عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
ترا رحمی به آن چشمان اگر باشد عجب باشد
مسلمانی بترکستان اگر باشد عجب باشد
فقیهم توبه فرماید به شرع مصطفی از تو
ابو جهل این چنین نادان اگر باشد عجیب باشد
بروز هجر میجویم ترا گریان و می گویم
شب باران مه تابان اگر باشد عجب باشد
رخ رنگین ز مشتی خس بپوشیدی ولی خس را
نجات از آتش پنهان اگر باشد عجب باشد
گلی کز خاک ما روید بجای غنچه های او
از آن نازک بجز پیکان اگر باشد عجب باشد
شفای جان عاشق نیست الا شربت دردت
طبیبانرا ازین درمان اگر باشد عجب باشد
کمال احسنت گو بردی بشیرین کاری از خسرو
چنین طوطی به هندستان اگر باشد عجب باشد
مسلمانی بترکستان اگر باشد عجب باشد
فقیهم توبه فرماید به شرع مصطفی از تو
ابو جهل این چنین نادان اگر باشد عجیب باشد
بروز هجر میجویم ترا گریان و می گویم
شب باران مه تابان اگر باشد عجب باشد
رخ رنگین ز مشتی خس بپوشیدی ولی خس را
نجات از آتش پنهان اگر باشد عجب باشد
گلی کز خاک ما روید بجای غنچه های او
از آن نازک بجز پیکان اگر باشد عجب باشد
شفای جان عاشق نیست الا شربت دردت
طبیبانرا ازین درمان اگر باشد عجب باشد
کمال احسنت گو بردی بشیرین کاری از خسرو
چنین طوطی به هندستان اگر باشد عجب باشد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۶
تشنه وصل تو را بی تو اگر خواب آمد
هیچ شک نیست که در دیده او آب آبد
هر کس آن بخت ندارد که سوی آب حیات
برود همچو خضر تشنه و سیراب آید
پرده از روی برانداز که هر سوخته یی
همچو پروانه سوی شمع جهانتاب آید
زاهد شهر چو بیند خم ابروی تو را
بعد ازین مست چو چشم تو به محراب آید
هست دریوزه ما وصل تو و هر نفسی
بر درت عاشق بیچاره بدین باب آید
تا کی از حسرت لعل لبت ای مردم چشم
اشک من زرد به رخساره چو سیماب آید
هست از شوق لبت اینهمه گفتار کمال
طوطی آری به حدیث از شکر ناب آید
هیچ شک نیست که در دیده او آب آبد
هر کس آن بخت ندارد که سوی آب حیات
برود همچو خضر تشنه و سیراب آید
پرده از روی برانداز که هر سوخته یی
همچو پروانه سوی شمع جهانتاب آید
زاهد شهر چو بیند خم ابروی تو را
بعد ازین مست چو چشم تو به محراب آید
هست دریوزه ما وصل تو و هر نفسی
بر درت عاشق بیچاره بدین باب آید
تا کی از حسرت لعل لبت ای مردم چشم
اشک من زرد به رخساره چو سیماب آید
هست از شوق لبت اینهمه گفتار کمال
طوطی آری به حدیث از شکر ناب آید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
جان و لبش از صبح ازل همنفسانند
غافل ز نفسهای چنین هیچ کسانند
گره لب از بی سببی نیست بسی خال
آنجا شکری هست که چندین مگسانند
پروازگه کوی تو دارند تمنا
ز آن روز که مرغ دل و جان هم قفسانند
هر زاهد خشکی چه سزاوار بهشت است
شایسته آتش شمر آنها که خسانند
مگذار که رویند رهت خلق به مژگان
ترسم که کف پای ترا چشم رسانند
از بندگی سرو قدت غنچه دهانان
چون سوسن آزاده همه رطب لسانند
بگذشت بصد بیم کمال از سر آن کوی
کز زلف و دوچشم تو شب است و عسسانند
غافل ز نفسهای چنین هیچ کسانند
گره لب از بی سببی نیست بسی خال
آنجا شکری هست که چندین مگسانند
پروازگه کوی تو دارند تمنا
ز آن روز که مرغ دل و جان هم قفسانند
هر زاهد خشکی چه سزاوار بهشت است
شایسته آتش شمر آنها که خسانند
مگذار که رویند رهت خلق به مژگان
ترسم که کف پای ترا چشم رسانند
از بندگی سرو قدت غنچه دهانان
چون سوسن آزاده همه رطب لسانند
بگذشت بصد بیم کمال از سر آن کوی
کز زلف و دوچشم تو شب است و عسسانند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۵
چشم تو التفات بمردم نمی کند
بر خستگان غمزه ترحم نمی کند
زلفت کشید شانه و گفتا فرو نشین
بر آفتاب سایه تقدم نمی کند
اشکم ز عکس روی تو شبها در تو بافت
بر ماهتابه قافله ره گم نمی کند
جان محب بخنده نمی آید از نشاط
تا زیر لب حبیب تبسم نمی کند
چندانکه میتوان سخن دل بما بگو
عاشق بصوت و حرف تکلم نمی کند
صوفی بدور لعل لبت سنگسار باد
گر سر فدای خشت سر خم نمی کند
بی عشق گلرخی نسراید غزل کمال
بلبل که مست نیست ترنم نمی کنند
بر خستگان غمزه ترحم نمی کند
زلفت کشید شانه و گفتا فرو نشین
بر آفتاب سایه تقدم نمی کند
اشکم ز عکس روی تو شبها در تو بافت
بر ماهتابه قافله ره گم نمی کند
جان محب بخنده نمی آید از نشاط
تا زیر لب حبیب تبسم نمی کند
چندانکه میتوان سخن دل بما بگو
عاشق بصوت و حرف تکلم نمی کند
صوفی بدور لعل لبت سنگسار باد
گر سر فدای خشت سر خم نمی کند
بی عشق گلرخی نسراید غزل کمال
بلبل که مست نیست ترنم نمی کنند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
چشم خوشت آندم که سر از خواب برآورد
مستم بوی گوشه محراب برآورد
بنمود سر زلف تورو از طرف بام
از غیرت آن ماه فلک تاب برآورد
گلبرگ رخت شمع لطافت چو برافروخت
دود از جگر لاله سپر آب بر آورد
منسوخ شد از لعل نو افسانه شیرین
آن روز که شور از شکر ناب برآورد
در بحر غمت چشم گهر بار من امروز
مانند خم بر سر سیلاب بر آورد
اسباب نشاط و طربم بود مهیا
عشق توام از جمله اسباب برآورد
در آتش غم سوخت کمال از هوس خام
پنداشت که عشق تو سر از خواب برآورد
مستم بوی گوشه محراب برآورد
بنمود سر زلف تورو از طرف بام
از غیرت آن ماه فلک تاب برآورد
گلبرگ رخت شمع لطافت چو برافروخت
دود از جگر لاله سپر آب بر آورد
منسوخ شد از لعل نو افسانه شیرین
آن روز که شور از شکر ناب برآورد
در بحر غمت چشم گهر بار من امروز
مانند خم بر سر سیلاب بر آورد
اسباب نشاط و طربم بود مهیا
عشق توام از جمله اسباب برآورد
در آتش غم سوخت کمال از هوس خام
پنداشت که عشق تو سر از خواب برآورد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
چشم مستت گو شمال نرگس پر خواب داد
طاق ابرویت شکست گوشه محراب داد
گر جفا اینست کز زلف تو بر من میرود
عاقبت پیش تو خواهم دامن او تاب داد
گفته دادی بخواه از غمزه خونریز ما
گوسفند کشتنی چون خواهد از قاب داد
روشن است امشب شب ما گوئی آن مه پاره باز
پاره ای از نور روی خویش با مهتاب داد
پیش چشم او بمیرم کو به بیماران خویش
از تبسم شکر از لب شربت عناب داد
با خیال آنکه دوزد دیده در رویش کمال
یک به یک دوشینه سوزنهای مژگان آب داد
طاق ابرویت شکست گوشه محراب داد
گر جفا اینست کز زلف تو بر من میرود
عاقبت پیش تو خواهم دامن او تاب داد
گفته دادی بخواه از غمزه خونریز ما
گوسفند کشتنی چون خواهد از قاب داد
روشن است امشب شب ما گوئی آن مه پاره باز
پاره ای از نور روی خویش با مهتاب داد
پیش چشم او بمیرم کو به بیماران خویش
از تبسم شکر از لب شربت عناب داد
با خیال آنکه دوزد دیده در رویش کمال
یک به یک دوشینه سوزنهای مژگان آب داد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۱
چشمش را عقل و مبه و جان زد
این دزد هزار کاروان زد
هر نیر بلا که سوی دلها
از غمزه کشید بر نشان زد
خاک در او چو دیده دریافت
اشک آمد و سر بر آستان زد
مه کرد شبی طواف آن گوی
صد چرخ دگر به ذوق آن زد
در پوزه دستبوس کردم
دستم بگرفت و بر دهان زد
شد خسته ز لطف آن بناگوش
هرگه در گوش او برآنه زد
در شد سخن کمال و زد لاف
لاف از سخن چو در توان زد
این دزد هزار کاروان زد
هر نیر بلا که سوی دلها
از غمزه کشید بر نشان زد
خاک در او چو دیده دریافت
اشک آمد و سر بر آستان زد
مه کرد شبی طواف آن گوی
صد چرخ دگر به ذوق آن زد
در پوزه دستبوس کردم
دستم بگرفت و بر دهان زد
شد خسته ز لطف آن بناگوش
هرگه در گوش او برآنه زد
در شد سخن کمال و زد لاف
لاف از سخن چو در توان زد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۶
حدیث حسن او چون گل به دفتر در نمی گنجد
از آن عارض بجز خملی در این دفتر نمی گنجد
نگویند آن دهان و لب ز وصفة آن میان رمزی
چو آنجا صحبت تنگست موئی در نمی گنجد
به آن لب ساقیا گوئی برابر داشتی می را
که میهای سبو از ذوق در ساغر نمی گنجد
سرشک و آه چون دارم درون چشم و دل پنهان
که دود این و سیل آن به بحر و بر نمی گنجد
تمنای تو میگنجد درون سینه و دل بس
درین غمخانه ها دیگر غم دیگر نمی گنجد
کمال از سر گذر آنگه قدم نه در حریم او
که از بسیاری جانها در آن در سر نمی گنجد
از آن عارض بجز خملی در این دفتر نمی گنجد
نگویند آن دهان و لب ز وصفة آن میان رمزی
چو آنجا صحبت تنگست موئی در نمی گنجد
به آن لب ساقیا گوئی برابر داشتی می را
که میهای سبو از ذوق در ساغر نمی گنجد
سرشک و آه چون دارم درون چشم و دل پنهان
که دود این و سیل آن به بحر و بر نمی گنجد
تمنای تو میگنجد درون سینه و دل بس
درین غمخانه ها دیگر غم دیگر نمی گنجد
کمال از سر گذر آنگه قدم نه در حریم او
که از بسیاری جانها در آن در سر نمی گنجد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۷
حلقه پیش رخ از طره آن به واشد
آفتابی دگر از جانب چین پیدا شد
گر بتان بحر ندانند چرا آن لب لعل
گه بخنده نمک و گه بسخن حلوا شد
هر که مهر لب او برد بخوبش از خاکش
خارهائی که بر آمد همگی خرما شد
کور شد چون برخم خاک درت دید رقیب
تونیا رفت به چشمش ز چه نابینا شد
گشت شهدای فدت زاهد و این نیست عجب
زانکه با شید چو پیوست الف شیدا شد
جان نبردند ز گرداب سرشک اهل نظر
بیشتر مردم ما غرق در این دریا شد
بافت از سر خدا آگهی غیب کمال
تا میان و دهن تنگ ترا جویا شد
آفتابی دگر از جانب چین پیدا شد
گر بتان بحر ندانند چرا آن لب لعل
گه بخنده نمک و گه بسخن حلوا شد
هر که مهر لب او برد بخوبش از خاکش
خارهائی که بر آمد همگی خرما شد
کور شد چون برخم خاک درت دید رقیب
تونیا رفت به چشمش ز چه نابینا شد
گشت شهدای فدت زاهد و این نیست عجب
زانکه با شید چو پیوست الف شیدا شد
جان نبردند ز گرداب سرشک اهل نظر
بیشتر مردم ما غرق در این دریا شد
بافت از سر خدا آگهی غیب کمال
تا میان و دهن تنگ ترا جویا شد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
در راه عشق هر که بمن اقتدا کند
باید که سر ببازد و جان را فدا کند
دیوانه وار خانه هستی کند خراب
هر کو اساس عشق حقیقی بنا کند
باری گزیده ایم که در حاصل حیات
سر کنیم در سر کارش کرا کند
در حق من رقیب اگر گفت تهمشی
صاحب نظر هر آینه این افترا کند
روزی ز روی لطف نپرسی که این غریب
بی ما چگونه میگذراند چها کند
وقتی ندانی از سر کویت شنیدمی
کوهاتفی که بازم از آنجا ندا کند
سی ساله بندگی کمال ار قبول نیست
رفت آنچه رفت باز زند ابتدا کند
باید که سر ببازد و جان را فدا کند
دیوانه وار خانه هستی کند خراب
هر کو اساس عشق حقیقی بنا کند
باری گزیده ایم که در حاصل حیات
سر کنیم در سر کارش کرا کند
در حق من رقیب اگر گفت تهمشی
صاحب نظر هر آینه این افترا کند
روزی ز روی لطف نپرسی که این غریب
بی ما چگونه میگذراند چها کند
وقتی ندانی از سر کویت شنیدمی
کوهاتفی که بازم از آنجا ندا کند
سی ساله بندگی کمال ار قبول نیست
رفت آنچه رفت باز زند ابتدا کند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۳
در صحبت دوست جان نگنجد
شادی و غم جهان نگنجد
در خلوت قرب و حجره انس
این راه نیابد آن نگنجد
ما خانه خراب کرد گانرا
در دل غم خان و مان نگنجد
ای خواجه تو مرد خود فروشی
رخت تو درین دکان نگنجد
پر شد در و بام بار از پار
اغیار در آن میان نگنجد
تن را چه محل که در حریمش
سر نیز بر آستان نگنجد
با دوست گزین کمال با جان
یک خانه در میهمان نگنجد
شادی و غم جهان نگنجد
در خلوت قرب و حجره انس
این راه نیابد آن نگنجد
ما خانه خراب کرد گانرا
در دل غم خان و مان نگنجد
ای خواجه تو مرد خود فروشی
رخت تو درین دکان نگنجد
پر شد در و بام بار از پار
اغیار در آن میان نگنجد
تن را چه محل که در حریمش
سر نیز بر آستان نگنجد
با دوست گزین کمال با جان
یک خانه در میهمان نگنجد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۴
در عشق تو ترک سره چه باشد
از دوست عزیزتر چه باشد
جان نیز اگر فرستم آنجا
این تحفه مختصر چه باشد
ای مردم چشم روشن من
بر من فکنی نظر چه باشد
گفتی چکنی اگر کشم تیغ
بسم الله گره دگر چه باشد
چون کشتن بنده بر نو سهل است
لطفی کنی این قدر چه باشد
هر چند کم است فرصت وصل
خوش زندگینیست هر چه باشد
گویند کمال در دلت چیست
اندیشه او دگر چه باشد
از دوست عزیزتر چه باشد
جان نیز اگر فرستم آنجا
این تحفه مختصر چه باشد
ای مردم چشم روشن من
بر من فکنی نظر چه باشد
گفتی چکنی اگر کشم تیغ
بسم الله گره دگر چه باشد
چون کشتن بنده بر نو سهل است
لطفی کنی این قدر چه باشد
هر چند کم است فرصت وصل
خوش زندگینیست هر چه باشد
گویند کمال در دلت چیست
اندیشه او دگر چه باشد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۸
دلبرا چشم خوشت آفت مستان آمد
نشنة لعل تو سر چشمه حیوان آمد
پرتوی ز آینه روی جهان آرایت
مطلع حسن و لطافت مه تابان آمد
شمه ای از سر گیسوی عبیر افشانت
نافه آهوی چین طرف ریحان آمد
تا رسید از سر کوی تو نسیمی به بهشت
میر بنده خاک درت روضه رضوان آمد
سالها پیش وصال تو بنتوان گفتن
کآنچه بر جان من از محنت هجران آمد
دل به امید سرا پرده وصلت هیهات
رفت چندانکه ره عمر به پایان آمد
هر که را در دو جهان آرزوی روی تو نیست
حیوانیست که در صورت انسان آمد
ای که دل می طلبی در شکن زلفش جوی
زآنکه او مجمع دلهای پریشان آمد
که رساند به کمال از سر کوی تو نشان
پای امید چو اندر ره نقصان آمد
نشنة لعل تو سر چشمه حیوان آمد
پرتوی ز آینه روی جهان آرایت
مطلع حسن و لطافت مه تابان آمد
شمه ای از سر گیسوی عبیر افشانت
نافه آهوی چین طرف ریحان آمد
تا رسید از سر کوی تو نسیمی به بهشت
میر بنده خاک درت روضه رضوان آمد
سالها پیش وصال تو بنتوان گفتن
کآنچه بر جان من از محنت هجران آمد
دل به امید سرا پرده وصلت هیهات
رفت چندانکه ره عمر به پایان آمد
هر که را در دو جهان آرزوی روی تو نیست
حیوانیست که در صورت انسان آمد
ای که دل می طلبی در شکن زلفش جوی
زآنکه او مجمع دلهای پریشان آمد
که رساند به کمال از سر کوی تو نشان
پای امید چو اندر ره نقصان آمد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۰
دل چراغیست که نور از رخ دلبر گیرد
ور بمیرد ز غمش زندگی از سر گیرد
صفت شمع به پروانه دلی باید گفت
کین حدیثی است که با سوختگان در گیرد
مفتی ار فکر کند در ورق رخسارش
بشکند خامه و ترک خط و دفتر گیرد
ساقیا باده بگردان که ملولیم ز خویش
تا زمانی ز میان هستی ما بر گیرد
به ادب زن در میخانه که فراش حرم
استان بوسه زنانه حلقه این در گیرد
گر از آن به بچشد چاشنی زاهد شهر
بخرابات مغان آید و ساغر گیرد
بکش از هر طرفی تیغ به آزار کمال
که به هر زخم تو او لذت دیگر گیرد
ور بمیرد ز غمش زندگی از سر گیرد
صفت شمع به پروانه دلی باید گفت
کین حدیثی است که با سوختگان در گیرد
مفتی ار فکر کند در ورق رخسارش
بشکند خامه و ترک خط و دفتر گیرد
ساقیا باده بگردان که ملولیم ز خویش
تا زمانی ز میان هستی ما بر گیرد
به ادب زن در میخانه که فراش حرم
استان بوسه زنانه حلقه این در گیرد
گر از آن به بچشد چاشنی زاهد شهر
بخرابات مغان آید و ساغر گیرد
بکش از هر طرفی تیغ به آزار کمال
که به هر زخم تو او لذت دیگر گیرد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۲
دل در طلیت روی به صحرای غم آورد
جان بیدهنت رخت بکوی عدم آورد
ما را هوس زلف تو در کوی نو انداخت
حاجی ز پی حلقه قدم در حرم آورد
محروم مران از در خویشم که گدا را
امید عطا بر در اهل کرم آورد
روزی که بسر وقت من آنی همه گویند
شاهیست که در کوی گدائی قدم آورد
فریاد من از غمزه شوخ تو که در دهر
آئین جفا کاری و رسم ستم آورد
باد این سر سودا زده خاک ره آن باد
کز کوی نو جان در تن ما دم بدم آورد
نقش دل و دین شست کمال از ورق جان
تا وصف خط و خال بتان در قلم آورد
جان بیدهنت رخت بکوی عدم آورد
ما را هوس زلف تو در کوی نو انداخت
حاجی ز پی حلقه قدم در حرم آورد
محروم مران از در خویشم که گدا را
امید عطا بر در اهل کرم آورد
روزی که بسر وقت من آنی همه گویند
شاهیست که در کوی گدائی قدم آورد
فریاد من از غمزه شوخ تو که در دهر
آئین جفا کاری و رسم ستم آورد
باد این سر سودا زده خاک ره آن باد
کز کوی نو جان در تن ما دم بدم آورد
نقش دل و دین شست کمال از ورق جان
تا وصف خط و خال بتان در قلم آورد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۳
دل ز داروخانه دردت دواه دارد امید
شربت خاصی از آن دارالشفا دارد امید
هر کسی داره از آن حضرت نعنای عطا
مفلس عشق تو تشریف بلا دارد امید
جان و دل تا ذوق آن جور و ستم دریافتند
این ستم دارد توقع آن جفا دارد امید
کشته شمشیر غم یعنی شهید عشق را
زندگی این بس که از تو خونبها دارد امید
دارم امیدی که پابم بر بساط قرب راه ب
این گدا بنگر که وصل پادشا دارد امید
ر سر راه طلب شد خاک چشم انتظار
همچنان از خاک پایت تونیا دارد امید
دولت بوسیدن پای نمی یابد کمال
با چنین کوتاه دستی مرحبا دارد امید
شربت خاصی از آن دارالشفا دارد امید
هر کسی داره از آن حضرت نعنای عطا
مفلس عشق تو تشریف بلا دارد امید
جان و دل تا ذوق آن جور و ستم دریافتند
این ستم دارد توقع آن جفا دارد امید
کشته شمشیر غم یعنی شهید عشق را
زندگی این بس که از تو خونبها دارد امید
دارم امیدی که پابم بر بساط قرب راه ب
این گدا بنگر که وصل پادشا دارد امید
ر سر راه طلب شد خاک چشم انتظار
همچنان از خاک پایت تونیا دارد امید
دولت بوسیدن پای نمی یابد کمال
با چنین کوتاه دستی مرحبا دارد امید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۴
دل غمدیده شکایت ز غم او نکند
طالب درد فغان از الم او نکند
کیست در خور که رسد دوست بفریاد دلش
آنکه فریاد ز جور و ستم او نکند
هر که خورسند نباشد به جفاهای حبیب
ناسپاسیست که شکر نعم او نکند
چشم زاهد نشود پاک ز خود بینی خویش
تا چو با سرمه ز خاک قدم او نکند
پارسا پشت فراغت چه نه بر محراب
گر کند تکیه چرا بر کرم او نکند
شربت درد تو هر خه که نوشید دمی
التفاتی بمسیحا و دم او نکند
تا بگرد در تو طوف کنان است کمال
هوس کمبه و پاد حرم او نکند
طالب درد فغان از الم او نکند
کیست در خور که رسد دوست بفریاد دلش
آنکه فریاد ز جور و ستم او نکند
هر که خورسند نباشد به جفاهای حبیب
ناسپاسیست که شکر نعم او نکند
چشم زاهد نشود پاک ز خود بینی خویش
تا چو با سرمه ز خاک قدم او نکند
پارسا پشت فراغت چه نه بر محراب
گر کند تکیه چرا بر کرم او نکند
شربت درد تو هر خه که نوشید دمی
التفاتی بمسیحا و دم او نکند
تا بگرد در تو طوف کنان است کمال
هوس کمبه و پاد حرم او نکند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۵
دل کجا شد خبرش غمزه او می داند
مست هر جا که کبابست بو می داند
هر پریشانی و آشوب که جانرا ز قاست
دل دیوانه از آن سلسله مو می داند
من از آن سرو که به دیده نشاندم نبرم
باغبان قیمت سرو لب جو میداند
بار گویند چه خواهد به تو داد از لب خویش
من چه دانم کرم دوست همو می داند
بر درت طاقت بیداری من کس را نیست
نیست حاجت بگواهم سنگ کوه می دادند
ناصحا مصلحت من هوس روی نکوست
هر کسی مصلحت خویش نکو می داند
کرد چون زلف تو با غمزه فرو داشت کمال
زآنکه بد مستی آن عربده جو میداند
مست هر جا که کبابست بو می داند
هر پریشانی و آشوب که جانرا ز قاست
دل دیوانه از آن سلسله مو می داند
من از آن سرو که به دیده نشاندم نبرم
باغبان قیمت سرو لب جو میداند
بار گویند چه خواهد به تو داد از لب خویش
من چه دانم کرم دوست همو می داند
بر درت طاقت بیداری من کس را نیست
نیست حاجت بگواهم سنگ کوه می دادند
ناصحا مصلحت من هوس روی نکوست
هر کسی مصلحت خویش نکو می داند
کرد چون زلف تو با غمزه فرو داشت کمال
زآنکه بد مستی آن عربده جو میداند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۷
دل گرمم ز نو بر آتش غم سوخته باد
آتش عشق تو دره جان من افروخته باد
جان که خو کرده به نشریف جفاهای تو بود
چون تو رفتی به بلاهای تو آموخته باد
جگر خسته ز پیکان تو گر پاره شود
هم از آن کیش به یک تیر دگر دوخته باد
چون نظر دوخت به هر نیر نو چشم آن همه تیر
یک به یک، در نظر دوخته اندوخته باد
قیمت بنده چه داند که بصد جان عزیز
هم نسیم سر یک موی تو بفروخته باد
تو برخ شمعی و پروانه جانسوز کمال
شمع افروخته پروانه او سوخته باد
آتش عشق تو دره جان من افروخته باد
جان که خو کرده به نشریف جفاهای تو بود
چون تو رفتی به بلاهای تو آموخته باد
جگر خسته ز پیکان تو گر پاره شود
هم از آن کیش به یک تیر دگر دوخته باد
چون نظر دوخت به هر نیر نو چشم آن همه تیر
یک به یک، در نظر دوخته اندوخته باد
قیمت بنده چه داند که بصد جان عزیز
هم نسیم سر یک موی تو بفروخته باد
تو برخ شمعی و پروانه جانسوز کمال
شمع افروخته پروانه او سوخته باد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۰
دل من بیئو دگر دیده بینا چه کند
دیده بی منظر خوب تو نماشا چه کند
زان لبمه می ندهد دل که نظر بر گیرم
چشم صوفی نشود سیر ز حلوا چه کند
داغ و دردی که رسه از تو مرا حق دل است
دل حق خود نکند از تو تقاضا چه کند
عاشق از شوق جمال تو چو گل جامه جان
حالیا کرد بصد پاره دگر تا چه کند
پارسا از ورع و زهد قبول تو نیافت
تا عنایت نبود فائده اینها چه کند
بار بیجرم گرفتم همه را کشت امروز
هیچ با خود نکند فکر که فردا چه کند
کرده از هر طرفی درد و بلاقصد کمال
در میان همه مسکین تن تنها چه کند
دیده بی منظر خوب تو نماشا چه کند
زان لبمه می ندهد دل که نظر بر گیرم
چشم صوفی نشود سیر ز حلوا چه کند
داغ و دردی که رسه از تو مرا حق دل است
دل حق خود نکند از تو تقاضا چه کند
عاشق از شوق جمال تو چو گل جامه جان
حالیا کرد بصد پاره دگر تا چه کند
پارسا از ورع و زهد قبول تو نیافت
تا عنایت نبود فائده اینها چه کند
بار بیجرم گرفتم همه را کشت امروز
هیچ با خود نکند فکر که فردا چه کند
کرده از هر طرفی درد و بلاقصد کمال
در میان همه مسکین تن تنها چه کند