عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
معشوق جلوه کرد و دل از عاشقان ربود
اندر میانه واسطه دلال عشق بود
ذرات کون بیخبرند از شراب عشق
ساقی بمهر تا در میخانه را گشود
مستی زاهدان همه از نخوت و ریا
مستی عاشقان خدا از می شهود
حل رموز عشق نیامد ز عقل خام
کوشش بسی نمود ولی خویش آزمود
سودای عشق جان و جهانم بباد داد
هیهات عشق و عاشق و فکر زیان و سود
کشتند در زمین دلم تخم عشق دوست
دهقان هر آنچه کشت بآخر همان درود
زاهد بسعی گرچه قدم در طریق زد
کوشش چه سود چون که زیارش کشش نبود
زاهد نکرد فهم نکات دقیق عشق
از عاشقان اگر چه ازین ها بسی شنود
شادی وصل یار بجان عاقبت رسید
زنگ غم فراق ز مرآت دل ز دود
مفتی به نقل غره و هر دم مرا بدل
از پیش یار وارد غیبی کند ورود
تقلید را بمان و بتحقیق کن نظر
سر حقیقتی که اسیریت وانمود
اندر میانه واسطه دلال عشق بود
ذرات کون بیخبرند از شراب عشق
ساقی بمهر تا در میخانه را گشود
مستی زاهدان همه از نخوت و ریا
مستی عاشقان خدا از می شهود
حل رموز عشق نیامد ز عقل خام
کوشش بسی نمود ولی خویش آزمود
سودای عشق جان و جهانم بباد داد
هیهات عشق و عاشق و فکر زیان و سود
کشتند در زمین دلم تخم عشق دوست
دهقان هر آنچه کشت بآخر همان درود
زاهد بسعی گرچه قدم در طریق زد
کوشش چه سود چون که زیارش کشش نبود
زاهد نکرد فهم نکات دقیق عشق
از عاشقان اگر چه ازین ها بسی شنود
شادی وصل یار بجان عاقبت رسید
زنگ غم فراق ز مرآت دل ز دود
مفتی به نقل غره و هر دم مرا بدل
از پیش یار وارد غیبی کند ورود
تقلید را بمان و بتحقیق کن نظر
سر حقیقتی که اسیریت وانمود
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
یار با ما پرتوی از نور روی خود نمود
صبر و هوش و جان و دل زین عاشق بیدل ربود
چون شدم فانی ز خود در پرتو آن نور ذات
گشت روشن بر من این اسرار از فضل و دود
کین جهان چون ذره روشن ز آفتاب روی اوست
هم ز وی بوده همه ذرات را بود و نمود
در مزایای مظاهر نیست ظاهر غیر دوست
اوست عابد اوست معبود اوست ساجد هم سجود
اوست مؤمن اوست ایمان اوست کافر اوست کفر
طالب و مطلوب و شاهد اوست مشهود و شهود
جمله ذرات را از ظلمت آباد عدم
رش نورش آورد بی شک به صحرای وجود
جمله را حق موی پیشانی گرفته می کشد
بر صراط المستقیم از مؤمن و گبر و یهود
حق چو فرمودست والله بکل شی محیط
پس نباشد هیچ کس را اندرین گفت و شنود
چون اسیری هرکه شد واقف ز اسرار نهان
فارغ است از کفر و دین و رسته از جمله قیود
صبر و هوش و جان و دل زین عاشق بیدل ربود
چون شدم فانی ز خود در پرتو آن نور ذات
گشت روشن بر من این اسرار از فضل و دود
کین جهان چون ذره روشن ز آفتاب روی اوست
هم ز وی بوده همه ذرات را بود و نمود
در مزایای مظاهر نیست ظاهر غیر دوست
اوست عابد اوست معبود اوست ساجد هم سجود
اوست مؤمن اوست ایمان اوست کافر اوست کفر
طالب و مطلوب و شاهد اوست مشهود و شهود
جمله ذرات را از ظلمت آباد عدم
رش نورش آورد بی شک به صحرای وجود
جمله را حق موی پیشانی گرفته می کشد
بر صراط المستقیم از مؤمن و گبر و یهود
حق چو فرمودست والله بکل شی محیط
پس نباشد هیچ کس را اندرین گفت و شنود
چون اسیری هرکه شد واقف ز اسرار نهان
فارغ است از کفر و دین و رسته از جمله قیود
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
چو الطاف الهی رهبر آمد
نهال بخت من زان در برآمد
ببر شد نخل امید من آخر
که یار سرو قدم در برآمد
چو گشتم مبتلا در دست عشقش
مرا غم های عالم غمخوار آمد
روان می پرورد بوس لبانش
که آب زندگی جان پرور آمد
ز فکر کفر و دین ما را شب و روز
خیال زلف و رویت بهتر آمد
مثال سرو قدش راستی را
بباغ خلد طوبی کمتر آمد
اسیری را دمی دیدار خوبش
ز دنیا و ز عقبی خوشتر آمد
نهال بخت من زان در برآمد
ببر شد نخل امید من آخر
که یار سرو قدم در برآمد
چو گشتم مبتلا در دست عشقش
مرا غم های عالم غمخوار آمد
روان می پرورد بوس لبانش
که آب زندگی جان پرور آمد
ز فکر کفر و دین ما را شب و روز
خیال زلف و رویت بهتر آمد
مثال سرو قدش راستی را
بباغ خلد طوبی کمتر آمد
اسیری را دمی دیدار خوبش
ز دنیا و ز عقبی خوشتر آمد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
کاش آن شوخ جفا پیشه وفائی بکند
با من بیدل و آرام صفائی بکند
چون طبیب دل بیمار جهانست بتم
گو بیک بوسه مرا نیز دوائی بکند
چه شود گر دل بیمار مرا شاه جهان
از شراب لب جانبخش شفائی بکند
در ازل چونکه جفا لازم خوبی آمد
راضیم آن صنم ازجور و جفائی بکند
وصل دلدار اسیری بدعا خواه مدام
تا مگر حق زکرم فضل و عطائی بکند
با من بیدل و آرام صفائی بکند
چون طبیب دل بیمار جهانست بتم
گو بیک بوسه مرا نیز دوائی بکند
چه شود گر دل بیمار مرا شاه جهان
از شراب لب جانبخش شفائی بکند
در ازل چونکه جفا لازم خوبی آمد
راضیم آن صنم ازجور و جفائی بکند
وصل دلدار اسیری بدعا خواه مدام
تا مگر حق زکرم فضل و عطائی بکند
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
دوش یارم پرده از رخسار خود بگشاده بود
گویی از حسنش قیامت در جهان افتاده بود
در ملاحت مثل او هرگز ندیدم در جهان
آن پری رو گوئیا در حسن حوری زاده بود
وه چه عیشی داشتم کز چشم مست و روی او
شاهد و شمع و شراب و مطرب آماده بود
مجلس همچون بهشت و یارحوری در کنار
در میان این مطرب از جام لعلش باده بود
چون حمایل ساعد سیمین او در گردنم
بر رخ زردم رخ خورشید وش بنهاده بود
دست ما بگرفته یار و در برخود میکشید
دولت عالم چگویم دوش دستم داده بود
در جمال نوربخش او اسیری والهی
بیخود از خود گشته وز قید جهان آزاده بود
گویی از حسنش قیامت در جهان افتاده بود
در ملاحت مثل او هرگز ندیدم در جهان
آن پری رو گوئیا در حسن حوری زاده بود
وه چه عیشی داشتم کز چشم مست و روی او
شاهد و شمع و شراب و مطرب آماده بود
مجلس همچون بهشت و یارحوری در کنار
در میان این مطرب از جام لعلش باده بود
چون حمایل ساعد سیمین او در گردنم
بر رخ زردم رخ خورشید وش بنهاده بود
دست ما بگرفته یار و در برخود میکشید
دولت عالم چگویم دوش دستم داده بود
در جمال نوربخش او اسیری والهی
بیخود از خود گشته وز قید جهان آزاده بود
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
با همچو تو یاری نفسی هر که برآرد
از لذت فردوس برین یاد نیارد
خواهم که کنم تازه برخسار تو ایمان
کفر سرزلف تو بایمان نگذارد
جز آه و فغان کیست کزین عاشق بیدل
پیغام غم عشق بمعشوق گزارد
غوغا و فغان در فلک و در ملک افتد
آن لحظه که عاشق ز غم عشق بزارد
از کافر و مؤمن بجهان هیچ کسی نیست
کز آتش عشق تو بدل داغ ندارد
بیمار غم عشق ترا هیچ غذائی
جز شربت عناب لب تو نگوارد
کی لایق وصل تو بود جان اسیری
گر سر به کرامات و مقامات درآرد
از لذت فردوس برین یاد نیارد
خواهم که کنم تازه برخسار تو ایمان
کفر سرزلف تو بایمان نگذارد
جز آه و فغان کیست کزین عاشق بیدل
پیغام غم عشق بمعشوق گزارد
غوغا و فغان در فلک و در ملک افتد
آن لحظه که عاشق ز غم عشق بزارد
از کافر و مؤمن بجهان هیچ کسی نیست
کز آتش عشق تو بدل داغ ندارد
بیمار غم عشق ترا هیچ غذائی
جز شربت عناب لب تو نگوارد
کی لایق وصل تو بود جان اسیری
گر سر به کرامات و مقامات درآرد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
در هوای عشق بازم دل پرواز کرد
بار دیگر عاشقی جانم ز سر آغاز کرد
بر در او بس که بنشستم درآخر آن صنم
رحم کرد و آن در بسته برویم باز کرد
چون درون رفتم بخلوتخانه بزم شهود
وه چه دلداری که با من دلبر طناز کرد
چون ز نقش غیرخالی دید او لوح دلم
در سرای انس با خود جان ما دمساز کرد
هرکه از خلقان چو عنقا در جهان عزلت گزید
مرغ جانش در هوای لامکان پرواز کرد
هرکه بیند از همه عالم جمال روی او
در نهان و آشکارا با خودش همراز کرد
در جمال نوربخشش چون اسیری شد فنا
از بقای بی زوالش بانوا و ساز کرد
بار دیگر عاشقی جانم ز سر آغاز کرد
بر در او بس که بنشستم درآخر آن صنم
رحم کرد و آن در بسته برویم باز کرد
چون درون رفتم بخلوتخانه بزم شهود
وه چه دلداری که با من دلبر طناز کرد
چون ز نقش غیرخالی دید او لوح دلم
در سرای انس با خود جان ما دمساز کرد
هرکه از خلقان چو عنقا در جهان عزلت گزید
مرغ جانش در هوای لامکان پرواز کرد
هرکه بیند از همه عالم جمال روی او
در نهان و آشکارا با خودش همراز کرد
در جمال نوربخشش چون اسیری شد فنا
از بقای بی زوالش بانوا و ساز کرد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
آنها که جهان آینه روی تو دانند
از دفتر عالم رقم حسن تو خوانند
آنان که نظر برخط و خال تو ندارند
از بی بصرانند و عجب بیخبرانند
عشاق تو با آنکه اسیران بلایند
از دولت عشق تو سلاطین جهانند
گر عاشق و معشوق ز هم بازشناسی
بینی که یقین شاه و گدا هم نفسانند
بگذشت بعشاق و همی گفت بطعنه
بنگر که اسیر غم عشقم چه کسانند
بیمار غم عشق تو تا جان نسپارد
از آب حیات لب لعلت نچشانند
گفتی که اسیری بره عشق فنا شو
برهر چه بود رای تو عشاق برآنند
از دفتر عالم رقم حسن تو خوانند
آنان که نظر برخط و خال تو ندارند
از بی بصرانند و عجب بیخبرانند
عشاق تو با آنکه اسیران بلایند
از دولت عشق تو سلاطین جهانند
گر عاشق و معشوق ز هم بازشناسی
بینی که یقین شاه و گدا هم نفسانند
بگذشت بعشاق و همی گفت بطعنه
بنگر که اسیر غم عشقم چه کسانند
بیمار غم عشق تو تا جان نسپارد
از آب حیات لب لعلت نچشانند
گفتی که اسیری بره عشق فنا شو
برهر چه بود رای تو عشاق برآنند
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
زان دم که باده خم وحدت بجام شد
مستی و عیش در همه آفاق عام شد
نام و نشان عالم و آدم نبد پدید
از جلوه جمال تو عالم بنام شد
تا باده لب تو بکام جهان رسید
زان می جهان چو چشم تو مست مدام شد
از عشوه های حسن تو عالم نظام یافت
کار جهان ز پرتو رویت بکام شد
هر ذره ز مهر تو تابان شده چو ماه
تا ظل عالیت بسرش مستدام شد
غیرت نقاب زلف ز روی تو برگرفت
تا وایه ام ز ماه رخ تو تمام شد
گفتم ز چین زلف بخال توره برم
از بهر دانه جان اسیری بدام شد
مستی و عیش در همه آفاق عام شد
نام و نشان عالم و آدم نبد پدید
از جلوه جمال تو عالم بنام شد
تا باده لب تو بکام جهان رسید
زان می جهان چو چشم تو مست مدام شد
از عشوه های حسن تو عالم نظام یافت
کار جهان ز پرتو رویت بکام شد
هر ذره ز مهر تو تابان شده چو ماه
تا ظل عالیت بسرش مستدام شد
غیرت نقاب زلف ز روی تو برگرفت
تا وایه ام ز ماه رخ تو تمام شد
گفتم ز چین زلف بخال توره برم
از بهر دانه جان اسیری بدام شد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
عاشقان در آتش عشق تو خود را سوختند
تا کماهی سر عشق و عاشقی آموختند
آن زمان کز بهر هر کس خلعتی تعیین شد
برقد من جامه رندی از آن دم دوختند
سوخت یاد غیر و یادت مونس جانم بماند
در دلم تا آتش عشق ترا افروختند
چون ز زیر ابر عزت گشت تابان مهر ذات
در شعاع پرتوش ذرات عالم سوختند
چون اسیری پاکبازان برسر بازار عشق
هر دو عالم را بنقد وصل او بفروختند
تا کماهی سر عشق و عاشقی آموختند
آن زمان کز بهر هر کس خلعتی تعیین شد
برقد من جامه رندی از آن دم دوختند
سوخت یاد غیر و یادت مونس جانم بماند
در دلم تا آتش عشق ترا افروختند
چون ز زیر ابر عزت گشت تابان مهر ذات
در شعاع پرتوش ذرات عالم سوختند
چون اسیری پاکبازان برسر بازار عشق
هر دو عالم را بنقد وصل او بفروختند
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
مقصود ز عمرم همه سوزست و غم و درد
شادم که غم عشق تو ما را بسرآورد
هر عاشق بیدل که شود کشته بعشقش
نامرد بود هرکه نگوید که توئی مرد
درمان دل از هرکه بجستیم همی گفت
دردی بطلب گر تو دوا می طلبی درد
از آتش عشق است دلا سوزش جانها
گرمی مطلب از نفس زاهد دم سرد
دی پیر خرابات چه خوش گفت بسالک
گر شاهد ما می طلبی در پی ما گرد
عمری بگلستان جهان گشتم و هرگز
در نازکی و لطف ندیدم چو رخت ورد
واله شده در پرتو انوار جمالش
دیگر بجهان نیست اسیری چوتو یک فرد
شادم که غم عشق تو ما را بسرآورد
هر عاشق بیدل که شود کشته بعشقش
نامرد بود هرکه نگوید که توئی مرد
درمان دل از هرکه بجستیم همی گفت
دردی بطلب گر تو دوا می طلبی درد
از آتش عشق است دلا سوزش جانها
گرمی مطلب از نفس زاهد دم سرد
دی پیر خرابات چه خوش گفت بسالک
گر شاهد ما می طلبی در پی ما گرد
عمری بگلستان جهان گشتم و هرگز
در نازکی و لطف ندیدم چو رخت ورد
واله شده در پرتو انوار جمالش
دیگر بجهان نیست اسیری چوتو یک فرد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
دیده ام عالم نمود بود بود
ورنه عالم را کجا بودی نمود
هستی ذرات عالم بیگمان
پرتو خورشید روی دوست بود
خط حسنش را ز اوراق جهان
خوانده ام بی زحمت گفت و شنود
منکشف کی میشود اسرار عشق
برکسی، جز از ره کشف و شهود
راوی اسرار توحید خداست
ناله نای و رباب و چنگ و عود
هرکه پا در راه عشقش می نهد
دست شستن بایدش از خویش زود
هرچه از عشقش اسیری میرسد
گر زیان باشد همه دانیم سود
ورنه عالم را کجا بودی نمود
هستی ذرات عالم بیگمان
پرتو خورشید روی دوست بود
خط حسنش را ز اوراق جهان
خوانده ام بی زحمت گفت و شنود
منکشف کی میشود اسرار عشق
برکسی، جز از ره کشف و شهود
راوی اسرار توحید خداست
ناله نای و رباب و چنگ و عود
هرکه پا در راه عشقش می نهد
دست شستن بایدش از خویش زود
هرچه از عشقش اسیری میرسد
گر زیان باشد همه دانیم سود
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
ز شوقت جمله عالم بیقرارند
همه مشتاق دیدار نگارند
همه مست می شوق آنچنانند
که بی تو نه قرار و صبر دارند
ملایک از می دیدار مستند
زمین و آسمان حیران یارند
همه مست ازمی وصلند بیخود
ولی با خود ز هجران در خمارند
چنان در نور روی یار محواند
که خود را او و او را خود شمارند
حریم خانه دل جز خیالت
چه محرومان که محرم می گذارند
اسیری عاشقان مست دیدار
ز لذات دو عالم یاد نارند
همه مشتاق دیدار نگارند
همه مست می شوق آنچنانند
که بی تو نه قرار و صبر دارند
ملایک از می دیدار مستند
زمین و آسمان حیران یارند
همه مست ازمی وصلند بیخود
ولی با خود ز هجران در خمارند
چنان در نور روی یار محواند
که خود را او و او را خود شمارند
حریم خانه دل جز خیالت
چه محرومان که محرم می گذارند
اسیری عاشقان مست دیدار
ز لذات دو عالم یاد نارند
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
آنان که درد عشق تو برجان گزیده اند
داغی بدل ز آتش شوقت کشیده اند
یک ذره درد عشق بعالم نمی دهند
چون لذت شراب محبت چشیده اند
سودائیان عشق چه دانند زیان و سود
نقد غمت بمایه شادی خریده اند
نارند حسن ماه رخان هیچ در نظر
آنها که پرتوی ز جمال تو دیده اند
از شادی وصال و غم هجر فارغند
در مسند شهود چو خوش آرمیده اند
اهل سماع جامه بصد چاک کرده اند
تا وصف آن جمال ز مطرب شنیده اند
مستان جام شوق ز مستی و بیخودی
از قید هست و نیست اسیری رهیده اند
داغی بدل ز آتش شوقت کشیده اند
یک ذره درد عشق بعالم نمی دهند
چون لذت شراب محبت چشیده اند
سودائیان عشق چه دانند زیان و سود
نقد غمت بمایه شادی خریده اند
نارند حسن ماه رخان هیچ در نظر
آنها که پرتوی ز جمال تو دیده اند
از شادی وصال و غم هجر فارغند
در مسند شهود چو خوش آرمیده اند
اهل سماع جامه بصد چاک کرده اند
تا وصف آن جمال ز مطرب شنیده اند
مستان جام شوق ز مستی و بیخودی
از قید هست و نیست اسیری رهیده اند
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
جهان رانور رویت روشنی داد
ز قید ظلمت او را کرد آزاد
به نور روی تو بیناست چشمم
چنین بودست و تا بادا چنین باد
بجستم داد دل از وصل جانان
هزاران داد جان از داد دل داد
غم عشق است درمان دل من
مبادا جان عاشق بی غمت شاد
وجودم در ازل استاد دانا
به عشق و درد و غم بنیاد بنهاد
شراب عشق را در کام جان ریخت
خراب آباد جانم زان شد آباد
بدرد و محنت و غم رفت عمرم
همانا مادرم بهر همین زاد
ز شوقت حال من سوز است و زاری
نیاوردی دمی از حال من یاد
اسیری سوخت آخر ز آتش شوق
غم عشق تو خاکش داد برباد
ز قید ظلمت او را کرد آزاد
به نور روی تو بیناست چشمم
چنین بودست و تا بادا چنین باد
بجستم داد دل از وصل جانان
هزاران داد جان از داد دل داد
غم عشق است درمان دل من
مبادا جان عاشق بی غمت شاد
وجودم در ازل استاد دانا
به عشق و درد و غم بنیاد بنهاد
شراب عشق را در کام جان ریخت
خراب آباد جانم زان شد آباد
بدرد و محنت و غم رفت عمرم
همانا مادرم بهر همین زاد
ز شوقت حال من سوز است و زاری
نیاوردی دمی از حال من یاد
اسیری سوخت آخر ز آتش شوق
غم عشق تو خاکش داد برباد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
ساقی جانها شراب ار زانکه زین دستان دهد
منت عالم بهر جامی به مستان می نهد
زان شراب بیخودی دریاب جانم را که چون
مست گردد از خمار هستی خود وارهد
هرزمان صد جان تازه یابد از دیدار دوست
هرکه جان و دل بهای نقد وصلش می دهد
آن امانت کز زمین و آسمان آمد دریغ
جان آدم زان امینش شد کامانت وا دهد
در هوای او اسیری از خودی آمد برون
همچو آن مرغی که از بند قفس ناگه جهد
منت عالم بهر جامی به مستان می نهد
زان شراب بیخودی دریاب جانم را که چون
مست گردد از خمار هستی خود وارهد
هرزمان صد جان تازه یابد از دیدار دوست
هرکه جان و دل بهای نقد وصلش می دهد
آن امانت کز زمین و آسمان آمد دریغ
جان آدم زان امینش شد کامانت وا دهد
در هوای او اسیری از خودی آمد برون
همچو آن مرغی که از بند قفس ناگه جهد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
آنان که ز درد عشق مستند
از درد خمار عقل رستند
در کوی قدم قدم نهادند
از حادثه حدوث جستند
بردند زکفر ره به ایمان
جانرا چو بزلف یار بستند
آئینه هرکمال و نقصند
چون برزخ نیستند و هستند
درهر دو جهان بلند قدرند
زان رو که بکوی دوست پستند
مشکل که دگر شوند هشیار
چون مست ز باده الستند
گفتند وداع ننگ و ناموس
در کوی قلندری نشستند
گفتند بزهد شهره در شهر
باآنکه همیشه می پرستند
در صومعه معتکف اسیری
در میکده جام می بدستند
از درد خمار عقل رستند
در کوی قدم قدم نهادند
از حادثه حدوث جستند
بردند زکفر ره به ایمان
جانرا چو بزلف یار بستند
آئینه هرکمال و نقصند
چون برزخ نیستند و هستند
درهر دو جهان بلند قدرند
زان رو که بکوی دوست پستند
مشکل که دگر شوند هشیار
چون مست ز باده الستند
گفتند وداع ننگ و ناموس
در کوی قلندری نشستند
گفتند بزهد شهره در شهر
باآنکه همیشه می پرستند
در صومعه معتکف اسیری
در میکده جام می بدستند
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
هر دل که نه عشق یار دارد
آن دل برما چه کار دارد
عاشق که نگشت رند و قلاش
زو عشق همیشه عار دارد
آن نرگس مست باده خوار است
ورنه ز چه رو خمار دارد
عاشق ز غمش چرا ننالد
چون غصه بی شمار دارد
عکس رخ او کجا توان دید
مرآت دل ار غبار دارد
منصور اناالحق آشکارا
گوید چو هوای دار دارد
هر دل که بعشق او میان بست
پیوسته ز جان کنار دارد
شیدای جمال او فراغت
از جنت و نور و نار دارد
دل از دو جهان برد اسیری
این عشوه که حسن یار دارد
آن دل برما چه کار دارد
عاشق که نگشت رند و قلاش
زو عشق همیشه عار دارد
آن نرگس مست باده خوار است
ورنه ز چه رو خمار دارد
عاشق ز غمش چرا ننالد
چون غصه بی شمار دارد
عکس رخ او کجا توان دید
مرآت دل ار غبار دارد
منصور اناالحق آشکارا
گوید چو هوای دار دارد
هر دل که بعشق او میان بست
پیوسته ز جان کنار دارد
شیدای جمال او فراغت
از جنت و نور و نار دارد
دل از دو جهان برد اسیری
این عشوه که حسن یار دارد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
چو دل در دست عشقش مبتلا شد
چگویم برمن از جورش چه ها شد
چو درد عشق جانم راست درمان
مرا درد تو بهتر از دوا شد
ز مسجد آمدم سوی خرابات
چو لطف دوست ما را رهنما شد
بیک دم رخ نمود و عقل و دین برد
ندانستم دگر باره کجا شد
به عاشق گر چه کرد اول جفاها
در آخر هرجفا با صد وفا شد
ندارد بهره از اسرار خلقت
کسی کو در پی چون و چرا شد
اسیری جام جم دانی چه باشد
دلی کز نور معنی با صفاشد
چگویم برمن از جورش چه ها شد
چو درد عشق جانم راست درمان
مرا درد تو بهتر از دوا شد
ز مسجد آمدم سوی خرابات
چو لطف دوست ما را رهنما شد
بیک دم رخ نمود و عقل و دین برد
ندانستم دگر باره کجا شد
به عاشق گر چه کرد اول جفاها
در آخر هرجفا با صد وفا شد
ندارد بهره از اسرار خلقت
کسی کو در پی چون و چرا شد
اسیری جام جم دانی چه باشد
دلی کز نور معنی با صفاشد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
مرا سودای او دیوانه دارد
ز فکر عقل و دین بیگانه دارد
فسون چشم جادو بین که مارا
میان شهر چون افسانه دارد
دلم مؤمن ازآن شد کو چو کافر
بتی در اندرون خانه دارد
به تقوی ورع پیمان نسازد
کسی کو عهد با پیمانه دارد
ز بهر صید مرغ جان عاشق
ز زلف و خال دام و دانه دارد
طواف کعبه سودی نیست آنرا
که دل با شاهد و میخانه دارد
اسیری زان بفقر آمد سزاوار
که رو درراه درویشانه دارد
ز فکر عقل و دین بیگانه دارد
فسون چشم جادو بین که مارا
میان شهر چون افسانه دارد
دلم مؤمن ازآن شد کو چو کافر
بتی در اندرون خانه دارد
به تقوی ورع پیمان نسازد
کسی کو عهد با پیمانه دارد
ز بهر صید مرغ جان عاشق
ز زلف و خال دام و دانه دارد
طواف کعبه سودی نیست آنرا
که دل با شاهد و میخانه دارد
اسیری زان بفقر آمد سزاوار
که رو درراه درویشانه دارد