عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
ار شیخ صومعه ست وگر رندِ دیرِ توست
وِرد زبان پیر و جوان ذکر خیرِ توست
تا غیرت جمال تو در پرده رخ نمود
بر دوختیم چشم دل از هرچه غیرِ توست
اسرار جلوه گاه جمال از کلیم پرس
یعنی نوای طور زدن طور طیرِ توست
ای دل طواف کعبهٔ کویش مده ز دست
کز دیر باز آن سرِ کو جای سیرِ توست
گه گه بگیر دست خیالی به ساغری
کاو نیز دیر شد که ز رندان دیرِ توست
وِرد زبان پیر و جوان ذکر خیرِ توست
تا غیرت جمال تو در پرده رخ نمود
بر دوختیم چشم دل از هرچه غیرِ توست
اسرار جلوه گاه جمال از کلیم پرس
یعنی نوای طور زدن طور طیرِ توست
ای دل طواف کعبهٔ کویش مده ز دست
کز دیر باز آن سرِ کو جای سیرِ توست
گه گه بگیر دست خیالی به ساغری
کاو نیز دیر شد که ز رندان دیرِ توست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
از زروه های باغِ خطش یاسمین یکی ست
وز پرده های سبز قدش ناروَن یکی ست
یوسف رخان اگر چه هزارند هر طرف
در ملک حسن یوسف گل پیرهن یکی ست
ای دل مرو ز عشوهٔ شیرین لبان ز راه
کز کشتگان کمترشان کوهکن یکی ست
واقف بود ز نالهٔ جان سوز من سگت
کاو هم بر آستان تو هر شب چو من یکی ست
تا زآفتاب روی تو عالم نیافت نور
روشن نشد که صاحب وجه حسن یکی ست
خواهی دهی نجات خیالی به هر طریق
عشق است رهنمای بگفتم سخن یکی ست
وز پرده های سبز قدش ناروَن یکی ست
یوسف رخان اگر چه هزارند هر طرف
در ملک حسن یوسف گل پیرهن یکی ست
ای دل مرو ز عشوهٔ شیرین لبان ز راه
کز کشتگان کمترشان کوهکن یکی ست
واقف بود ز نالهٔ جان سوز من سگت
کاو هم بر آستان تو هر شب چو من یکی ست
تا زآفتاب روی تو عالم نیافت نور
روشن نشد که صاحب وجه حسن یکی ست
خواهی دهی نجات خیالی به هر طریق
عشق است رهنمای بگفتم سخن یکی ست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
افسوس که صورت تُتق چهرهٔ معنی ست
ورنه همه آفاق پر از نور تجلّی ست
هر لحظه در این کوی به دیگر صفتی یار
در جلوهٔ حسن است ولی چشم تو اعمی ست
گر نیست به هر مو کششی از طرف دوست
مجنون ز چه رو شیفتهٔ طرّهٔ لیلی ست
از عشق به هرجا که حدیثی ست دلیلی ست
بر حاصل یک معنی و باقی همه دعوی ست
القصّه تویی زین همه مقصود دل من
ورنه به جمال تو که کونین طفیلی ست
برگی ز گلستانِ جمال تو بهشت است
شاخی ز نهالِ چمن لطفِ تو طوبی ست
گر بی خبر از عالم معنی ست خیالی
در صورت زیبای تو حیران به چه معنی ست
ورنه همه آفاق پر از نور تجلّی ست
هر لحظه در این کوی به دیگر صفتی یار
در جلوهٔ حسن است ولی چشم تو اعمی ست
گر نیست به هر مو کششی از طرف دوست
مجنون ز چه رو شیفتهٔ طرّهٔ لیلی ست
از عشق به هرجا که حدیثی ست دلیلی ست
بر حاصل یک معنی و باقی همه دعوی ست
القصّه تویی زین همه مقصود دل من
ورنه به جمال تو که کونین طفیلی ست
برگی ز گلستانِ جمال تو بهشت است
شاخی ز نهالِ چمن لطفِ تو طوبی ست
گر بی خبر از عالم معنی ست خیالی
در صورت زیبای تو حیران به چه معنی ست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
ای که همه کار ما راست به تدبیر توست
غایت بهبود ماست هرچه به تقدیر توست
ما ز جهان غافلیم ورنه در او هر طرف
شهرت دلجوی تو حسن جهانگیر توست
مایهٔ گنج وفا جان خراب من است
چارهٔ مجنون عشق زلف چو زنجیر توست
ای که هوس می بری بندگیِ دوست را
مانع این سلطنت غایت تقصیر توست
یاز کرامت ملاف یا چو خیالی به صدق
پیروِ بخت جوان باش که او پیر توست
غایت بهبود ماست هرچه به تقدیر توست
ما ز جهان غافلیم ورنه در او هر طرف
شهرت دلجوی تو حسن جهانگیر توست
مایهٔ گنج وفا جان خراب من است
چارهٔ مجنون عشق زلف چو زنجیر توست
ای که هوس می بری بندگیِ دوست را
مانع این سلطنت غایت تقصیر توست
یاز کرامت ملاف یا چو خیالی به صدق
پیروِ بخت جوان باش که او پیر توست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
باز آی که خلوتگه جانم حرم توست
زیرا که تو شمعی و صفا در قدم توست
امیّد قبولِ همه بر حاصل خویش است
بی حاصلی ما به امید کرم توست
دل را ز غم چشم خوشت حال خراب است
وین طرفه که او را به چنین حال غم توست
ما مفلس عشقیم و گدایی صفت ماست
تو شاه جهانی و دو عالم علم توست
ای صبح چو بگذشت شب هجر خیالی
برخیز و به شادی نفسی زن که دم توست
زیرا که تو شمعی و صفا در قدم توست
امیّد قبولِ همه بر حاصل خویش است
بی حاصلی ما به امید کرم توست
دل را ز غم چشم خوشت حال خراب است
وین طرفه که او را به چنین حال غم توست
ما مفلس عشقیم و گدایی صفت ماست
تو شاه جهانی و دو عالم علم توست
ای صبح چو بگذشت شب هجر خیالی
برخیز و به شادی نفسی زن که دم توست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
به اهل درد غمت هرچه می کند غم نیست
چرا که هیچ دلی بی غم تو خرّم نیست
از آن به کعبهٔ وصل تو ره ندارد جان
که غیر در حرم خاص دوست محرم نیست
اساس عهد و وفا با تو محکم است مرا
ولی چه سود که بنیاد عمر محکم نیست
دلم ز بادهٔ شوقت فتاده مست و خراب
به عالمی ست که هیچش خبر ز عالم نیست
کجاست غالیه مویی که چون بنفشه ز شرم
به دور زلف تو آشفته حال و در هم نیست
چو لاله داغ منه بر دل خیالی بیش
کز این متاع ز سوز غم تواش کم نیست
چرا که هیچ دلی بی غم تو خرّم نیست
از آن به کعبهٔ وصل تو ره ندارد جان
که غیر در حرم خاص دوست محرم نیست
اساس عهد و وفا با تو محکم است مرا
ولی چه سود که بنیاد عمر محکم نیست
دلم ز بادهٔ شوقت فتاده مست و خراب
به عالمی ست که هیچش خبر ز عالم نیست
کجاست غالیه مویی که چون بنفشه ز شرم
به دور زلف تو آشفته حال و در هم نیست
چو لاله داغ منه بر دل خیالی بیش
کز این متاع ز سوز غم تواش کم نیست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
بیا که بی خبران را خبر ز روی نکو نیست
وگرنه چیست که عکسی ز نور طلعت او نیست
دلا بسوز که بی سوز دل اگر به حقیقت
شمامهٔ نفس مجمر است غالیه بو نیست
طریق موی شکافی چه سود بی خبران را
ز سرّ آن دهنش چون وقوف یک سر مو نیست
گذار دست سبو ساقیا و پای خمی گیر
چرا که چارهٔ کار غمش به دست سبو نیست
اگر تو محرم رازی خموش باش خیالی
که گویِ عشق به چوگان مرد بیهده گو نیست
وگرنه چیست که عکسی ز نور طلعت او نیست
دلا بسوز که بی سوز دل اگر به حقیقت
شمامهٔ نفس مجمر است غالیه بو نیست
طریق موی شکافی چه سود بی خبران را
ز سرّ آن دهنش چون وقوف یک سر مو نیست
گذار دست سبو ساقیا و پای خمی گیر
چرا که چارهٔ کار غمش به دست سبو نیست
اگر تو محرم رازی خموش باش خیالی
که گویِ عشق به چوگان مرد بیهده گو نیست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
بی رخ آن مه که شام زلف را درهم شکست
چون فلک پشتِ امید من ز بار غم شکست
راستی را هر دلی کز مردم صاحب نظر
برد چشم دل فریبش، زلف خم در خم شکست
بیش از این عهد درستان مشکن ای شوخ و بترس
چون ز عهد نادرست افتاد بر آدم شکست
ساقیا در دور می خواری غم دوران مخور
کاین همان دور است ای غافل که جام جم شکست
حاصل از سرمایهٔ هستی خیالی را به دست
نقد قلبی بود، در دست غمت آنهم شکست
چون فلک پشتِ امید من ز بار غم شکست
راستی را هر دلی کز مردم صاحب نظر
برد چشم دل فریبش، زلف خم در خم شکست
بیش از این عهد درستان مشکن ای شوخ و بترس
چون ز عهد نادرست افتاد بر آدم شکست
ساقیا در دور می خواری غم دوران مخور
کاین همان دور است ای غافل که جام جم شکست
حاصل از سرمایهٔ هستی خیالی را به دست
نقد قلبی بود، در دست غمت آنهم شکست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
پیشِ رخِ تو قصّهٔ یوسف حکایت است
شاهی که شد گدایِ تو صاحب ولایت است
ای تا جور شکسته دلان را عزیز دار
کز پادشه مرادِ رعیّت رعایت است
غم نیست گر ز بخت نیابد کفایتی
سرمایهٔ قبول تو ما را کفایت است
روزم به شب رسید و خیالت ز سر نرفت
یاریّ او نگر تو به ما تا چه غایت است
جان از عنا و رنجِ خمارم به لب رسید
ساقی بیار باده که روز عنایت است
پیش لبش مگوی خیالی حدیث قند
جایی که لعل اوست چه جای کنایت است
شاهی که شد گدایِ تو صاحب ولایت است
ای تا جور شکسته دلان را عزیز دار
کز پادشه مرادِ رعیّت رعایت است
غم نیست گر ز بخت نیابد کفایتی
سرمایهٔ قبول تو ما را کفایت است
روزم به شب رسید و خیالت ز سر نرفت
یاریّ او نگر تو به ما تا چه غایت است
جان از عنا و رنجِ خمارم به لب رسید
ساقی بیار باده که روز عنایت است
پیش لبش مگوی خیالی حدیث قند
جایی که لعل اوست چه جای کنایت است
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
تا در این بادیه توفیق ازل همره ماست
گنج تحقیق هدایت به دل آگه ماست
ما نه اکنون ز مقیمان خرابات غمیم
دیر باز است که این دیر حوالتگه ماست
آن گلی را که در این باغ درختی ست بلند
گر نبینیم قصور از نظر کوته ماست
تا قدم همچو خِضِر در طرف عشق زدیم
گر همه آب حیات است که خاک ره ماست
ای خیالی تو خود از چشم فتادی ورنه
همه جا کوکبهٔ دولت شاهنشه ماست
گنج تحقیق هدایت به دل آگه ماست
ما نه اکنون ز مقیمان خرابات غمیم
دیر باز است که این دیر حوالتگه ماست
آن گلی را که در این باغ درختی ست بلند
گر نبینیم قصور از نظر کوته ماست
تا قدم همچو خِضِر در طرف عشق زدیم
گر همه آب حیات است که خاک ره ماست
ای خیالی تو خود از چشم فتادی ورنه
همه جا کوکبهٔ دولت شاهنشه ماست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
تا دل از سیر و سلوک رهش آگاهی یافت
راه بیرون شدن از ورطهٔ گمراهی یافت
هرکه ره یافت بدین در به گدایی روزی
منصب دولت و منشور شهنشاهی یافت
ای گل از مرغ سحر قدر شب وصل بپرس
کاین سعادت به دعاهای سحرگاهی یافت
پای در ره بنه و دست ز خود کوته کن
که درازیّ امل دست ز کوتاهی یافت
ای خیالی غرض خویش ز فیض کرمش
خواه، چون هرچه از او می طلبی خواهی یافت
راه بیرون شدن از ورطهٔ گمراهی یافت
هرکه ره یافت بدین در به گدایی روزی
منصب دولت و منشور شهنشاهی یافت
ای گل از مرغ سحر قدر شب وصل بپرس
کاین سعادت به دعاهای سحرگاهی یافت
پای در ره بنه و دست ز خود کوته کن
که درازیّ امل دست ز کوتاهی یافت
ای خیالی غرض خویش ز فیض کرمش
خواه، چون هرچه از او می طلبی خواهی یافت
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
تا ز سودا زدگان عشق خریداری یافت
نقد جان صرف شد و حسن تو بازاری یافت
دل آشفته به چندین صفت قلبیِ خویش
طرّهٔ زلف تو را هندوی طرّاری یافت
زنگ بردار ز دل پاک و در آیینه ببین
کآخر از ساده دلی دولت دیداری یافت
عاقبت در طلبت صحبت یاری به هوس
سر نهادیم در این راه و نشد یاری یافت
سر کشید از مدد باد صبا سرو و بگفت
که سرافراز شود هرکه هواداری یافت
گرمی نظم خیالی ز قبول نظر است
ز آن به اندک هنری شهرت بسیاری یافت
نقد جان صرف شد و حسن تو بازاری یافت
دل آشفته به چندین صفت قلبیِ خویش
طرّهٔ زلف تو را هندوی طرّاری یافت
زنگ بردار ز دل پاک و در آیینه ببین
کآخر از ساده دلی دولت دیداری یافت
عاقبت در طلبت صحبت یاری به هوس
سر نهادیم در این راه و نشد یاری یافت
سر کشید از مدد باد صبا سرو و بگفت
که سرافراز شود هرکه هواداری یافت
گرمی نظم خیالی ز قبول نظر است
ز آن به اندک هنری شهرت بسیاری یافت
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
دلا طریقهٔ عشّاق خود پرستی نیست
چرا که شیوهٔ مردان راه هستی نیست
چو خاک پست شو ار آبروی می طلبی
که میل آب روان جز به سوی پستی نیست
خراب بادهٔ شوقیم و عین بی خبری ست
از این شراب کسی را که ذوق مستی نیست
به آب دیده ز دل نقش غیر پاک بشوی
که قبله گاه نظر جای بت پرستی نیست
کجاست نقش دهانت کز او خیالی را
به دست مایده یی غیر تنگدستی نیست
چرا که شیوهٔ مردان راه هستی نیست
چو خاک پست شو ار آبروی می طلبی
که میل آب روان جز به سوی پستی نیست
خراب بادهٔ شوقیم و عین بی خبری ست
از این شراب کسی را که ذوق مستی نیست
به آب دیده ز دل نقش غیر پاک بشوی
که قبله گاه نظر جای بت پرستی نیست
کجاست نقش دهانت کز او خیالی را
به دست مایده یی غیر تنگدستی نیست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
دل ناگرفته خال تو در زلف جا گرفت
مرغی عجب به دامِ تو افتاد و پا گرفت
با سرو از لطافت قدّ تو بادِ صبح
هر نکته یی که گفت چمن از هوا گرفت
بر باد رفت حاصل عمر عزیز من
زین غم که باد دامن زلفت چرا گرفت
دل را گرفت شحنهٔ عشقت به دست قهر
چون قلب بود آخر کارش خدا گرفت
در فنّ زهد بنده خیالی طریقه یی
زاین خوبتر ندید که ترک ریا گرفت
مرغی عجب به دامِ تو افتاد و پا گرفت
با سرو از لطافت قدّ تو بادِ صبح
هر نکته یی که گفت چمن از هوا گرفت
بر باد رفت حاصل عمر عزیز من
زین غم که باد دامن زلفت چرا گرفت
دل را گرفت شحنهٔ عشقت به دست قهر
چون قلب بود آخر کارش خدا گرفت
در فنّ زهد بنده خیالی طریقه یی
زاین خوبتر ندید که ترک ریا گرفت
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
دلی که صرف تو شد نقد عشق قیمت اوست
چرا که قیمت هرکس به قدر همّت اوست
چو نیّت تو صواب است قبله حاجت نیست
بنای قبلهٔ عاشق بر اصل نیّت اوست
به قول پیر مغان بت پرست را چه گناه
چو هرچه هست نمودار عکس طلعت اوست
توانگری تو به زهد ای فقیه و مغروری
مرا که مفلس عشقم نظر به رحمت اوست
اگر به کعبهٔ وصلش نمی رسم غم نیست
همین بس است که همراه من محبّت اوست
قبول کن به غلامی خیالی خود را
که داغ بندگی تو نشان دولت اوست
چرا که قیمت هرکس به قدر همّت اوست
چو نیّت تو صواب است قبله حاجت نیست
بنای قبلهٔ عاشق بر اصل نیّت اوست
به قول پیر مغان بت پرست را چه گناه
چو هرچه هست نمودار عکس طلعت اوست
توانگری تو به زهد ای فقیه و مغروری
مرا که مفلس عشقم نظر به رحمت اوست
اگر به کعبهٔ وصلش نمی رسم غم نیست
همین بس است که همراه من محبّت اوست
قبول کن به غلامی خیالی خود را
که داغ بندگی تو نشان دولت اوست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
سرو تا بندهٔ بالای تو شد آزاد است
هر نفس کآن نه به یادِ تو برآید باد است
لطف فرمای و بده دادِ اسیران امروز
که تو را لطف خدا منصب شاهی داد است
غمزه چشم ستم آموز تو را شاگرد است
در فن فتنه، ولی در فن خود استاد است
ناله و آهِ مرا مرتبه بالاست ولی
زین میان سیل سرشک است که پیش افتاد است
گفتمش یاد کن از عهد فرامش شدگان
گفت خوش باش خیالی که مرا این یاد است
هر نفس کآن نه به یادِ تو برآید باد است
لطف فرمای و بده دادِ اسیران امروز
که تو را لطف خدا منصب شاهی داد است
غمزه چشم ستم آموز تو را شاگرد است
در فن فتنه، ولی در فن خود استاد است
ناله و آهِ مرا مرتبه بالاست ولی
زین میان سیل سرشک است که پیش افتاد است
گفتمش یاد کن از عهد فرامش شدگان
گفت خوش باش خیالی که مرا این یاد است
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
شمع رویت را چراغ آسمان پروانه یی ست
قصّه یوسف به عهد حسن تو افسانه یی ست
یادِ لیلی گر کند مجنون به دور عارضت
دار معذورش بدین معنی که او دیوانه یی ست
خانهٔ چشم مرا ز آن گریه آبی می زند
کز زوایای خیالات تو مهمانخانه یی ست
عشق می داند طریق آشنایی را که چیست
ورنه در راه هوای تو خرد بیگانه یی ست
لایق تو گرچه نبوَد کُنج تاریک دلم
باری این گنج لطافت گوشهٔ ویرانه یی ست
یاد کرد از تو خیالی گر نیازی آورد
پادشاها رد مکن ز آن رو که درویشانه یی ست
قصّه یوسف به عهد حسن تو افسانه یی ست
یادِ لیلی گر کند مجنون به دور عارضت
دار معذورش بدین معنی که او دیوانه یی ست
خانهٔ چشم مرا ز آن گریه آبی می زند
کز زوایای خیالات تو مهمانخانه یی ست
عشق می داند طریق آشنایی را که چیست
ورنه در راه هوای تو خرد بیگانه یی ست
لایق تو گرچه نبوَد کُنج تاریک دلم
باری این گنج لطافت گوشهٔ ویرانه یی ست
یاد کرد از تو خیالی گر نیازی آورد
پادشاها رد مکن ز آن رو که درویشانه یی ست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
کدامین رسم و آیینی که در رندان مفرّد نیست
طریقِ سالکانِ راه تجرید مجرّد نیست
در این بستان کسی را می رسد دعویّ آزادی
که همچون سرو دربند هوای دل مقیّد نیست
به فتوای خردمندان نکویی بر بدی سهل است
کسی بر رغم بدکیشان اگر نیکی کند بد نیست
به تاج زر فرو ناید سرم ز آن رو که در کویش
مرا بخت گدایی هست اگر بخت زمرّد نیست
گر از تو تیغ آید بر سرم گردن نخواهم تافت
بدین معنی که آمد را به قول عاشقان رد نیست
اگرچه رسم سربازی طریق عشقبازان است
ولی ز اندیشهٔ هجران خیالی را سر خود نیست
طریقِ سالکانِ راه تجرید مجرّد نیست
در این بستان کسی را می رسد دعویّ آزادی
که همچون سرو دربند هوای دل مقیّد نیست
به فتوای خردمندان نکویی بر بدی سهل است
کسی بر رغم بدکیشان اگر نیکی کند بد نیست
به تاج زر فرو ناید سرم ز آن رو که در کویش
مرا بخت گدایی هست اگر بخت زمرّد نیست
گر از تو تیغ آید بر سرم گردن نخواهم تافت
بدین معنی که آمد را به قول عاشقان رد نیست
اگرچه رسم سربازی طریق عشقبازان است
ولی ز اندیشهٔ هجران خیالی را سر خود نیست