عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲
کدام صحبت پنهان تو را چنین دارد
که رخش رفتنت از بزم ما به زین دارد
ز پند پشت کمانت که سخت کرده چنین
که پیش ما همه دم ابروی تو چنین دارد
ز اختلاط نسیمی مگر هوا زده‌ای
که لاله در چمنت رنگ یاسمین دارد
گداز یافتهٔ سیمت کدام گرم نگاه
نظر بر آن تن و اندام نازنین دارد
ترست دامن پاکت بگو که مستی عشق
به گریه روی که پیش تو بر زمین دارد
ز داغهایی که خونابه چیده پیرهنت
که لاله رنگ نشانها بر آستین دارد
ز تاب زلف تو پیداست حال آن رگ جان
که اتحاد بر آن موی عنبرین دارد
چرا نمی‌نگرد نرگست دلیر به کس
ز گوشه‌ها نظری گر نه در کمین دارد
چگونه دست بدارد ز دامنت عاشق
که وعدهٔ تو به نو عاشقان یقین دارد
تغافل تو در آن بزم مرگ صد شیداست
کسی کجاست که امشب تو را بر این دارد
نشست محتشم از غم میان انجم اشک
که از بتان صنمی انجمن نشین دارد
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳
دیگر که هوای گل خود روی تو دارد
سیلاب سرشک که سر کوی تو دارد
بر هم زده دارد گل نازک ورقت را
آن باد مخالف که گذر سوی تو دارد
عشق تو چه عام است که هرکس به تصور
آئینهٔ خاصی ز مه روی تو دارد
هر شیفته کز جیب جنون سر بدر آرد
بر گردن دل سلسله از موی تو دارد
هر مرغ محبت که به آهنگ دمی خاست
شهبال توجه ز دو ابروی تو دارد
هر دام که افکنده فلک در ره صیدی
پیوند بسر رشتهٔ گیسوی تو دارد
هر بی سر و پا را که خرد راند چه دیدم
مجنون شده سر در پی آهوی تو دارد
هر تیر که عشق از سر بازیچه رها کرد
زور اثر قوت بازوی تو دارد
هر خیمه که از وسوسه زد خانهٔ سیاهی
آن خیمه ستون از قد دل جوی تو دارد
هر باد که جائی گل عشقی شکفانید
چون نیک رسیدیم به او بوی تو دارد
گر بوالهوسی یک غزل محتشم آموخت
صد زمزمه با لعل سخنگوی تو دارد
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵
مرا خیال تو شبها به خواب نگذارد
چو تن به خواب دهم اضطراب نگذارد
خیال آرزوئی می‌پزم که می‌ترسم
اگر تو هم بگذاری حجاب نگذارد
به طرف جوی اگر بگذری به این حرکات
خرامش تو تحرک در آب نگذارد
تو گرم قتل اجل نارسیده‌ای که شوی
فلک به سایه‌اش از آفتاب نگذارد
به من کسی شده خصم ای اجل که در کارم
عنان به دست تو سنگین رکاب نگذارد
ز ناز بسته لب اما به غمزه فرموده
که یک سوال مرا بی‌جواب نگذارد
هزار جرعه دهد عشوه‌اش به بوالهوسان
چو دور محتشم آید عتاب نگذارد
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶
چند عمرم در شب هجران به ماتم بگذرد
مرگ پیش من به از عمری که در غم بگذرد
بی تو از عمرم دمی باقیست آه ار بعد ازین
بر من از ایام هجران تو یکدم بگذرد
هیچ دانی چیست مقصود از حیات آدمی
یکدمی کزعمر با یاران همدم بگذرد
گر بگفت دوست خواهد از حریفان عالمی
مرد آن بادش که می‌گفت از دو عالم بگذرد
خیل سلطان خیالت کز قیاس آمد برون
بگذرد در دل دمی صد بار اگر کم بگذرد
ای که باز از کین ما دامن فراهم چیده‌ای
دست ما و دامن مهر تو کین هم بگذرد
محتشم بیمار و جانش بر لب از هجران توست
کاش بر وی بگذری زان پیش کز هم بگذرد
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸
شبی که بر دلم آن ماه پاره می‌گذرد
مرا شرارهٔ آه از ستاره می‌گذرد
خراش دل ز سبک دستی کرشمهٔ او
به نیم چشم زدن از شماره می‌گذرد
دلم بر آتش غیرت کباب می‌گردد
چو تیرش از جگرپاره پاره می‌گذرد
ز رخش صبر و شکیبائی آن گزیده سوار
پیاده می‌کندم چون سواره می‌گذرد
مشو به سنگدلیهای خویشتن مغرور
که تیر آه من از سنگ خاره می‌گذرد
تو ای طبیب ازین گرمتر گذر قدری
بر آن مریض که کارش ز چاره می‌گذرد
به صد فسون بتان محتشم ز دین نگذشت
ولی اگر تو کنی یک اشاره می‌گذرد
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹
روز محشر که خدا پرسش ما خواهد کرد
دل جدا شکر تو و دیده جدا خواهد کرد
جان غم دیده که آمد به لب از هجرانت
تا کند عمر وفا با تو وفا خواهد کرد
غیر را میکشی امروز و حسد می‌کشدم
که ملاقات تو فردای جزا خواهد کرد
کرم ناساخته جا می‌کند اینها در بزم
سر چو از باده کند گرم چها خواهد کرد
کرده رسوای دو عالم لقبم چون نکند
که به حشرم دگر انگشت نما خواهد کرد
کرده صد کار به دشمن مرض هجر کنون
مانده یک کار همانا که خدا خواهد کرد
محتشم عاقبت آن شوخ وفا کیش ز رحم
صبر کن صبر که درد تو دوا خواهد کرد
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲
از جیب حسن سرو قدی سر بدر نکرد
کز خجلت تو خاک مذلت به سر نکرد
برق اجل به خرمنی آتش نزد دلیل
تا مشورت به خوی تو بیدادگر نکرد
چشمت ز گوشه‌ای یزک غمزه سر نداد
کز گوشه دگر سپه فتنه سر نکرد
در بزم کس نماند که پنهان ز دیگران
از نرگسش نشانه تیر نظر نکرد
تا مدعی ز ابروی او چشم بر نداشت
تیری از آن کمان به دل من گذر نکرد
برد آن چنان دلم که نخستین نگاه را
در دلبری مدد به نگاه دگر نکرد
صد عشوه کرد چشم تو ضایع برای غیر
کاتش به جان من زد و دروی اثر نکرد
تیر کرشمه تو که با دل به جنگ بود
کرد آشتی چنان که مرا هم خبر نکرد
قانع نشد به نیم نگاه تو محتشم
خاشاک نیم‌سوز ز آتش حذر نکرد
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳
آن پری بگذشت و سوی ما نگاهی هم نکرد
کشت در ره بی‌گناهی را و آهی هم نکرد
صبر من کاندر عیار از هیچ کوهی کم نبود
هم عیاری در هوای او نگاهی هم نکرد
برق قهر او که گشت غیر را سالم گذاشت
در ریاض ما مدارا با گیاهی هم نکرد
بر سر من بود ازو سودای لطف دائمی
او سرافرازم به لطف گاه گاهی هم نکرد
سر گران گشت از می و بر خوابگاه سر بماند
وز سردوش اسیران تکیه گاهی هم نکرد
دل که کرد از قبله در محراب ابروی تو رو
از سر بیداد گویا عذر خواهی هم نکرد
محتشم زلفش به من سر در نیارد از غرور
ترک ناز و سرکشی با من سیاهی هم نکرد
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴
جدائی تو هلاکم ز اشتیاق تو کرد
تو با من آن چه نکردی غم فراق تو کرد
به مرگ تلخ شود کام ناصحی که چنین
شراب صحبت ما تلخ در مذاق تو کرد
ز عمر بر نخورد آن که قصد خرمن ما
به تیز ساختن آتش نفاق تو کرد
اجل که بی مددی قتل این و آن کردی
چو وقتا کار من آمد به اتفاق تو کرد
فغان که هر که به نامحرمی مثل گردید
فلک برغم منش محرم وثاق تو کرد
شبانه هر که به بزمی فتاد و رفت فرو
صباح سر به در از غرفه رواق تو کرد
ز خود هلاکتری دید و سینه چاکتری
بهر که محتشم اظهار اشتیاق تو کرد
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵
که گمان داشت که روزی تو سفر خواهی کرد
روز ما را ز شب تیره بتر خواهی کرد
خیمه در کوه و بیابان زده با لاله ز حان
خانهٔ عیش مرا زیر وزبر خواهی کرد
که برین بود که من گشته ز عشقت مجنون
تو ره بادیه را بیهوده سر خواهی کرد
سوی دشت آهوی خود را به چرا خواهی برد
آهوان را ز چراگاه به در خواهی کرد
که خبر داشت که یک شهر در اندیشهٔ تو
تو نهان از همه آهنگ سفر خواهی کرد
محملت را تتق از پردهٔ شب خواهی بست
ناقه‌ات زاهدی از بانگ سحر خواهی کرد
کس چه دانست شد من که بر هجر و وصال
ملک را حصه به میزان نظر خواهی کرد
دست از صاحبی ملک دلم خواهی داشت
هوس یوسف مصری دگر خواهی کرد
که در اندیشهٔ این بود که از جیب غرور
سر جرات تو برین مرتبه برخواهی کرد
این زمان تاب ببینم چقدر خواهی داشت
این زمان صبر ببینم چقدر خواهی کرد
نه رخ از هم رهی اهل نظر خواهی تافت
نه ز بدبین و ز بد خواه حذر خواهی کرد
محتشم گفتم از آن آینه رو دست مدار
رو به بی‌تابی و بی‌صبری اگر خواهی کرد
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶
دی باد چو بوی تو ز بزم دگر آورد
چون مجمرم از کاسهٔ سر دود برآورد
از داغ جنون من مجنون خبری داشت
هر لاله که سر از سرخاکم به درآورد
شیرین قدری رخش وفا راند که فرهاد
با کوه غمش دست به جان در کمر آورد
در بادیه سیل مژه‌ام خار دمایند
تا ناقهٔ او بر من مسکین گذر آورد
هرچند فلک طرح جفا بیشتر انداخت
در وادی عشق تو مرا بیشتر آورد
امید که از شاخ وصالت نخورد بر
ای نخل مراد آن که مرا از تو برآورد
بر محتشم از چشم خوشت چون نظر افتاد
خوش حوصله‌ای داشت که تاب نظر آورد
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷
بهتر است از هرچه دهقان در چمن می‌پرورد
آن چه آن نازک بدن در پیرهن می‌پرورد
زان دو زلف و عارضم پیوسته در حیرت کنون
بیضهٔ خورشید را زاغ و زغن می‌پرورد
نافه دارد بوئی از زلفت که بهر احترام
ایزدش در ناف آهوی ختن می‌پرورد
هست شیرین را درین خمخانه از حسرت دریغ
بادهٔ تلخی که بهر کوه کن می‌پرورد
بهره‌ای از دامنم خار است از آن گل پیرهن
گرد خرمن بین که اندر گل سمن میپرورد
می‌دهد از اشگ سرخم آب تیغ خویش را
تشنهٔ خون مرا از خون من می‌پرورد
عشق در هر آب و گل حالی دگر دارد از آن
محتشم جان می‌گدازد غیر تن می‌پرورد
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸
اگر لطفت ز پای اشک و آهم شعله برگیرد
فلک زان رشحه‌تر گردد زمین زان شعله درگیرد
نماید در زمان ما و تو بازیچهٔ طفلان
فلک گردد ور عشق لیلی و مجنون ز سر گیرد
به بالینش سحر آن زلف و عارض را چنان دیدم
که زاغی بیضهٔ خورشید را در زیر پر گیرد
صبوحی کرده آمد بر رخ آثار عرق زانسان
که شبنم در صبوحی جای بر گلبرگ تر گیرد
کسی را تا نباشد این چنین چشمی و مژگانی
به زور یک نظر کی دل ز صد صاحب نظر گیرد
ز بس شوخی دلارامی که دارد در زمین جنبش
به صد تکلیف یک دم بر زمین آرام گر گیرد
ز خرمن سوز آهم می‌جهد ای نخل نو آتش
از آن اندیشه کن کاین آتش اندر خشک و تر گیرد
فلک خوی تو دارد گوئی ای بدخو که از خواری
اگر بیند به تنگم کار بر من تنگ‌تر گیرد
تزلزل بر درد دامان صحرای قیامت را
چو دست محتشم دامان آن بیدادگر گیرد
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰
چو ممکن نیست کانمه پاسبان محفلم سازد
بکوشم تا سگ دنباله گیر محملم سازد
از وی چون پرده افتد برملا از من کند رنجش
که از همراهی خود با رقیبان غافلم سازد
کندبر من بتیغ آن بت گنه ثابت که هر ساعت
ز بیم جان بنا واقع گناهی قایلم سازد
ز دل بس رازهای پرده گر سر بر زند روزی
که دل فرسائی بار جفا نازک دلم سازد
ز فتانی به ایمائی کند واقف رقیبان را
اجازت ده نگاهش چون به ابرو مایلم سازد
ز خارج پیچشی‌ها در دمم باید شدن بیرون
دمی از مصلحت در بزم خود گر داخلم سازد
درونم محتشم زان مست کین خواهد شدن شادان
ولی روزی که دور چرخ ساغر از گلم سازد
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲
خوش آن شبی که ز رویش نقاب برخیزد
گشاده روی سحرگه ز خواب برخیزد
علی‌الصباح نشیند چو مه به مجلس می
شبانه با رخ چون آفتاب برخیزد
ز تاب می گل رویش چنان برافروزد
که سنبل سر زلفش ز تاب برخیزد
بیاد آن مه خرگه نشین چو بارم اشگ
به شکل خوی که از آن صد حباب برخیزد
شبی بود که چو از خواب دیده بگشایم
به دیده‌ام تو نشینی و خواب برخیزد
بهر زمین که خرامی چو آهوی مشگین
ز خاک رایحه مشگ ناب برخیزد
چو محتشم ز دل گرم اگر برآرم آه
ز دود آن همه بوی کباب برخیزد
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳
چو عشق کوس سکون از گران عیاری زد
قرار خیمه با صحرای بی‌قراری زد
دو روز ماند عیار حضور قلب درست
ز اصل سکه چو برنقد کامکاری زد
خوش آن نگار که چون کار و بار حسن آراست
حجاب در نظرش دم ز پرده داری زد
نخست بر سر من تاخت هر شکار انداز
که بر سمند جفا طبل جان شکاری زد
به دست مرحمتش کار مرهم آسان است
کسی که بر دل من این خدنگ کاری زد
نرفت ناقه لیلی به خود سوی مجنون
کز آن طرف کشش دست در عماری زد
نبرد بار به منزل چو محتشم ز جفا
کسی که پیش رخت لاف پرده‌داری زد
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴
چو گریم بی تو اشگم از بن مژگان فرو ریزد
که چون خیزم ز جا سیلابم از دامان فرو ریزد
پذیرد طرح کاخ عشرتم دوران مگر روزی
کز آهم این نیلوفری ایوان فرو ریزد
نیامد آن سوار کج کله در مجلس رندان
که مغز استخوانم در تب هجران فرو ریزد
به سرعت بگذرد هر تیرش آخر از دل گرمم
ازو چون قطره آب آهنین پیکان فرو ریزد
به نخلی بسته‌ام دل کز هوائی گر کند جنبش
به جای میوه از هر شاخ وی صد جان فرو ریزد
خموشی محتشم اما سخن سر می‌زند کلکت
به آن گرمی که آتش از دل ثعبان فرو ریزد
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵
به وجود پاکت شه من ز بدان گزندی نرسد
به تو دود آهی مه من ز نیازمندی نرسد
سم توسنت کز همه رو شد سجده فرمای بتان
نرسد به جائی که بر آن سر بلندی نرسد
چو به قصر تو کسی نگرد سر کنگران
ز جفا به جائی بر سلطان که به آن کمندی نرسد
میلت در آئین جفا چه بلاست ای سرو که تو را
نرسد به خاطر ستمی که به مستمندی نرسد
عجبست بسیار عجب که رسد به بالین طرب
سر من که در ره طلب به مستمندی نرسد
من و گریهٔ تلخی چنین چه عجب گر از تلخی این
به لب من غصه گزین لب نوشخندی نرسد
شده محتشم تا ز جنون ز حصار قرب تو برون
نرود زمانی که بر آن ز زمانه بندی نرسد
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷
زخم او یکبارگی امروز بر جان می‌رسد
چاک جیب نیم چاک من به دامان می‌رسد
تیر پر کش کشتهٔ او کو که ریزم بر جگر
دوش مشکل می‌رسید امروز آسان می‌رسد
بود در تسخیر بیداری من دی با محال
آن محال امروز پنداری به امکان می‌رسد
گر کند آهنگ شوخی یکدم دیگر چو نی
ناله‌های نیم آهنگم به افغان می‌رسد
دوش چشم کافرش دستی چو بر دینم نیافت
چشم زخمی بی شک امروزم به ایمان می‌رسد
چشمم آرامیده دریائیست لیک از موج عشق
کار این دریا دم دیگر به طوفان می‌رسد
شرح تیزیهای مژگانش چه پرسی محتشم
حالت این نیشتر چون بر رگ جان می‌رسد
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸
گفتم تو را متاعی بهتر ز ناز باشد
از عشوه گفت آری گر عشق‌باز باشد
قدت به سرو آزاد تشریف بندگی داد
این جامه بر قد او ترسم دراز باشد
منشین ز آتش من آهنین دل ایمن
کاتش چو تیز باشد آهن گداز باشد
بر من درستم باز دشمن به لطف ممتاز
کی باشد این ستمها گر امتیاز باشد
دریای راز در جوش من مهر بر لب از بیم
گو هم زبان حریفی کز اهل راز باشد
چون عشق محو سازد شاهی و بندگی را
گردن طراز محمود طوق ایاز باشد
ذوقی چنان نماند آمیزش نهان را
معشوق اگر ز عاشق بی‌احتراز باشد
چون خانه حقیقت جوئی پی بتان گیر
کاول قدم درین ره کوی مجاز باشد
آتش فتد به گلزار گر همچو نرگس یار
نرگس کرشمه پرداز یا عشوه‌ساز باشد
بیش از تمام عالم خواهم نیازمندی
تا از نیاز مردم او بی‌نیاز باشد
حاشا که تا قیامت برخیزد از در مهر
بر محتشم در جور هرچند باز باشد