عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
زلف پر چین پی صیدم چو پراکنده کند
دانه دام بلا، خال فریبنده کند
میرم از شوق و به سوی تو نیایم، که مباد
بیخودیهای دلم پیش تو شرمنده کند
همچو شمعی که بود در کف طفلی، شب وصل
هر زمانم کشد و هر نفسم زنده کند
باز یارب چه خیال است جفاجوی مرا
که بسی مردمی از چشم فریبنده کند
چون صراحی، شب غم، چاشنی گریه تلخ
هرکه دریافت،‌ کجا یاد شکرخنده کند
همچو میلی شده‌ام بنده صیاد وشی
که صد آزاده،‌ به یک چشم زدن، بنده کند
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
سخن آن مست کجا با من مدهوش کند
مگر از سرزنش غیر فراموش کند
فرصت حرف چو یابم، ز رقیبان گویم
تا به این حیله ز من هم سخنی گوش کند
در سخن آیم و از بس که کنم بی‌تابی
چون گل از شرم برافروزد و خاموش کند
قاصد از آرزوی وصل چنان بی‌خبر است
که به سویش رود و نامه فراموش کند
به فراموشی اگر باده ز میلی گیرد
نظری سوی رقیب افکند و نوش کند
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
از نخل او امید نوا داشتم، نشد
بر عهد او گمان وفا داشتم، نشد
بیم عقوبتی ز بلا داشتم، رسید
چشم اجابتی ز دعا داشتم، نشد
ای اشک بی‌سرایت و ای آه بی‌‌اثر
امیدواریی به شما داشتم، نشد
آن دم که چشمش از مژه خنجر کشیده بود
چشم رعایتی ز حیا داشتم، نشد
گفتم اجل ز هجر خلاصم کند،‌ نکرد
این درد را امید دوا داشتم، نشد
میلی چو مرغ دام، امید فراغ بال
در قید آن دو زلف دوتا داشتم، نشد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
دل چون ز بی‌وفایی او یاد می‌کند
پیش خیال او گله بنیاد می‌کند
زان گونه گرم خواهش داد است از تو دل
کش داد می‌دهیّ و همان داد می‌کند
پیغام قتل کز تو رقیب آورد به من
نومیدی‌ام ببین که مرا شاد می‌کند
قتل مرا کرشمه جلاد او بس است
بیهوده شحنه اجل امداد می‌کند
از ذوق من به بند تو خلقی فتاده‌اند
صید تو کار آهوی صیاد می‌کند
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
از مستی شب، زلف تو بی‌تاب نماید
از آتش می، لعل تو بی‌آب نماید
حسن تو ز آسیب نگاه هوس‌آلود
چون مجلس بر هم زده اسباب نماید
هر چشم زدن، آهوی ناخفته شب تو
اظهار خمار و هوس خواب نماید
مژگان تو در پیش سر افکنده ازین شرم
کر چشم تو آثار می‌ناب نماید
کیفیت امشب گذرا بوده که امروز
از رنج خمار این‌همه بی‌تاب نماید
چون اشک من آن خانه‌نشین پرده‌دری کرد
از شرم،‌ کنون چون در نایاب نماید
میلی شده پابسته آن زلف و به چشمش
مژگان تو چون خنجر قصاب نماید
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
با آنکه ز مستی خبر از خویش ندارد
سویم نظر از بیم بداندیش ندارد
تا دست تو را رحم نگیرد به شفاعت
لب تشنه شمشیر تو سر پیش ندارد
نام دگری تا به زبان نگذرد او را
شادم که شکایت ز بداندیش ندارد
گردید خجل از دل آزرده‌ام امروز
با آنکه خبر از جگرریش ندارد
با این‌همه آزردگی و این‌همه خواری
میلی گله‌ای زان بت بدکیش ندارد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
تا فاش شود راز دلم، بی‌خبری چند
گویند ازو بهر فریبم خبری چند
هر روز دهد حسن ترا رونق دیگر
کیفیت نظّاره صاحب‌نظری چند
یا منع کن ای ناصحش از رفتن هر بزم
یا درگذر از سرزنش دربه‌دری چند
آسودگی بزم وصالش ننماید
گر در ره این کعبه نباشد خطری چند
نشنیده جواب تو برم نامه برآید
بی‌تابی من بیند و سازد خبری چند
صد ناوک غیرت شکند در دل میلی
خاری که خلد در جگر بی‌جگری چند
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
... اهی چنین باشد
... اهی چنین باشد
فریب خویش دادن غایتی دارد، مرا تا کی
دگر تاب نشستن بر سر راهی چنین باشد
تکلف بر طرف، تا کی توان دیدن که بر رغمم
نکورویی چنان،‌ همراه بدراهی چنین باشد
من و آوارگی،‌ گر زندگی باشد، معاذاللّه
ز شهری کاندرو بیدادگر شاهی چنین باشد
چو ناگاه از تو بیدادی رسد، خود را دهم تسکین
که بی‌رحمی چنان، سهل است اگر گاهی چنین باشد
ز میلی غافل ای افسرده دم منشین که در یک دم
زند آتش به عالم هر که را آهی چنین باشد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
کدام شاه چنین کینه‌خواه می‌آید
که بوی فتنه ز گرد سپاه می‌آید
زمانه ساخته پامال، خاکساران را
که شهسوار من از گرد راه می‌آید
به هر طرف که نگه می‌کند، خدنگ بلا
به صد هزار دل بی‌گناه می‌آید
کمان ناز به بازو، کمند فتنه به دست
عنان فکنده سوی صیدگاه می‌آید
به ناامیدی آن غمزه‌ام مکش که دلم
به پای تیغ تو از یک نگاه می‌آید
غم تو بس که زد آتش به خرمن دلها
هزار جان به‌نظر دود آه می‌آید
خیال روی تو خرسند کرد میلی را
چنانکه بر سر ره گاه‌گاه می‌آید
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
گل خون بر سر خار مژه‌ام تیز آمد
باز در دل غم آن غمزه خونریز آمد
دشمنان باز به نامم چه گنه ساخته‌اند
که پیام تو به سویم گله‌آمیز آمد
باز هر لحظه به یاد تو دهد عربده‌ای
آه کاین می چه بلا عربده‌انگیز آمد
بود چون بوالهوسان را سر زلف تو به دست
دل ما در خم فتراک دلاویز آمد
مرعی شکر که تا آخر حسن تو نبود
که چها بر سر ما زان خط نوخیز آمد
برس ای مرگ و ز محرومی وصلم برهان
که به جان میلی بیمار ز پرهیز آمد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
دل چشم به راه یار ننهاد
بر وعده او مدار ننهاد
امروز خیال او هم از ناز
پا در دل بی‌قرار ننهاد
از دست جفای او، کسی دل
بر بودن این دیار ننهاد
تا پای تو در میان نیامد
جان رخت به یک کنار ننهاد
تا خون نگرفته بود دل را
سر در پی آن سوار ننهاد
ایام، بنای صبر ما را
چون عهد تو استوار ننهاد
تا با تو فتاد کار میلی
سر در سر کارو بار ننهاد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
ز مجلس دوست رفت و دشمن آمد
دلا منشین که وقت رفتن آمد
ز جا دشوار خیزم، بس که بی او
ز مژگان خون دل در دامن آمد
ز غمناکی، به گوشم صوت مطرب
ملال‌انگیزتر از شیون آمد
زد آتش آه دل در پنبه داغ
مرا برق بلا در خرمن آمد
به گردن بینمت خون جهانی
ترا دستی مگر در گردن آمد؟
مرا آن غمزه تیری بر جگر زد
کزان صد چاک در پیراهن آمد
نیامد، گر کسی رفت از پی دوست
وگر آمد، به کام دشمن آمد
ز من نشنیده میلی وز پی‌اش رفت
به آخر بر سر حرف من آمد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
سخنم را چو به بزم تو سری بگشایند
تا کنی گوش، پیام دگری بگشایند
قاصدان از تو شنیدند سخنها که ز شرم
نتوانند زبان در خبری بگشایند
در به در طلبت گشته‌ام و این هم نیست
که دری بهر چو من دربه‌دری بگشایند
مژده باد ای دل آزرده که این سنگدلان
در آزار بر آزرده‌تری بگشایند
دل صیاد وشان صید شود گر ز کمین
آهوان تو کمند نظری بگشایند
پرده بگشا که گل روی تو سیراب شود
گر بر آن تشنه‌لبان چشم‌تری بگشایند
تیر جور تو گر از سینه میلی بکشند
دری از غیب به خونین جگری بگشایند
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
آن‌چنان بدگمان که بود، نماند
در پی امتحان که بود، نماند
وعده‌اش بی‌وفا نماند، که بود
غمزه نامهربان که بود، نماند
زلف او سرکشی که کرد،‌ گذشت
چشم او سرگران که بود، نماند
آن نزاعی که غیر با ما داشت
پای او در میان که بود، نماند
ظاهراً با رقیب، یار مرا
التفات نهان که بود، نماند
غیر را هم ز ناشناسی حق
رنجشی بر زبان که بود، نماند
بر وفایش اگرچه ما را هم
احتمالی چنانکه بود، نماند
سر ما گر فتاد از فتراک
غیر هم در عنان که بود، نماند
من اگر از عنان او ماندم
با من آن نیم جان که بود، نماند
عمرها بر شکست میلی بود
شکرللّه هر آن که بود، نماند
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
جان فدای تو بوالهوس نکند
کار پروانه رامگس نکند
از چو من ناکسی کناره مکن
شعله پرهیز چون ز خس نکند
پیش دل خویش را به خواب مدار
که به اینها فسانه بس نکند
منم آن مرغ نیم‌جان که هنوز
طفلم آزاد از قفس نکند
گر فتد آفتاب در پی او
روی از سرکشی به پس نکند
نیست آن سرو مایل میلی
هیچ‌کس میل هیچکس نکند
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
آن پری چون زلف در پا می‌کشد
خلق را در دام سودا می‌کشد
می‌شوم آسوده گر دست اجل
از دلم تیر جفا وا می‌کشد
آه کز بیچارگیها مرگ هم
از سر بیمار غم، پا می‌کشد
دل هم آزاری اگر از دیده دید
انتقام خویش از ما می‌کشد
وه که میلی را دوا از یاد رفت
بس که درد ‌بی‌مدوا می‌کشد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
خدنگ تو چون ره به خون می‌برد
مرا بر سرره جنون می‌برد
به روز شکار تو تیر خدنگ
بشارت به صید زبون می‌برد
جنون بین که از بزم او همنشین
به صد انفعالم برون می‌برد
به جوش آید از رشک، خون دلم
چو بر لب می لاله‌گون می‌برد
به مستی خوشم،‌ تا نیابم خبر
که بختم ز بزم تو چون می‌برد
به فرمان جلاد مژگان او
مرا خون گرفته‌ست و خون می‌برد
دل از ناامیدی چو میلی مرا
ز کوی تو با صد فسون می‌برد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
بر یاد قدّ او چو می تاب می‌دهند
در دل هزار نخل بلا آب می‌دهند
هر شب هزار دیده به نوفان عشق تو
از گریه رخت خواب به سیلاب می‌دهند
مژگان و غمزه تو به گاه نگاه تیز
پیکان و پر به ناوک پرتاب می‌دهند
خوبان به غمزه از اجلم باز می‌خرند
از مرگ می‌کشند و به قصاب می‌دهند
در حیرتم ز خیل خیالت که شام مرگ
در تنگنای دیده ره خواب می‌دهند
سوز درون و ضعف تن و اضطراب دل
یاد از هلاک میلی بی‌تاب می‌دهند
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
عنان چو از پی صید زبون بگرداند
مرا که صید زبونم،‌ به خون بگرداند
ز بزم چون رود آن مست یک زمان بیرون
دلم هزار گمان در درون بگرداند
حجاب عشق دلم را به خویش نگذارد
وگرنه از تو کسی راه چون بگرداند؟
جنون نمی‌برد این غم ز خاطرم که مباد
غم تو راه ز اهل جنون بگرداند
منم به دست تو مرغی که طفل تا کشدش
هزار مرتبه در خاک و خون بگرداند
فکنده شاخ گلی شعله در دل میلی
کز آفتاب، رخ لاله‌گون بگرداند
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
قاصد کز تو به ما نامه نامی آورد
خط پایندگی عمر گرامی ‌آورد
نامه لطف کسی کز تو رسانید به ما
به تو از جانب ما خطّ غلامی می‌آورد
نیمه‌ای در قلم آرم مگر از قصه شوق
ورنه هرگز نتوانم به تمامی آورد
ز آتش شوق، جگر سوختگان دم نزنند
یوز دل را به زبان شمع ز خامی آورد
غیر تاثیر محبّت ...
یاد میلی به چنین گمشده نامی آورد