عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸
عجب که دولت من بی‌بقائیی نکند
بهانه جوی من از من جداییی نکند
ز دادخواه پرست آن گذر عجب کامروز
برون نیاید و تیغ آزماییی نکند
چه دلخوشی بودم زان مسیح دم که مرا
هلاک بیند و معجز نماییی نکند
برش ادا نکنم مدعای خود هرگز
که مدعی ز حسد بد اداییی نکند
زمان وصل حبیب از پی هلاک رقیب
خوش است عمر اگر بی وفائیی نکند
نشان دهم به سگش غایبانه مردم را
که با رقیب به سهو آشنائیی نکند
چنین که گشته ز می ذوق بخش ساقی دور
عجب که محتشم از وی گداییی نکند
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹
لعل تو رد شکست من زمزمه بس نمی‌کند
آن چه تو دوست میکنی دشمن کس نمی‌کند
از سخن حریف سوز آن چه تو آتشین زبان
با من خسته میکنی شعله به خس نمی‌کند
راحله از درت روان کردم و این دل طپان
می‌کند امشب از فغان آن چه جرس نمی‌کند
از خم زلف بعد ازین جا منما به مرغ دل
مرغ قفس شکن دگر میل قفس نمی‌کند
مرغ دلی که می‌جهد خاصه ز دام حیله‌ای
دانه اگر ز در بود باز هوس نمی‌کند
محتشم از کمند شد خسته چنان که چون توئی
می‌رود از قفا و او روی به پس نمی‌کند
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰
آخر ای پیمان گسل یاران به یاران این کنند
دوستان بی موجبی با دوستداران این کنند
در ره رخشت فتادم خاک من دادی به باد
شهسواران در روش با خاکساران این کنند
مرهم از تیر تو جستم زخم بیدادم زدی
دلنوازان جان من با دل فکاران این کنند
خواستم تسکین سپند آتشت کردی مرا
ای قرار جان و دل با بی قراران این کنند
رو به شهر وصل کردم تا عدم راندی مرا
آخر ایمه با غریبان شهریاران این کنند
من غمت خوردم تو بر رغمم شدی غمخوار غیر
با حریفان غم خود غمگساران این کنند
محتشم در جان سپاری بود و خونش ریختی
ای هزارت جان فدا با جان سپاران این کنند
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲
دل وجان و سرو تن گر به فدای تو شوند
به که نابود به شمشیر جفای تو شوند
همه جای تو چه رخسار تو واقع شده‌اند
سیر واقع ز تماشای کجای تو شوند
خوش ادا میکنی ای شوخ اداهای مرا
خوش ادایان همه قربان ادای تو شوند
هم بر آن ساده‌دلان خنده سزد هم گریه
که اسیر تو به امید وفای تو شوند
داری آن حوصله کز جان روی گر به نیاز
پادشاهان جهان جمله گدای تو شوند
دیده نمناک نگردانی اگر تشنه لبان
همه در دشت هوش کشته برای تو شوند
محتشم وای بر آن قوم که بر بستر ناز
در دل شب هدف تیر دعای تو شوند
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳
رندان که نقد جان به می ناب می‌دهند
باغ حیات را به قدح آب می‌دهند
عشق تو بسته خوابم و چشمانت از فریب
دل را نوید وصل تو در خواب می‌دهند
بازی دهندگان وصال محال تو
ما را نشان به گوهر نایاب می‌دهند
فیضی که آتشین دم عیسی به مرده داد
در دیر ساقیان به می ناب می‌دهند
داری دوزخ که روز و شب از حسن بی‌زوال
پرتو به مهر و نور به مهتاب می‌دهند
من دل ز تودهٔ ته گلخن نمی‌کنم
جایم اگر به بستر سنجاب می‌دهند
مهر آزماست زهر وفا محتشم از آن
شیرین لبان مدام با حباب می‌دهند
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴
ملامت گو که گاهی همچو ماه از روزنت بیند
بیاید کاشکی در روزن چشم منت بیند
سمن را رعشه درتابد که از باد سحرگاهی
براندام چو گل لرزیدن پیراهنت بیند
در آغوش خیالت جذبه‌ای می‌خواهد این مخمور
که چون آید به خود دست خود اندر گردنت بیند
به میزان نظر سنجد گرانیهای حسنت را
کسی کاندر خرام آرام چابک توسنت بیند
شناسای عیار قلب شاهی ای شهنشه کو
که توسن راندن و شاهانه ترکش بستنت بیند
تو آن شمعی که در هر محفلی کافروزدت دوران
ز آه حاضران صد شعله در پیرامنت بیند
رود بر باد گر کشت حیات محتشم زان مه
که گرد خوشه چینت را به گرد خرمنت بیند
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵
دیشب که بر لبت لب جام شراب بود
بر آتش حسد دل عاشق کباب بود
در انتظار این که تو ساقی شوی مگر
جان قدح طپان و دل شیشه آب بود
من مضطرب بر آتش غیرت که دم به دم
می پرده سوز خلوتیان حجاب بود
بیدار بود دیدهٔ کید رقیب لیک
از عصمت تو چشم حوادث به خواب بود
پاست فرشته داشت که در مجلسی چنان
بودی تو مست و عاشق مسکین خراب بود
میسوختی چو ز آتش می پرده‌های شرم
آن کایستاده به رویت نقاب بود
ننهاد کس پیاله ز کف غیر محتشم
کز مشرب تو در قدحش خون ناب بود
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶
امشب که چشم مست تو در مهد خواب بود
مهد زمین ز گریهٔ من غرق آب بود
دیوانه‌ای که غاشیه داری به کس نداد
تا پای شهسوار بلا در رکاب بود
دی کامد آفتاب و خریدار شد تو را
با مشتری مقابلهٔ آفتاب بود
در نامهٔ عمل ملک از آدمی کشان
گر می‌نوشت جرم تو را بی حساب بود
از جنبش نسیم زد آتش به خرمنم
آن روی آتشین که به زیر نقاب بود
تنها گذشت و یکقدم از پی نرفتمش
پایم ز بس که در وحل اضطراب بود
بر خاک محتشم به تواضع گذر که او
روزی بر آستان تو عالیجناب بود
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷
دی صبح دم که عارض او بی‌نقاب بود
چیزی که در حساب نبود آفتاب بود
صد عشوه کرد لیک مرا زان میانه کشت
نازی که در میانهٔ لطف و عتاب بود
از دام غیر جسته ز پر کارئی که داشت
می‌آمد آرمیده و در اضطراب بود
در انتظار دردم بسمل شدم هلاک
با آن که در هلاک من او را شتاب بود
تا در اسیر خانه آن زلف بود غیر
من در شکنجه بودم و او در عذاب بود
در صد کتاب یک سخن از سر عشق نیست
گفتیم یک سخن که در آن صد کتاب بود
امشب کسی نماند که لطفی ندید ازو
جز محتشم که دیدهٔ بختش به خواب بود
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰
گنج وصل او به چون من بی‌وفائی حیف بود
همچو او شاهی به همچون من گدائی حیف بود
یاری آن نازنین کش بت پرستیدن سزاست
با چو من ناکس پرستی ناسزائی حیف بود
آشنائی‌های او کز الفت جان خوشتر است
با چو من بد الفتی نا آشنائی حیف بود
عهد مهر و شرط یاری کز وفا کرد آن نگار
با چو من بدعهد شرط و بی‌وفائی حیف بود
راست قولیهای او در ماجراهای نهان
با چو من کج بحث و کافر ماجرائی حیف بود
چون ز من جز بیوفائی سر نزد نسبت باو
بر سرم میزد اگر سنگ جفائی حیف بود
قصه کوته محتشم با چون تو کج خلق آدمی
آن چنان طوبی قدی حورا لقائی حیف بود
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱
مهی که شمع رخش نور دیدهٔ من بود
ز دیده رفت و مرا سوخت این چه رفتن بود
مرا کشنده‌ترین ورطهٔ محل وداع
سرشگ رانی آن سر پاکدامن بود
فکند چشم حسودم جدا ز دوست چه دوست
یکی که مایهٔ رشگ هزار دشمن بود
کشید روز به شامم چه شام آن که درو
ستارهٔ سحر روز مرگ روشن بود
وزید باد فراقی چه باد آنکه ز دهر
برندهٔ من بر باد رفته خرمن بود
رسید سیل فنائی چه سیل آن که رهش
به مامن من مجنون دشت مسکن بود
برآمد ابر بلائی چه ابر آن که نخست
ترشحش ز برای خرابی من بود
چو یار گرم سفر شد اگرچه شمع صفت
به باد می‌شد ازو هر سری که بر تن بود
بسوخت محتشم اول که از سپاه فراق
ستیزه یزک اندروی آتش افکن بود
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲
دردا که وصل یار به جز یک نفس نبود
یک جرعه از وصال چشیدیم و بس نبود
شد درد دل فزون که به عیسی دمی چنان
دل خسته‌ای چنین دو نفس هم نفس نبود
بختم ز وصل یک دمه آن مرهمی که ساخت
تسکین ده جراحت چندین هوس نبود
ظل همای وصل که گسترده شد مرا
بر سر به قدر سایهٔ بال مگس نبود
بردی مرا به نقش وفا نقد جان ز دست
این دستبرد جان کسی حد کس نبود
در گرمی وصال تمامم بسوختی
این نیم لطف از تو مرا ملتمس نبود
گر پشت دست خویش گزد محتشم سزد
جز یک دمش به وصل تو چون دسترس نبود
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴
دی به شیرین عشوه هر دم سوی من دیدن چه بود
وز پی آن زهر از ابرو چکانیدن چه بود
گر نبودی بر سر آتش ز اعراض نهان
همچو موی خویشتن بر خویش پیچیدن چه بود
گربدی از من نمی‌گفتند خاصان پیش تو
تیر تیز اندر حکایت سوی چه بود
ور نبودی بر سر آزار من در انجمن
حرف جرمم یک سر از بدخواه پرسیدن چه بود
گر به دل با من نبودی بذر طعنم غیر را
منع کردن وز قفا چشمک رسانیدن چه بود
بزم خاصی گر نهان از من نمی‌آراستی
بی محل اسباب عیش از بزم برچیدن چه بود
گر نبودت در کمان تیر غضب مخصوص من
چین برد ابرو در رخ اغیار خندیدن چه بود
دی به بزم از غیر آن احوال پرسیدن نداشت
من چو واقف گشتم آن خاموش گردیدن چه بود
محتشم را گر نمی‌دانستی از نامحرمان
پش غیر از وی جمال راز پوشیدن چه بود
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶
یک دم ای سرو ز غمهای تو آزاد که بود
یک شب ای ماه ز بیداد تو بیداد که بود
مردم از ذوق چودی تیغ کشیدی بر من
کامشب از درد درین کوی به فریاد که بود
دور از بزم تو ماندم که ز می‌شستم دست
ورنه آن کس که مرا توبه ز می داد که بود
تا به خاک رهم از کینه برابر کردی
آن که پا بر سرم از دست تو ننهاد که بود
بخت دور از تو چه می‌کرد به خواب اجلم
آن که ننمود درین واقعه ارشاد که بود
چون به ناشادی مردم ز تو شادان بودم
آن که ناشادی من دید و نشد شاد که بود
چون تو ماهی که نترسید ز آه من و داد
خرمن محتشم دلشده برباد که بود
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷
جز من آن کس که به وصل تو نشد شاد که بود
آن که صد مشکلش از زلف تو نگشاد که بود
غیر من کز تو به پابوس سگان خورسندم
آن که روئی به کف پای تو ننهاد که بود
جز دل من که فلک بسته به رو راه نشاط
آن که بر وی دری از وصل تو نگشاد که بود
بعد حرمان من نامهٔ سیاه آن که به تو
برگ سبزی و پیامی نفرستاد که بود
تا بریدی ز من ای گنج مراد آنکه نساخت
دل ویران به ملاقات تو آباد که بود
جز من تنگ دل ای خسرو شیرین دهنان
عمرها از تو به جان کندن فرهاد که بود
جز تو در ملک دل محتشم ای شوخ بلا
آن که داد ستم و جور و جفا داد که بود
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹
بر هر دلی که بند نهاد از نگاه خود
بردش به بند خانهٔ زلف سیاه خود
از راه نارسیده شهنشاه عشق او
عالم به باد داده ز گرد سپاه خود
گردید عام نشاء عشق آن چنانکه یافت
آثار آن چرنده در آب و گیاه خود
زان همنشین ستاره که می‌تابد از زمین
شرمنده است چرخ ز خورشید و ماه خود
زان شد بلند آتش رسوائیم که دوش
نوعی ندیدمش که کنم ضبط آه خود
یک شهر شد به باد دو روزی خدای را
خالی کن از نظار گیان جلوه‌گاه خود
خوش آن که خود بکشتم آئینی و بعد قتل
نسبت کنی به مدعی من گناه خود
ذوق مرا پیاپی اگر از جفای خویش
هم خود شوی ز جانب من عذرخواه خود
خواهی که دامنت رهد از چنگ محتشم
بردار زود خار وجودش ز راه خود
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰
سیه چشمی که شادم داشت گاهی از نگاه خود
فغان کز چشم او آخر فتادم از گناه خود
نمی‌دانم چرا برداشت از من سایهٔ رحمت
سهی سروی که دارد عالمی را رد پناه خود
کشد شمشیر و گوید سر مکش از من معاذالله
گدائی را چه حد سرکشی با پادشاه خود
میندیش از جزا هرچند فاشم کشته‌ای ای مه
که من خود هم اگر باشم نخواهم شد گواه خود
شب عید است و مه در ابر و مه جویندگان در غم
تو خود بر طرف با می برشکن طرف کلاه خود
به جرمی کاش پیشش متهم گردم که هر ساعت
به دست و پایش افتم معذرت خواه از گناه خود
چو من از دولت قرب ارچه دوری محتشم میرو
به این امید گاهی بر در امید گاه خود
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱
ز بس که نور ز حسن تو در جهان بدود
هزار پیک نظر در قفای آن بدود
به غیرتم ز نگاه کشیدهٔ تو که دید
خدنگ نیمکشی کاندر استخوان بدود
خدنگ ناز تو تیریست کز کمان غرور
نجسته تا پروسوفار در نشان بدود
من و تغافل چشمی که سردهد چو نگاه
ز تیزی مژه در ریشه‌های جان بدود
ز تاب رفتن محمل مقیم هامون را
نه پای آن که ز دنبال کاروان بدود
فتاده نقد دلی در میان صد دل بر
به عشوه گوی که بردارد از میان بدود
ز بیم خشگ بماند اگر دود صد بار
شکایت از ته دل تا سر زبان بدود
ز برق آه من امشب ستاره نزدیکست
که آب گردد و بر روی آسمان بدود
دعای دیر اثر پیک آه می‌طلبد
که در رکاب سرشگ سبک عنان بدود
سمند ناز چو رانی گذر به محتشم آر
که در رکاب به این پای ناروان بدود
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳
دست به دست همچو گل آن بت مست می‌رود
گر ز پیش نمی‌روم کار ز دست می‌رود
من به رهش چو بی‌دلان رفته ز دست و آن پری
دست به دوش دیگران سر خوش و مست می‌رود
دل به اراده می‌دهد جان به کمند زلف او
ماهی خون گرفته خود جانب شست می‌رود
من به خیال قامتت می‌روم از جهان برون
شیخ به فکر طوبی از همت پست می‌رود
بار چو بستم از درت مانع رفتنم مشو
زان که مسافر از وطن بار چو بست می‌رود
خانه‌پرست از ریا رفت و به کعبه کرد جا
کعبهٔ ماست هر کجا باده‌پرست می‌رود
گیسوی حور اگر بود دام فسون ز قید آن
مرغ که جست می‌پرد صید که رست میرود
کلک زبان محتشم در صفت تو ای صنم
هر سخنی که زد رقم دست به دست می‌رود
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴
آن که اشگم از پیش منزل به منزل می‌رود
وه که با من وعده می‌فرمود و با دل می‌رود
اشگم از بی دست و پائی در پی این دل شکار
بر زمین غلطان چو مرغ نیم به سمل می‌رود
حال مستعجل وصالی چون بود کاندر وداع
تا گشاید چشم تر بیند که محمل می‌رود
با وجود آن که ضبط گریه خود می‌کنم
ناقه‌اش از اشک من تا سینه در گل می‌رود
نوگلی کازارش از جنبیدن باد صباست
آه کز آه من آزرده غافل می‌رود
محتشم بهر نگاه آخرین در زیر تیغ
می‌کند عجزی که خون از چشم قاتل می‌رود