عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰
ای دوست ره جفا رها کن
تقصیر گذشته را قضا کن
بر درگه وصل خویش ما را
با حاجب بارت آشنا کن
در صورت عشق ما نگارا
بدخویی را ز خود جدا کن
آخر روزی برای ما زی
آخر کاری برای ما کن
ماها تو نگار خوش لقایی
با ما دل خویش خوش لقا کن
من دل کردم ز عشق یکتا
تو رشتهٔ دوستی دو تا کن
اکنون که تو تشنهٔ بلایی
راضی شده‌ام هلا بلا کن
ورنه تو که سغبهٔ جفایی
تن در دادم برو جفا کن
در جمله همیشه با سنایی
کاری که کنی تو بی ریا کن
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۲
این که فرمودت که رو با عاشقان بیداد کن
دوستانرا رنجه دار و دشمنان را شاد کن
حسن را بنیاد افگندی چنان محکم که هست
جز «و یبقی وجه ربک» نقش را بنیاد کن
ملک حسنت چون نخواهد ماند با تو جاودان
چند ازین بیداد خواهد بود لختی داد کن
ای عمل تقدیر کرده بر تو دوران فلک
ساعتی از عزل معزولان عالم یاد کن
پیش ما گشت زمانه خرمن غم توده کرد
خرمن غمهای ما را بر بر آتش باد کن
از برای این جهان و آن جهان ای دلربای
دست آن داری به خرما را ز هجر آزاد کن
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۳
ای باد به کوی او گذر کن
معشوق مرا ز من خبر کن
با دلبر من بگو که جانا
در عاشق خود یکی نظر کن
چوبی که ز هجر تو بود خشک
از آب وصال خویش تر کن
صد دفتر هجر حفظ کردی
یک صفحه ز وصل هم ز بر کن
ور نیک نمی‌کنی به جایم
با من صنما تو سر به سر کن
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۴
غلاما خیز و ساقی را خبر کن
که جیش شب گذشت و باده در کن
چو مستان خفته انداز بادهٔ شام
صبوحی لعلشان صبح و سحر کن
به باغ صبح در هنگام نوروز
صبایی کرد و بر گلبن نظر کن
جهان فردوس‌وش کن از نسیمی
ز بوی گل به باغ اندر اثر کن
ز بهر آبروی عاشقان را
خرد را در جهان عشق خر کن
صفا را خاوری سازش ز رفعت
نشانرا در کسوفش باختر کن
برآی از خاور طاعات عارف
پس اندر اختر همت نظر کن
چو گردون زینت از زنجیر زر ساز
چو جوزا همت از تیغ کمر کن
از آن آغاز آغاز دگر گیر
وز آن انجام انجام دگر کن
چو عشقش بلبلست از باغ جانت
روان و عقل را شاخ شجر کن
اگر خواهی که بر آتش نسوزی
چو ابراهیم قربان از پسر کن
ورت باید که سنگ کعبه سازی
چو اسماعیل فرمان پدر کن
برآمد سایه از دیوار عمرت
سبک چون آفتاب آهنگ در کن
برو تا درگه دیر و خرابات
حریفی گرد و با مستان خطر کن
چو بند و دام دیدی زود آنگه
دف و دفتر بگیر از می حذر کن
اگر اعقاب حسنت ره بگیرد
سبک دفتر سلاح و دف سپر کن
وگر خواهی که پران گردی از روی
ز جان همچون سنایی شاهپر کن
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۵
غریب و عاشقم بر من نظر کن
به نزد عاشقان یک شب گذر کن
ببین آن روی زرد و چشم گریان
ز بد عهدی دل خود را خبر کن
ترا رخصت که داد ای مهر پرور
که جان عاشقان زیر و زبر کن
نه بس کاریست کشتن عاشقان را
برو فرمان بر و کار دگر کن
سنایی رفت و با خود برد هجران
تو نامش عاشق خسته جگر کن
ولیکن چون سحرگاهان بنالد
ز آه او سحرگاهان حذر کن
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۶
بند ترکش یک زمان ای ترک زیبا باز کن
با رهی یک دم بساز و خرمی را ساز کن
جامهٔ جنگ از سر خود برکش و خوش طبع باش
خانهٔ لهو و طرب را یک زمان در باز کن
چند گه در رزم شه پرواز کردی گرد خصم
گرد جام می کنون در بزم ما پرواز کن
یک زمان با عشق خود می خور و دلشاد زی
ترکی و مستی مکن چندان که خواهی ناز کن
ناز ترکان خوش بود چندان که در مستی شود
چون شوی مست و خراب آنگاه ناز آغاز کن
ناز و مستی دلبران بر عاشقان زیبا بود
ناز را با مستی اندر دلبری دمساز کن
گر شکار خویش خواهی کرد جملهٔ خلق را
زلف را گه چون کمند و گه چو چنگ باز کن
مهر تو گردنکشان را صید تو کرد آنگهی
پادشه امروز گشتی در جهان آواز کن
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۸
ای شوخ دیده اسب جفا بیش زین مکن
ما را چو چشم خویش نژند و حزین مکن
ای ماه روی بر سر ما هر زمان ز جور
چون دور آسمان دگری به گزین مکن
مهری که خود نهاده‌ای آن مهر بر مدار
مهری که خود نموده‌ای آن مهر کین مکن
گه چون خدای حاجت ما ز آستان مساز
گه چون خلیفه نایب ما ز آستین مکن
در خال و لب نگر سمر عز و دل مگوی
در زلف و رخ نگر سخن کفر و دین مکن
از زلف تابدار نشان گمان مجوی
نوز روی شرم دار حدیث یقین مکن
زلفت چو طوق گردن دیو لعین شدست
رخ چون چراغ حجرهٔ روح‌الامین مکن
ای ما به روح تیر تو با ما سنان مباش
ای ما به تن کمان تو با ما کمین مکن
خواهی که تا چو حلقه بمانیم بر درت
با ما چو حلقه‌دار لبان چون نگین مکن
خواهی که لاله پاش نگردد دو چشم من
از روی خویش چشم خسان لاله چین مکن
بنشانمان بر آتش و بر تیغ و زینهار
با هجر خویشمان نفسی همنشین مکن
تو هم میی و هم شکری هان و هان بتا
از خود بترس و دیدهٔ ما را چو هین مکن
ای از کمال و لطف و بزرگی بر آسمان
عهد و وفا و خدمت ما در زمین مکن
مردی نه کودکی که زنی هر دم از تری
خود را چو کودکان و زنان نازنین مکن
با تو وفا کنیم و تو با ما جفا کنی
با ما همی چو آن نکنی باری این مکن
آخر ترا که گفت که در جام بی‌دلان
وقت علاج سرکه کن و انگبین مکن
آخر ترا که گفت که با عاشقان خویش
نان گندمین بدار و سخن گندمین مکن
آنان فسرده‌اند کشان پوستین کنی
ما را ز غم چو سوخته‌ای پوستین مکن
گر چه غریب و بی کس و درویش و عاجزم
ما را بپرس گه گهی آخر چنین مکن
ای پیش تو سنایی گه یا و گه الف
او را به تیغ هجر چو نون و چو سین مکن
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۹
جانا دل دشمنان حزین کن
با خود شبکی مرا قرین کن
تیغ عشرت ز باده برکش
اسب شادی به زیر زین کن
من خاتم کرده‌ام دو بازو
خود را به میان این نگین کن
تا جان من از رخت نسوزد
رخ زیر دو زلف خود دفین کن
تا عیش عدو چو زهر گردد
با ما سخنان چو انگبین کن
بی باده مباش و بی رهی هیچ
کوری همه دشمنان چنین کن
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۳
جانا اگر چه یار دگر می‌کنی مکن
اسباب عشق زیر و زبر می‌کنی مکن
گویی دگر کنم مگرم کار به شود
حقا که کار خویش بتر می‌کنی مکن
منمای روی خویش بهر ناسزا از آنک
خود را بگرد شهر سمر می‌کنی مکن
بر گل ز مشک ناب رقم می‌کشی مکش
هر مشک را نقاب قمر می‌کنی مکن
ای سیمتن ز عشق لب چون عقیق خود
رخسارهٔ مرا تو چو زر می‌کنی مکن
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵
صبر کم گشت و عشق روز افزون
کسیه بی سیم گشت و دل پرخون
می‌دهد درد می‌نهد منت
یار ما را عجب گرفت زبون
صنعتش سال و ماه عشوه و زرق
سخنش روز و شب فنون و فسون
پشت کوژ و تنم ضعیف شدست
پشت چون نون و دل چو نقطهٔ نون
عقل با عشق در نمی‌گنجد
زین دل خسته رخت برد برون
حالم اینست و حرص و عشقم پیش
راست گفتند ک «الجنون فنون»
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷
ای چون تو ندیده جم آخر چه جمالست این
وی چون تو به عالم کم آخر چه کمالست این
تو با من و من پویان هر جای ترا جویان
ای شمع نکورویان آخر چه وصالست این
زان گلبن انسانی هر دم گلی افشانی
ای میوهٔ روحانی آخر چه نهالست این
در وصف تو عقل و جان چون من شده سرگردان
ای وهم ز تو حیران آخر چه جمالست این
گفتی که چو من دلبر داری وز من بهتر
ای جادوی صورت گر آخر چه خیالست این
ای از پی داغ ما آرایش باغ ما
ای چشم و چراغ ما آخر چه مثالست این
هر روز نپویی تو جز عشق نجویی تو
ای ماه نکویی تو آخر چه خصالست این
هر روز مرا نرمک بکشی تو به آزرمک
ای شوخک بی‌شرمک آخر چه وبالست این
پرسی: چو منی دلبر بینی تو به عالم در
ای ماه نکو منظر آخر چه سوالست این
ما را نه بدین سستی زین بیش همی جستی
ای خسته از آن خستی آخر چه ملالست این
گفتی همه جا با تو وصلست مرا با تو
ای بی خود و با ما تو آخر چه دلالست این
گفتی که سنایی خود داریم و ازو به صد
ای ناقد نیک و بد آخر چه محالست این
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۸
ای رشک رخ حورا آخر چه جمالست این
وی سرو سمن سیما آخر چه کمالست این
کوشم به وفای تو کوشی به جفای من
کس نی که ترا گوید آخر چه خیالست این
نابوده شبی شادان از وصل تو ای جانان
در هجر مرا کشتی آخر چه وبالست این
شد اصل همه شادی ای دوست وصال تو
ای اصل همه شادی آخر چه وصالست این
هر گه که مرا بینی گویی که: مرا خواهی؟
گر می‌ندهی عشوه آخر چه سوالست این
خواهم که ترا بینم یک بار به هر ماهی
تن درندهی با من آخر چه ملالست این
هر مرغ که زیرک‌تر هر مرد که عاقل‌تر
در شد به جوال تو آخر چه جوالست این
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۹
خواجه سلام علیک آن لب چون نوش بین
توشهٔ جانها در آن گوشهٔ شبپوش بین
پیش رکابت جمال کیست گرفته عنان
چرخ جفا کیش بین لعل وفا کوش بین
گردش ایام دوش تعبیه‌ای ساختست
سوختهٔ عشق باش ساختهٔ دوش بین
برگذر و کوی او غرقه چو من صد هزار
عاشق جانباز بین مرد کفن‌پوش بین
گوش مینبار و آن نغمه و دستان شنو
دیده برانداز و آن خط و بناگوش بین
در بر تنگ شکر مار جهانسوز بین
بر سر سنگ سیاه صبر جگرجوش بین
گر چه دل ریش ما بر سر سودای اوست
بر دل او یاد ما جمله فراموش بین
صف زده در پیش او خلق خروشان شده
تن زده آن ماه را فارغ و خاموش بین
بهرهٔ ما دیده‌ای ناله و فریاد ازو
بهرهٔ هر ناکسی بوسه و آغوش بین
ساقی فردوس را از پی بازار او
بر در میخانه‌ها بلبله بر دوش بین
زلفش یکسو فگن و آنگه در زیر زلف
جان سنایی ز عشق خسته و مدهوش بین
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۰
خواجه سلام علیک آن لب چون نوش بین
لعل شکروش نگر سنبل خور جوش بین
تا که بر اسب جمال گشت سوار آن پسر
جملهٔ عشاق را غاشیه بر دوش بین
جزع وی و لعل وی خامش و گویا شدند
جزعی گویا نگر لعلی خاموش بین
بیدل و بیجان منم در غم هجران او
خواجه سلام علیک عاشق مدهوش بین
هست سنایی ز عشق بر سر آتش مدام
گشته دل او کباب جانش پر از جوش بین
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۱
جاوید زی ای تو جان شیرین
هرگز دل تو مباد غمگین
از راه وفا گسسته ای دل
بر اسب جفا نهاده ای زین
عاشق‌ترم ای پسر ز خسرو
نیکوتری ای پسر ز شیرین
عاشق خوانند مرا و بی دل
زیبا خوانند ترا و شیرین
آنم من و صد هزار چندان
آنی تو و صد هزار چندین
عشاق چو روی تو ببینند
و آن خال سیاه و زلف مشکین
بر روی توام زنند احسنت
در عشق توام کنند تحسین
هرگاه که بایدت تماشا
شو چهرهٔ خویشتن همی بین
حقا که خوشست نوش کردن
بر چهرهٔ تو شراب نوشین
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۲
اسب را باز کشیدی در زین
راه را کردی بر خانه گزین
راه بیداری آوردی پیش
دل من کردی گمراه و حزین
بدل و شق بپوشیدی درع
بدل جام گرفتی زوبین
دست بردی به سوی تیر و کمان
روی دادی به سوی حرب و کمین
نه براندیشی از کرب زمان
نه ببخشایی بر خلق زمین
تا نبینم رخ چون ماه ترا
بارم از دیده به رخ بر پروین
چون بخسبم ز فراق تو مرا
غم بود بستر و حیرت بالین
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۵
گر نشد عاشق دو زلف یار بر رخسار او
چون ز ما پنهان کند هر ساعتی دیدار او
یک زمان در هجر و وصل او شود خرم دلم
این چه آفت رفت یارب بر من از دیدار او
غمزهٔ غماز او چون می‌رباید جان و دل
گر نشد جادو به رخ آن طرهٔ طرار او
گر نیابم وصل رویش باشد از وی اینقدر
عمر یارب می‌گذارم در غم تیمار او
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۶
ای جهانی پر از حکایت تو
گه ز شکر و گه از شکایت تو
برگشاده به عشق و لاف زبان
خویشتن بسته در حمایت تو
ای امیری که بر سپهر جمال
آفتابست و ماه رایت تو
هست بی تحفهٔ نشاط و طرب
آنکه او نیست در حمایت تو
هر سویی تافتم عنان طلب
جز عنانیست بی‌عنایت تو
جان و دل را همی نهیب رسد
زین ستمهای بی نهایت تو
ای همه ساله احسن الحسنی
در صحیفهٔ جمال آیت تو
در وفا کوش با سنایی از آنک
چند روزست در ولایت تو
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۹
خنده گریند همی لاف زنان بر در تو
گریه خندند همی سوختگان در بر تو
دل آن روح گسسته که ندارد دل تو
سر آن حور بریده که ندارد سر تو
گاه دشنام زدن طاقچهٔ گوش مرا
حقه‌های شکرین گرد دو تا شکر تو
تا خط تو بدمیدست ز بهر خط تو
حرف بوسست چو لبهای قلم چاکر تو
شیر چرخت ز پی آب همی سجده برد
من چه سگ باشم تا خاک بوم بر در تو
نیست در چنبر نه چرخ یکی پروین بیش
هست پروین کده ره چنبری از عنبر تو
عنبر از چنبر زلفت چو خرد یافته‌ام
تا مگر راه دهد سوی خودم چنبر تو
سیم در سنگ بسی باشد لیک اندر کان
سنگ در سیم دل تست پس اندر بر تو
عارم این بس که بوم پیش‌رو دشمن تو
فخرم آن بس که بوم رخت کش لشگر تو
برده شد ز آتش تو پیش سراپردهٔ جان
آب حیوان روان ز آن دو رده گوهر تو
قطب گردم چو بگردم ز پی خدمت تو
پای بر جای چو پرگار به گرد سر تو
شمع نور فلکی خواهد هر لحظه همی
شعله از مشعلهٔ روی ضیاگستر تو
ز آرزوی رخ چون ماه تو هر روز چو صبح
دل همی چاک زند پیش درت کهتر تو
خور گردون چو مه از پیش رخت کاست کند
که ندارد خود گردون فری اندر خور تو
از سنایی به بها هر دم صد جان خواهد
بهر یک بوسه دو تا بسد جان پرور تو
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۱
ای شادی و غم ز صلح و جنگ تو
وی داد و ستد ز سیم و سنگ تو
ای آفت و راحت شب و روزم
چشم و دهن فراخ و تنگ تو
بر نافهٔ مشک و باغ گل دایم
حقد و حسدی ز بوی و رنگ تو
عذر تو اگر چه لنگ من پیوست
خرسند شدم به عذر لنگ تو
خون جگرم چو نافهٔ آهو
از حسرت خط مشک رنگ تو