عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
عاشق بکوی عشق چو خود را فدی کند
معشوقش از خودی خود او را خودی کند
هر لحظه هست و نیست شود نفس کاینات
فیض خدا چو هرنفس آمد شدی کند
روشن شود ز پرتو رخسار او جهان
حسن رخش چو جلوه گری ابتدی کند
غافل مشو ز یار و تعالوا شنو خطاب
هر سوت چو(ن) منادی غیب این ندی کند
نیکی ندید در دو جهان از خدا و خلق
هرکو به ره روان ره حق بدی کند
یابی سعادت ابدی از وصال دوست
گر زانکه دولت ازلی آمدی کند
شد مقتدا بمملکت عشق اسیریا
هرکو بعاشقان خدااقتدی کند
معشوقش از خودی خود او را خودی کند
هر لحظه هست و نیست شود نفس کاینات
فیض خدا چو هرنفس آمد شدی کند
روشن شود ز پرتو رخسار او جهان
حسن رخش چو جلوه گری ابتدی کند
غافل مشو ز یار و تعالوا شنو خطاب
هر سوت چو(ن) منادی غیب این ندی کند
نیکی ندید در دو جهان از خدا و خلق
هرکو به ره روان ره حق بدی کند
یابی سعادت ابدی از وصال دوست
گر زانکه دولت ازلی آمدی کند
شد مقتدا بمملکت عشق اسیریا
هرکو بعاشقان خدااقتدی کند
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
جان ما بربست رخت و سوی جانان میرود
از می شوق جمالش مست و حیران میرود
طاقت دل چون ز سوز و درد عشقش طاق شد
بی سر و سامان سوی جان بهر درمان میرود
دل بکویت گر زدست جور عشق آمد چه شد
چون گدایی داد خواهد پیش سلطان میرود
جان مشتاقم چو وصلش در وصال خویش دید
برسر کوی فنا زان شاد و خندان میرود
گرچه عاشق ناتوان و کوی معشوق است دور
عشق چون غالب بود افتان و خیزان میرود
عاشق بیدل دمادم برسر کوی حبیب
می کشد خواری و از بهر دل و جان میرود
جان شیدای اسیری در طریق عشق دوست
گر چه مست و بیخود آمد خوش بسامان میرود
از می شوق جمالش مست و حیران میرود
طاقت دل چون ز سوز و درد عشقش طاق شد
بی سر و سامان سوی جان بهر درمان میرود
دل بکویت گر زدست جور عشق آمد چه شد
چون گدایی داد خواهد پیش سلطان میرود
جان مشتاقم چو وصلش در وصال خویش دید
برسر کوی فنا زان شاد و خندان میرود
گرچه عاشق ناتوان و کوی معشوق است دور
عشق چون غالب بود افتان و خیزان میرود
عاشق بیدل دمادم برسر کوی حبیب
می کشد خواری و از بهر دل و جان میرود
جان شیدای اسیری در طریق عشق دوست
گر چه مست و بیخود آمد خوش بسامان میرود
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
چون سوز عشقت پایان ندارد
زان درد عاشق درمان ندارد
هرکو نگردد در عشق کافر
در دین عاشق ایمان ندارد
گر خون عاشق بی جرم ریزد
در دین عشقش تاوان ندارد
آنرا که در سر سودای عشق است
گر سود دارد سامان ندارد
آنکو بعشقت جان در نبازد
عاشق نباشد او جان ندارد
گر دل نسازد جان را فدایش
جان گرچه دارد جانان ندارد
دلبر اسیری بسیار دیدم
گر حسن دارد احسان ندارد
زان درد عاشق درمان ندارد
هرکو نگردد در عشق کافر
در دین عاشق ایمان ندارد
گر خون عاشق بی جرم ریزد
در دین عشقش تاوان ندارد
آنرا که در سر سودای عشق است
گر سود دارد سامان ندارد
آنکو بعشقت جان در نبازد
عاشق نباشد او جان ندارد
گر دل نسازد جان را فدایش
جان گرچه دارد جانان ندارد
دلبر اسیری بسیار دیدم
گر حسن دارد احسان ندارد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
از ما سخن کشف و کرامات مپرسید
مستان خدا را ز مقامات مپرسید
با زاهد رعنا خبر از عشق مگوئید
از صوفی بی ذوق ز حالات مپرسید
غیر از خبر شاهد و میخانه و مطرب
مطلق سخن از پیر خرابات مپرسید
جز موسی وقتی که بود کامل دوران
از طور و تجلی و ز میقات مپرسید
در قید خودی مانده بمطلق نبرد پی
محجوب صفت را خبر از ذات مپرسید
هر ذره گر از مهر رخش آیت خاص است
چون یار عیانست ز آیات مپرسید
از باده پرستان خراباتی قلاش
از مسجد و او راد و ز طاعات مپرسید
از عارف بینا که جهان مظهر حق دید
از خلوت و از نور و ز طامات مپرسید
از گم شده کوی فنا همچو اسیری
از دیر و خرابات و مناجات مپرسید
مستان خدا را ز مقامات مپرسید
با زاهد رعنا خبر از عشق مگوئید
از صوفی بی ذوق ز حالات مپرسید
غیر از خبر شاهد و میخانه و مطرب
مطلق سخن از پیر خرابات مپرسید
جز موسی وقتی که بود کامل دوران
از طور و تجلی و ز میقات مپرسید
در قید خودی مانده بمطلق نبرد پی
محجوب صفت را خبر از ذات مپرسید
هر ذره گر از مهر رخش آیت خاص است
چون یار عیانست ز آیات مپرسید
از باده پرستان خراباتی قلاش
از مسجد و او راد و ز طاعات مپرسید
از عارف بینا که جهان مظهر حق دید
از خلوت و از نور و ز طامات مپرسید
از گم شده کوی فنا همچو اسیری
از دیر و خرابات و مناجات مپرسید
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
چون از ازل نصیبه ما عشق یار بود
در عاشقی مگو که مرا اختیار بود
هر دم جمال تازه نماید بعاشقان
زان رو که جلوه های رخش بیشمار بود
مست مدام جام وصال حبیب را
باکار و بار دنیی و عقبی چه کار بود
تا بسته ام بعشق تو زنار بیخودی
مارانه کفر و دین ونه ناموس و عاربود
روزی که از شراب و ز ساغر نبود نام
جانم ز جام وصل تو مست و خمار بود
جایی که جمله خلق جهان غرق حیرتند
ما را بیار عشرت و بوس و کنار بود
کس را ز حالت تو اسیری خبر کجاست
ورنه بخاک پای تو سرها نثار بود
در عاشقی مگو که مرا اختیار بود
هر دم جمال تازه نماید بعاشقان
زان رو که جلوه های رخش بیشمار بود
مست مدام جام وصال حبیب را
باکار و بار دنیی و عقبی چه کار بود
تا بسته ام بعشق تو زنار بیخودی
مارانه کفر و دین ونه ناموس و عاربود
روزی که از شراب و ز ساغر نبود نام
جانم ز جام وصل تو مست و خمار بود
جایی که جمله خلق جهان غرق حیرتند
ما را بیار عشرت و بوس و کنار بود
کس را ز حالت تو اسیری خبر کجاست
ورنه بخاک پای تو سرها نثار بود
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
چون جمال دوست خود را جلوه داد
شورشی در جان مشتاقان فتاد
پر ز غوغا گشت آفاق جهان
تا که یاراز خانه پا بیرون نهاد
صد قیامت هر زمان شد آشکار
تا جمالش پرده از رخ برگشاد
حسن او در پرده چون خود را نمود
گشت ذرات جهان مست وداد
تا نقاب زلف از رخ برگرفت
جان عاشق گشت واصل بامراد
مابزلفش سرفرازی میکنیم
سایه اواز سرما کم مباد
با غم عشق و گدائی جان ما
سر فرو نارد بتاج کیقباد
دل بیاد روی جانان خرم است
با خیال وصل او جان است شاد
دایما جان اسیری در جهان
از غم عشق رخ او شادباد
شورشی در جان مشتاقان فتاد
پر ز غوغا گشت آفاق جهان
تا که یاراز خانه پا بیرون نهاد
صد قیامت هر زمان شد آشکار
تا جمالش پرده از رخ برگشاد
حسن او در پرده چون خود را نمود
گشت ذرات جهان مست وداد
تا نقاب زلف از رخ برگرفت
جان عاشق گشت واصل بامراد
مابزلفش سرفرازی میکنیم
سایه اواز سرما کم مباد
با غم عشق و گدائی جان ما
سر فرو نارد بتاج کیقباد
دل بیاد روی جانان خرم است
با خیال وصل او جان است شاد
دایما جان اسیری در جهان
از غم عشق رخ او شادباد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
یارم چو ز رخ نقاب بگشود
اسرار دو کون فاش بنمود
یار است عیان بصورت کون
این نقش جهان نمود بی بود
شد نقش دوئی خیال احول
چون غیر یکی نبود موجود
از ما نظری بوام بستان
وانگاه نگر بروی مقصود
هر ذره که در جهان هستی است
آئینه مهر روی او بود
مائی و توئی به اوست پیدا
پیوسته بهم شد آتش و دود
بگذر ز خود و بجو خدا را
زنهار مجو زیان بی سود
دارد خبری ز سوز عشقش
این ناله چنگ و بربط و عود
در بزم وصال او اسیری
از خویش فنا شد و بیاسود
اسرار دو کون فاش بنمود
یار است عیان بصورت کون
این نقش جهان نمود بی بود
شد نقش دوئی خیال احول
چون غیر یکی نبود موجود
از ما نظری بوام بستان
وانگاه نگر بروی مقصود
هر ذره که در جهان هستی است
آئینه مهر روی او بود
مائی و توئی به اوست پیدا
پیوسته بهم شد آتش و دود
بگذر ز خود و بجو خدا را
زنهار مجو زیان بی سود
دارد خبری ز سوز عشقش
این ناله چنگ و بربط و عود
در بزم وصال او اسیری
از خویش فنا شد و بیاسود
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
تا نقاب از مهر رویش دور شد
جمله ذرات غرق نور شد
حسن او در پرده ذرات کون
هم هویدا گشت و هم مستور شد
کعبه و مسجد ز رویش نور یافت
وز لب او میکده معمور شد
بود چشمش فتنه عالم ولی
غمزه او زاد فی الطنبور شد
قابل دیدار جانان کی شود
هرکه او جویای خلد و حور شد
از شراب لعل ساقی جان و دل
گه چو چشمش مست وگه مخمور شد
از غم دنیا و دین دل باز رست
تا بدیدار تو جان مسرور شد
از جفای ترک چشم فتنه جو
جمله عالم پر زشرو شور شد
دید عالم را اسیری پر زخود
از لباس بود خود چون عور شد
جمله ذرات غرق نور شد
حسن او در پرده ذرات کون
هم هویدا گشت و هم مستور شد
کعبه و مسجد ز رویش نور یافت
وز لب او میکده معمور شد
بود چشمش فتنه عالم ولی
غمزه او زاد فی الطنبور شد
قابل دیدار جانان کی شود
هرکه او جویای خلد و حور شد
از شراب لعل ساقی جان و دل
گه چو چشمش مست وگه مخمور شد
از غم دنیا و دین دل باز رست
تا بدیدار تو جان مسرور شد
از جفای ترک چشم فتنه جو
جمله عالم پر زشرو شور شد
دید عالم را اسیری پر زخود
از لباس بود خود چون عور شد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
هر لحظه بروئی دگر آن روی نماید
هر دم بمن از باب دگر یار درآید
جانا بدل پاک نظر کن رخ او بین
آئینه صافی چو همه روی نماید
اعمی نتواند که به بیند مه رویت
جز دیده بینا بجمال تو نشاید
از تاب جمال تو شود محو دو عالم
چون روی تو از پرده پندار برآید
جز غمزه جادوی تو جان و دل و(د)ینم
ای شوخ جفا پیشه نگویی که رباید
چندانکه بجانم غم عشق تو فزون است
شادی دل عاشق دیوانه فزاید
عاشق چه کند گر نکند جامه بصد چاک
مطرب چو سرود غم عشق تو سراید
راضی به قضا باش و ز غم فارغ واز او
زیرا غم و شادی جهان هیچ نپاید
از دام بلا جان اسیری شود آزاد
زان زلف معنبر چو گره باز گشاید
هر دم بمن از باب دگر یار درآید
جانا بدل پاک نظر کن رخ او بین
آئینه صافی چو همه روی نماید
اعمی نتواند که به بیند مه رویت
جز دیده بینا بجمال تو نشاید
از تاب جمال تو شود محو دو عالم
چون روی تو از پرده پندار برآید
جز غمزه جادوی تو جان و دل و(د)ینم
ای شوخ جفا پیشه نگویی که رباید
چندانکه بجانم غم عشق تو فزون است
شادی دل عاشق دیوانه فزاید
عاشق چه کند گر نکند جامه بصد چاک
مطرب چو سرود غم عشق تو سراید
راضی به قضا باش و ز غم فارغ واز او
زیرا غم و شادی جهان هیچ نپاید
از دام بلا جان اسیری شود آزاد
زان زلف معنبر چو گره باز گشاید
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
مهر رخسارت ز ذرات جهان پیدا بود
هر دو عالم در شعاع حسن او شیدا بود
پرتو حسنت عیان بینم ز ذرات جهان
مهر رخسار تو تابان از همه اشیا بود
مرغ جان عاشقان را در هوای وصل دوست
آشیان بی نشانی منزل و مأوا بود
قرب جانان جنت جان است و بعدش دوزخ است
روضه دل روی یار و قامتش طوبی بود
ای دل ار جویی وصال او ز هستی نیست شو
در میانه مائی ما چون حجاب ما بود
هر دلی کو واله حیران حسن یار شد
از غم دنیا و دین آزاد و ناپروا بود
با خیال زلف و رویت جان مشتاق لقا
از غم و فکر دو عالم بی سرو سودا بود
از کمال حسن رخسار تو آمد بی نظیر
در ملاحت شاهد روی تو بی همتا بود
هرکه مست و بیخبر شد از شراب وصل یار
چون اسیری در جهان سرحلقه غوغا بود
هر دو عالم در شعاع حسن او شیدا بود
پرتو حسنت عیان بینم ز ذرات جهان
مهر رخسار تو تابان از همه اشیا بود
مرغ جان عاشقان را در هوای وصل دوست
آشیان بی نشانی منزل و مأوا بود
قرب جانان جنت جان است و بعدش دوزخ است
روضه دل روی یار و قامتش طوبی بود
ای دل ار جویی وصال او ز هستی نیست شو
در میانه مائی ما چون حجاب ما بود
هر دلی کو واله حیران حسن یار شد
از غم دنیا و دین آزاد و ناپروا بود
با خیال زلف و رویت جان مشتاق لقا
از غم و فکر دو عالم بی سرو سودا بود
از کمال حسن رخسار تو آمد بی نظیر
در ملاحت شاهد روی تو بی همتا بود
هرکه مست و بیخبر شد از شراب وصل یار
چون اسیری در جهان سرحلقه غوغا بود
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
تا بکفر زلف تو جان مرا اقرار شد
دل ز ایمان برگرفت و در پی زنار شد
از شراب عشق جانان جان ما چون گشت مست
از خیال زهد و هشیاری دلم بیزار شد
از شراب جام عشقم از ازل مست و خراب
من ازاین مستی نخواهم تا ابد هشیار شد
می نگنجد در جهان جانم ز شادی و نشاط
تا غم عشق تو ما را مونس و غمخوار شد
تا دلم خو با جفای عشق جانان کرده است
در وفای عشق او جان و دلم ایثار شد
تاز لذات دو عالم نگذری مردانه وار
کی توان کی، از لقای دوست برخوردار شد
شد اسیری فارغ و آزاده از دنیا و دین
تا ببزم عشق جانان جان ما را بار شد
دل ز ایمان برگرفت و در پی زنار شد
از شراب عشق جانان جان ما چون گشت مست
از خیال زهد و هشیاری دلم بیزار شد
از شراب جام عشقم از ازل مست و خراب
من ازاین مستی نخواهم تا ابد هشیار شد
می نگنجد در جهان جانم ز شادی و نشاط
تا غم عشق تو ما را مونس و غمخوار شد
تا دلم خو با جفای عشق جانان کرده است
در وفای عشق او جان و دلم ایثار شد
تاز لذات دو عالم نگذری مردانه وار
کی توان کی، از لقای دوست برخوردار شد
شد اسیری فارغ و آزاده از دنیا و دین
تا ببزم عشق جانان جان ما را بار شد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
چو خورشید جمالت روی بنمود
بدیدار تو جان و دل بیاسود
نمود از پرده هر ذره خورشید
چو یارم پرده از رخسار بگشود
ندارد خلق پیش ما وجودی
که جز حق در دو عالم نیست موجود
سرود شوق جانان می سراید
به آهنگ بلند این چنگ و این عود
فدای مقدمش کردم دل و دین
بعالم نقد جانم چون همین بود
براه عشق جان پاکبازم
بهیچ آلایشی دامن نیالود
اسیری هرکه شد مست می عشق
چه میداند که نقصان چیست یا سود
بدیدار تو جان و دل بیاسود
نمود از پرده هر ذره خورشید
چو یارم پرده از رخسار بگشود
ندارد خلق پیش ما وجودی
که جز حق در دو عالم نیست موجود
سرود شوق جانان می سراید
به آهنگ بلند این چنگ و این عود
فدای مقدمش کردم دل و دین
بعالم نقد جانم چون همین بود
براه عشق جان پاکبازم
بهیچ آلایشی دامن نیالود
اسیری هرکه شد مست می عشق
چه میداند که نقصان چیست یا سود
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
چو مهر جمال تو در جلوه بود
ز هر ذره نوعی دگر رو نمود
ز نور تجلی جهان محو شد
صبا چون ز روی تو پرده گشود
ز خورشید تابان برافکن نقاب
نما رو بعاشق برغم حسود
عدم گشت پیدا بنقش حباب
چو موجی برآورد بحر وجود
چو ساقی به رندان می عشق داد
بیک جرعه عقل و هوشم ربود
ببازار عشق تو درباختم
همه دین و دنیا بسودای سود
اسیری ندیدم کسی غیر یار
چو ره یافتم در مقام شهود
ز هر ذره نوعی دگر رو نمود
ز نور تجلی جهان محو شد
صبا چون ز روی تو پرده گشود
ز خورشید تابان برافکن نقاب
نما رو بعاشق برغم حسود
عدم گشت پیدا بنقش حباب
چو موجی برآورد بحر وجود
چو ساقی به رندان می عشق داد
بیک جرعه عقل و هوشم ربود
ببازار عشق تو درباختم
همه دین و دنیا بسودای سود
اسیری ندیدم کسی غیر یار
چو ره یافتم در مقام شهود
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
خوش وقت عاشقان که بمعشوق همبرند
در کوی عشق محرم اسرار دلبرند
دایم ببزم وصل که اغیار ره نیافت
با یار خود بعیش و طرب جام می خورند
مرغان عشق چون پرو بالی بهم زنند
دریک نفس بشوق ز نه چرخ بگذرند
اهل گمان که منکر عشاق می شوند
آنها بذوق عشق یقین ره نمی برند
در بزم وصل دوست هرآنکس که راه یافت
او پادشاه وقت و شهان جمله چاکرند
در پرتو جمال رخش عاشقان مست
بیخویش گشته جامه هستی همی درند
با حسن جانفزای رخ یار عاشقان
از جنت و ز حور کجا یاد آورند
رندان که سرخوش ازمی دیدار گشته اند
دیگر بهر دو کون چرا سردرآورند
هرکو قمار عشق ببازد اسیریا
درد او اولش زد و عالم برآورند
در کوی عشق محرم اسرار دلبرند
دایم ببزم وصل که اغیار ره نیافت
با یار خود بعیش و طرب جام می خورند
مرغان عشق چون پرو بالی بهم زنند
دریک نفس بشوق ز نه چرخ بگذرند
اهل گمان که منکر عشاق می شوند
آنها بذوق عشق یقین ره نمی برند
در بزم وصل دوست هرآنکس که راه یافت
او پادشاه وقت و شهان جمله چاکرند
در پرتو جمال رخش عاشقان مست
بیخویش گشته جامه هستی همی درند
با حسن جانفزای رخ یار عاشقان
از جنت و ز حور کجا یاد آورند
رندان که سرخوش ازمی دیدار گشته اند
دیگر بهر دو کون چرا سردرآورند
هرکو قمار عشق ببازد اسیریا
درد او اولش زد و عالم برآورند
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
زان پیشتر که کون و مکان را ظهور بود
در بزم وصل دوست دلم در حضور بود
ساقی چو داد باده به رندان می پرست
هر جرعه ز مشرب ما بحر نور بود
روزی که خلق مست می مختلف شدند
مستی جان ما ز شراب طهور بود
با روی جان فروز وقد دلربای تو
میلی بحور و جنت و طوبی قصور بود
حیران حسن یار چنانم که از ازل
از هست و نیست جان و دلم را نفور بود
عاشق براه عشق به تسلیم پا نهاد
ورنه خیال عشق تو از عقل دور بود
نام و نشان غیر اسیری بهردو کون
نگذاشت زانکه یار بغایت غیور بود
در بزم وصل دوست دلم در حضور بود
ساقی چو داد باده به رندان می پرست
هر جرعه ز مشرب ما بحر نور بود
روزی که خلق مست می مختلف شدند
مستی جان ما ز شراب طهور بود
با روی جان فروز وقد دلربای تو
میلی بحور و جنت و طوبی قصور بود
حیران حسن یار چنانم که از ازل
از هست و نیست جان و دلم را نفور بود
عاشق براه عشق به تسلیم پا نهاد
ورنه خیال عشق تو از عقل دور بود
نام و نشان غیر اسیری بهردو کون
نگذاشت زانکه یار بغایت غیور بود
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
حسن تو جلوه کرد و بعالم عیان شد
در جلوه جمال تو رویت نهان شد
آراست یار جلوه نام و نشان بخود
ناگه فکند رخت و دگر بی نشان شد
آئینه خواست یار که بیند جمال خویش
مرآت حسن دوست تمامی جهان شد
مهر جمالش ارچه ز ذرات ظاهر است
لیکن تمام حسن بانسان عیان شد
پیش از ظهور بود منزه ز جسم و جان
ظاهر چو گشت عین همه جسم و جان شد
معشوق و عاشق آینه عشق بوده اند
جز عشق نیست این که هم این و هم آن شد
در بزم وصل دوست اسیری چو راه یافت
در ملک عشق بین که چه صاحب قران شد
در جلوه جمال تو رویت نهان شد
آراست یار جلوه نام و نشان بخود
ناگه فکند رخت و دگر بی نشان شد
آئینه خواست یار که بیند جمال خویش
مرآت حسن دوست تمامی جهان شد
مهر جمالش ارچه ز ذرات ظاهر است
لیکن تمام حسن بانسان عیان شد
پیش از ظهور بود منزه ز جسم و جان
ظاهر چو گشت عین همه جسم و جان شد
معشوق و عاشق آینه عشق بوده اند
جز عشق نیست این که هم این و هم آن شد
در بزم وصل دوست اسیری چو راه یافت
در ملک عشق بین که چه صاحب قران شد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
زان روز که روی تو مرا در نظر آمد
خورشید جهان در نظرم مختصر آمد
مشتاق لقا را چه خبر از بد و نیکست
چون مست می شوق ز خود بیخبر آمد
جان و دل سرگشته ما را بره وصل
هم عشق تو از راه کرم راهبر آمد
دوران وصال آمد و جان خرم و شادست
کایام غم فرقت جانان بسرآمد
مجروح نشد عاشق بیچاره ز وصلت
در عشق تو هر چند که بی زور و زر آمد
ذرات جهان محو شد از مهر جمالت
از پرده پندار چو روی تو برآمد
تا دید عیان حسن رخت جان اسیری
از جمله جهان عارف صاحب نظر آمد
خورشید جهان در نظرم مختصر آمد
مشتاق لقا را چه خبر از بد و نیکست
چون مست می شوق ز خود بیخبر آمد
جان و دل سرگشته ما را بره وصل
هم عشق تو از راه کرم راهبر آمد
دوران وصال آمد و جان خرم و شادست
کایام غم فرقت جانان بسرآمد
مجروح نشد عاشق بیچاره ز وصلت
در عشق تو هر چند که بی زور و زر آمد
ذرات جهان محو شد از مهر جمالت
از پرده پندار چو روی تو برآمد
تا دید عیان حسن رخت جان اسیری
از جمله جهان عارف صاحب نظر آمد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
هنوز هست جهان را به نیست مأوابود
که جانم از می عشق تو مست و شیدا بود
ببزم وصل چو ساقی شراب عشقم داد
کمینه جرعه جانم هزار دریا بود
چو دیده باز گشادم جمال رخسارت
چو آفتاب ز ذرات کون پیدا بود
دمی که حسن تو پیدا نبود از عالم
جهان در آینه روی تو هویدا بود
اگر چه مظهر حسن تو گشته جمله جهان
ولی جمال تو پیدا بصورت ما بود
به ملک لم یزلی پیشتر ز کون و مکان
چه عیش ها که ز وصلت مرا مهیا بود
چو مست شوق جمال تو بود جان و دلم
ز طعنه های رقیبان مرا چه پروا بود
چه التفات بگفتار منکران لقا
مرا که دیده جانم بدوست بینا بود
ازآنکه جان اسیری سعادتی دارد
همیشه دولت وصل تواش تمنا بود
که جانم از می عشق تو مست و شیدا بود
ببزم وصل چو ساقی شراب عشقم داد
کمینه جرعه جانم هزار دریا بود
چو دیده باز گشادم جمال رخسارت
چو آفتاب ز ذرات کون پیدا بود
دمی که حسن تو پیدا نبود از عالم
جهان در آینه روی تو هویدا بود
اگر چه مظهر حسن تو گشته جمله جهان
ولی جمال تو پیدا بصورت ما بود
به ملک لم یزلی پیشتر ز کون و مکان
چه عیش ها که ز وصلت مرا مهیا بود
چو مست شوق جمال تو بود جان و دلم
ز طعنه های رقیبان مرا چه پروا بود
چه التفات بگفتار منکران لقا
مرا که دیده جانم بدوست بینا بود
ازآنکه جان اسیری سعادتی دارد
همیشه دولت وصل تواش تمنا بود
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
دوش جانم در هوای آن خط و رخسار بود
شب همه شب در سرم سودای زلف یار بود
با وجود روی جان افروز و قددلربات
عاشقان را از بهشت و حور و طوبی عار بود
مونس دردت نه تنها این زمانم کز ازل
از غم عشق تو جان مجروح و دل افگار بود
چشم جادویت بغمزه می رباید دین و دل
در فسون و مکر این جادو عجب عیار بود
در شب تاریک هجران جان غم فرسوده را
هم خیال وصل جانان مونس و غمخوار بود
زاهد افسرده دل را نیست اقراری بعشق
زان سبب با عاشقانش دایما انکار بود
تا بتابید از جهان مهر جمال نوربخش
هرکه دیدم چون اسیری غرقه انوار بود
شب همه شب در سرم سودای زلف یار بود
با وجود روی جان افروز و قددلربات
عاشقان را از بهشت و حور و طوبی عار بود
مونس دردت نه تنها این زمانم کز ازل
از غم عشق تو جان مجروح و دل افگار بود
چشم جادویت بغمزه می رباید دین و دل
در فسون و مکر این جادو عجب عیار بود
در شب تاریک هجران جان غم فرسوده را
هم خیال وصل جانان مونس و غمخوار بود
زاهد افسرده دل را نیست اقراری بعشق
زان سبب با عاشقانش دایما انکار بود
تا بتابید از جهان مهر جمال نوربخش
هرکه دیدم چون اسیری غرقه انوار بود
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
عاشقان تا در میان زنار عشقت بسته اند
همچو ترسایان ز قید کفر و دین وارسته اند
چشم جان تا برجمال روی تو واکرده اند
خانه دل را بروی غیر درها بسته اند
از خود و جمله جهان یکبارگی ببریده اند
تا بدرد و سوز عشقت جان و دل پیوسته اند
در طلبکاری میان تا بسته اند اهل طریق
در مقام جست و جو یکدم ز پا ننشسته اند
طاقت تاب جمالت چون نیاوردند خلق
خویش را در پیچ زلف از هول جان وابسته اند
مردم آلوده نتوانند ره بردن بدوست
پاکبازان در حریم وصل تو شایسته اند
فی المثل در گلشن دنیا اسیری زاهدان
خارو خاشا کند و عشاق جهان گلدسته اند
همچو ترسایان ز قید کفر و دین وارسته اند
چشم جان تا برجمال روی تو واکرده اند
خانه دل را بروی غیر درها بسته اند
از خود و جمله جهان یکبارگی ببریده اند
تا بدرد و سوز عشقت جان و دل پیوسته اند
در طلبکاری میان تا بسته اند اهل طریق
در مقام جست و جو یکدم ز پا ننشسته اند
طاقت تاب جمالت چون نیاوردند خلق
خویش را در پیچ زلف از هول جان وابسته اند
مردم آلوده نتوانند ره بردن بدوست
پاکبازان در حریم وصل تو شایسته اند
فی المثل در گلشن دنیا اسیری زاهدان
خارو خاشا کند و عشاق جهان گلدسته اند