عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۰۳
غنچه هایی که درین سبز چمن خنده زدند
ای بسا زخم نمایان به دل زنده زدند
محو یکتایی نقاش نگردید کسی
همه چون آینه بر نقش پراکنده زدند
شکوه از بخت نکردند سبکرفتاران
در دل ابر سیه برق صفت فرخنده کردند
غفلت خویش گزیدند به بیداری بخت
ساده لوحان که در طالع فرخنده زدند
دست منعی که فشاندند بزرگان به فقیر
پشت پایی است که بر دولت پاینده کردند
مرکز دایره حسن مصور گردید
خال مشکین چو بر آن چهره زیبنده زدند
این صدفها که خموشند درین دریابار
می توان یافت که بر گوهر ارزنده زدند
نیست مژگان، که به تقصیر پریشان نظری
مشت خاری است به چشم من بیننده زدند
صائب آنان که گزیدند به غمها غم عشق
دست بر سینه غمهای پراکنده زدند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۳۴
دل نازک به زبان بازی مژگان چه کند؟
سپر آبله با خار مغیلان چه کند؟
بیش ازین با من سودازده دوران چه کند؟
شومی جغد به این خانه ویران چه کند؟
سبکی کشتی نوح است گرانباران را
کف دریا حذر از موجه طوفان چه کند؟
دیده شوخ درین باغ ز شبنم بیش است
در دل خود نخزد غنچه خندان چه کند؟
پنجه شوخی خورشید بلند افتاده است
نکند پاره گل صبح گریبان چه کند؟
دست پرورد بلا را ز بلا باکی نیست
رعشه بحر به سرپنجه مرجان چه کند؟
دل سودایی من نیست سزاوار وصال
دانه سوخته احسان بهاران چه کند؟
خاکساران ز حوادث خط پاکی دارند
شومی جغد به این خانه ویران چه کند؟
نتوان دید ز بیداد خجل دشمن را
ورنه سیلاب به ما خانه بدوشان چه کند؟
شبنم از دیدن گل سیر نشد با صد چشم
با گل روی تو یک دیده حیران چه کند؟
نکند خنده سوفار به پیکان تأثیر
با دل غمزده صائب لب خندان چه کند؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۳۹
غم محال است که تدبیر دل من نکند
این نه برقی است که دلسوزی خرمن نکند
سرو چون قامت عاشق طلبی جلوه دهد
چه کند فاخته گر طوق به گردن نکند؟
ما و فرهاد به یک زخم ز عالم شده ایم
خون ما خواب به افسانه دشمن نکند
همه شب ناخن من با دل من در جنگ است
چه کند صیقل اگر آینه روشن نکند؟
بال پروانه ما شمع تجلی طلب است
عشقبازی به جگرگوشه گلخن نکند
بس که غم قفل به دلهای پریشان زده است
غنچه ای در دل شب یاد شکفتن نکند
چشم صائب ز جمال تو چنان معمورست
که توجه به گل و لاله ایمن نکند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۷۴
می شود آب روان چون به رگ تاک رود
صرفه آب در آن است که در خاک رود
همه شب گرد دل سوختگان می گردی
کس ندیدم که در آتش چو تو بیباک رود
گرد گشتیم و بلندست همان پایه ما
خاکساری علمی نیست که در خاک رود
خشک شد چشمه شمشیر ز سرگرمی من
تا ازین شعله آتش چه به فتراک رود
چشمه عشق به دریای کرم پیوسته است
نظر عشق به هرکس که فتد پاک رود
حال مرغان گرفتار چه خواهد بودن؟
در مقامی که قفس با دل صد چاک رود
حیف و صد حیف که در عالم امکان صائب
گوشه ای نیست که کس با دل غمناک رود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۲۰
چون قلم بر سر غمنامه هجران آید
دل به جان، آه به لب، اشک به مژگان آید
گر شب هجر سیاهی شود و آه قلم
نامه شوق محال است به پایان آید
موج ساکن نشود قلزم بی پایان را
سخن شوق به پایان به چه عنوان آید؟
تا نیفتد به دو چشم تو مرا چشم، دگر
چه خیال است مرا خواب به مژگان آید؟
مژده وصل مگر مانع رفتن گردد
خسته ای را که ز هجر تو لب جان آید
چون گل از دست نگارین تو چون یاد کنم
چاکم از سینه جلوریز به دامان آید
کشت امید مرا ابر بهار دگرست
قاصدی کز سر کویت عرق افشان آید
گر بداند که چه خون می خورم از تنهایی
دل شب بر سر من مست و غزلخوان آید
چه نظر بر دل صد پاره ما خواهد کرد؟
لاله رویی که خراجش ز گلستان آید
گریه ای سر کنم از درد که آن سرو روان
همره قافله اشک به دامان آید
چشم یعقوب مرا پیرهن بینایی است
هر غباری که ز کوی تو خرامان آید
خنده شیشه می بر تو گران می آید
به چه امید کسی بر سر افغان آید
چه بهشتی است که تا پای در آن کوی نهم
یارم از خانه برون دست و گریبان آید
از غریبی دل من باز نیاید صائب
مگر آن روز که یارم به صفاهان آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۳۱
ناله ای کز دل بیدرد برون می آید
تیغی از پنجه نامرد برون می آید
غم دنیا نه حریفی است که مغلوب شود
مرد ازین معرکه نامرد برون می آید
رنگ در آب و گلم گریه خونین نگذاشت
لاله از تربت من زرد برون می آید
چون گهر گرچه جگرگوشه این دریایم
از یتیمی ز دلم گرد برون می آید
عشق را از نظر گرم کند حسن ایجاد
ذره با مهر جهانگرد برون می آید
گر فتد ره به خرابات مغان قارون را
به دو پیمانه جوانمرد برون می آید
ماه در زیر سپر می شود از هاله نهان
هر شبی کان مه شبگرد برون می آید
گرچه از زیر و زبر کردن غمخانه ما
سالها رفت، همان گرد برون می آید
سببش تنگی خانه است نه بیدردیها
از دل صائب اگر درد برون می آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۴۶
لاله از رشک رخت خون جگر می گرید
آتش از گرمی خوی تو شرر می گرید
حلقه زد تا خط شبرنگ به گرد رخ او
هاله چون حلقه ماتم به قمر می گرید
سنگ را گریه به جان سختی فرهاد آید
آن نه چشمه است که در کوه و کمر می گرید
بر تهیدستی خود پیش در سیرابش
سر به دامان صدف مانده گهر می گرید
نیستم شمع که یکرنگ بود گریه من
هر سر مو به تنم رنگ دگر می گرید
دیده گریه شناسی اگرت در سر هست
شمع بسیار به درد و به اثر می گرید
بنمایید به جز آینه و آب، کسی
که به دنبال سرم روز سفر می گرید
بر سر سوختگان گریه گرمی سر کن
شمع در ماتم پروانه شرر می گرید
شرمت آید که بری ابر بهاری را نام
گر ببینی تو که صائب چه قدر می گرید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۵۳
می خلد بیشتر از تیر به دل موی سفید
کار شمشیر دو دم می کند ابروی سفید
خواب من چون نشود تلخ ز پیری، که مرا
می گزد بیشتر از مار سیه، موی سفید
می کند ماه محرم مه عید خود را
به خضاب آن که سیه می کند ابروی سفید
سر برآرد ز گریبان کفن چون خورشید
به شبستان لحد هرکه برد روی سفید
پیر چون زنده دل افتد، ز جوان کمتر نیست
می برد زنگ ز دل صبح به گیسوی سفید
این که از چهره به ظاهر سیهی برد مرا
کاش می برد سیاهی ز دلم موی سفید
چون ز جان دست نشوییم، که همچون قلاب
دامن مرگ به خود می کشد ابروی سفید
خوشتر از عنبر خام است بهار عنبر
نیست هرگز به دل پیر گران موی سفید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۷۰
قبا ز شرم بر آن سیمتن نمی چسبد
که شمع را به بدن پیرهن نمی چسبد
به حیرتم که چرا زلف یار با این قرب
به هر دو دست به سیب ذقن نمی چسبد
ز گل توقع خونگرمیم ز ساده دلی است
که خار خشک به دامان من نمی چسبد
اگر ز جانب شیرین توجهی نبود
به کار دست و دل کوهکن نمی چسبد
علاقه ای به حیات دو روزه نیست مرا
چو گل به دامن کس خون من نمی چسبد
دهان شکوه ما را به حرف نتوان بست
که زخم تیغ به آب دهن نمی چسبد
به نامه یاد نکردن نه از فراموشی است
ز دوریت به قلم دست من نمی چسبد
شهید را ز کفن چشم پرده پوشی نیست
نمک به سینه مجروح من نمی چسبد
به هر دلی که ندارد ز معرفت خبری
کلام صائب شیرین سخن نمی چسبد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۱۲
چه غم ز خاطر ما دیدنی برون آرد؟
چه خار از دل ما سوزنی برون آرد؟
مرا به گوشه عزلت کشید وحشت خلق
خوشا رهی که سر از مأمنی برون آرد
درین زمانه که امید دست چربی نیست
مگر چراغ ز خود روغنی برون آرد
فغان که جاذبه عشق ماه کنعان را
امان نداد که پیراهنی برون آرد
به آفتاب رسد همچو صبح صافدلی
که از جگر نفس روشنی برون آرد
چو دود هر که درین خاکدان به خود پیچد
امید هست سر از روزنی برون آرد
چو غنچه پاک دهانی سرآمدست اینجا
که سر به جیب برد گلشنی برون آرد
ز درد ما خبرش هست اندکی صائب
کسی که گوهری از معدنی برون آرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۴۷
خوش آن که از دو جهان گوشه غمی دارد
همیشه سر به گریبان ماتمی دارد
تو مرد صحبت دل نیستی، چه می دانی
که سر به جیب کشیدن چه عالمی دارد
اگر چه ملک عدم کم عمارت افتاده است
غریب دامن صحرای خرمی دارد
مکن ز رزق شکایت که کعبه با آن قدر
ز تلخ و شور همین آب زمزمی دارد
هزار جان مقدس فدای تیغ تو باد
که در گشایش دلها عجب دمی دارد!
لب پیاله نمی آید از نشاط بهم
زمین میکده خوش خاک بی غمی دارد
مباد پنجه جرأت در آستین دزدی
کمان چرخ مقوس همین دمی دارد
تو محو عالم فکر خودی، نمی دانی
که فکر صائب ما نیز عالمی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۵۰
سیه دل از غم دنیا خطر نمی دارد
که خون مرده غم نیشتر نمی دارد
ز انقلاب جهان فارغند بی مغزان
کف از تلاطم دریا خطر نمی دارد
به قدر تلخی محنت بود حلاوت عیش
نیی که بند ندارد شکر نمی دارد
صفای سینه ز اهل نفاق چشم مدار
شب سیاه درونان سحر نمی دارد
یکی است در دل ما سوز داغ کهنه و نو
درین چمن رگ خامی ثمر نمی دارد
ز گل شکایت بلبل دلیل خامیهاست
که هرچه سوخته گردد شرر نمی دارد
بود عزیز نظرها کسی که چون نرگس
ز پشت پای ادب چشم بر نمی دارد
درین ریاض زمین گیر خواریم صائب
که مهر را کسی از خاک بر نمی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۶۲
فروغ روی تو چون از نقاب می گذرد
عرق ز پیرهن آفتا می گذرد
به خون دل گذرد روزگار سوختگان
مدار شعله به اشک کباب می گذرد
ازین چه سود که در گلستان وطن دارم؟
مرا که عمر چو نرگس به خواب می گذرد
ز پیش خرمن من برق از کم آزاری
به آرمیدگی ماهتاب می گذرد
کسی چگونه کند هوش را عنانداری؟
که موج لاله و گل از رکاب می گذرد
بنای توبه سنگین ما خطر دارد
اگر بهار به این آب و تاب می گذرد
به تشنگی گذرد ز آب زندگانی صائب
کسی که موسم گل از شراب می گذرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۸۸
ز رفتن تو دل خاکسار رفت به گرد
بنای صبر و شکیب و قرار رفت به گرد
ز بیقراری، سنگی به روی سنگ نماند
تو تا سوار شوی این دیار رفت به گرد
امید نیست که دیگر به سینه باز آید
چنین که بی تو دل بیقرار رفت به گرد
چه خاک بر سر بیطاقتی کنم یارب؟
مرا که دام گسست و شکار رفت به گرد
کجاست تیشه فرهاد و مرگ دست آموز؟
که ماند کوه غم و غمگسار رفت به گرد
ز دیده چهره نوخط یار پنهان شد
فغان که مصحف خط غبار رفت به گرد
دلی که داشت در آن زلف دامها در خاک
ز خاکمال ره انتظار رفت به گرد
ز دامنی که فشاند آن دو زلف عنبربار
هزار قافله مشک تاتار رفت به گرد
چو گردباد ازان قامت سبک جولان
چه سروها به لب جویبار رفت به گرد
قدم به خانه زین تا ز دوش خاک نهاد
هزار خانه ازان نی سوار رفت به گرد
ز صفحه رخ او گل به خاک و خون غلطید
ز سبزه خط او نوبهار رفت به گرد
خط غبار به وجه حسن تلافی کرد
اگر دو سلسله مشکبار رفت به گرد
ز خط پشت لبش تازه می شود جانها
که آب خضر درین جویبار رفت به گرد
به روی گوهر اگر گردی از یتیمی بود
ازان عقیق لب آبدار رفت به گرد
ز عارض تو خط سبز فتنه ای انگیخت
که صبح محشر و روزشمار رفت به گرد
ز خاکمال یتیمی امان که خواهد یافت؟
که در صدف گهر شاهوار رفت به گرد
درین دو هفته که ما برقرار خود بودیم
هزار دولت ناپایدار رفت به گرد
غبار هستی پا در رکاب ما صائب
ز خوش عنانی لیل و نهار رفت به گرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۹۴
ز می مرا تب لرز خمار می گیرد
ز صیقل آینه من غبار می گیرد
من اعتبار ز هرکس گرفتمی زین پیش
کنون ز من همه کس اعتبار می گیرد
ندیده است سیه مستی مرا خورشید
همیشه صبح مرا در خمار می گیرد
بنفشه می دمد از یاسمین اندامت
اگر نسیم ترا در کنار می گیرد
اگر سپند به من جای خویش ننماید
به بزم او که مرا در شمار می گیرد؟
چرا ز خصم کشم انتقام خود صائب؟
چو انتقام مرا روزگار می گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۹۶
ز یاد عیش مرا سینه زنگ می گیرد
ز آب گوهرم آیینه زنگ می گیرد
فغان که آینه صاف صبح شنبه من
ز سایه شب آدینه زنگ می گیرد
فتاده است چنان آبدار گوهر من
که قفل بر در گنجینه زنگ می گیرد
می دو ساله جلا می دهد به یک نفسش
دلی که از غم دیرینه زنگ می گیرد
فلک به مردم روشن گهر کند بیداد
همیشه روی ز آیینه زنگ می گیرد
دلی که راه به آفات دوستداری برد
ز مهر بیشتر از کینه زنگ می گیرد
ز بس گزیده شدم از سخن، مرا صائب
ز طوطی آینه سینه زنگ می گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۹۹
نه پشت پای بر اندیشه می توانم زد
نه این درخت غم از ریشه می توانم زد
به خصم گل زدن از دست من نمی آید
وگرنه بر سر خود تیشه می توانم زد
خوشم به زندگی تلخ همچو می، ورنه
برون چو رنگ ازین شیشه می توانم زد
چه نسبت است به میراب جوی شیر مرا؟
به تیشه من رگ اندیشه می توانم زد
ز چشم شیر مکافات نیستم ایمن
وگرنه برق بر این بیشه می توانم زد
ازان ز خنده نیاید لبم بهم چون جام
که بوسه بر دهن شیشه می توانم زد
اگر ز طعنه عاجزکشی نیندیشم
به قلب چرخ جفاپیشه می توانم زد
ندیده است جگرگاه بیستون در خواب
گلی که من به سر تیشه می توانم زد
خوش است پیش فتادن ز همرهان صائب
وگرنه گام به اندیشه می توانم زد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۰۶
ز آه من دل سنگین یار می لرزد
ز برق تیشه من کوهسار می لرزد
به راز عشق دل بیقرار می لرزد
محیط بر گهر شاهوار می لرزد
در آب آینه لنگر فکند پرتو مهر
دل من است که بر یک قرار می لرزد
ز خویش بار بیفشان که تا ثمر دارد
چو برگ بید دل شاخسار می لرزد
چه غم ز سنگ ملامت جنون کامل را؟
که از محک زر ناقص عیار می لرزد
چو گوهری که ز آیینه باشدش میدان
عرق به چهره آن گلعذار می لرزد
چه اشک پاک توانی ز چشم مردم کرد؟
ترا که دست به نقش و نگار می لرزد
ز کار خلق گره باز چون توانی کرد؟
ترا که دست مدام از خمار می لرزد
چه گل ز دامن دشت جنون توانی چید؟
چنین که پای تو از زخم خار می لرزد
اگر چه همت آتش بلند افتاده است
به خرده ای که دهد چون شرار می لرزد
مشو ز زخم مکافات عاجزان ایمن
که برق را دل از آسیب خار می لرزد
کجا به رتبه منصور سرفراز شود؟
کسی که همچو رسن زیر دار می لرزد
به کوه اگر کمر و تاج روزگار دهد
دلش به دولت ناپایدار می لرزد
منم که بار غم عشق می برم صائب
وگرنه کوه درین زیر بار می لرزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۳۲
به گرد گریه من ابر درفشان نرسد
به آه حسرت من برق خوش عنان نرسد
مجردان چو مسیح از علایق آزادند
کمند رشته مریم به آسمان نرسد
مرا ز خرمن گردون چه چشمداشت بود؟
که برگ کاه به چشمم ز کهکشان نرسد
به زهد خشک به معراج قرب نتوان رفت
که کس به عالم بالا به نردبان نرسد
ز سطحیان مطلب غور نکته های دقیق
هما به چاشنی مغز استخوان نرسد
گشایش از دم پیران بود جوانان را
به خاکبوس هدف تیر بی کمان نرسد
به خواری وطن از عیش غربتم قانع
که هیچ گل به خس و خار آشیان نرسد
کمند آه ستمدیدگان عنان تاب است
نمی شود به سر چاه، کاروان نرسد
حضور همنفسان مغتنم شمر صائب
که لذتی به ملاقات دوستان نرسد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۳۳
ز آه کام دو عالم مرا مهیا شد
ازین کلید دو صد در به روی من وا شد
شکست از می روشن خمار من ساقی
عجب بلای سیاهی مرا ز سر وا شد!
فغان من ز دل سخت یار گشت بلند
ز کوه، ناله فرهاد اگر دوبالا شد
شد از قلمرو رخسار، زلف روگردان
غبار لشکر خط تا ز دور پیدا شد
که می تواند ازان رو دلیر گل چیدن؟
که حلقه حلقه خط تو چشم بینا شد
درین زمان که کسی دل نمی دهد به سخن
ترحم است بر آن طوطیی که گویا شد
ز حسن عاقبت آن روز ناامید شدم
که حرص پیر ز قد دوتا دوبالا شد
به آن رسیده که چون مور پر برون آرم
ز دوری تو دلم بس که ناشکیبا شد
چه سود ازین که گهر گشت قطره ام، داغم
کز این تعین ناقص جدا ز دریا شد
همان به چشم عزیزان چو خار ناسازم
اگرچه زندگیم صرف در مدارا شد
نبود جوهر من کم ز کوهکن صائب
ز کار دست من از حسن کارفرما شد