عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۸
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۱
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۵
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۳
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴۰
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵۱
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵۵
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۲
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۹
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۶۸
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۰۸
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۴۰
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۶۸
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۷۱
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۷۳
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۳۳
حزین لاهیجی : چمن و انجمن
بخش ۸ - شمع محبّت در انجمن غیرت افروختن و پروانه ی غیرت سوختن
محبت شیر و دل ها بیشه ی اوست
دو عالم سوختن، اندیشهٔ اوست
بود تا صید جانم، رنجه اش باد
دلم سیلی خور سرپنجه اش باد
تومستی میکنی همچوشرابی
سمندر چون شکیبد، دور از آتش
ازین طاقت گداز پیکر طور
خرابات وجودم، باد معمور
تعالی زین همای اوج اقبال
جهان را پرورد در سایهٔ بال
ازو ملک و ملک پیرایه اندوز
به هر قد خلعت شایستگی دوز
غمش نگذاشت در عالم دلی تنگ
شرابش شیشهٔ ناموس را سنگ
ازبن آتش به هر خرمن شراری ست
وزین غم هر دلی در زیر باری ست
اگر جان است، غم پروردهء اوست
وگر دل، دست و پا گم کردهٔ اوست
خوشا کاری که باشد مشکل از وی
خوشا باری که آید بر دل از وی
غمش از شادمانی دلرباتر
جفایش از وفا شیرین اداتر
معاذ الله چه گفت این خامهٔ خام؟
زبانش را مبادا لذت از کام
وفا و جور همسنگ است در عشق
امید و بیم، یکرنگ است در عشق
رگ و پیوند محکم کرده ز اوّل
دو بینی با هوسناکان احول
هوس چبود؟ ز غم پرهیز کردن
وفا را از جفا تمییز کردن
ولی جایی که عشق آشنا روست
دو عالم محو، در یکرنگی اوست
تعالی الله چه درباییست، زخّار
در او هر قطره مخزنهای اسرار
حبابش جام هشیاریّ و مستی
رگ موجش تعیّنهای هستی
کفش در رقص چون مستان سرشار
به جامش جلوه گر عکس رخ یار
دویی در وحدتش، نقش بر آب است
که خود یار است و خود جام شراب است
ز حدّش کشتی فکرت تباهی
تعالی العشق عن تعب التناهی
بیا مطرب دم گرمی به نی کن
سرود عشق را مستانه طی کن
در این دریای آتش، خیرگی چیست؟
چو می سوزد نفس، خاموشی اولی ست
سپند من بود زآتش به زنهار
تو گر مردی، قدم یکدم نگهدار
حزین، آگاهی از آغاز و انجام
بترس از بی وفاییهای ایام
شراری تا تو را در آب و گل هست
خراش ناخنی درکار دل هست
دو عالم سوختن، اندیشهٔ اوست
بود تا صید جانم، رنجه اش باد
دلم سیلی خور سرپنجه اش باد
تومستی میکنی همچوشرابی
سمندر چون شکیبد، دور از آتش
ازین طاقت گداز پیکر طور
خرابات وجودم، باد معمور
تعالی زین همای اوج اقبال
جهان را پرورد در سایهٔ بال
ازو ملک و ملک پیرایه اندوز
به هر قد خلعت شایستگی دوز
غمش نگذاشت در عالم دلی تنگ
شرابش شیشهٔ ناموس را سنگ
ازبن آتش به هر خرمن شراری ست
وزین غم هر دلی در زیر باری ست
اگر جان است، غم پروردهء اوست
وگر دل، دست و پا گم کردهٔ اوست
خوشا کاری که باشد مشکل از وی
خوشا باری که آید بر دل از وی
غمش از شادمانی دلرباتر
جفایش از وفا شیرین اداتر
معاذ الله چه گفت این خامهٔ خام؟
زبانش را مبادا لذت از کام
وفا و جور همسنگ است در عشق
امید و بیم، یکرنگ است در عشق
رگ و پیوند محکم کرده ز اوّل
دو بینی با هوسناکان احول
هوس چبود؟ ز غم پرهیز کردن
وفا را از جفا تمییز کردن
ولی جایی که عشق آشنا روست
دو عالم محو، در یکرنگی اوست
تعالی الله چه درباییست، زخّار
در او هر قطره مخزنهای اسرار
حبابش جام هشیاریّ و مستی
رگ موجش تعیّنهای هستی
کفش در رقص چون مستان سرشار
به جامش جلوه گر عکس رخ یار
دویی در وحدتش، نقش بر آب است
که خود یار است و خود جام شراب است
ز حدّش کشتی فکرت تباهی
تعالی العشق عن تعب التناهی
بیا مطرب دم گرمی به نی کن
سرود عشق را مستانه طی کن
در این دریای آتش، خیرگی چیست؟
چو می سوزد نفس، خاموشی اولی ست
سپند من بود زآتش به زنهار
تو گر مردی، قدم یکدم نگهدار
حزین، آگاهی از آغاز و انجام
بترس از بی وفاییهای ایام
شراری تا تو را در آب و گل هست
خراش ناخنی درکار دل هست
حزین لاهیجی : چمن و انجمن
بخش ۹ - نخل بندی چمن بیان به تعریف بهار جان که فصل کامرانی ست و بهار جان که موسم گل افشانی
عجب عهدیست ایام جوانی
گل افشان بهار زندگانی
طبایع ذوق یاب شکر نوش
مشاعر، شیر مست بادهٔ هوش
قوی، از اعتماد تن قوی پشت
کلید فتح باب عیش در مشت
لب مشرب، به ساغر آرزومند
دهان صبح عشرت در شکرخند
به جام فهم، فکرت های صافی
سراندیشه، مستِ موشکافی
غم دل از شراب عشق در جوش
به رندی، شاهد تقوی در آغوش
دماغ زهد خشک از باده سرشار
حدیث پارسایی، خاطرآزار
خرد محو تجلی های معنی
به هر صورت تسلّیهای معنی
به ذوقی، کوهکن را کام شیرین
غزال عیش، رام ویس و رامین
ز جام حسن، مجنون رفته از هوش
به داغ عشق، لیلی نسترن پوش
دل بلبل به خونین ناله خرسند
دهان غنچه لبریز شکرخند
بهاران برگ و ساز آرای گلشن
چمن سیران ز هر شاخی نوازن
نواسنجان بستان خاطر آزاد
دماغ عندلیبان نکهت آباد
چمن چون نوعروسان بر سر ناز
نگارین جلوه چون طاووس طنّاز
به صد نیرنگ، رنگ گل در افسون
که بلبل را زند پیمانه در خون
عبیرآساست گیسوی ریاحین
به تاب افکنده سنبل، زلف پرچین
صبا در کوچه های نکهت گل
سراسر گرد، چون آشفته بلبل
چو ما تر دامنان، ابر بهاری
ز مینای شفق، در می گساری
دل آشوب است چاک سینهٔ گل
پریشان است جعد زلف سنبل
ز جوش سبزه نو خط شد لب جو
بیا ای ساقی مشکینه گیسو
به صید وحشتم بگشای دامی
غبار از خاطرم بزدا به جامی
گل افشان بهار زندگانی
طبایع ذوق یاب شکر نوش
مشاعر، شیر مست بادهٔ هوش
قوی، از اعتماد تن قوی پشت
کلید فتح باب عیش در مشت
لب مشرب، به ساغر آرزومند
دهان صبح عشرت در شکرخند
به جام فهم، فکرت های صافی
سراندیشه، مستِ موشکافی
غم دل از شراب عشق در جوش
به رندی، شاهد تقوی در آغوش
دماغ زهد خشک از باده سرشار
حدیث پارسایی، خاطرآزار
خرد محو تجلی های معنی
به هر صورت تسلّیهای معنی
به ذوقی، کوهکن را کام شیرین
غزال عیش، رام ویس و رامین
ز جام حسن، مجنون رفته از هوش
به داغ عشق، لیلی نسترن پوش
دل بلبل به خونین ناله خرسند
دهان غنچه لبریز شکرخند
بهاران برگ و ساز آرای گلشن
چمن سیران ز هر شاخی نوازن
نواسنجان بستان خاطر آزاد
دماغ عندلیبان نکهت آباد
چمن چون نوعروسان بر سر ناز
نگارین جلوه چون طاووس طنّاز
به صد نیرنگ، رنگ گل در افسون
که بلبل را زند پیمانه در خون
عبیرآساست گیسوی ریاحین
به تاب افکنده سنبل، زلف پرچین
صبا در کوچه های نکهت گل
سراسر گرد، چون آشفته بلبل
چو ما تر دامنان، ابر بهاری
ز مینای شفق، در می گساری
دل آشوب است چاک سینهٔ گل
پریشان است جعد زلف سنبل
ز جوش سبزه نو خط شد لب جو
بیا ای ساقی مشکینه گیسو
به صید وحشتم بگشای دامی
غبار از خاطرم بزدا به جامی
حزین لاهیجی : خرابات
بخش ۶ - ذکر تلقین ارشادمآب استادی نوٌر الله مضجعه
مرا داد روشن روانی سبق
که بادا به روحش تحیّات حق
که ای کودک، اخلاص را پیشه کن
معرّا، دل از نقش اندیشه کن
بدان رسم اخلاص آن حال را
که از خود نپنداری افعال را
توکل بود ترک آز و طلب
فرو بستن چشم جان از سبب
نه تجرید، تجرید تن از قباست
که تجرید، تجرید نفس از هواست
بود صوفی آن یار صافی ز عیب
که در دیده اش نیست جز نور عیب
فقیر آن بود در طریق فنا
که جز حق نیابد به چیزی غنا
محبت، فنا در بقای حق است
که بی چند و چون، هستی مطلق است
شراب محبت کسی نوش کرد
که خود را به کلّی فراموش کرد
بود سفله آن مست وعد و وعید
که حق را پرستد به بیم و امید
بدان تقوی، آن را که اقران تو
نگیرند در حشر، دامان تو
جوانمردی آن باشد ای نکته رس
که فردا نگیری تو دامان کس
بود عفو، اغماض جرم عباد
کرم آنکه، آن را نیاری به یاد
نشان حسب، ترک ما و منی ست
ز خود گر نیارد گذشتن، دنی ست
ز آبا نگردد نسب مکتسب
کند رفعت نفس، عالی نسب
نگیری زره باف جولاه را
نشانها بود مرد این راه را
به گفتن نمی گردد آزاد، رق
ز دعوی شود مدعی کی محق؟
اساس سلوک سبیل وصال
بود صدق اقوال و حسن فعال
که بادا به روحش تحیّات حق
که ای کودک، اخلاص را پیشه کن
معرّا، دل از نقش اندیشه کن
بدان رسم اخلاص آن حال را
که از خود نپنداری افعال را
توکل بود ترک آز و طلب
فرو بستن چشم جان از سبب
نه تجرید، تجرید تن از قباست
که تجرید، تجرید نفس از هواست
بود صوفی آن یار صافی ز عیب
که در دیده اش نیست جز نور عیب
فقیر آن بود در طریق فنا
که جز حق نیابد به چیزی غنا
محبت، فنا در بقای حق است
که بی چند و چون، هستی مطلق است
شراب محبت کسی نوش کرد
که خود را به کلّی فراموش کرد
بود سفله آن مست وعد و وعید
که حق را پرستد به بیم و امید
بدان تقوی، آن را که اقران تو
نگیرند در حشر، دامان تو
جوانمردی آن باشد ای نکته رس
که فردا نگیری تو دامان کس
بود عفو، اغماض جرم عباد
کرم آنکه، آن را نیاری به یاد
نشان حسب، ترک ما و منی ست
ز خود گر نیارد گذشتن، دنی ست
ز آبا نگردد نسب مکتسب
کند رفعت نفس، عالی نسب
نگیری زره باف جولاه را
نشانها بود مرد این راه را
به گفتن نمی گردد آزاد، رق
ز دعوی شود مدعی کی محق؟
اساس سلوک سبیل وصال
بود صدق اقوال و حسن فعال
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۶
حق ز ادراک خلق مستور است
از مقام مقربان دور است
خلق یک ذره است از ایجادش
متقوّم به فیض امدادش
ذره کی ظرف انبساط شود؟
حق محیط است، کی محاط شود؟
هست قائم به ذات، عز و جل
با خدا، ممکنات را چه محل؟
باشد ادراک، بی افاضه محال
نکنی فکر خود به خویش وبال
حق بود نزد بینش احرار
محتجب از عقول چون ابصار
دیده ی سرّ و چشم سرکورند
هر دو از خاک درگهش دورند
دام سیمرغ کی به دست آید؟
فکر صیاد، باد پیماید
آنکه فرمان به قدسیانش بود
ما عرفناک ورد جانش بود
زین سبب فکرت تو در الّا
نیست نزدیک عقل و فهم روا
لیک در ذات حق تفکر تو
نفزاید به جز تحیر تو
تا به کی فکرهای خام کنی؟
شرک را، معرفت چه نام کنی؟
در حق ذوالجلال و الاکرام
شرط ایمان شناس، قطع کلام
هر چه با دست فکرتش سازی
عشق مصنوع خویش می بازی
در تصور هر آنچه گنجانی
آن ز اغراض توست و نادانی
عرض وجوهر، آفرینش اوست
متعالی ز عقل و بینش اوست
لیکن انوار معرفت چو دمد
ظلمت وهم از میانه رود
سرمه سازد، فروغ ایمان را
دیده های بلند بینان را
بیند از فیض پرتو اشراق
جلوه اش را در انفس و آفاق
فیض اقدس چو جلوه آرا شد
مظهر او صفات و اسما شد
صبح روشن شد و تو در خوابی
ثَمَّ وَجه الله است محرابی
نیکوان جهان نکو بینند
هر چه بینند، اوّل او بینند
می شناسم گروه دیده وری
که ندیده ست چشمشان دگری
غیر، هرگز حجاب او نشود
همه محدود و نیست او را حد
غیب اگر ... سبب وهم است
غیر، محدود و ··· وهم است کذا
هر چه از خویش حد بیفشاند
غیر محدود را نپوشاند
غایب از غایت ظهور خود است
جلوه اش در نقاب نور خود است
ممتنع دان ازو جدایی او
همه روشن به روشنایی او
ذات هستی، غنی و موجودات
همه محتاج و او غنی الذات
اصل هستیست عین ذات خدا
انتسابیست هستی اشیا
دو حقیقت بود بَر ِ بینا
یک نهفته مدام و یک پیدا
آنکه پیدا بود خدا باشد
ممتنع ذاتش از بدا باشد
و آن حقیقت که مخفی است و نهان
عالم است آن که می نگشت عیان
لیک عکسش به فهم نادان است
این که گفتم به چشم عرفان است
باقی خلق بر خلاف صواب
رفته و دیده ها غنوده به خواب
غایب از خفته هم بود محسوس
خفته تر آنکه شد به حس محبوس
دیده با نور آشنایی ده
خرد از قید حس، رهایی ده
تا مگر قصر کبریا بینی
خود نبینی، مگر خدا بینی
هستی محض، قائم است به ذات
همه اشیا به او شوند اثبات
هر چه هست از بلند و پست، عیان
همه محتاج عین هستی دان
ثابت این عین را ثبات خود است
روشنی، نور را به ذات خود است
آن حقیقت بود، مجاز است این
بی نیاز است آن، نیاز است این
کنه هستی به کس هویدا نیست
صعوه، هم آشیان عنقا نیست
معنی .... بدیهی ماست
ذهنیش نام اگر نهند رواست
اعتباری ست مستفاد از شییء
اصل هستی ست نور و ذهنی فیء
او بذاته محقق الاشیاست
این پس از انتزاع، روی نماست
ار شئون حقیقی است این است
هرکه دانست، از ضلالت رست
این دلیل وجود و آن مدلول
علت است این به ذات و آن معلول
وحدتش هم برین نمط باشد
فرض غیریّتی غلط باشد
انقسام حقیقت است محال
شهدالله إنَّهُ متعال
هیچ موجود نیست غیر وجود
فرض ماهیت از چه خواهد بود؟
وحدت او نه زاید از ذات است
وصف زاید به ذات، طامات است
کلی و عام و خاص چیزی نیست
نعت اطلاق و قید ازو منفی ست
مغز حرف، اینکه غیر او عدم است
با وجودش بگو دگر چه کم است؟
در مقام تطورات وجود
برقع از رخ گشود، کثرت جود
خامه درکش حزین، ازین وادی
ملک ایمان گرفت آبادی
اینقدر بس بود، کس ار باشد
ورنه بهتر که مختصر باشد
کشف اسرار حق مکن زین بیش
با تو گویم، تو دانی و دل خویش
از مقام مقربان دور است
خلق یک ذره است از ایجادش
متقوّم به فیض امدادش
ذره کی ظرف انبساط شود؟
حق محیط است، کی محاط شود؟
هست قائم به ذات، عز و جل
با خدا، ممکنات را چه محل؟
باشد ادراک، بی افاضه محال
نکنی فکر خود به خویش وبال
حق بود نزد بینش احرار
محتجب از عقول چون ابصار
دیده ی سرّ و چشم سرکورند
هر دو از خاک درگهش دورند
دام سیمرغ کی به دست آید؟
فکر صیاد، باد پیماید
آنکه فرمان به قدسیانش بود
ما عرفناک ورد جانش بود
زین سبب فکرت تو در الّا
نیست نزدیک عقل و فهم روا
لیک در ذات حق تفکر تو
نفزاید به جز تحیر تو
تا به کی فکرهای خام کنی؟
شرک را، معرفت چه نام کنی؟
در حق ذوالجلال و الاکرام
شرط ایمان شناس، قطع کلام
هر چه با دست فکرتش سازی
عشق مصنوع خویش می بازی
در تصور هر آنچه گنجانی
آن ز اغراض توست و نادانی
عرض وجوهر، آفرینش اوست
متعالی ز عقل و بینش اوست
لیکن انوار معرفت چو دمد
ظلمت وهم از میانه رود
سرمه سازد، فروغ ایمان را
دیده های بلند بینان را
بیند از فیض پرتو اشراق
جلوه اش را در انفس و آفاق
فیض اقدس چو جلوه آرا شد
مظهر او صفات و اسما شد
صبح روشن شد و تو در خوابی
ثَمَّ وَجه الله است محرابی
نیکوان جهان نکو بینند
هر چه بینند، اوّل او بینند
می شناسم گروه دیده وری
که ندیده ست چشمشان دگری
غیر، هرگز حجاب او نشود
همه محدود و نیست او را حد
غیب اگر ... سبب وهم است
غیر، محدود و ··· وهم است کذا
هر چه از خویش حد بیفشاند
غیر محدود را نپوشاند
غایب از غایت ظهور خود است
جلوه اش در نقاب نور خود است
ممتنع دان ازو جدایی او
همه روشن به روشنایی او
ذات هستی، غنی و موجودات
همه محتاج و او غنی الذات
اصل هستیست عین ذات خدا
انتسابیست هستی اشیا
دو حقیقت بود بَر ِ بینا
یک نهفته مدام و یک پیدا
آنکه پیدا بود خدا باشد
ممتنع ذاتش از بدا باشد
و آن حقیقت که مخفی است و نهان
عالم است آن که می نگشت عیان
لیک عکسش به فهم نادان است
این که گفتم به چشم عرفان است
باقی خلق بر خلاف صواب
رفته و دیده ها غنوده به خواب
غایب از خفته هم بود محسوس
خفته تر آنکه شد به حس محبوس
دیده با نور آشنایی ده
خرد از قید حس، رهایی ده
تا مگر قصر کبریا بینی
خود نبینی، مگر خدا بینی
هستی محض، قائم است به ذات
همه اشیا به او شوند اثبات
هر چه هست از بلند و پست، عیان
همه محتاج عین هستی دان
ثابت این عین را ثبات خود است
روشنی، نور را به ذات خود است
آن حقیقت بود، مجاز است این
بی نیاز است آن، نیاز است این
کنه هستی به کس هویدا نیست
صعوه، هم آشیان عنقا نیست
معنی .... بدیهی ماست
ذهنیش نام اگر نهند رواست
اعتباری ست مستفاد از شییء
اصل هستی ست نور و ذهنی فیء
او بذاته محقق الاشیاست
این پس از انتزاع، روی نماست
ار شئون حقیقی است این است
هرکه دانست، از ضلالت رست
این دلیل وجود و آن مدلول
علت است این به ذات و آن معلول
وحدتش هم برین نمط باشد
فرض غیریّتی غلط باشد
انقسام حقیقت است محال
شهدالله إنَّهُ متعال
هیچ موجود نیست غیر وجود
فرض ماهیت از چه خواهد بود؟
وحدت او نه زاید از ذات است
وصف زاید به ذات، طامات است
کلی و عام و خاص چیزی نیست
نعت اطلاق و قید ازو منفی ست
مغز حرف، اینکه غیر او عدم است
با وجودش بگو دگر چه کم است؟
در مقام تطورات وجود
برقع از رخ گشود، کثرت جود
خامه درکش حزین، ازین وادی
ملک ایمان گرفت آبادی
اینقدر بس بود، کس ار باشد
ورنه بهتر که مختصر باشد
کشف اسرار حق مکن زین بیش
با تو گویم، تو دانی و دل خویش