عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۹
ای روی تو شمع پردهٔ راز
در پردهٔ دل غم تو دمساز
بی مهر رخت برون نیاید
از باطن هیچ پرده آواز
از شوق تو میکند همه روز
خورشید درون پرده پرواز
هر جا که شگرف پرده بازی است
در پردهٔ زلف توست جانباز
در مجمع سرکشان عالم
چون زلف تو نیست یک سرافراز
خون دل من بریخت چشمت
پس گفت نهفته دار این راز
چون خونی بود غمزهٔ تو
شد سرخی غمزهٔ تو غماز
گفتی که چو زر عزیز مایی
زان همچو زرت نهیم در گاز
هرچه از تو رسد به جان پذیرم
این واسطه از میان بینداز
ما را به جنایتی که ما راست
خود زن به زنندگان مده باز
یک لحظه تو غمگسار ما باش
تا نوحهٔ تو کنیم آغاز
تا کی باشم من شکسته
در بادیهٔ تو در تک و تاز
گر وقت آمد به یک عنایت
این خانهٔ من ز شک بپرداز
بیش است به تو نیازمندیم
چندان که تو بیش میکنی ناز
عطار ز دیرگاه بی تو
بیچارهٔ توست، چارهای ساز
در پردهٔ دل غم تو دمساز
بی مهر رخت برون نیاید
از باطن هیچ پرده آواز
از شوق تو میکند همه روز
خورشید درون پرده پرواز
هر جا که شگرف پرده بازی است
در پردهٔ زلف توست جانباز
در مجمع سرکشان عالم
چون زلف تو نیست یک سرافراز
خون دل من بریخت چشمت
پس گفت نهفته دار این راز
چون خونی بود غمزهٔ تو
شد سرخی غمزهٔ تو غماز
گفتی که چو زر عزیز مایی
زان همچو زرت نهیم در گاز
هرچه از تو رسد به جان پذیرم
این واسطه از میان بینداز
ما را به جنایتی که ما راست
خود زن به زنندگان مده باز
یک لحظه تو غمگسار ما باش
تا نوحهٔ تو کنیم آغاز
تا کی باشم من شکسته
در بادیهٔ تو در تک و تاز
گر وقت آمد به یک عنایت
این خانهٔ من ز شک بپرداز
بیش است به تو نیازمندیم
چندان که تو بیش میکنی ناز
عطار ز دیرگاه بی تو
بیچارهٔ توست، چارهای ساز
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰
ای شیوهٔ تو کرشمه و ناز
تا چند کنی کرشمه آغاز
بستی در دیده از جهانم
بر روی تو دیده کی کنم باز
ای جان تو در اشتیاق میسوز
وی دیده در انتظار میساز
تا روز وصال در شب هجر
بر آتش غم چو شمع بگداز
در باز به عشق هرچه داری
در صف مقامران جانباز
پیمانهٔ هر دو کون درکش
یعنی که دو کون را برانداز
ای باز چو صید کون کردی
بازآی به دست شه چو شهباز
ای نوپر آشیان علوی
بر پر سوی آشیانه شو باز
گردون خرفی است بس زبون گیر
گیتی زنکی است بس فسون ساز
بر مرکب روح گرد راکب
زین بادیه تازیان برون تاز
چون غمزده قصهٔ غم خویش
با غمزه مگو که هست غماز
در مجلس کم زنان قدح نوش
در خلوت عاشقان طرب ساز
مقراض اجل گرت برد سر
چون شمع سر آور از دم گاز
خون خوار زمین گرت خورد خون
مانند نبات شو سرافراز
چون جوهر فرد باش یعنی
از خلق زمانه باش ممتاز
تا کی چون مقلدان غافل
تا چند چو غافلان پر آز
تا جان ندهی تو همچو عطار
بیرون مده از درون دل راز
تا چند کنی کرشمه آغاز
بستی در دیده از جهانم
بر روی تو دیده کی کنم باز
ای جان تو در اشتیاق میسوز
وی دیده در انتظار میساز
تا روز وصال در شب هجر
بر آتش غم چو شمع بگداز
در باز به عشق هرچه داری
در صف مقامران جانباز
پیمانهٔ هر دو کون درکش
یعنی که دو کون را برانداز
ای باز چو صید کون کردی
بازآی به دست شه چو شهباز
ای نوپر آشیان علوی
بر پر سوی آشیانه شو باز
گردون خرفی است بس زبون گیر
گیتی زنکی است بس فسون ساز
بر مرکب روح گرد راکب
زین بادیه تازیان برون تاز
چون غمزده قصهٔ غم خویش
با غمزه مگو که هست غماز
در مجلس کم زنان قدح نوش
در خلوت عاشقان طرب ساز
مقراض اجل گرت برد سر
چون شمع سر آور از دم گاز
خون خوار زمین گرت خورد خون
مانند نبات شو سرافراز
چون جوهر فرد باش یعنی
از خلق زمانه باش ممتاز
تا کی چون مقلدان غافل
تا چند چو غافلان پر آز
تا جان ندهی تو همچو عطار
بیرون مده از درون دل راز
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۱
ذرهای دوستی آن دمساز
بهتر از صد هزار ساله نماز
ذرهای دوستی بتافت از غیب
آسمان را فکند در تک و تاز
باز خورشید را که سلطانی است
ذرهای عشق میدهد پرواز
عشق اگر نیستی سر مویی
نه حقیقت بیافتی نه مجاز
ذرهای عشق زیر پردهٔ دل
برگشاید هزار پردهٔ راز
زیر هر پرده نقد تو گردد
هر زمان صد جهان پر از اعزاز
وی عجب زیر هر جهان که بود
صد جهان عشق افتدت ز آغاز
باز در هر جهان هزار جهان
میشود کشف در نشیب و فراز
گرچه هر لحظه صد جهان یابی
خویش را ذرهای نیابی باز
چون به یکدم تو گم شدی با خویش
چون توانی شد آگه از دمساز
تا تو هستی تو را به قطع او نیست
ور نهای فارغی ز ناز و نیاز
او تو را نیست تا تو آن خودی
با تو او نیست، اینت کار دراز
گر درین راه مرد کل طلبی
هرچه داری همه بکل درباز
میشنو از فرید حرف بلند
وز بد و نیک خانه میپرداز
بهتر از صد هزار ساله نماز
ذرهای دوستی بتافت از غیب
آسمان را فکند در تک و تاز
باز خورشید را که سلطانی است
ذرهای عشق میدهد پرواز
عشق اگر نیستی سر مویی
نه حقیقت بیافتی نه مجاز
ذرهای عشق زیر پردهٔ دل
برگشاید هزار پردهٔ راز
زیر هر پرده نقد تو گردد
هر زمان صد جهان پر از اعزاز
وی عجب زیر هر جهان که بود
صد جهان عشق افتدت ز آغاز
باز در هر جهان هزار جهان
میشود کشف در نشیب و فراز
گرچه هر لحظه صد جهان یابی
خویش را ذرهای نیابی باز
چون به یکدم تو گم شدی با خویش
چون توانی شد آگه از دمساز
تا تو هستی تو را به قطع او نیست
ور نهای فارغی ز ناز و نیاز
او تو را نیست تا تو آن خودی
با تو او نیست، اینت کار دراز
گر درین راه مرد کل طلبی
هرچه داری همه بکل درباز
میشنو از فرید حرف بلند
وز بد و نیک خانه میپرداز
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۲
جان ز مشک زلف دلم چون جگر مسوز
با من بساز و جانم ازین بیشتر مسوز
هر روز تا به شب چو ز عشق تو سوختم
هر شب چو شمع زار مرا تا سحر مسوز
مرغ توام به دست خودم دانهای فرست
زین بیش در هوای خودم بال و پر مسوز
چون آرزوی وصل توام خشک و تر بسوخت
در آتش فراق، خودم خشک و تر مسوز
چون دل ببردی و جگر من بسوختی
با دل بساز و بیش ازینم جگر مسوز
یکبارگی چو میبنسوزی مرا تمام
هر روزم از فراق به نوعی دگر مسوز
جانم که زآرزوی لبت همچو شمع سوخت
چون عود بیمشاهدهٔ آن شکر مسوز
عطار را اگر نظری بر تو اوفتد
این نیست ور بود نظرش در بصر مسوز
با من بساز و جانم ازین بیشتر مسوز
هر روز تا به شب چو ز عشق تو سوختم
هر شب چو شمع زار مرا تا سحر مسوز
مرغ توام به دست خودم دانهای فرست
زین بیش در هوای خودم بال و پر مسوز
چون آرزوی وصل توام خشک و تر بسوخت
در آتش فراق، خودم خشک و تر مسوز
چون دل ببردی و جگر من بسوختی
با دل بساز و بیش ازینم جگر مسوز
یکبارگی چو میبنسوزی مرا تمام
هر روزم از فراق به نوعی دگر مسوز
جانم که زآرزوی لبت همچو شمع سوخت
چون عود بیمشاهدهٔ آن شکر مسوز
عطار را اگر نظری بر تو اوفتد
این نیست ور بود نظرش در بصر مسوز
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۵
آفتاب عاشقان روی تو بس
قبلهٔ سرگشتگان کوی تو بس
ترکتاز هر دو عالم را به حکم
یک گره از زلف هندوی تو بس
آب حیوان را برای قوت جان
یک شکر از درج لولوی تو بس
جملهٔ عشاق را سرمایهها
طاق آوردن ز ابروی تو بس
صد سپاه عقل پیش اندیش را
یک خدنگ از جزع جادوی تو بس
شیرمردان را شکار آموختن
از خیال چشم آهوی تو بس
آنکه او بر باد خواهد داد دل
یک وزیدن بادش از سوی تو بس
در ره تاریک زلفت عقل را
روشنی یک ذره از روی تو بس
درگذشتم از سر هر دو جهان
زانکه ما را یک سر موی تو بس
گر ز عطارت بدی دیدی بپوش
عذر خواهش روی نیکوی تو بس
قبلهٔ سرگشتگان کوی تو بس
ترکتاز هر دو عالم را به حکم
یک گره از زلف هندوی تو بس
آب حیوان را برای قوت جان
یک شکر از درج لولوی تو بس
جملهٔ عشاق را سرمایهها
طاق آوردن ز ابروی تو بس
صد سپاه عقل پیش اندیش را
یک خدنگ از جزع جادوی تو بس
شیرمردان را شکار آموختن
از خیال چشم آهوی تو بس
آنکه او بر باد خواهد داد دل
یک وزیدن بادش از سوی تو بس
در ره تاریک زلفت عقل را
روشنی یک ذره از روی تو بس
درگذشتم از سر هر دو جهان
زانکه ما را یک سر موی تو بس
گر ز عطارت بدی دیدی بپوش
عذر خواهش روی نیکوی تو بس
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۶
در عشق روی او ز حدوث و قدم مپرس
گر مرد عاشقی ز وجود و عدم مپرس
مردانه بگذر از ازل و از ابد تمام
کم گوی از ازل ز ابد نیز هم مپرس
زین چار رکن چون بگذشتی حرم ببین
وانگاه دیده برکن و نیز از حرم مپرس
آنجا که نیست هستی توحید، هیچ نیست
زانجای درگذر به دمی و ز دم مپرس
لوح و قلم به قطع دماغ و زبان توست
لوح و قلم بدان و ز لوح و قلم مپرس
کرسی است سینهٔ تو و عرش است دل درو
وین هر دو نیست جز رقمی وز رقم مپرس
چون تو بدین مقام رسیدی دگر مباش
گم گرد در فنا و دگر بیش و کم مپرس
یک ذره سایه باش تو اینجا در آفتاب
اینجا چو تو نهای تو ز شادی و غم مپرس
هر چیز کان تو فهم کنی آن همه تویی
پس تا که تو تویی ز حدوث و قدم مپرس
عطار اگر رسیدی اینجایگاه تو
در لذت حقیقت خود از الم مپرس
گر مرد عاشقی ز وجود و عدم مپرس
مردانه بگذر از ازل و از ابد تمام
کم گوی از ازل ز ابد نیز هم مپرس
زین چار رکن چون بگذشتی حرم ببین
وانگاه دیده برکن و نیز از حرم مپرس
آنجا که نیست هستی توحید، هیچ نیست
زانجای درگذر به دمی و ز دم مپرس
لوح و قلم به قطع دماغ و زبان توست
لوح و قلم بدان و ز لوح و قلم مپرس
کرسی است سینهٔ تو و عرش است دل درو
وین هر دو نیست جز رقمی وز رقم مپرس
چون تو بدین مقام رسیدی دگر مباش
گم گرد در فنا و دگر بیش و کم مپرس
یک ذره سایه باش تو اینجا در آفتاب
اینجا چو تو نهای تو ز شادی و غم مپرس
هر چیز کان تو فهم کنی آن همه تویی
پس تا که تو تویی ز حدوث و قدم مپرس
عطار اگر رسیدی اینجایگاه تو
در لذت حقیقت خود از الم مپرس
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۸
ای دل اگر عاشقی از پی دلدار باش
بر در دل روز و شب منتظر یار باش
دلبر تو دایما بر در دل حاضر است
رو در دل برگشای حاضر و بیدار باش
دیدهٔ جان روی او تا بنبیند عیان
در طلب روی او روی به دیوار باش
ناحیت دل گرفت لشگر غوغای نفس
پس تو اگر عاشقی عاشق هشیار باش
نیست کس آگه که یار کی بنماید جمال
لیک تو باری به نقد ساختهٔ کار باش
در ره او هرچه هست تا دل و جان نفقه کن
تو به یکی زندهای از همه بیزار باش
گر دل و جان تو را در بقا آرزوست
دم مزن و در فنا همدم عطار باش
بر در دل روز و شب منتظر یار باش
دلبر تو دایما بر در دل حاضر است
رو در دل برگشای حاضر و بیدار باش
دیدهٔ جان روی او تا بنبیند عیان
در طلب روی او روی به دیوار باش
ناحیت دل گرفت لشگر غوغای نفس
پس تو اگر عاشقی عاشق هشیار باش
نیست کس آگه که یار کی بنماید جمال
لیک تو باری به نقد ساختهٔ کار باش
در ره او هرچه هست تا دل و جان نفقه کن
تو به یکی زندهای از همه بیزار باش
گر دل و جان تو را در بقا آرزوست
دم مزن و در فنا همدم عطار باش
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱
در عشق تو من توام تو من باش
یک پیرهن است گو دو تن باش
چون یک تن را هزار جان هست
گو یک جان را هزار تن باش
نی نی که نه یک تن و نه یک جانست
هیچند همه تو خویشتن باش
چون جمله یکی است در حقیقت
گو یک تن را دو پیرهن باش
جانا همه آن تو شدم من
من آن توام تو آن من باش
ای دل به میان این سخن در
مانندهٔ مرده در کفن باش
چون سوسن ده زبان درین سر
میدار زبان و بی سخن باش
یک رمز مگوی لیک چون گل
میخند خوش و همه دهن باش
گر گویندت که کافری چیست
گو عاشق زلف پر شکن باش
ور پرسندت که چیست ایمان
گو روی ببین و نعرهزن باش
گر روی بدین حدیث داری
چون ابراهیم بتشکن باش
ور گویندت ببایدت سوخت
تو خود ز برای سوختن باش
ور کشتن تو دهند فتوی
در کشتن خود به تاختن باش
مانند حسین بر سر دار
در کشتن و سوختن حسن باش
انگشتزن فنای خود شو
وانگشت نمای مرد و زن باش
گه ماده و گاه نر چه باشی
گر مرغی ویی نه چون زغن باش
انجام ره تو گفت عطار
رسوای هزار انجمن باش
یک پیرهن است گو دو تن باش
چون یک تن را هزار جان هست
گو یک جان را هزار تن باش
نی نی که نه یک تن و نه یک جانست
هیچند همه تو خویشتن باش
چون جمله یکی است در حقیقت
گو یک تن را دو پیرهن باش
جانا همه آن تو شدم من
من آن توام تو آن من باش
ای دل به میان این سخن در
مانندهٔ مرده در کفن باش
چون سوسن ده زبان درین سر
میدار زبان و بی سخن باش
یک رمز مگوی لیک چون گل
میخند خوش و همه دهن باش
گر گویندت که کافری چیست
گو عاشق زلف پر شکن باش
ور پرسندت که چیست ایمان
گو روی ببین و نعرهزن باش
گر روی بدین حدیث داری
چون ابراهیم بتشکن باش
ور گویندت ببایدت سوخت
تو خود ز برای سوختن باش
ور کشتن تو دهند فتوی
در کشتن خود به تاختن باش
مانند حسین بر سر دار
در کشتن و سوختن حسن باش
انگشتزن فنای خود شو
وانگشت نمای مرد و زن باش
گه ماده و گاه نر چه باشی
گر مرغی ویی نه چون زغن باش
انجام ره تو گفت عطار
رسوای هزار انجمن باش
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳
دستم نرسد به زلف چون شستش
در پای از آن فتادم از دستش
گر مرغ هوای او شوم شاید
صد دام معنبر است در شستش
از لب ندهد میی و میداند
مخموری من ز نرگس مستش
بیچاره دلم که چشم مست او
صد توبه به یک کرشمه بشکستش
بشکفت گل رخش به زیبایی
غنچه ز میان جان کمر بستش
از بس که بریخت مشک از زلفش
چون خاک به زیر پای شد پستش
چون بود بتی چنان که در عالم
بپرستندش که جای آن هستش
یک یک سر موی من همی گوید
رویش بنگر که گفت مپرستش
نی نی که نقاب بر نمیدارد
تا سجده نمیکنند پیوستش
عطار دلی که داشت در عشقش
برخاست اومید و نیست بنشستش
در پای از آن فتادم از دستش
گر مرغ هوای او شوم شاید
صد دام معنبر است در شستش
از لب ندهد میی و میداند
مخموری من ز نرگس مستش
بیچاره دلم که چشم مست او
صد توبه به یک کرشمه بشکستش
بشکفت گل رخش به زیبایی
غنچه ز میان جان کمر بستش
از بس که بریخت مشک از زلفش
چون خاک به زیر پای شد پستش
چون بود بتی چنان که در عالم
بپرستندش که جای آن هستش
یک یک سر موی من همی گوید
رویش بنگر که گفت مپرستش
نی نی که نقاب بر نمیدارد
تا سجده نمیکنند پیوستش
عطار دلی که داشت در عشقش
برخاست اومید و نیست بنشستش
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۴
بیچاره دلم که نرگس مستش
صد توبه به یک کرشمه بشکستش
از شوق رخش چو مست شد چشمش
از من چه عجب اگر شوم مستش
دستآویزی شگرف میبینم
هفتاد و دو فرقه را خم شستش
خورشید که دست برد در خوبی
نتواند ریخت آب بر دستش
چون ماه که رخش حسن میتازد
صد غاشیهکش به دلبری هسش
صد جان باید به هر دمم تا من
بر فرق کنم نثار پیوستش
جانا دل من که مرغ دام توست
از دام تو دست کی دهد جستش
عقلی که گرهگشای خلق آمد
سودای رخ تو رخت بربستش
عطار به تحفه گر فرستد جان
فریاد همی کند که مفرستش
صد توبه به یک کرشمه بشکستش
از شوق رخش چو مست شد چشمش
از من چه عجب اگر شوم مستش
دستآویزی شگرف میبینم
هفتاد و دو فرقه را خم شستش
خورشید که دست برد در خوبی
نتواند ریخت آب بر دستش
چون ماه که رخش حسن میتازد
صد غاشیهکش به دلبری هسش
صد جان باید به هر دمم تا من
بر فرق کنم نثار پیوستش
جانا دل من که مرغ دام توست
از دام تو دست کی دهد جستش
عقلی که گرهگشای خلق آمد
سودای رخ تو رخت بربستش
عطار به تحفه گر فرستد جان
فریاد همی کند که مفرستش
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۵
اگر دلم ببرد یار دلبری رسدش
وگر بپروردم بندهپروری رسدش
ز بس که من سر او دارم از قدم تا فرق
گرم چو شمع بسوزد به سرسری رسدش
سفید کاری صبح رخش جهان بگرفت
چو شب به طره طلسم سیهگری رسدش
چو آفتاب رخش نور بخش اسلام است
اگر ز زلف نهد رسم کافری رسدش
چو پشت لشکر حسن است روی صف شکنش
اگر به عمد کند قصد لشکری رسدش
بدید بیخبری روی او و گفت امروز
به حکم با مه گردون برابری رسدش
صد آفتاب مرا روشن است کین ساعت
نطاق بسته چو جوزا به چاکری رسدش
چو هست چشمهٔ حیوان زکاتخواه لبش
اگر قیام کند در سکندری رسدش
سکندری چه بود با لب چو آب حیات
که گر چو خضر رود در پیمبری رسدش
فرید چون ز لب لعل او سخن گوید
نثار در و گهر در سخنوری رسدش
وگر بپروردم بندهپروری رسدش
ز بس که من سر او دارم از قدم تا فرق
گرم چو شمع بسوزد به سرسری رسدش
سفید کاری صبح رخش جهان بگرفت
چو شب به طره طلسم سیهگری رسدش
چو آفتاب رخش نور بخش اسلام است
اگر ز زلف نهد رسم کافری رسدش
چو پشت لشکر حسن است روی صف شکنش
اگر به عمد کند قصد لشکری رسدش
بدید بیخبری روی او و گفت امروز
به حکم با مه گردون برابری رسدش
صد آفتاب مرا روشن است کین ساعت
نطاق بسته چو جوزا به چاکری رسدش
چو هست چشمهٔ حیوان زکاتخواه لبش
اگر قیام کند در سکندری رسدش
سکندری چه بود با لب چو آب حیات
که گر چو خضر رود در پیمبری رسدش
فرید چون ز لب لعل او سخن گوید
نثار در و گهر در سخنوری رسدش
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۸
عاشقی نه دل نه دین میبایدش
من چنینم چون چنین میبایدش
هر کجا رویی چو ماه آسمان است
پیش رویش بر زمین میبایدش
زن صفت هرگز نبیند آستانش
مرد جان در آستین میبایدش
میکشد هر روز عاشق صد هزار
این چه باشد بیش ازین میبایدش
شادمانی از غرور است از غرور
دایما اندوهگین میبایدش
برهم افتاده هزاران عرش هست
حجره از قلب حزین میبایدش
در ره عشقش چو آتش گرم خیز
زانکه آتش همنشین میبایدش
سر گنج او به خامی کس نیافت
سوز عشق و درد دین میبایدش
آه سرد از نفس خام آید پدید
آه گرم آتشین میبایدش
آن امانت کان دو عالم برنتافت
هست صد عالم امین میبایدش
گنج عشقش گر ندیدی کور شو
زانکه کوری راهبین میبایدش
سر گنج او همه عالم پر است
اهل آن گنج یقین میبایدش
میتواند داد هر دم خرمنی
لیک مرد خوشه چین میبایدش
شرق تا غرب جهان خوان مینهد
و از تو یک نان جوین میبایدش
اوست شاه تاج بخش اما ایاز
در میان پوستین میبایدش
گنجها بخشید و از تو وام خواست
تا شوی گستاخ این میبایدش
امتحان را زلف هر دم کژ کند
زانکه عاشق راستین میبایدش
نه فلک فیروزهای از کان اوست
وز دل تو یک نگین میبایدش
دست کس بر دامن او کی رسد
لیک خلقی در کمین میبایدش
عاشقان را دست و پای از کار شد
ای عجب مرد آهنین میبایدش
آفتابی ای عجب با ما بهم
جای چرخ چارمین میبایدش
ذرهای را بار میندهد ولیک
ذره ذره زیر زین میبایدش
پای بگسل از دو عالم ای فرید
کین قدر حبل المتین میبایدش
من چنینم چون چنین میبایدش
هر کجا رویی چو ماه آسمان است
پیش رویش بر زمین میبایدش
زن صفت هرگز نبیند آستانش
مرد جان در آستین میبایدش
میکشد هر روز عاشق صد هزار
این چه باشد بیش ازین میبایدش
شادمانی از غرور است از غرور
دایما اندوهگین میبایدش
برهم افتاده هزاران عرش هست
حجره از قلب حزین میبایدش
در ره عشقش چو آتش گرم خیز
زانکه آتش همنشین میبایدش
سر گنج او به خامی کس نیافت
سوز عشق و درد دین میبایدش
آه سرد از نفس خام آید پدید
آه گرم آتشین میبایدش
آن امانت کان دو عالم برنتافت
هست صد عالم امین میبایدش
گنج عشقش گر ندیدی کور شو
زانکه کوری راهبین میبایدش
سر گنج او همه عالم پر است
اهل آن گنج یقین میبایدش
میتواند داد هر دم خرمنی
لیک مرد خوشه چین میبایدش
شرق تا غرب جهان خوان مینهد
و از تو یک نان جوین میبایدش
اوست شاه تاج بخش اما ایاز
در میان پوستین میبایدش
گنجها بخشید و از تو وام خواست
تا شوی گستاخ این میبایدش
امتحان را زلف هر دم کژ کند
زانکه عاشق راستین میبایدش
نه فلک فیروزهای از کان اوست
وز دل تو یک نگین میبایدش
دست کس بر دامن او کی رسد
لیک خلقی در کمین میبایدش
عاشقان را دست و پای از کار شد
ای عجب مرد آهنین میبایدش
آفتابی ای عجب با ما بهم
جای چرخ چارمین میبایدش
ذرهای را بار میندهد ولیک
ذره ذره زیر زین میبایدش
پای بگسل از دو عالم ای فرید
کین قدر حبل المتین میبایدش
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۹
چون دربسته است درج ناپدیدش
به یک بوسه توان کرد کلیدش
شکر دارد لبش هرگز نمیری
اگر یک ذره بتوانی چشیدش
ندید از خود سر یک موی بر جای
کسی کز دور و از نزدیک دیدش
مگر طراری بسیار میکرد
کمند طرهاش زان سر بریدش
اگر نبود کمند طرهٔ او
که یارد سوی خود هرگز کشیدش
اگرچه او جهان بفروخت بر من
به صد جان جان پرخونم خریدش
ز جان بیزار شو در عشق جانان
اگر خواهی به جای جان گزیدش
دلم جایی رسید از عشق رویش
که کار از غم به جان خواهد رسیدش
اگر بر گویم ای عطار آن غم
کزو دل خورد نتوانی شنیدش
به یک بوسه توان کرد کلیدش
شکر دارد لبش هرگز نمیری
اگر یک ذره بتوانی چشیدش
ندید از خود سر یک موی بر جای
کسی کز دور و از نزدیک دیدش
مگر طراری بسیار میکرد
کمند طرهاش زان سر بریدش
اگر نبود کمند طرهٔ او
که یارد سوی خود هرگز کشیدش
اگرچه او جهان بفروخت بر من
به صد جان جان پرخونم خریدش
ز جان بیزار شو در عشق جانان
اگر خواهی به جای جان گزیدش
دلم جایی رسید از عشق رویش
که کار از غم به جان خواهد رسیدش
اگر بر گویم ای عطار آن غم
کزو دل خورد نتوانی شنیدش
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۰
بنمود رخ از پرده، دل گشت گرفتارش
دانی که کجا شد دل در زلف نگونسارش
از بس که سر زلفش در خون دل من شد
در نافهٔ زلف او دل گشت جگرخوارش
چون مشک و جگر دید او در ناک دهی آمد
ناک از چه دهد آخر خاکی شده عطارش
ای کاش چو دل برد او بارش دهدی باری
چون بار دهد دل را چون دل ندهد بارش
جانا چو دلم دارد درد از سر زلف تو
بگذار در آن دردش وز دست بمگذارش
بردی دلم و پایش بستی به سر زلفت
دل باز نمیخواهم اما تو نکو دارش
تا بو که به دست آرم یک ذره وصال تو
جان میبفروشم من کس نیست خریدارش
چون نیست وصالت را در کون خریداری
عطار کجا افتد یک ذره سزاوارش
دانی که کجا شد دل در زلف نگونسارش
از بس که سر زلفش در خون دل من شد
در نافهٔ زلف او دل گشت جگرخوارش
چون مشک و جگر دید او در ناک دهی آمد
ناک از چه دهد آخر خاکی شده عطارش
ای کاش چو دل برد او بارش دهدی باری
چون بار دهد دل را چون دل ندهد بارش
جانا چو دلم دارد درد از سر زلف تو
بگذار در آن دردش وز دست بمگذارش
بردی دلم و پایش بستی به سر زلفت
دل باز نمیخواهم اما تو نکو دارش
تا بو که به دست آرم یک ذره وصال تو
جان میبفروشم من کس نیست خریدارش
چون نیست وصالت را در کون خریداری
عطار کجا افتد یک ذره سزاوارش
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۴
ای ز عشقت این دل دیوانه خوش
جان و دردت هر دو در یک خانه خوش
گر وصال است از تو قسمم گر فراق
هست هر دو بر من دیوانه خوش
من چنان در عشق غرقم کز توام
هم غرامت هست و هم شکرانه خوش
دل بسی افسانهٔ وصل تو گفت
تا که شد در خواب ازین افسانه خوش
گر تو ای دل عاشقی پروانهوار
از سر جان درگذر مردانه خوش
نه که جان درباختن کار تو نیست
جان فشاندن هست از پروانه خوش
قرب سلطان جوی و پروانه مجوی
روستایی باشد از پروانه خوش
گر تو مرد آشنایی چون شوی
از شرابی همچو آن بیگانه خوش
هر که صد دریا ندارد حوصله
تا ابد گردد به یک پیمانه خوش
مرد این ره آن زمانی کز دو کون
مفلسی باشی درین ویرانه خوش
تو از آن مرغان مدان عطار را
کز دو عالم آیدش یک دانه خوش
جان و دردت هر دو در یک خانه خوش
گر وصال است از تو قسمم گر فراق
هست هر دو بر من دیوانه خوش
من چنان در عشق غرقم کز توام
هم غرامت هست و هم شکرانه خوش
دل بسی افسانهٔ وصل تو گفت
تا که شد در خواب ازین افسانه خوش
گر تو ای دل عاشقی پروانهوار
از سر جان درگذر مردانه خوش
نه که جان درباختن کار تو نیست
جان فشاندن هست از پروانه خوش
قرب سلطان جوی و پروانه مجوی
روستایی باشد از پروانه خوش
گر تو مرد آشنایی چون شوی
از شرابی همچو آن بیگانه خوش
هر که صد دریا ندارد حوصله
تا ابد گردد به یک پیمانه خوش
مرد این ره آن زمانی کز دو کون
مفلسی باشی درین ویرانه خوش
تو از آن مرغان مدان عطار را
کز دو عالم آیدش یک دانه خوش
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۵
میشد سر زلف در زمین کش
چون شرح دهم تو را که آن خوش
از تیزی و تازگی که او بود
گویی همه آب بود و آتش
پر کرده ز چشم نرگسینش
از تیر جفا هزار ترکش
زیر قدشم هزار مشتاق
از مردم دیده کرده مفرش
جان همه کاملان ز زلفش
همچون سر زلف او مشوش
روی همه عاشقان ز عشقش
از خون جگر شده منقش
گل چهره و گل فشان و گل بوی
مه طلعت و مه جبین و مهوش
صد تشنه ز خون دیده سیراب
از دشنهٔ چشم آن پریوش
گه دل گه جان خروش میکرد
کای غالیه زلف زلف برکش
عطار ز زلف دلکش او
تا حشر فتاده در کشاکش
چون شرح دهم تو را که آن خوش
از تیزی و تازگی که او بود
گویی همه آب بود و آتش
پر کرده ز چشم نرگسینش
از تیر جفا هزار ترکش
زیر قدشم هزار مشتاق
از مردم دیده کرده مفرش
جان همه کاملان ز زلفش
همچون سر زلف او مشوش
روی همه عاشقان ز عشقش
از خون جگر شده منقش
گل چهره و گل فشان و گل بوی
مه طلعت و مه جبین و مهوش
صد تشنه ز خون دیده سیراب
از دشنهٔ چشم آن پریوش
گه دل گه جان خروش میکرد
کای غالیه زلف زلف برکش
عطار ز زلف دلکش او
تا حشر فتاده در کشاکش
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۷
ترسا بچهٔ شکر لبم دوش
صد حلقهٔ زلف در بناگوش
صد پیر قوی به حلقه میداشت
زان حلقهٔ زلف حلقه در گوش
آمد بر من شراب در دست
گفتا که به یاد من کن این نوش
در پرده اگر حریف مایی
چون مینوشی خموش و مخروش
زیرا که دلی نگشت گویا
تا مرد زبان نکرد خاموش
دل چون بشنود این سخن زود
ناخورده شراب گشت مدهوش
چون بستدم آن شراب و خوردم
در سینهٔ من فتاد صد جوش
دادم همه نام و ننگ بر باد
کردم همه نیک و بد فراموش
از دست بشد مرا دل و جان
وز پای درآمدم تن و توش
یک قطره از آن شراب مشکل
آورد دو عالمم در آغوش
یک ذره سواد فقر در تافت
شد هر دو جهان از آن سیهپوش
جانم ز سر دو کون برخاست
در شیوهٔ فقر شد وفا کوش
هر که بخرد به جان و دل فقر
بر جان و دلش دو کون بفروش
ور دین تو نیست دین عطار
کفر آیدت این حدیث منیوش
صد حلقهٔ زلف در بناگوش
صد پیر قوی به حلقه میداشت
زان حلقهٔ زلف حلقه در گوش
آمد بر من شراب در دست
گفتا که به یاد من کن این نوش
در پرده اگر حریف مایی
چون مینوشی خموش و مخروش
زیرا که دلی نگشت گویا
تا مرد زبان نکرد خاموش
دل چون بشنود این سخن زود
ناخورده شراب گشت مدهوش
چون بستدم آن شراب و خوردم
در سینهٔ من فتاد صد جوش
دادم همه نام و ننگ بر باد
کردم همه نیک و بد فراموش
از دست بشد مرا دل و جان
وز پای درآمدم تن و توش
یک قطره از آن شراب مشکل
آورد دو عالمم در آغوش
یک ذره سواد فقر در تافت
شد هر دو جهان از آن سیهپوش
جانم ز سر دو کون برخاست
در شیوهٔ فقر شد وفا کوش
هر که بخرد به جان و دل فقر
بر جان و دلش دو کون بفروش
ور دین تو نیست دین عطار
کفر آیدت این حدیث منیوش
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۹
دلی کامد ز عشق دوست در جوش
بماند تا قیامت مست و مدهوش
ز بسیاری که یاد آرد ز معشوق
کند یکبارگی خود را فراموش
بر اومید وصال دوست هر دم
قدحها زهر ناکامی کند نوش
برون آید ز جمع خود نمایان
بیندازد ردای و فوطه از دوش
اگر بی دوست یک دم زو برآید
شود در ماتم آن دم سیهپوش
فروماند زبان او ز گفتن
بماند تا ابد حیران و خاموش
درین اندیشه هرگز نیز دیگر
بننشیند دل عطار از جوش
بماند تا قیامت مست و مدهوش
ز بسیاری که یاد آرد ز معشوق
کند یکبارگی خود را فراموش
بر اومید وصال دوست هر دم
قدحها زهر ناکامی کند نوش
برون آید ز جمع خود نمایان
بیندازد ردای و فوطه از دوش
اگر بی دوست یک دم زو برآید
شود در ماتم آن دم سیهپوش
فروماند زبان او ز گفتن
بماند تا ابد حیران و خاموش
درین اندیشه هرگز نیز دیگر
بننشیند دل عطار از جوش
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۱
دلا در سر عشق از سر میندیش
بده جان و ز جان دیگر میندیش
چو سر در کار و جان در یار بازی
خوشی خویش ازین خوشتر میندیش
رسن از زلف جانان ساز جان را
وزین فیروزهگون چنبر میندیش
چو پروانه گرت پر سوزد آن شمع
به پهلو میرو و از پر میندیش
چو عشاق را نه کفر است و نه ایمان
ز کار مؤمن و کافر میندیش
مقامرخانهٔ رندان طلب کن
سر اندر باز و از افسر میندیش
چو سر در باختی بشناختی سر
چو سر بشناختی از سر میندیش
همه بتها چو ابراهیم بشکن
هم از آذر هم از آزر میندیش
چو آن حلاج برکش پنبه از گوش
هم از دار و هم از منبر میندیش
اگر عشقت بسوزد بر سر دار
دهد بر باد خاکستر میندیش
چو انگشت سیهرو گشت اخگر
تو آن انگشت جز اخگر میندیش
چو می با ساغر صافی یکی گشت
دویی گم شد می و ساغر میندیش
چو مس در زر گدازد مرد صراف
مس آنجا زر بود جز زر میندیش
مشو اینجا حلولی لیکن این رمز
جز استغراق در دلبر میندیش
اگر خواهی که گوهر بیابی
درین دریا به جز گوهر میندیش
بسی کشتی جان بر خشک راندی
تو کشتی ران ز خشک و تر میندیش
چنان فربه نهای تو هم درین کار
اگر صیدی فتد لاغر میندیش
چو تو دایم به پهنا میشوی باز
ازین وادی پهناور میندیش
درین دریای پر گرداب حسرت
کس از عطار حیرانتر میندیش
بده جان و ز جان دیگر میندیش
چو سر در کار و جان در یار بازی
خوشی خویش ازین خوشتر میندیش
رسن از زلف جانان ساز جان را
وزین فیروزهگون چنبر میندیش
چو پروانه گرت پر سوزد آن شمع
به پهلو میرو و از پر میندیش
چو عشاق را نه کفر است و نه ایمان
ز کار مؤمن و کافر میندیش
مقامرخانهٔ رندان طلب کن
سر اندر باز و از افسر میندیش
چو سر در باختی بشناختی سر
چو سر بشناختی از سر میندیش
همه بتها چو ابراهیم بشکن
هم از آذر هم از آزر میندیش
چو آن حلاج برکش پنبه از گوش
هم از دار و هم از منبر میندیش
اگر عشقت بسوزد بر سر دار
دهد بر باد خاکستر میندیش
چو انگشت سیهرو گشت اخگر
تو آن انگشت جز اخگر میندیش
چو می با ساغر صافی یکی گشت
دویی گم شد می و ساغر میندیش
چو مس در زر گدازد مرد صراف
مس آنجا زر بود جز زر میندیش
مشو اینجا حلولی لیکن این رمز
جز استغراق در دلبر میندیش
اگر خواهی که گوهر بیابی
درین دریا به جز گوهر میندیش
بسی کشتی جان بر خشک راندی
تو کشتی ران ز خشک و تر میندیش
چنان فربه نهای تو هم درین کار
اگر صیدی فتد لاغر میندیش
چو تو دایم به پهنا میشوی باز
ازین وادی پهناور میندیش
درین دریای پر گرداب حسرت
کس از عطار حیرانتر میندیش
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۲
هر که هست اندر پی بهبود خویش
دور افتادست از مقصود خویش
تو ایازی پوستین را یاد دار
تا نیفتی دور از محمود خویش
عاشقی باید که بر هم سوزد او
عالمی از آه خون آلود خویش
نیست از تو یک نفس خشنود دوست
تا تو هستی یک نفس خشنود خویش
زاهد افسرده چوب سنجد است
خوش بسوز ای عاشق اکنون عود خویش
حلقهٔ معشوق گیر و وقف کن
بر در او جان غم فرسود خویش
چون درین سودا زیان از سود به
پس درین سودا زیان کن سود خویش
تا کی از بود تو و نابود تو
درگذر از بود و از نابود خویش
آتشی در هستی تاریک زن
پس برون آی از میان دود خویش
گر فنا گردی چو عطار از وجود
فال گیر از طالع مسعود خویش
دور افتادست از مقصود خویش
تو ایازی پوستین را یاد دار
تا نیفتی دور از محمود خویش
عاشقی باید که بر هم سوزد او
عالمی از آه خون آلود خویش
نیست از تو یک نفس خشنود دوست
تا تو هستی یک نفس خشنود خویش
زاهد افسرده چوب سنجد است
خوش بسوز ای عاشق اکنون عود خویش
حلقهٔ معشوق گیر و وقف کن
بر در او جان غم فرسود خویش
چون درین سودا زیان از سود به
پس درین سودا زیان کن سود خویش
تا کی از بود تو و نابود تو
درگذر از بود و از نابود خویش
آتشی در هستی تاریک زن
پس برون آی از میان دود خویش
گر فنا گردی چو عطار از وجود
فال گیر از طالع مسعود خویش