عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۳۶
زخط عذار تو بی آب وتاب خواهد شد
زهاله ماه تو پا در در رکاب خواهد شد
رخی که در جگر لاله خون ازومی سوخت
سیاه روزتر از مشک ناب خواهد شد
لبی که از سخنش می چکید آب حیات
جگر گداز چو موج سراب خواهد شد
دلی که پشت به کوه گران زسختی داشت
زسیل اشک ندامت خراب خواهد شد
زبرگزیر خزان آفتاب طلعت تو
شکسته رنگتر از ماهتاب خواهد شد
زخط ستاره خال تو می رودبه وبال
خمار چشم مبدل به خواب خواهد شد
کمند زلف تو با آن درازدستها
چو خال یک گره از پیچ وتاب خواهد شد
ز دستبرد خط سبز تیغ غمزه تو
به زیر پرده نگار آب خواهد شد
دل سیاه تو چون داغ لاله سیراب
به آتش جگر خود کباب خواهد شد
زخط زمانه ترا می کشد به پای حساب
تلافی ستم بی حساب خواهد شد
رخی که صائب ازودیده شد نگارستان
سیاه روز چو پر غراب خواهد شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۴۰
ز باده چهره ساقی جهان دیگر شد
زقطره های عرق گلستان دیگر شد
نظر ز روی عرقناک او دهم چون آب
که قطره قطره مرا دیده بان دیگر شد
ز سایه ای که به رویش فکند حلقه زلف
برای بوسه گرفتن دهان دیگر شد
تنم ز سنگ ملامت کبود شد هرجا
من فلک زده را آسمان دیگر شد
فغان که قامت خم گشته از نگون بختی
برای تیر حوادث کمان دیگر شد
ز بی بضاعتی خویشتن به این شادم
که راهزن به رهم کاروان دیگر شد
به من عداوت دشمن چه می تواند کرد
که گرگ در رمه من شبان دیگر شد
به گرد من چه خیال است برق وباد رسد
که دست رفته ز کارم عنان دیگر شد
مرا به راه تو هر سختیی که پیش آمد
دلیل دیگر وسنگ نشان دیگر شد
به آشیان ز قفس بازگشت نیست مرا
که خار خار مرا آشیان دیگر شد
چه لازم است برآیم ز خویشتن صائب
مرا که هر کف خاکی جهان دیگر شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۵۹
مرا جلای دل از چشم خونفشان باشد
که آب صیقل خاک است تا روان باشد
مده غبار به خاطر زخاکساری راه
که چشم صدرنشینان بر آستان باشد
به بلبلی که بدآموز شد به کنج قفس
زبان مار خس وخار آشیان باشد
درازدستی شیطان ز دل سیاهی ماست
چراغ دزد به شب خواب پاسبان باشد
گشاد در گره بستگی است دل خوش دار
که لال را زده انگشت ترجمان باشد
خوشا کسی که درین خارزار دامنگیر
چو باد تند وچو برق آتشین عنان باشد
تنور سرد محال است نان به خود گیرد
چسان علاقه زپیری مرا به جان باشد
غم مرا دگران بیش می خورند از من
همیشه روزی من رزق دیگران باشد
خوشم چو سروبه بی حاصلی درین بستان
که بی بری خط آزادی از خزان باشد
به جان اگر دگران راست زندگانی صائب
حیات من به ملاقات دوستان باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۶۳
مرا امید نشاط از سپهر چون باشد
که ماه عید در او نعل واژگون باشد
چه خون که در دل نظارگی کند نگهش
بیاض نرگس چشمی که لاله گون باشد
عرق ز روی تو بی اختیار می ریزد
در آفتاب قیامت ستاره چون باشد
زبان عقل در اوصاف عشق کوتاه است
که صبحدم علم شمع سرنگون باشد
چنان که تنگی دلها به فراخور عقل
گشاد سینه به اندازه جنون باشد
فریب ساحل ازین بحر بیکنار مخور
که هر سفینه در او نعل واژگون باشد
چرا چولاله کنم شکوه تنک ظرفی
مرا که داغ درون زینت برون باشد
ز سنگ لاله دلمرده خیمه بیرون زد
چراغ زنده دلان زیر خاک چون باشد
فغان که دیده رهبرشناس نیست ترا
وگرنه ذره به خورشید رهنمون باشد
کجا زناله صائب دلت به درد آید؟
وگرنه که گوش به آواز ارغنون باشد
غنیمت است که غمخانه جهان صائب
غمی نداشت که از صبر ما فزون باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۶۶
به چشم من گل وخار چمن یکی باشد
نوای بلبل وصوت زغن یکی باشد
تو از نوای مخالف ز راست بیخبری
وگرنه نغمه سرادر چمن یکی باشد
ترا تعدد اخوان فکنده است به چاه
وگرنه یوسف گل پیرهن یکی باشد
یکی است پیش سبکروح زندگانی ومرگ
که صبح را کفن وپیرهن یکی باشد
به توتیا چه کنم چشم خود چوسرمه سیاه
مرا که ساختن وسوختن یکی باشد
مرا که خلق نیاید به دیده حق بین
حضور خلوت با انجمن یکی باشد
رخ چو آینه گرداندن است بی صورت
ترا که طوطی شیرین سخن یکی باشد
فغان که در حرم وصل بار همچو سپند
مرا نشستن و برخاستن یکی باشد
دل دونیم ز عاشق دلیل یکرنگی است
که خامه دو زبان را سخن یکی باشد
به چشم هرکه رمیده است از جهان صائب
زمین غربت وخاک وطن یکی باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۹۲
به زلف سنبل وخط بنفشه کی پیچم
مرا که ذوق پریشانی دماغ نماند
چه سیل بود که از کوهسار حادثه ریخت
که در فضای زمین گوشه فراغ نماند
مباد چشم بدی در کمین عشرت کس
نمک به زخم من از چشم شور داغ نماند
دگر کسی ز کریمان چه طرف بربندد
درین زمانه که دست ودل ایاغ نماند
در آن حریم که صائب چراغ کلک افروخت
ز پرفشانی پروانه یک چراغ نماند
بهار رفت وگل افشانی دماغ نماند
شراب در قدح ونوردر چراغ نماند
معاشران سبکسیر از جهان رفتند
بغیر آب روان هیچ کس به باغ نماند
چنان فسرده دلی اهل بزم را دریافت
که بوی سوختگی در گل چراغ نماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۹۴
فلک به آبله خار دیده می ماند
زمین به دامن در خون کشیده می ماند
طراوت از ثمر آسمانیان رفته است
ترنج ماه به نار کفیده می ماند
زمین ساکن وخورشید آتشین جولان
به دست وزانوی ماتم رسیده می ماند
نه سبزه اش بطراوت نه لاله اش بصفا
فضای باغ به کشت چریده می ماند
شکفته چون شوم از بوستان که لاله وگل
به سینه های جراحت رسیده می ماند
ز رشته های سرشکم که چشم بدمرساد
زمین به صفحه مسطر کشیده می ماند
مگر همای سعادت هوای من دارد
که دل به طایر شهباز دیده می ماند
ز آب چشم که این تاک سبز گردیده است
که این شراب به خون چکیده می ماند
کمند حادثه را چین نارسایی نیست
رمیدنی به غزال رمیده می ماند
گلی که دیده شبنم به خون نشسته اوست
به پشت دست ندامت گزیده می ماند
ز روی لاله ازان چشم برنمی دارم
که اندکی به دل داغ دیده می ماند
چو تیر راست روان برزمین نمی مانند
عداوتی به سپهر خمیده می ماند
تمتع از رخ گل می برند دیده وران
به عندلیب گلوی دریده می ماند
زبس که آبله دل زهم نمی گسلد
نفس به رشته گوهر کشیده می ماند
سخن شناس اگر در جهان بود صائب
مرا کدام غزل از قصیده می ماند
جواب آن غزل است این که گفت عارف روم
خزان به گونه هجران کشیده می ماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۲۹
فغان چه با دل سنگین آن نگار کند
خروش بحر به گوش صدف چه کار کند
ز قرب زلف دل تنگ من گشاده نشد
چه عقده باز ز دل دست رعشه دارکند
بود ز وسمه دو ابروی آن بهشتی رو
دوبرگ سبز که خون در دل بهار کند
چوشانه شددل صدچاک من تمام انگشت
نشد که حلقه آن زلف را شمار کند
به خون صید چرا دامن خود آلاید
میسرست کسی را که دل شکار کند
ز باده توبه نمودن دلیل بیخردی است
چگونه عقل پشیمانی اختیار کند
چه نسبت است به خورشید شان حسن ترا
فلک پیاده شود تا ترا سوارکند
در آن چمن که ندارندباربی برگان
نهال ما به چه امید برگ وبار کند
فسان دشنه یکدیگرندسنگدلان
کسی چه شکوه به ابنای روزگار کند
کدام ذکر به این ذکر می رسد صائب
که آدمی نفس خویش را شمار کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۵۸
مرا که بستگی قفل از کلید بود
دگر چه دل نگرانی به ماه عید بود
نه دل نه بوسه نه دشنام می دهد لب او
بلاست دشمن جانی که ناپدید بود
جهان ز صبح شکر خنده توروشن شد
که دیده است شکر اینقدر سفید بود
اگر سپهر به بی حاصلان ندارد لطف
نبات بهر چه پهلو نشین بید بود
اگر دو عید بود خلق را به سال دراز
مرا ز نام تو هر ساعتی سه عید بود
نیفتد از نظر پاکدامنان هرگز
به رنگ آینه هرکس که پاک دیده بود
به یک تبسم دزدیده صید صائب کن
ز خوان لطف تو تا چند ناامید بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۷۹
چو غنچه هر که درین گلستان گشاده شود
مرا به خنده شادی دهان گشاده شود
ز تنگ گیری گردون مدار دل را تنگ
که دل گشاده چو گردد جهان گشاده شود
به روی دولت بیدار در مبند از خواب
که وقت صبح در آسمان گشاده شود
گرفتم این که کند رخنه در فلک آهم
ز رخنه های قفس دل چسان گشاده شود
نچیده گل ز طرب خرج روزگار شدم
چو غنچه ای که به فصل خزان گشاده شود
چو ماه عید به انگشت می نمایندش
اگر به خنده لبی در جهان گشاده شود
به دوستان چه شکایت کنم ز تنگدلی
ازین چه به که دل دشمنان گشاده شود
کجاست فرصت وکو جرأت سخن صائب
گرفتم این که گره از زبان گشاده شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۸۳
ز وصل شوق دل داغدار کم نشود
گرسنه چشمی دام از شکار کم نشود
ز داغ لاله سیاهی نمی برد شبنم
ملال من ز می خوشگوار کم نشود
به آه وناله نفس سوختم ندانستم
که تلخکامی بحر از بخار کم نشود
هزار قاصد اگر ناامید برگردد
تردد دل امیدوار کم نشود
به هر چه رونکنی روی در تو می آرد
ز پشت آینه نقش ونگار کم نشود
کمند موج ز دریا چه می تواند برد
ز خط طراوت آن گلعذار کم نشود
صفای وقت میسر نمی شود صائب
ز آبگینه دل تا غبار کم نشود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۰۳
ز ماه نو سفرم تا خبر نمی آید
حضور خاطر من از سفر نمی آید
غم زمانه چنان تنگ کرده دایره را
که صبح را نفس از سینه نمی آید
فشرد پنجه عقل بلند بازو را
کسی به تاک زبردست برنمی آید
چگونه بی سبب آید ز دل سخن به زبان
گهر به پای خود از بحر برنمی آید
سخن شکسته تراود ز کلک پر سخنم
چها به شاخ ز جوش ثمر نمی آید
گهر به خامه من همچو اشک در تاک است
چه سود جوهریی در نظر نمی آید
رگ بریده تاک از گریستن بس کرد
زمان گریه من چون بسرنمی آید
مدار چشم گشایش ز کلک خود صائب
گرهگشایی از نیشکر نمی آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۰۹
ز سینه ام نفس خوش برون نمی آید
نسیم خلد ز آتش برون نمی آید
چه دیده است خدنگت ز سینه گرمم
که از قلمرو ترکش برون نمی آید
ز خوی سرکش خوبان ملایمت مطلب
که نخل موم ز آتش برون نمی آید
در انتهای محبت خموش شد صائب
همیشه دود ز آتش برون نمی آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۱۹
دل از مشاهده لاله زار نگشاید
ز دستهای حنابسته کارنگشاید
گره ز غنچه پیکان زنگ بسته ما
به تر زبانی خون شکار نگشاید
ز خون زیاده شود رنگ غنچه پیکان
دل غمین ز می خوشگوار نگشاید
ز اختیار جهان عقده ای است در دل من
که جز به گریه بی اختیار نگشاید
طلسم هستی خود ناشکسته چون مردان
ترا به روی دل این نه حصار نگشاید
ز آه ما نشود نرم دل کواکب را
که دود آب ز چشم شرار نگشاید
بساز با دل پربار خود گر آزادی
که هیچ کس ز دل سرو بار نگشاید
خوش آن صدف که گر از تشنگی کباب شود
دهان خویش به ابر بهار نگشاید
شکایت گره دل به روزگار مبر
که هیچ کس به جز از کردگار نگشاید
اگر چه ذره سزاوار مهر تابان نیست
نمی شود که ز پرتو کنار نگشاید
مجوی خاطر جمع از جهان ناامنی
که تیغ را زکمر کوهسار نگشاید
ز تنگنای جهان کی گشاده می گردد
دلی که در بر و آغوش یار نگشاید
زمین وچرخ بغیر از غبار و دودی نیست
خوش آن که چشم به دود وغبار نگشاید
مراست از دل مغرور غنچه ای صائب
که در به روی نسیم بهار نگشاید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۳۶
کجا ز سینه من غم شراب می شوید
چه زنگ از دل آیینه آب می شوید
چه آب روشن ازین چرخ نیلگون جویم
که رخ به خون شفق آفتاب می شوید
کسی که در پی اصلاح بخت تیره ماست
سیاهی از پروبال عقاب می شوید
علاج تشنه دیدار نیست جز دیدار
کجا غم از دل بلبل گلاب می شوید
به حسن ساده دلی چشم هر که باز شود
به اشک تلخ ندامت کتاب می شوید
اگر غبار یتیمی توان ز گوهر شست
کدورت از دل من هم شراب می شوید
ز بس که دلبر من تشنه جمال خودست
به آبگینه ز رخ گرد خواب می شوید
به گریه تیرگی از دل رود که از ریزش
ز روی خویش سیاهی سحاب می شوید
که گفته است در ابر سفید باران نیست
رخش غم از دل من در نقاب می شوید
چراغ سوختگان می شود ز هم روشن
به اشک چهره آتش کباب می شوید
غبار غم ننشیند به دامنی صائب
که توبه نامه من با شراب می شوید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۳۸
دنبال دل کمند نگاه کسی مباد
این برق در کمین گیاه کسی مباد
از انتظار دیده یعقوب شد سفید
هیچ آفریده چشم به راه کسی مباد
از توبه شکسته زمین گیر خجلتم
این شیشه شکسته به راه کسی مباد
داغ کلف ز چهره به شستن نمی رود
ممنون نور عاریه ماه کسی مباد
یارب که هیچ دیده ز پرواز بی محل
منت پذیر از پر کاه کسی مباد
لرزد دلم ز قامت خم همچو برگ بید
دیوار پی گسسته پناه کسی مباد
از اشک وآه من اثر از عزم سست رفت
این بیجگر میان سپاه کسی مباد
در حیرتم که توبه کنم از کدام جرم
بیش از شمار جرم وگناه کسی مباد
در شاهدان خارجی امکان جرح هست
از دست وپای خویش گواه کسی مباد
یارب نصیب دیده ز پرواز بی محل
از هیچ خرمنی پرکاه کسی مباد
از شرم نور عاریه گردید آب شمع
سرگرم هیچ کس به کلاه کسی مباد
صائب سیاه شد دلم از کثرت گناه
این ابر تیره پرده ماه کسی مباد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۶۴
خوش وقت قطره ای که زدریا سفر نکرد
آواره خویش را به هوای گهر نکرد
موجی ازین محیط سیه کاسه برنخاست
کز جلوه فریب مرا تشنه ترنکرد
مانند نخل موم نهال امید ما
در مغز خاک ریشه به ذوق ثمر نکرد
شد همچو تخم سوخته در خاک ناپدید
دلمرده ای که تربیت بال وپر نکرد
بر آب تلخ بحر کجا سایه افکند
ابری که التفات به آب گهر نکرد
دلها ز داغ ماتم پروانه آب شد
آن شمع آستین خود از گریه ترنکرد
دریا ز لطف پرده چشم حباب شد
آن سنگدل نگاه به آهل نظر نکرد
با آن که نونیاز ستم بود خط او
ملک دلی نماند که زیر وزبر نکرد
صائب بساز از رخ او بانگاه دور
با آفتاب دست کسی در کمر نکرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۶۵
دل آب گشت وتربیت دانه ای نکرد
این شمع مرد و گریه مستانه ای نکرد
هرگز چو زلف ماتمیان دست روزگار
سررشته امید مرا شانه ای نکرد
سالک به تازیانه شوق از جهان گذشت
این سیل التفات به ویرانه ای نکرد
با دل گذار کار زبان را که در مصاف
صد تیغ کار حمله مردانه ای است
فانوس چون کفن نشود بر فروغ شمع
هرگز رعایت دل پروانه ای نکرد
هرچند لاله چشم وچراغ بهار بود
عمرش وفا به خوردن پیمانه ای نکرد
در موسم چنین دل نادردمندما
صائب هوای گوشه میخانه ای نکرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۷۲
کم کم دل مرا غم واندیشه می خورد
این باده عاقبت سر این شیشه می خورد
مسدود چون کنم که درین تنگنا مرا
بادی به دل ز روزن اندیشه می خورد
خون دل است روزی غم پیشگان فکر
بیچاره آن که روزی ازین پیشه می خورد
ضعفم رسیده است به جایی که پای من
از موجه هوا به دم تیشه می خورد
جایی که خون ز ناخن خورشید می چکد
فرهاد ساده لوح غم تیشه می خورد
نخلی است آسمان که دل ماست ریشه اش
این نخل سرکش آب ازین ریشه می خورد
پرورده اند شیشه افلاک را به زهر
بیچاره آن که زخمی ازین شیشه می خورد
موقوف یک پیاله بود زهد خشک من
از چشم شیر برق به این بیشه می خورد
صائب کجا رسد به هما استخوان ما
ما را چنین که آتش اندیشه می خورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۷۹
عیسی دمی کجاست به درد سخن رسد
گردد تمام گوش وبه فریاد من رسد
از همعنانیم نفس برق وباد سوخت
مجنون کجا به بادیه گردی به من رسد
صد حلقه پیچ وتاب فزون می خورم ز زلف
تا رشته ام به گوهر سیمین بدن رسد
افغان که سراسر این خاک سرمه خیز
یک کس نیافتم که به داد سخن رسد
از سنگ جوی شیر به ناخن کنم روان
مشکل به سخت جانی من کوهکن رسد
ار کوتهی به داد سر من نمی رسد
چون دست کوتهم به ترنج ذقن رسد
کوته نمی شود شب یلدای غربتم
گر دست من به دامن صبح وطن رسد
زینسان که دست جرأت گلچین دراز شد
مشکل که برگ سبز به مرغ چمن رسد
یک تن خمش ز هرزه درایی نمی شود
فریاد من به گوش که در انجمن رسد
گردد روان ز دیده یعقوب جوی خون
خاری اگر به یوسف گل پیرهن رسد
زینسان که من ز فکر فرورفته ام به خود
مشکل کسی به غور سخنهای من رسد
از دوری وطن دل خود می کند تهی
الماس اگر به داد عقیق یمن رسد
آواز سرمه خورده به جایی نمی رسد
چشم از کسی مدار به داد سخن رسد
صائب ز گرمخونی من می شود عقیق
سنگ ملامتی که به سروقت من رسد