم پشیمان شد
چو آتش آمد و از شرم همچو آب گذشت
سلیم هیچ نشد در جهان به من روشن
چو برق عمر من از بس به اضطراب گذشت
تواند از سر عالم چو آفتاب گذشت
ز فیض باده پرستی، غم جهان بر ما
سبک رکاب تر از موج روی آب گذشت
چه دیدی از چمن روزگار چون بادام؟
چنین که عمر تو از غافلی به خواب گذشت
دلم ز ترک علایق خلاص شد از غم
به هیچ و پوچ ازین بحر چون حباب گذشت
خبر ندارم ازین ورطه، این قدر دانم
که موج ریگ بیابانم از رکاب گذشت
چو دید حال من، از کشتنم پشیمان شد
چو آتش آمد و از شرم همچو آب گذشت
سلیم هیچ نشد در جهان به من روشن
چو برق عمر من از بس به اضطراب گذشت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
در گلستان جهان هر مرغ نالان خود است
هر گلی درمانده ی حال پریشان خود است
آسمان را خوش نمی آید، غم ما را مخور
هر که با ما دوست گردد، دشمن جان خود است
نیست از روی طرب چون موج می خندیدنم
خنده ام چون غنچه بر چاک گریبان خود است
پادشاهان را اگر باشد غروری، دور نیست
هر که را موری برد فرمان، سلیمان خود است
رزق همچون توشه ی ره هر کسی را همره است
بر سر خوان شهان درویش مهمان خود است
در تجرد نیست دل را حاجت تکلیف عشق
زحمت ای رهزن مکش، دیوانه عریان خود است
جام می در کف، نگاهی می کند بر لاله زار
می توان دانست در فکر شهیدان خود است
عاشق از پهلوی دل دایم کشد زحمت سلیم
همچو غنچه زخم های ما ز پیکان خود است
هر گلی درمانده ی حال پریشان خود است
آسمان را خوش نمی آید، غم ما را مخور
هر که با ما دوست گردد، دشمن جان خود است
نیست از روی طرب چون موج می خندیدنم
خنده ام چون غنچه بر چاک گریبان خود است
پادشاهان را اگر باشد غروری، دور نیست
هر که را موری برد فرمان، سلیمان خود است
رزق همچون توشه ی ره هر کسی را همره است
بر سر خوان شهان درویش مهمان خود است
در تجرد نیست دل را حاجت تکلیف عشق
زحمت ای رهزن مکش، دیوانه عریان خود است
جام می در کف، نگاهی می کند بر لاله زار
می توان دانست در فکر شهیدان خود است
عاشق از پهلوی دل دایم کشد زحمت سلیم
همچو غنچه زخم های ما ز پیکان خود است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
مرا کی از سبوی می گزیر است
که در روز خمارم دستگیر است
به نامه چون نویسم راز دل را
حدیثم شعله و کاغذ حریر است
دل دیوانه ای در بند دارم
نفس در سینه ام زنجیر شیر است
ز سودای دلم او را زیان نیست
ندانم از چه زلفش شانه گیر است
غنی خوشدل شود از مرگ محتاج
چو میرد تشنه ای، عید غدیر است
سلیم انفاس او تأثیر دارد
نسیم صبح، فرزند دو پیر است
که در روز خمارم دستگیر است
به نامه چون نویسم راز دل را
حدیثم شعله و کاغذ حریر است
دل دیوانه ای در بند دارم
نفس در سینه ام زنجیر شیر است
ز سودای دلم او را زیان نیست
ندانم از چه زلفش شانه گیر است
غنی خوشدل شود از مرگ محتاج
چو میرد تشنه ای، عید غدیر است
سلیم انفاس او تأثیر دارد
نسیم صبح، فرزند دو پیر است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
درین حدیقه دل مستمند بسیار است
که دست کوته و شاخ بلند بسیار است
هنوز از تو مرا چشم التفاتی هست
وگرنه شکوه ی دشمن پسند بسیار است
قرار صید شدن چون دهد به خویش کسی
شکارپیشه فراوان، کمند بسیار است
ندیده چین جبین از بتان هند کسی
کم است سرکه درین ملک و قند بسیار است
خوش است آنکه نیفتد به چاره کار کسی
مباد چشم بد، ارنه سپند بسیار است
فغان من همه از بند هستی خویش است
چو نی اسیر ترا ورنه بند بسیار است
حدیث راز اناالحق ز دل توان دانست
درین ورق، سخنان بلند بسیار است
چو لاله می ز چه تنها خورد سلیم کسی
به کوی میکده رند و لوند بسیار است
که دست کوته و شاخ بلند بسیار است
هنوز از تو مرا چشم التفاتی هست
وگرنه شکوه ی دشمن پسند بسیار است
قرار صید شدن چون دهد به خویش کسی
شکارپیشه فراوان، کمند بسیار است
ندیده چین جبین از بتان هند کسی
کم است سرکه درین ملک و قند بسیار است
خوش است آنکه نیفتد به چاره کار کسی
مباد چشم بد، ارنه سپند بسیار است
فغان من همه از بند هستی خویش است
چو نی اسیر ترا ورنه بند بسیار است
حدیث راز اناالحق ز دل توان دانست
درین ورق، سخنان بلند بسیار است
چو لاله می ز چه تنها خورد سلیم کسی
به کوی میکده رند و لوند بسیار است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
در دلم بگذشت و چشمم اشک بی تابانه ریخت
زاهدی را گویی از کف سبحه ی صد دانه ریخت
خانه ام با سوختن خو کرده، گویا روزگار
رنگ این ویرانه از خاکستر پروانه ریخت
دست عقل از حلقه ی آشفتگانم دور کرد
همچو مویی کز سر زلف بتان از شانه ریخت
از سر دنیا دل من خوشی به آسانی گذشت
مشت خاکی گویی از دامان این دیوانه ریخت
نیست ممکن کز سرشک دیده، دل رامم شود
چند بتوان در ره مرغ هوایی دانه ریخت
چشم مست او نگاهی کرد سوی من سلیم
در بن هر موی من پنداشتی پیمانه ریخت
زاهدی را گویی از کف سبحه ی صد دانه ریخت
خانه ام با سوختن خو کرده، گویا روزگار
رنگ این ویرانه از خاکستر پروانه ریخت
دست عقل از حلقه ی آشفتگانم دور کرد
همچو مویی کز سر زلف بتان از شانه ریخت
از سر دنیا دل من خوشی به آسانی گذشت
مشت خاکی گویی از دامان این دیوانه ریخت
نیست ممکن کز سرشک دیده، دل رامم شود
چند بتوان در ره مرغ هوایی دانه ریخت
چشم مست او نگاهی کرد سوی من سلیم
در بن هر موی من پنداشتی پیمانه ریخت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
چند باشم ز در دیر مغان دور، بس است
این قدر صبر که کردم من مخمور بس است
ای سلیمان، چه به خیل و حشمت می نازی
در شکست تو کمر بستن یک مور بس است
توشه ی راه گلستان می گلگون کافی ست
باربردار دل ما خر طنبور بس است!
رحمی ای اختر طالع که دگر تاب نماند
بر دلم چند زنی نیش چو زنبور بس است
کیمیایی به از افیون نبود پیران را
شاهد این سخنم فلفل و کافور بس است
گوشه ای گیر به کشمیر سلیم و بنشین
رفتن و آمدن اگره و لاهور بس است
این قدر صبر که کردم من مخمور بس است
ای سلیمان، چه به خیل و حشمت می نازی
در شکست تو کمر بستن یک مور بس است
توشه ی راه گلستان می گلگون کافی ست
باربردار دل ما خر طنبور بس است!
رحمی ای اختر طالع که دگر تاب نماند
بر دلم چند زنی نیش چو زنبور بس است
کیمیایی به از افیون نبود پیران را
شاهد این سخنم فلفل و کافور بس است
گوشه ای گیر به کشمیر سلیم و بنشین
رفتن و آمدن اگره و لاهور بس است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
دماغ ساغر می از شراب ما خشک است
چونان خانه ی درویش، آب ما خشک است
مگر به سنگ تواند نسیم بشکندش
ز بس چو شیشه ی خالی حباب ما خشک است
ز تشنگی چمن ما به کربلا ماند
که همچو دست لئیمان سحاب ما خشک است
دلم که سوخته، او را قبول کی گردد
مزاج مست لطیف و کباب ما خشک است
اگر شکفته نگردد سلیم معذور است
دماغ غنچه ی دل ز آفتاب ما خشک است
چونان خانه ی درویش، آب ما خشک است
مگر به سنگ تواند نسیم بشکندش
ز بس چو شیشه ی خالی حباب ما خشک است
ز تشنگی چمن ما به کربلا ماند
که همچو دست لئیمان سحاب ما خشک است
دلم که سوخته، او را قبول کی گردد
مزاج مست لطیف و کباب ما خشک است
اگر شکفته نگردد سلیم معذور است
دماغ غنچه ی دل ز آفتاب ما خشک است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
شراب غمزه ی مست تو خون بی گنه است
ز فتنه آنچه به عاشق نمی کند، نگه است
چو کاغذی که بر آن مد کشند از پی مشق
ز تازیانه ی او پای تا سرم سیه است
گذشت آنکه نهد باغبان به ما منت
بهار آمد و عالم تمام سیرگه است
شمار لشکر غم را همین قدر دانم
که چشم حوصله تا کار می کند، سپه است
دل شکسته ی ما مهر و کین نمی داند
ز هر دری که درآیی سوی خرابه ره است
تو حسن کعبه چه دانی که نیستی محرم
ز دور، جامه ی هر کس، گمان بری، سیه است
سلیم، یوسف دل را خبر چه می پرسی
بجز خدای که داند که در کدام چه است
ز فتنه آنچه به عاشق نمی کند، نگه است
چو کاغذی که بر آن مد کشند از پی مشق
ز تازیانه ی او پای تا سرم سیه است
گذشت آنکه نهد باغبان به ما منت
بهار آمد و عالم تمام سیرگه است
شمار لشکر غم را همین قدر دانم
که چشم حوصله تا کار می کند، سپه است
دل شکسته ی ما مهر و کین نمی داند
ز هر دری که درآیی سوی خرابه ره است
تو حسن کعبه چه دانی که نیستی محرم
ز دور، جامه ی هر کس، گمان بری، سیه است
سلیم، یوسف دل را خبر چه می پرسی
بجز خدای که داند که در کدام چه است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
غنچه را برگ گل آیا در گریبان از کجاست
لاله را داغ می گلگون به دامان از کجاست
خاطر ما چون کند ضبط دل از آشفتگی؟
گل چه می داند ره چاک گریبان از کجاست
رهزنی چون عشق دارد دل، ز حال او مپرس
عاقلان دانند این دیوانه عریان از کجاست
کارها فرهاد کرد و عاقبت کاری نساخت
عشق پندارند آسان است، آسان از کجاست
در محبت چشم نتوانم به یکدیگر نهاد
من ندانم این همه خواب پریشان از کجاست
هست تا سرمایه ی خست، مترس از احتیاج
کشتی خودبسته ای بر خشک، طوفان از کجاست
شکوه در پیری مناسب نیست از قسمت سلیم
نان خشکی چون صدف داریم، دندان از کجاست
لاله را داغ می گلگون به دامان از کجاست
خاطر ما چون کند ضبط دل از آشفتگی؟
گل چه می داند ره چاک گریبان از کجاست
رهزنی چون عشق دارد دل، ز حال او مپرس
عاقلان دانند این دیوانه عریان از کجاست
کارها فرهاد کرد و عاقبت کاری نساخت
عشق پندارند آسان است، آسان از کجاست
در محبت چشم نتوانم به یکدیگر نهاد
من ندانم این همه خواب پریشان از کجاست
هست تا سرمایه ی خست، مترس از احتیاج
کشتی خودبسته ای بر خشک، طوفان از کجاست
شکوه در پیری مناسب نیست از قسمت سلیم
نان خشکی چون صدف داریم، دندان از کجاست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
شد عمرها و شورش عشقم ز سر نرفت
بوی گل جنون ز دماغم به در نرفت
هر کس به راه شوق تو چون شعله گرم خاست
همچون شرار، یک دو قدم بیشتر نرفت
گفتم ز ضعف عشق تو دستی به سر زنم
چندان که سعی بیش نمودم به سر نرفت
آن مرغ عاجزم که مرا در تمام عمر
چون زلف او شکستگی از بال و پر نرفت
از بس به حرص دامن دنیا گرفته ای
چون غنچه رفت مشت تو برباد و زر نرفت
راه عدم چو عاقبت کار رفتنی ست
آسوده آن کسی که ز پشت پدر نرفت
رونق ز کعبه بس که خرابات برده است
یک بار هر که رفت در آنجا، دگر نرفت
بر من سلیم آنچه ز عشق بتان گذشت
بر شمع انجمن ز نسیم سحر نرفت
بوی گل جنون ز دماغم به در نرفت
هر کس به راه شوق تو چون شعله گرم خاست
همچون شرار، یک دو قدم بیشتر نرفت
گفتم ز ضعف عشق تو دستی به سر زنم
چندان که سعی بیش نمودم به سر نرفت
آن مرغ عاجزم که مرا در تمام عمر
چون زلف او شکستگی از بال و پر نرفت
از بس به حرص دامن دنیا گرفته ای
چون غنچه رفت مشت تو برباد و زر نرفت
راه عدم چو عاقبت کار رفتنی ست
آسوده آن کسی که ز پشت پدر نرفت
رونق ز کعبه بس که خرابات برده است
یک بار هر که رفت در آنجا، دگر نرفت
بر من سلیم آنچه ز عشق بتان گذشت
بر شمع انجمن ز نسیم سحر نرفت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
نوای مرغ شباهنگ، ناله ی نی ماست
ستاره ی سحر ما پیاله ی می ماست
نمانده قاعده ی تازه ای، پیاله بگیر
که آنچه کهنه به عالم نمی شود می ماست
چه شد اگر به غریبی کنیم یاد وطن
که در قبیله سماع از نوای یاحی ماست
ستاره نیست همین خصم ما، که همچون صبح
همیشه تیغ به کف آفتاب در پی ماست
سلیم، تی تی مستان هند آخر شد
پیاله گیر که اکنون زمان هی هی ماست
ستاره ی سحر ما پیاله ی می ماست
نمانده قاعده ی تازه ای، پیاله بگیر
که آنچه کهنه به عالم نمی شود می ماست
چه شد اگر به غریبی کنیم یاد وطن
که در قبیله سماع از نوای یاحی ماست
ستاره نیست همین خصم ما، که همچون صبح
همیشه تیغ به کف آفتاب در پی ماست
سلیم، تی تی مستان هند آخر شد
پیاله گیر که اکنون زمان هی هی ماست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
بیا که دل ز ورق حرف کینه خواهی شست
سرشک بی تو ز مژگان من سیاهی شست
حدیث کوثر آن لب به خضر رخصت نیست
زبان اگرچه به صد آب همچو ماهی شست
سرشک دیده ی پیران نشان نومیدی ست
به گریه دست ز خود شمع صبحگاهی شست
ز پاس رنگ حنا، دست خود نمی شویی
به حیرتم که ز دنیا چگونه خواهی شست
سلیم پای غباری چو در میان آید
نمی توان ز دل آن را به عذرخواهی شست
سرشک بی تو ز مژگان من سیاهی شست
حدیث کوثر آن لب به خضر رخصت نیست
زبان اگرچه به صد آب همچو ماهی شست
سرشک دیده ی پیران نشان نومیدی ست
به گریه دست ز خود شمع صبحگاهی شست
ز پاس رنگ حنا، دست خود نمی شویی
به حیرتم که ز دنیا چگونه خواهی شست
سلیم پای غباری چو در میان آید
نمی توان ز دل آن را به عذرخواهی شست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
سر نهادن به سر کوی غمت تسلیم است
خاستن از سر جان عشق ترا تعظیم است
شوق دیدار به هرجا که شود حوصله سوز
تیشه ی بتگری از ناخن ابراهیم است
مطلب کسوت سلطان و گدا خرسندی ست
هر کلاهی که سری گرم کند دیهیم است
نیک و بد آنچه ز طفلان دبستان شنود
طفل را هوشی اگر هست، همه تعلیم است
نه همین گل به سر از عزت زر جا دارد
دلنشین همه کس نغمه ی ساز از سیم است
این سرشکی که تو داری به ره شوق، سلیم
در یبابان مشو ایمن که ز طوفان بیم است
خاستن از سر جان عشق ترا تعظیم است
شوق دیدار به هرجا که شود حوصله سوز
تیشه ی بتگری از ناخن ابراهیم است
مطلب کسوت سلطان و گدا خرسندی ست
هر کلاهی که سری گرم کند دیهیم است
نیک و بد آنچه ز طفلان دبستان شنود
طفل را هوشی اگر هست، همه تعلیم است
نه همین گل به سر از عزت زر جا دارد
دلنشین همه کس نغمه ی ساز از سیم است
این سرشکی که تو داری به ره شوق، سلیم
در یبابان مشو ایمن که ز طوفان بیم است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
شد بهار و لاله صحن باغ را میخانه ساخت
از طرب چون صبح صوفی سبحه را پیمانه ساخت
گلشن از بلبل، من و بزمی که گر حاجت شود
می توان صد رنگ گل از یک پر پروانه ساخت
بی ادای آشنایی کی دل از جا می رود
دام را صیاد ازان همچون کبوترخانه ساخت
الفت اهل جهان را باعثی در کار نیست
عاقلی نبود اگر دیوانه با دیوانه ساخت
در حصار عافیت ایمن مباش از حادثات
تا به کی از موم چون زنبور بتوان خانه ساخت
قصه ی رسوایی او نقل هر مجلس شده ست
گفتگوی خویش را آخر سلیم افسانه ساخت
از طرب چون صبح صوفی سبحه را پیمانه ساخت
گلشن از بلبل، من و بزمی که گر حاجت شود
می توان صد رنگ گل از یک پر پروانه ساخت
بی ادای آشنایی کی دل از جا می رود
دام را صیاد ازان همچون کبوترخانه ساخت
الفت اهل جهان را باعثی در کار نیست
عاقلی نبود اگر دیوانه با دیوانه ساخت
در حصار عافیت ایمن مباش از حادثات
تا به کی از موم چون زنبور بتوان خانه ساخت
قصه ی رسوایی او نقل هر مجلس شده ست
گفتگوی خویش را آخر سلیم افسانه ساخت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
کاروان اشک هرگه بی توام از دل گذشت
تا به مژگان از غبار خاطرم در گل گذشت
انتقام خویش خون بی گناهان می کشد
نیستم آگه که بعد از من چه بر قاتل گذشت
در غم عشق بتان راز جهان از من مپرس
غرقه ی دریا، چه می داند چه بر ساحل گذشت
رهرو عشق ترا مقصد نمی دانم کجاست
این قدر دانم که همچون راه از منزل گذشت
برق دامن می کشد از خرمن امید ما
حیف اوقاتی که در تحصیل این حاصل گذشت
بس که از بیم عطا کفران نعمت می کنند
از سرشک منعمان آب از سر سایل گذشت
لذت آسودگی در خاک و خون غلتیدن است
بعد آسایش نمی دانم چه بر بسمل گذشت
از گران خیزی بیابان را به تنگ آورده ام
کاروان نقش پا هم از من کاهل گذشت
شمع را فانوس حاجت نیست کز منع غرور
باد نتواند به پیرامون این محفل گذشت
تا به مژگان از غبار خاطرم در گل گذشت
انتقام خویش خون بی گناهان می کشد
نیستم آگه که بعد از من چه بر قاتل گذشت
در غم عشق بتان راز جهان از من مپرس
غرقه ی دریا، چه می داند چه بر ساحل گذشت
رهرو عشق ترا مقصد نمی دانم کجاست
این قدر دانم که همچون راه از منزل گذشت
برق دامن می کشد از خرمن امید ما
حیف اوقاتی که در تحصیل این حاصل گذشت
بس که از بیم عطا کفران نعمت می کنند
از سرشک منعمان آب از سر سایل گذشت
لذت آسودگی در خاک و خون غلتیدن است
بعد آسایش نمی دانم چه بر بسمل گذشت
از گران خیزی بیابان را به تنگ آورده ام
کاروان نقش پا هم از من کاهل گذشت
شمع را فانوس حاجت نیست کز منع غرور
باد نتواند به پیرامون این محفل گذشت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
بوالهوس! با عشق خوبان این قدر امساک چیست
گر ز جان نتوان گذشتن، می توان از دل گذشت
مگذر از مستی که در این وادی پرانقلاب
آفت رهزن نبیند هر که او غافل گذشت
ناخنت از کار رفت و وانشد از زر گره
زحمت بیهوده، ای منعم مکش سایل گذشت
عشقم از بس بسته راه جلوه ی او را سلیم
عزم هرجا کرد آن بدخو، مرا از دل گذشت
سیر و دورم بر مراد از طالع ناساز نیست
مرغ بسمل گر پر و بالی زند پرواز نیست
هرچه در دل پرتو اندازد، ظهوری می کند
گر به معنی بنگری، آیینه صورت باز نیست
پنبه در گوش است ما را از حدیث انجمن
نشنود حرف کسی را هر که او غماز نیست
برنمی آید ز دست هرکسی رسم کرم
شیوه ی همت درین دوران، کم از اعجاز نیست
مطلب از بیش و کم دنیا اگر خرسندی است
از سلیمان هیچ فرقی تا کبوترباز نیست
پیش گل نتوان حدیث روی او گفتن سلیم
هر که گوشی پهن سازد، محرم این راز نیست
گر ز جان نتوان گذشتن، می توان از دل گذشت
مگذر از مستی که در این وادی پرانقلاب
آفت رهزن نبیند هر که او غافل گذشت
ناخنت از کار رفت و وانشد از زر گره
زحمت بیهوده، ای منعم مکش سایل گذشت
عشقم از بس بسته راه جلوه ی او را سلیم
عزم هرجا کرد آن بدخو، مرا از دل گذشت
سیر و دورم بر مراد از طالع ناساز نیست
مرغ بسمل گر پر و بالی زند پرواز نیست
هرچه در دل پرتو اندازد، ظهوری می کند
گر به معنی بنگری، آیینه صورت باز نیست
پنبه در گوش است ما را از حدیث انجمن
نشنود حرف کسی را هر که او غماز نیست
برنمی آید ز دست هرکسی رسم کرم
شیوه ی همت درین دوران، کم از اعجاز نیست
مطلب از بیش و کم دنیا اگر خرسندی است
از سلیمان هیچ فرقی تا کبوترباز نیست
پیش گل نتوان حدیث روی او گفتن سلیم
هر که گوشی پهن سازد، محرم این راز نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
راحتی ما را اگر می باشد از آزار ماست
بوی گل در خانه از خار سر دیوار ماست
حال مرغان قفس را پیش گل خواهیم گفت
رشته ی انگشت ما انگشتر زنهار ماست
غیر مژگانم سحاب دجله افشان کس ندید
این روش در دودمان ابر دریابار ماست
هیچ کس حال سر ما را نمی داند که چیست
عالمی را چشم همچون صبح بر دستار ماست
عیب دیگر گر گمان داری سلیم آن را بگوی
طعنه ی مستی مزن بر ما که آن خود کار ماست
بوی گل در خانه از خار سر دیوار ماست
حال مرغان قفس را پیش گل خواهیم گفت
رشته ی انگشت ما انگشتر زنهار ماست
غیر مژگانم سحاب دجله افشان کس ندید
این روش در دودمان ابر دریابار ماست
هیچ کس حال سر ما را نمی داند که چیست
عالمی را چشم همچون صبح بر دستار ماست
عیب دیگر گر گمان داری سلیم آن را بگوی
طعنه ی مستی مزن بر ما که آن خود کار ماست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
رفتی و از نقش رویت دیده ی خونین پر است
گر چمن از گل تهی شد، دامن گلچین پر است
جای ما صحراست، ای مجنون در اینجا رحم نیست
دامن طفلان این شهر از دل سنگین پر است
خنده ای دارد که از منقار او خون می چکد
کبک را از بس که دل از ناخن شاهین پر است
درد دل گفتن مرا سودی ندارد با طبیب
گوش او از پنبه همچون صورت بالین پر است
گر تمنای شراب عافیت داری سلیم
جام زر خالی ست، اما کاسه ی چوبین پر است
گر چمن از گل تهی شد، دامن گلچین پر است
جای ما صحراست، ای مجنون در اینجا رحم نیست
دامن طفلان این شهر از دل سنگین پر است
خنده ای دارد که از منقار او خون می چکد
کبک را از بس که دل از ناخن شاهین پر است
درد دل گفتن مرا سودی ندارد با طبیب
گوش او از پنبه همچون صورت بالین پر است
گر تمنای شراب عافیت داری سلیم
جام زر خالی ست، اما کاسه ی چوبین پر است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
هر کجا موجی ست، از مژگان ما برخاسته ست
ابر تر گردی ست کز دامان ما برخاسته ست
همت ما ذره را از خاک تنها برنداشت
گوی خورشید از خم چوگان ما برخاسته ست
سینه را دشمن سپر کرده ست پنداری که باز
موی جوهر بر تن پیکان ما برخاسته ست
ای فلک تا نیم جانی هست، سامانی بده
تا تو فکر نان کنی، مهمان ما برخاسته ست
هر کسی را از پی کاری سلیم انگیختند
آسمان بر پا برای جان ما برخاسته ست
ابر تر گردی ست کز دامان ما برخاسته ست
همت ما ذره را از خاک تنها برنداشت
گوی خورشید از خم چوگان ما برخاسته ست
سینه را دشمن سپر کرده ست پنداری که باز
موی جوهر بر تن پیکان ما برخاسته ست
ای فلک تا نیم جانی هست، سامانی بده
تا تو فکر نان کنی، مهمان ما برخاسته ست
هر کسی را از پی کاری سلیم انگیختند
آسمان بر پا برای جان ما برخاسته ست