عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
شراب نقل نخواهد، بگیر ساغر را
که احتیاج شکر نیست شیر مادر را
درین محیط، قناعت به آب تلخی کن
همان به جام صدف ریز آب گوهر را
به راه عشق قدم چون نهی مجرد شو
برهنگی بود اسباب ره شناور را
مباد کم ز سرت سایه ی کلاه نمد
ببوس و بر سر شاهان گذار افسر را
سر برهنه ی خورشید را زوالی نیست
ز شمع پرس که چون تاج می خورد سر را
سلیم آینه در دیده آب می آرد
کند چو یاد، لب تشنه ی سکندر را
درین محیط ز من باخت نوح لنگر را
به ناخدا نبود نسبتی شناور را
چنان زمانه کمر در شکست پاکان بست
که در صدف چو سفیداب کرد گوهر را
چو شمع موم، نسب از پدر شود روشن
بری چو دختر رز چند نام مادر را؟
کسی که سیر خزان کرده است، می داند
که چیست نوحه گری در چمن صنوبر را
به یارنامه چو سازم رقم، کنم قراض
به جای نامه ز غیرت پر کبوتر را
سلیم، کفر ازان زلف بس که رونق یافت
بود به خواری اسلام رحم، کافر را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
به راه عشق خطر نیست بینوایان را
گل است هر سر خاری برهنه پایان را
به چشم خلق نیایند، کز کلاه نمد
بود کلاه سلیمان به سر گدایان را
چه شد که خاک در دوست مومیایی شد
ز چاره نیست نصیبی شکسته پایان را
خدا به باطن روشندلان سری دارد
گزیر نیست ز آیینه خودنمایان را
صدای سرو چمن گوش کن ز جنبش باد
اگر به جلوه ندیدی قصب قبایان را
چه فرق از وطن و غربت این چنین کز من
غم تو ساخته بیگانه آشنایان را
مشو سلیم طرف با جهان عربده جوی
جواب حرف، خموشی ست ناسزایان را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
مزن به خون من ای پر عتاب، استغنا
که می پرست نزد بر شراب، استغنا
دلی که در چمن محفل تو ره دارد
زند به باغ چو مرغ کباب استغنا
به خوان فقر بود هر که سیر چشم، زند
به قرص پنجه کش آفتاب استغنا
خوشا دیار قناعت که می زنند اطفال
به شیر دایه، شب ماهتاب استغنا
مکن تواضع اهل زمانه را تقصیر
که کرد خانه ی ما را خراب استغنا
سلیم سوخت مرا تشنگی و بر لب جوی
زند چو موج، لب من به آب استغنا
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
محبت از دل ما شسته نقش کینه خواهی را
زیارت می کند چون کعبه برق ما سیاهی را
ز فیض پرتو دل شکرها دارم درین گلشن
که گلچین چراغم کرده باد صبحگاهی را
شهان را چشم بر عالم گشودن عیب می باشد
بیاموزند کاش ازباز خود، صاحب کلاهی را
سیاهی کعبه چند از جامه ی خود می زند بر ما؟
همه کس دارد از عشق این لباس دادخواهی را
نیم در عشق او چون دیگران، آری کجا دارد
خس و خاشاک دریا آبروی خار ماهی را
سلیم آن گل، گذاری کاشکی سوی چمن آرد
که از سر لاله بگذارد هوای کج کلاهی را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
در آشوب جهان، کشتی پر از صهباست مستان را
دریغا نوح کو، تا بنگرد سامان طوفان را
ز خم خسروی مگذر کزو گل می توان چیدن
به فرق خسروان زن، لاله ی کوه بدخشان را
صدف نبود که از گرداب در چشم تو می آید
که دریا از بخیلی می خورد در آستین نان را
ندارد شیر در پستان ز پیری دایه ی دولت
که خاتم می مکد چون طفل انگشت سلیمان را
ستیزه با فلک کم کن که نتواند کند هرگز
به زهر چشم گندم تلخ، نان آسیابان را
چه خون ها در دل ارباب همت می توان کردن
در استغنا بود گر اتفاقی بینوایان را
نمی داند حساب غم سلامت پیشه، پندارد
که مجنون می شمارد بی سبب ریگ بیابان را
خدایا حکم کن در گوشه ی افلاک بنشینند
چه داری بر سر ما این چنین این کدخدایان را
قیاس اعتبار مفلس از این کن که در عالم
نمی خواهد ببیند هیچ کس خواب پریشان را
سلیم از چشم عبرت بر فلک خورشید را بنگر
که همچون مدخلان بر شیشه می مالد چه سان نان را
به سر سوزم همیشه داغ عشق کج کلاهان را
نهادن بر سر از تعظیم باشد مهر شاهان را
به ملک هند همچون تخم ریحان آدم آورده ست
ز خال شاهدان خلد، تخم این سیاهان را
به گرد کعبه ی کوی تو گردد خضر همچون شمع
به انگشت شهادت رهنمون، گم کرده راهان را
نمی بیند به قدر سرمه ای فیض از سواد هند
درودی باد از چشم ترم خاک صفاهان را
بود هر شاخ گل را آشیان بلبلی بر سر
تماشا کن در اطراف چمن صاحب کلاهان را
ز خرسندی نپنداری اگر از شکوه خاموشم
به سرمه می کند خاموش، چشمش دادخواهان را
سلیم از عقل بگذر گر سر عشق بتان داری
که با دیوانه باشد الفتی آهونگاهان را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
ای خامه حرف زن که پس از ما کلام ما
شاید به اهل راز رساند سلام ما
آن صید پیشه ایم که تا بگذرد همای
چون مسطر از غرور دهد کوچه، دام ما
از زنده رود آب بقا، خضر همچو موج
پهلو تهی کند ز تمنای خام ما
ای باغبان به جان تو ما آزموده ایم
از نکهت گل است علاج زکام ما
ای فقر، از لباس تو گر شکوه ای کنیم
همچون حریر، شال تو باشد حرام ما!
در نامه های او که پر از نام هر کسی است
خالی ست همچو نقش نگین جای نام ما
تا چند چون سلیم نشینیم در کمین؟
مرغان رمیده اند چو عنقا ز دام ما
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
تجلی بر نمی تابی، ز بی تابی چه سود اینجا
که موسی هم تمنا کرد و خود را آزمود اینجا
درین مجلس چه طرفی کس ز عشرت می تواند بست
که در پیمانه می شور است از چشم حسود اینجا
غمش را از عدم با خود دل ما در وجود آورد
در آنجا زخم را بستیم و خون او گشود اینجا
بود در ماتم لب تشنگان، دریای نیل است این
که چون فیروزه گوهر از صدف خیزد کبود اینجا
سبکروحان شوق او گرانجانی نمی دانند
رود بر باد پیش از شعله خاکستر چو دود اینجا
سلیم آخر ازین دارالشفا نومید برگشتم
به امید دوا تا چند بتوان خسته بود اینجا؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
هر که از فرقه ی ما نیست، لئیم است اینجا
کوی عشق است، که محتاج کریم است اینجا؟
محتسب را به مقیمان حرم دستی نیست
می دلیرانه بنوشید، چه بیم است اینجا
چاره ی درد کسی نیست که ساقی نکند
مژده ده خسته دلان را که حکیم است اینجا
کفر و دین را نتوان پی به حقیقت بردن
هر که بینی، دلش از فکر دونیم است اینجا
بر جهان عیب خود از عرض هنر فاش مکن
ید بیضا برص دست کلیم است اینجا
قصد پای خم می کرد فلک، پیر مغان
گفت اینجا منشین، جای سلیم است اینجا!
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
نمی کشد به چمن، طبع پرغرور مرا
شراب می کشد آنجا گهی به زور مرا
بگیر خاتم جم می فروش از دستم
شده ست یک دوسه پیمانه می ضرور مرا
ز حال مجلسیان باخبر نیم، اما
کباب بی نمک است و شراب شور مرا
چو دل بجاست، اگر سر رود چه غم دارم
گل کدو بود این ساغر بلور مرا
سلیم از اثر پرتو محبت اوست
که همچو صبح نفس دم زند ز نور مرا
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
فغان که سوخت جهان بهانه گیر مرا
چو صبح کرد به فصل شباب، پیر مرا
ز موج خیزی دریای عشق، پنداری
که مورم و گذر افتاده بر حصیر مرا
درین چمن نه چنان خفته ام که از غفلت
چو سبزه سردهد آب این جهان به زیر مرا
نداشت حوصله منصور، جام عشق به من
اشاره کرد که از دست او بگیر مرا!
چو شیشه ام به پیاله سری ست، پنداری
که داده دایه ی من با پیاله شیر مرا
به سر فتیله ی داغم چو شمع روشن شد
گذشت یاد تو هرگاه در ضمیر مرا
سلیم، یار فروشی عشق را نازم
که خاک بودم و بفروخت چون عبیر مرا
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
چو تیغ نیست محابا ز خصم پیشه ی ما
به روی سنگ دود همچو آب شیشه ی ما
ز شور عشق بود هر که باخبر، داند
که هست ناله ی ما بانگ شیر بیشه ی ما
ز فیض ابر بهاری ز بس تهیدستیم
سلام خشک فرستد به شاخ، ریشه ی ما
نمانده قدر هنر، ورنه دادی از انصاف
زمانه چون مه نو، آب زر به تیشه ی ما
شراب بی لب معشوق زهر باشد، ازان
چو زهر خورده بود سبز، رنگ شیشه ی ما
چه گل سلیم تواند کسی ز ما چیدن؟
چو شمع می خورد از آتش آب، ریشه ی ما
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
چه غافلی ست ز دور سپهر، مردم را
در آسیا بنگر خواب ناز گندم را
هزار همچو تو رفتند و آسمان برجاست
بسا سبو که شکسته ست در قدم خم را
سپهر را خطر از رهگذار حادثه نیست
زیان نمی رسد از سنگ، کاسه ی سم را
به دفع چشم بد هر کسی سپندی هست
کسی چه چاره کند چشم زخم انجم را
به جلوه گاه تو ای شاخ گل ز شرم چو کبک
به خویش دزدد طاووس بوستان دم را
کسی که بر حذر است از زبان مار، سلیم
به خود دراز ندیده زبان مردم را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
شعله دارد ز تو آیین غضبناکی را
اجل از طرز تو آموخته بی باکی را
ای جوانان، هنر از پیر بباید آموخت
یاد گیرید ز ما مستی و بی باکی را
مرکز دایره ی موج محیط است زمین
به حقارت منگر این بدن خاکی را
بهر جانی چه کشی این همه تلخی ز جهان
باد شیرینی جان زهر، تو تریاکی را!
چند برهم زند اوراق خود از بیم خزان
گل این باغ که گم کرده خط پاکی را
چرک دنیا همه در جیب تو زاهد جمع است
از کجا یافتی این کیسه ی دلاکی را؟
عیبجویی من از خصم چنان است سلیم
که می نیشکری طعنه زند تاکی را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
لب تو کرد پر از می ایاغ آینه را
نمود زلف تو دود چراغ آینه را
به صبر چاره ی درد دلم حواله مکن
مبند مرهم زنگار، داغ آینه را
به راه عشق ز غم روی دل متاب که هست
صفا ز سبزه ی زنگار، باغ آینه را
ز لطف پیر مغان یافتم ز دل خبری
گرفته ام ز سکندر سراغ آینه را
چه غم سلیم دلم را ز طعنه ی دشمن
ز باد نیست زیانی چراغ آینه را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
ذوقی ز باغ نیست دل غم پذیر را
کوته کنید رشته ی مرغ اسیر را
برهیچ کس به غیر وجود ضعیف من
حیرت قفس نساخته نقش حصیر را
شیرین اگر اشاره به مژگان خود کند
سازد روان ز ناف گهر، جوی شیر را
اصلاح دوستان سخنم را به کار نیست
رخت قصب قبول ندارد عبیر را
شمشیر را ز جوهر تندی زوال نیست
افتادگی به خاک نشانیده تیر را
دشمن شود دلیر چو بیند ملایمت
کردند ازان حرام به مردان حریر را
آن کز مآل دولت دنیاست باخبر
کرسی زیر دار شمارد سریر را
با اختران چه کار ترا ای غزال مست
بگذار این شمردن دندان شیر را!
عنقا سلیم همدم و همراز من بس است
کاری به خلق نیست من گوشه گیر را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
عشق را در قید دارد پیکر رنجور ما
گشت زنجیر سلیمان، نقش پای مور ما
پوست تخت فقر ما را مسند آزادگی ست
پادشاه وقت خویشیم و جنون دستور ما
بر سر خوان محبت هر چه خواهی حاضر است
نغمه سیر آهنگ شد از کاسه ی طنبور ما
خاطر از آسایش عالم مکن خرم که نیست
سودی از نزدیکی منزل به راه دور ما
بس که در تعمیر ما دارد تغافل روزگار
خشت، ترسم خاک گردد بر سر مزدور ما
آب می گفت آتش و می مرد از لب تشنگی
در مزاجش کار کرد از بس کباب شور ما
معبد عاشق شهادتگاه خود باشد سلیم
دار را محراب طاعت می کند منصور ما
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
رهنمایی چون کنم در دیدن او دیده را؟
حاجت تعلیم نبود مردم فهمیده را
هر کسی بیرون نمی آرد سری از زلف او
شانه داند معنی این مصرع پیچیده را
گفتم از اشکم مگر گردون بپرهیزد، ولی
نیست بیم از گریه ام این گرگ باران دیده را
در زمان طالع ما تیره روزان بس نشد
فتنه زاییدن شب گیسو به خون غلتیده را
التفات و مهربانی را عبث ضایع مکن
مشکل است اصلاح کردن خاطر رنجیده را
دیده را از دیدن رویت تسلی ساختم
چون دهم تسکین نمی دانم دل نادیده را؟
عیب شاکر کی شود ظاهر سلیم از شعر فهم؟
با محک نشناخت هرگز کس زر دزدیده را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
نماید خرمن آزادگان چون رنگ کاهی را
ز چشم برق همچون داغ اندازد سیاهی را
جهان از می پرستی چون خرابم می تواند کرد؟
چه نقصان است اگر راند کسی در آب ماهی را؟
بلندی پست فطرت را به اندک مایه ی دنیاست
که معراجی ست هر شاخ گیا، مرغان چاهی را
الهی آتشی در خانه ی مرغ چمن افتد!
که شاخ گل ز سر بگذارد این صاحب کلاهی را
دلم تا خفتگان انجمن را دید، می داند
که گریه از برای چیست شمع صبحگاهی را
به مهر آسمان ایمن مشو کاین شحنه در آخر
کند کرسی زیر دار، تخت پادشاهی را
به طرف جویبار از رقص نتوان منع او کردن
که معشوق خوش آوازی به دست افتاده ماهی را
سلیم اهل سخن را بی زبانی عیب می باشد
که واجب تر ز هر چیز است شمشیری، سپاهی را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
چشمت ز ناز بسته به نظاره راه را
زنجیر کرده است ز مژگان نگاه را
کرد از حجاب حسن تو یوسف ز بس عرق
از سرگذشت آب چو فواره چاه را
در هند سوخت شوق کمرهای نازکم
پیران خورند حسرت موی سیاه را
کارم چو گردباد بود خاک بیختن
گم کرده ام به بادیه ی شوق، راه را
در راه شوقم از مه کنعان خبر کجاست
مجنون او نه چاه شناسد نه ماه را
چون ترک سر کنند کسانی که بسته اند
زیر گلوی خویش چون شاهین کلاه را؟
اندیشه روز حشر ز مستی مکن سلیم
عذری بس است پیش کریمان گناه را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
می دهد سیل سراغ ره ویرانه ی ما
چون صدف در بغل موج بود خانه ی ما
چوب گل بهر دوا در همه گلزار نماند
بلبلان را چه بلایی شده دیوانه ی ما!
در میان دل و او نسبت نزدیکی هست
شمع از موم خود انگیخته پروانه ی ما
بی قراران تو در خاک نگیرند آرام
در طلب توشه کش مور بود دانه ی ما
چیست این مستی منصور، ندانیم سلیم
جرعه ای بیش نخورده ست ز پیمانه ی ما