عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲
گر پرده ز خورشید جمال تو برافتد
گل جامه قبا کرده ز پرده به در افتد
چون چشم چمن چهرهٔ گلرنگ تو بیند
خون از دهن غنچه ز تشویر برافتد
بشکافت تنم غمزهٔ تو گرچه چو مویی است
یک تیر ندیدم که چنین کارگر افتد
گر بر جگرم آب نمانده است عجب نیست
کاتش ز رخت هر نفس اندر جگر افتد
گر چه دل من مرغ بلند است چو سیمرغ
لیکن چو دمت خورد به دام تو درافتد
گر گلشکری این دل بیمار کند راست
آتش ز لب و روی تو در گلشکر افتد
بر چشم و لبم زآتش عشق تو بترسم
کین آتش از آن است که در خشک و تر افتد
من خاک توام پا نهم بر سر افلاک
چون باد، گرت بر من خاکی گذر افتد
بی یاد تو عطار اگر جان به لب آرد
جانش همه خون گردد و دل در خطر افتد
گل جامه قبا کرده ز پرده به در افتد
چون چشم چمن چهرهٔ گلرنگ تو بیند
خون از دهن غنچه ز تشویر برافتد
بشکافت تنم غمزهٔ تو گرچه چو مویی است
یک تیر ندیدم که چنین کارگر افتد
گر بر جگرم آب نمانده است عجب نیست
کاتش ز رخت هر نفس اندر جگر افتد
گر چه دل من مرغ بلند است چو سیمرغ
لیکن چو دمت خورد به دام تو درافتد
گر گلشکری این دل بیمار کند راست
آتش ز لب و روی تو در گلشکر افتد
بر چشم و لبم زآتش عشق تو بترسم
کین آتش از آن است که در خشک و تر افتد
من خاک توام پا نهم بر سر افلاک
چون باد، گرت بر من خاکی گذر افتد
بی یاد تو عطار اگر جان به لب آرد
جانش همه خون گردد و دل در خطر افتد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳
نه به کویم گذرت میافتد
نه به رویم نظرت میافتد
آفتابی که جهان روشن ازوست
ذرهٔ خاک درت میافتد
در طلسمات عجب موی شکاف
زلف زیر و زبرت میافتد
در جگردوزی و جان سوزی سخت
چشم پر شور و شرت میافتد
در غمت بسته کمر بر هیچی
دل من چون کمرت میافتد
آب گرمم به دهن میآید
چشم چون بر شکرت میافتد
شکری از تو طمع میدارم
به بیندیش اگرت میافتد
شکرت بیخطری نی و دلم
به خطا در خطرت میافتد
بیشتر میل تو جانا به جفاست
یا جفا بیشترت میافتد
گر جفایی کنی و گر نکنی
نه به قصد است درت میافتد
دل عطار ازین بیش مسوز
که ازین بد بترت میافتد
نه به رویم نظرت میافتد
آفتابی که جهان روشن ازوست
ذرهٔ خاک درت میافتد
در طلسمات عجب موی شکاف
زلف زیر و زبرت میافتد
در جگردوزی و جان سوزی سخت
چشم پر شور و شرت میافتد
در غمت بسته کمر بر هیچی
دل من چون کمرت میافتد
آب گرمم به دهن میآید
چشم چون بر شکرت میافتد
شکری از تو طمع میدارم
به بیندیش اگرت میافتد
شکرت بیخطری نی و دلم
به خطا در خطرت میافتد
بیشتر میل تو جانا به جفاست
یا جفا بیشترت میافتد
گر جفایی کنی و گر نکنی
نه به قصد است درت میافتد
دل عطار ازین بیش مسوز
که ازین بد بترت میافتد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴
در زیر بار عشقت هر توسنی چه سنجد
با داو ششدر تو هر کم زنی چه سنجد
چون پنجههای شیران عشق تو خرد بشکست
در پیش زور عشقت تر دامنی چه سنجد
جایی که کوهها را یک ذره وزن نبود
هیهات میندانم تا ارزنی چه سنجد
جایی که صد هزاران سلطان به سر درآیند
اندر چنان مقامی چوبکزنی چه سنجد
جانهای پاکبازان خون شد درین بیابان
یک مشت ارزن آخر در خرمنی چه سنجد
چون پردلان عالم پیشت سپر فکندند
با زخم ناوک تو هر جوشنی چه سنجد
جان و دلم ز عشقت مستغرقند دایم
در عشق چون تو شاهی جان و تنی چه سنجد
چون ساکنان گلشن در پایت اوفتادند
عطار سر نهاده در گلخنی چه سنجد
با داو ششدر تو هر کم زنی چه سنجد
چون پنجههای شیران عشق تو خرد بشکست
در پیش زور عشقت تر دامنی چه سنجد
جایی که کوهها را یک ذره وزن نبود
هیهات میندانم تا ارزنی چه سنجد
جایی که صد هزاران سلطان به سر درآیند
اندر چنان مقامی چوبکزنی چه سنجد
جانهای پاکبازان خون شد درین بیابان
یک مشت ارزن آخر در خرمنی چه سنجد
چون پردلان عالم پیشت سپر فکندند
با زخم ناوک تو هر جوشنی چه سنجد
جان و دلم ز عشقت مستغرقند دایم
در عشق چون تو شاهی جان و تنی چه سنجد
چون ساکنان گلشن در پایت اوفتادند
عطار سر نهاده در گلخنی چه سنجد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵
مرا با عشق تو جان درنگنجد
چه از جان به بود آن درنگنجد
نه کفرم ماند در عشقت نه ایمان
که اینجا کفر و ایمان درنگنجد
چنان عشق تو در دل معتکف شد
که گر مویی شود جان درنگنجد
چه میگویم که طوفانی است عشقت
به چشم مور طوفان درنگنجد
اگر یک ذره عشقت رخ نماید
به صحن صد بیابان درنگنجد
اگر یوسف برون آید ز پرده
به قعر چاه و زندان درنگنجد
چون دردت هست منوازم به درمان
که با درد تو درمان درنگنجد
دلا آنجا که جانان است ره نیست
که آنجا غیر جانان درنگنجد
تو چون ذره شو آنجا زانکه آنجا
به جز خورشید رخشان درنگنجد
اگر فانی نگردد جان عطار
در آن خلوتگه آسان درنگنجد
چه از جان به بود آن درنگنجد
نه کفرم ماند در عشقت نه ایمان
که اینجا کفر و ایمان درنگنجد
چنان عشق تو در دل معتکف شد
که گر مویی شود جان درنگنجد
چه میگویم که طوفانی است عشقت
به چشم مور طوفان درنگنجد
اگر یک ذره عشقت رخ نماید
به صحن صد بیابان درنگنجد
اگر یوسف برون آید ز پرده
به قعر چاه و زندان درنگنجد
چون دردت هست منوازم به درمان
که با درد تو درمان درنگنجد
دلا آنجا که جانان است ره نیست
که آنجا غیر جانان درنگنجد
تو چون ذره شو آنجا زانکه آنجا
به جز خورشید رخشان درنگنجد
اگر فانی نگردد جان عطار
در آن خلوتگه آسان درنگنجد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶
حدیث عشق در دفتر نگنجد
حساب عشق در محشر نگنجد
عجب میآیدم کین آتش عشق
چه سودایی است کاندر سرنگنجد
برو مجمر بسوز ار عود خواهی
که عود عشق در مجمر نگنجد
درین ره پاک دامن بایدت بود
که اینجا دامن تر درنگنجد
هر آن دل کاتش عشقش برافروخت
چنپان گردد که اندر برنگنجد
دلی کز دست شد زاندیشهٔ عشق
درو اندیشهٔ دیگر نگنجد
برون نه پای جان از پیکر خاک
که جان پاک در پیکر نگنجد
شرابی کان شراب عاشقان است
ندارد جام و در ساغر نگنجد
چو جانان و چو جان با هم نشینند
سر مویی میانشان درنگنجد
رهی کان راه عطار است امروز
در آن ره جز دلی رهبر نگنجد
حساب عشق در محشر نگنجد
عجب میآیدم کین آتش عشق
چه سودایی است کاندر سرنگنجد
برو مجمر بسوز ار عود خواهی
که عود عشق در مجمر نگنجد
درین ره پاک دامن بایدت بود
که اینجا دامن تر درنگنجد
هر آن دل کاتش عشقش برافروخت
چنپان گردد که اندر برنگنجد
دلی کز دست شد زاندیشهٔ عشق
درو اندیشهٔ دیگر نگنجد
برون نه پای جان از پیکر خاک
که جان پاک در پیکر نگنجد
شرابی کان شراب عاشقان است
ندارد جام و در ساغر نگنجد
چو جانان و چو جان با هم نشینند
سر مویی میانشان درنگنجد
رهی کان راه عطار است امروز
در آن ره جز دلی رهبر نگنجد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷
جانا حدیث حسنت در داستان نگنجد
رمزی ز راز عشقت در صد زبان نگنجد
جولانگه جلالت در کوی دل نباشد
جلوه گه جمالت در چشم و جان نگنجد
سودای زلف و خالت در هر خیال ناید
اندیشهٔ وصالت جز در گمان نگنجد
در دل چو عشقت آمد سودای جان نماند
در جان چو مهرت افتد عشق روان نگنجد
پیغام خستگانت در کوی تو که آرد
کانجا ز عاشقانت باد وزان نگنجد
دل کز تو بوی یابد در گلستان نپوید
جان کز تو رنگ گیرد خود در جهان نگنجد
آن دم که عاشقان را نزد تو بار باشد
مسکین کسی که آنجا در آستان نگنجد
بخشای بر غریبی کز عشق مینمیرد
وانگه در آشیانت خود یک زمان نگنجد
جان داد دل که روزی در کوت جای یابد
نشناخت او که آخر جای چنان نگنجد
آن دم که با خیالت دل را ز عشق گوید
عطار اگر شود جان اندر میان نگنجد
رمزی ز راز عشقت در صد زبان نگنجد
جولانگه جلالت در کوی دل نباشد
جلوه گه جمالت در چشم و جان نگنجد
سودای زلف و خالت در هر خیال ناید
اندیشهٔ وصالت جز در گمان نگنجد
در دل چو عشقت آمد سودای جان نماند
در جان چو مهرت افتد عشق روان نگنجد
پیغام خستگانت در کوی تو که آرد
کانجا ز عاشقانت باد وزان نگنجد
دل کز تو بوی یابد در گلستان نپوید
جان کز تو رنگ گیرد خود در جهان نگنجد
آن دم که عاشقان را نزد تو بار باشد
مسکین کسی که آنجا در آستان نگنجد
بخشای بر غریبی کز عشق مینمیرد
وانگه در آشیانت خود یک زمان نگنجد
جان داد دل که روزی در کوت جای یابد
نشناخت او که آخر جای چنان نگنجد
آن دم که با خیالت دل را ز عشق گوید
عطار اگر شود جان اندر میان نگنجد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸
جانا شعاع رویت در جسم و جان نگنجد
وآوازهٔ جمالت اندر جهان نگنجد
وصلت چگونه جویم کاندر طلب نیاید
وصفت چگونه گویم کاندر زبان نگنجد
هرگز نشان ندادند از کوی تو کسی را
زیرا که راه کویت اندر نشان نگنجد
آهی که عاشقانت از حلق جان برآرند
هم در زمان نیاید هم در مکان نگنجد
آنجا که عاشقانت یک دم حضور یابند
دل در حساب ناید جان در میان نگنجد
اندر ضمیر دلها گنجی نهان نهادی
از دل اگر برآید در آسمان نگنجد
عطار وصف عشقت چون در عبارت آرد
زیرا که وصف عشقت اندر بیان نگنجد
وآوازهٔ جمالت اندر جهان نگنجد
وصلت چگونه جویم کاندر طلب نیاید
وصفت چگونه گویم کاندر زبان نگنجد
هرگز نشان ندادند از کوی تو کسی را
زیرا که راه کویت اندر نشان نگنجد
آهی که عاشقانت از حلق جان برآرند
هم در زمان نیاید هم در مکان نگنجد
آنجا که عاشقانت یک دم حضور یابند
دل در حساب ناید جان در میان نگنجد
اندر ضمیر دلها گنجی نهان نهادی
از دل اگر برآید در آسمان نگنجد
عطار وصف عشقت چون در عبارت آرد
زیرا که وصف عشقت اندر بیان نگنجد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹
اسرار تو در زبان نمیگنجد
واوصاف تو در بیان نمیگنجد
اسرار صفات جوهر عشقت
میدانم و در زبان نمیگنجد
خاموشی به که وصف عشق تو
اندر خبر و نشان نمیگنجد
آنجا که تویی و جان دل مسکین
مویی شد و در میان نمیگنجد
از عالم عشق تو سر مویی
در شش جهت مکان نمیگنجد
یک شمه ز روح بارگاه تو
اندر سه صف زمان نمیگنجد
یک دانه ز دام عالم عشقت
در حوصله جای جان نمیگنجد
چون آه برآورم ز عشق تو
کان آه درین دهان نمیگنجد
رفتم ز جهان برون در اندوهت
کاندوه تو در جهان نمیگنجد
آن دم که ز تو بر آسمان بردم
در قبهٔ آسمان نمیگنجد
عطار چو در یقین خود گم شد
در پیشگه عیان نمیگنجد
واوصاف تو در بیان نمیگنجد
اسرار صفات جوهر عشقت
میدانم و در زبان نمیگنجد
خاموشی به که وصف عشق تو
اندر خبر و نشان نمیگنجد
آنجا که تویی و جان دل مسکین
مویی شد و در میان نمیگنجد
از عالم عشق تو سر مویی
در شش جهت مکان نمیگنجد
یک شمه ز روح بارگاه تو
اندر سه صف زمان نمیگنجد
یک دانه ز دام عالم عشقت
در حوصله جای جان نمیگنجد
چون آه برآورم ز عشق تو
کان آه درین دهان نمیگنجد
رفتم ز جهان برون در اندوهت
کاندوه تو در جهان نمیگنجد
آن دم که ز تو بر آسمان بردم
در قبهٔ آسمان نمیگنجد
عطار چو در یقین خود گم شد
در پیشگه عیان نمیگنجد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰
تا زلف تو همچو مار میپیچد
جان بی دل و بی قرار میپیچد
دل بود بسی در انتظار تو
در هر پیچی هزار میپیچد
زان میپیچم که تاج را چندین
زلف تو کمندوار میپیچد
بس جان که ز پیچ حلقهٔ زلفت
در حلقهٔ بی شمار میپیچد
بس دل که ز زلف تابدار تو
چو زلف تو تابدار میپیچد
بس تن که ز بار عشق یک مویت
بی روی تو زیر دار میپیچد
تو میگذری ز ناز بس فارغ
و او بر سر دار زار میپیچد
هر دل که شکار زلف تو گردد
جان میدهد و چو مار میپیچد
ترکانه و چست هندوی زلفت
بس نادره در شکار میپیچد
هر دل که ز دام زلف تو بجهد
زان چهرهٔ چون نگار میپیچد
چون میپیچد فرید بپذیرش
زیرا که به اضطرار میپیچد
جان بی دل و بی قرار میپیچد
دل بود بسی در انتظار تو
در هر پیچی هزار میپیچد
زان میپیچم که تاج را چندین
زلف تو کمندوار میپیچد
بس جان که ز پیچ حلقهٔ زلفت
در حلقهٔ بی شمار میپیچد
بس دل که ز زلف تابدار تو
چو زلف تو تابدار میپیچد
بس تن که ز بار عشق یک مویت
بی روی تو زیر دار میپیچد
تو میگذری ز ناز بس فارغ
و او بر سر دار زار میپیچد
هر دل که شکار زلف تو گردد
جان میدهد و چو مار میپیچد
ترکانه و چست هندوی زلفت
بس نادره در شکار میپیچد
هر دل که ز دام زلف تو بجهد
زان چهرهٔ چون نگار میپیچد
چون میپیچد فرید بپذیرش
زیرا که به اضطرار میپیچد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳
گر نکوییت بیشتر گردد
آسمان در زمین به سر گردد
آفتابی که هر دو عالم را
کار ازو همچو آب زر گردد
زآرزوی رخ تو هر روزی
روی بر خاک دربدر گردد
نرسد آفتاب در گردت
گرچه صد قرن گرد در گردد
گر بیابد کمال تو جزوی
عقل کل مست و بیخبر گردد
صبح از شرم سر به جیب کشد
دامن آفتاب تر گردد
هر که بر یاد چشمهٔ نوشت
زهر قاتل خورد شکر گردد
درد عشق تو را که افزون باد
گر کنم چاره بیشتر گردد
چون ز عشقت سخن رود جایی
سخن عقل مختصر گردد
چه دهی دم مرا دلم برسوز
کاتش از باد تیزتر گردد
بر رخم گرچه خون دل گرم است
از دم سرد من جگر گردد
دل عطار هر زمان بی تو
در میان غمی دگر گردد
آسمان در زمین به سر گردد
آفتابی که هر دو عالم را
کار ازو همچو آب زر گردد
زآرزوی رخ تو هر روزی
روی بر خاک دربدر گردد
نرسد آفتاب در گردت
گرچه صد قرن گرد در گردد
گر بیابد کمال تو جزوی
عقل کل مست و بیخبر گردد
صبح از شرم سر به جیب کشد
دامن آفتاب تر گردد
هر که بر یاد چشمهٔ نوشت
زهر قاتل خورد شکر گردد
درد عشق تو را که افزون باد
گر کنم چاره بیشتر گردد
چون ز عشقت سخن رود جایی
سخن عقل مختصر گردد
چه دهی دم مرا دلم برسوز
کاتش از باد تیزتر گردد
بر رخم گرچه خون دل گرم است
از دم سرد من جگر گردد
دل عطار هر زمان بی تو
در میان غمی دگر گردد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴
دلی کز عشق او دیوانه گردد
وجودش با عدم همخانه گردد
رخش شمع است و عقل ار عقل دارد
ز عشق شمع او دیوانه گردد
کسی باید که از آتش نترسد
به گرد شمع چون پروانه گردد
به شکر آنکه زان آتش بسوزد
همه در عالم شکرانه گردد
کسی کو بر وجود خویش لرزد
همان بهتر که در کاشانه گردد
اگر بر جان خود لرزد پیاده
به فرزینی کجا فرزانه گردد
بخیلی کو به یک جو زر بمیرد
چرا گرد مقامرخانه گردد
چو ماهی آشنا جوید درین بحر
بکل از خاکیان بیگانه گردد
چو در دریا فتاد آن خشک نانه
مکن تعجیل تا ترنانه گردد
اگر تو دم زنی از سر این بحر
دل خونابه را پیمانه گردد
بسی افسون کند غواص دریا
که در دم داشتن مردانه گردد
اگر در قعر دریا دم برآرد
همه افسون او افسانه گردد
درین دریا دل پر درد عطار
ندانم مرد گردد یا نگردد
وجودش با عدم همخانه گردد
رخش شمع است و عقل ار عقل دارد
ز عشق شمع او دیوانه گردد
کسی باید که از آتش نترسد
به گرد شمع چون پروانه گردد
به شکر آنکه زان آتش بسوزد
همه در عالم شکرانه گردد
کسی کو بر وجود خویش لرزد
همان بهتر که در کاشانه گردد
اگر بر جان خود لرزد پیاده
به فرزینی کجا فرزانه گردد
بخیلی کو به یک جو زر بمیرد
چرا گرد مقامرخانه گردد
چو ماهی آشنا جوید درین بحر
بکل از خاکیان بیگانه گردد
چو در دریا فتاد آن خشک نانه
مکن تعجیل تا ترنانه گردد
اگر تو دم زنی از سر این بحر
دل خونابه را پیمانه گردد
بسی افسون کند غواص دریا
که در دم داشتن مردانه گردد
اگر در قعر دریا دم برآرد
همه افسون او افسانه گردد
درین دریا دل پر درد عطار
ندانم مرد گردد یا نگردد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵
اگر دردت دوای جان نگردد
غم دشوار تو آسان نگردد
که دردم را تواند ساخت درمان
اگر هم درد تو درمان نگردد
دمی درمان یک دردم نسازی
که بر من درد صد چندان نگردد
که یابد از سر زلف تو مویی
که دایم بی سر و سامان نگردد
که یابد از سر کوی تو گردی
که همچون چرخ سرگردان نگردد
که یابد از می عشق تو بویی
که جانش مست جاویدان نگردد
ندانم تا چه خورشیدی است عشقت
که جز در آسمان جان نگردد
دلا هرگز بقای کل نیابی
که تا جان فانی جانان نگردد
یقین میدان که جان در پیش جانان
نیابد قرب تا قربان نگردد
اگر قربان نگردد نیست ممکن
که بر تو عمر تو تاوان نگردد
چو خفاشی بمیری چشم بسته
اگر خورشید تو رخشان نگردد
اگر آدم کفی گل بود گو باش
به گل خورشید تو پنهان نگردد
در آن خورشید حیران گشت عطار
چنان جایی کسی حیران نگردد
غم دشوار تو آسان نگردد
که دردم را تواند ساخت درمان
اگر هم درد تو درمان نگردد
دمی درمان یک دردم نسازی
که بر من درد صد چندان نگردد
که یابد از سر زلف تو مویی
که دایم بی سر و سامان نگردد
که یابد از سر کوی تو گردی
که همچون چرخ سرگردان نگردد
که یابد از می عشق تو بویی
که جانش مست جاویدان نگردد
ندانم تا چه خورشیدی است عشقت
که جز در آسمان جان نگردد
دلا هرگز بقای کل نیابی
که تا جان فانی جانان نگردد
یقین میدان که جان در پیش جانان
نیابد قرب تا قربان نگردد
اگر قربان نگردد نیست ممکن
که بر تو عمر تو تاوان نگردد
چو خفاشی بمیری چشم بسته
اگر خورشید تو رخشان نگردد
اگر آدم کفی گل بود گو باش
به گل خورشید تو پنهان نگردد
در آن خورشید حیران گشت عطار
چنان جایی کسی حیران نگردد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶
قد تو به آزادی بر سرو چمن خندد
خط تو به سرسبزی بر مشک ختن خندد
تا یاد لبت نبود گلهای بهاری را
حقا که اگر هرگز یک گل ز چمن خندد
از عکس تو چون دریا از موج برآرد دم
یاقوت و گهر بارد بر در عدن خندد
گر کشته شود عاشق از دشنهٔ خونریزت
در روی تو همچون گل از زیر کفن خندد
چه حیله نهم برهم چون لعل شکربارت
چندان که کنم حیله بر حیلهٔ من خندد
تو همنفس صبحی زیرا که خدا داند
تا حقهٔ پر درت هرگز به دهن خندد
من همنفس شمعم زیرا که لب و چشمم
بر فرقت جان گرید بر گریهٔ تن خندد
عطار چو در چیند از حقهٔ پر درت
در جنب چنان دری بر در سخن خندد
خط تو به سرسبزی بر مشک ختن خندد
تا یاد لبت نبود گلهای بهاری را
حقا که اگر هرگز یک گل ز چمن خندد
از عکس تو چون دریا از موج برآرد دم
یاقوت و گهر بارد بر در عدن خندد
گر کشته شود عاشق از دشنهٔ خونریزت
در روی تو همچون گل از زیر کفن خندد
چه حیله نهم برهم چون لعل شکربارت
چندان که کنم حیله بر حیلهٔ من خندد
تو همنفس صبحی زیرا که خدا داند
تا حقهٔ پر درت هرگز به دهن خندد
من همنفس شمعم زیرا که لب و چشمم
بر فرقت جان گرید بر گریهٔ تن خندد
عطار چو در چیند از حقهٔ پر درت
در جنب چنان دری بر در سخن خندد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷
عاشق تو جان مختصر که پسندد
فتنه تو عقل بی خبر که پسندد
روی تو کز ترک آفتاب دریغ است
در نظر هندوی بصر که پسندد
روی تو را تاب قوت نظری نیست
در رخ تو تیزتر نظر که پسندد
چون بنگنجد شکر برون ز دهانت
از لب تو خواستن شکر که پسندد
چون نتوان بی کمر میان تو دیدن
موی میان تو را کمر که پسندد
چون به کمان برنهی خدنگ جگردوز
پیش تو جز جان خود سپر که پسندد
چون به جفا تیغت از نیام برآری
در همه عالم حدیث سر که پسندد
چون غم عشقت به جان خرند و به ارزد
در غم تو حیله و حذر که پسندد
تا غم عشق تو هست در همه عالم
هیچ دلی را غمی دگر که پسندد
وصل تو جستم به نیم جان محقر
وصل تو آخر بدین قدر که پسندد
هر سحر از عشق تو بسا که بسوزم
سوز چو من شمع هر سحر که پسندد
چون تو جگر گوشهٔ دل منی آخر
قوت من از گوشهٔ جگر که پسندد
شد دل عطار پاره پاره ز شوقت
کار دل او ازین بتر که پسندد
فتنه تو عقل بی خبر که پسندد
روی تو کز ترک آفتاب دریغ است
در نظر هندوی بصر که پسندد
روی تو را تاب قوت نظری نیست
در رخ تو تیزتر نظر که پسندد
چون بنگنجد شکر برون ز دهانت
از لب تو خواستن شکر که پسندد
چون نتوان بی کمر میان تو دیدن
موی میان تو را کمر که پسندد
چون به کمان برنهی خدنگ جگردوز
پیش تو جز جان خود سپر که پسندد
چون به جفا تیغت از نیام برآری
در همه عالم حدیث سر که پسندد
چون غم عشقت به جان خرند و به ارزد
در غم تو حیله و حذر که پسندد
تا غم عشق تو هست در همه عالم
هیچ دلی را غمی دگر که پسندد
وصل تو جستم به نیم جان محقر
وصل تو آخر بدین قدر که پسندد
هر سحر از عشق تو بسا که بسوزم
سوز چو من شمع هر سحر که پسندد
چون تو جگر گوشهٔ دل منی آخر
قوت من از گوشهٔ جگر که پسندد
شد دل عطار پاره پاره ز شوقت
کار دل او ازین بتر که پسندد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲
سر زلف تو بوی گلزار دارد
لب لعل تو رنگ گلنار دارد
از آن غم که یکدم سر گل نبودت
ببین گل که چون پای بر خار دارد
اگر روی تو نیست خورشید عالم
چرا خلق را ذره کردار دارد
وگر نقطهٔ عاشقان نیست خالت
چرا عاشقان را چو پرگار دارد
وگر زلف تو نیست هندوی ترسا
چرا پس چلیپا و زنار دارد
دهانت چو با پستهای تنگ ماند
شکر تنگ بسته به خروار دارد
خط سبز زنگار رنگ تو یارب
چو گوگرد سرخی چه مقدار دارد
چرا روی کردی ترش تا ز خطت
نگین مسین تو زنگار دارد
ندارم به روی تو چشم تعهد
که روی تو خود چشم بیمار دارد
چو تیمار چشم خودش می نبینم
مرا چشم زخمی چه تیمار دارد
مکن بیقرارم چو گردون که گردون
به صاحب قرانیم اقرار دارد
به یک بوسه جان مرا زنده گردان
که جانم به عالم همین کار دارد
فرید از لب تو سخن چون نگوید
که شعر از لب تو شکربار دارد
لب لعل تو رنگ گلنار دارد
از آن غم که یکدم سر گل نبودت
ببین گل که چون پای بر خار دارد
اگر روی تو نیست خورشید عالم
چرا خلق را ذره کردار دارد
وگر نقطهٔ عاشقان نیست خالت
چرا عاشقان را چو پرگار دارد
وگر زلف تو نیست هندوی ترسا
چرا پس چلیپا و زنار دارد
دهانت چو با پستهای تنگ ماند
شکر تنگ بسته به خروار دارد
خط سبز زنگار رنگ تو یارب
چو گوگرد سرخی چه مقدار دارد
چرا روی کردی ترش تا ز خطت
نگین مسین تو زنگار دارد
ندارم به روی تو چشم تعهد
که روی تو خود چشم بیمار دارد
چو تیمار چشم خودش می نبینم
مرا چشم زخمی چه تیمار دارد
مکن بیقرارم چو گردون که گردون
به صاحب قرانیم اقرار دارد
به یک بوسه جان مرا زنده گردان
که جانم به عالم همین کار دارد
فرید از لب تو سخن چون نگوید
که شعر از لب تو شکربار دارد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳
فرو رفتم به دریایی که نه پای و نه سر دارد
ولی هر قطرهای از وی به صد دریا اثر دارد
ز عقل و جان و دین و دل به کلی بی خبر گردد
کسی کز سر این دریا سر مویی خبر دارد
چه گردی گرد این دریا که هر کو مردتر افتد
ازین دریا به هر ساعت تحیر بیشتر دارد
تورا با جان مادرزاد ره نبود درین دریا
کسی این بحر را شاید که او جانی دگر دارد
تو هستی مرد صحرایی نه دریابی نه بشناسی
که با هر یک ازین دریا دل مردان چه سر دارد
ببین تا مرد صاحب دل درین دریا چسان جنبد
که بر راه همه عمری به یک ساعت گذر دارد
تو آن گوهر که در دریا همه اصل اوست کی یابی
چو میبینی که این دریا جهانی پر گهر دارد
اگر خواهی که آن گوهر ببینی تو چنان باید
که چون خورشید سر تا پای تو دایم نظر دارد
عجب آن است کین دریا اگرچه جمله آب آمد
ولی از شوق یک قطره زمین لب خشکتر دارد
چو شوقش بود بسیاری به آبی نیز غیر خود
ز تو بر ساخت غیر خود تویی غیری اگر دارد
سلامت از چه میجویی ملامت به درین دریا
که آن وقت است مرد ایمن که راهی پرخطر دارد
چو از تر دامنی عطار در کنجی است متواری
ندانم کین سخن گفتن ازو کس معتبر دارد
ولی هر قطرهای از وی به صد دریا اثر دارد
ز عقل و جان و دین و دل به کلی بی خبر گردد
کسی کز سر این دریا سر مویی خبر دارد
چه گردی گرد این دریا که هر کو مردتر افتد
ازین دریا به هر ساعت تحیر بیشتر دارد
تورا با جان مادرزاد ره نبود درین دریا
کسی این بحر را شاید که او جانی دگر دارد
تو هستی مرد صحرایی نه دریابی نه بشناسی
که با هر یک ازین دریا دل مردان چه سر دارد
ببین تا مرد صاحب دل درین دریا چسان جنبد
که بر راه همه عمری به یک ساعت گذر دارد
تو آن گوهر که در دریا همه اصل اوست کی یابی
چو میبینی که این دریا جهانی پر گهر دارد
اگر خواهی که آن گوهر ببینی تو چنان باید
که چون خورشید سر تا پای تو دایم نظر دارد
عجب آن است کین دریا اگرچه جمله آب آمد
ولی از شوق یک قطره زمین لب خشکتر دارد
چو شوقش بود بسیاری به آبی نیز غیر خود
ز تو بر ساخت غیر خود تویی غیری اگر دارد
سلامت از چه میجویی ملامت به درین دریا
که آن وقت است مرد ایمن که راهی پرخطر دارد
چو از تر دامنی عطار در کنجی است متواری
ندانم کین سخن گفتن ازو کس معتبر دارد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴
هر که بر روی او نظر دارد
از بسی نیکوی خبر دارد
تو نکوتر ز نیکوان دو کون
که دو کون از تو یک اثر دارد
هرچه اندر دو کون میبینم
از جمال تو یک نظر دارد
در جمالت مدام بیخبر است
هر که او ذرهای بصر دارد
دیدهجان که در تو حیران است
هرچه جز توست مختصر دارد
هر که روی چو آفتاب تو دید
نتواند که دیده بردارد
هر که بویی بیافت از ره تو
خاک راه تو تاج سر دارد
عاشق از خویشتن نیندیشد
گرچه راهت بسی خطر دارد
خویش را مست وار درفکند
هر که او جان دیدهور دارد
در ره عشق تو دل عطار
آتشی سخت در جگر دارد
از بسی نیکوی خبر دارد
تو نکوتر ز نیکوان دو کون
که دو کون از تو یک اثر دارد
هرچه اندر دو کون میبینم
از جمال تو یک نظر دارد
در جمالت مدام بیخبر است
هر که او ذرهای بصر دارد
دیدهجان که در تو حیران است
هرچه جز توست مختصر دارد
هر که روی چو آفتاب تو دید
نتواند که دیده بردارد
هر که بویی بیافت از ره تو
خاک راه تو تاج سر دارد
عاشق از خویشتن نیندیشد
گرچه راهت بسی خطر دارد
خویش را مست وار درفکند
هر که او جان دیدهور دارد
در ره عشق تو دل عطار
آتشی سخت در جگر دارد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵
لب تو مردمی دیده دارد
ولی زلف تو سر گردیده دارد
که داند تا سر زلف تو در چین
چه زنگی بچه ناگردیده دارد
چو حسنت مینگنجد در جهانی
به جانم چون رهی دزدیده دارد
چو مژه بر سر چشمت نشاند
سر یک مژه هر کو دیده دارد
وصال تو مگر در چین زلف است
که چندین پردهٔ دریده دارد
کنون هر کو به جان وصل تو میجست
اگر دارد طمع بریده دارد
از آن شوریدهام از پستهٔ تو
که شور او بسی شوریده دارد
خیال روی تو استاد در قلب
ز بهر کین زره پوشیده دارد
اگر آهنگ خون ریزی ندارد
چرا چندین به خون غلطیده دارد
فرید از تو دلی دارد چو بحری
که بحری خون چنین جوشیده دارد
ولی زلف تو سر گردیده دارد
که داند تا سر زلف تو در چین
چه زنگی بچه ناگردیده دارد
چو حسنت مینگنجد در جهانی
به جانم چون رهی دزدیده دارد
چو مژه بر سر چشمت نشاند
سر یک مژه هر کو دیده دارد
وصال تو مگر در چین زلف است
که چندین پردهٔ دریده دارد
کنون هر کو به جان وصل تو میجست
اگر دارد طمع بریده دارد
از آن شوریدهام از پستهٔ تو
که شور او بسی شوریده دارد
خیال روی تو استاد در قلب
ز بهر کین زره پوشیده دارد
اگر آهنگ خون ریزی ندارد
چرا چندین به خون غلطیده دارد
فرید از تو دلی دارد چو بحری
که بحری خون چنین جوشیده دارد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸
دلی کز عشق جانان جان ندارد
توان گفتن که او ایمان ندارد
درین میدان که یارد گشت یکدم
که کس مردی یک جولان ندارد
شگرفی باید از گنج دو عالم
که جان یک لحظه بیجانان ندارد
به آسانی منه در کوی او پای
که رهرو راه را آسان ندارد
چه عشق است این که خود نقصان نگیرد
چه درد است این که خود درمان ندارد
دلم در درد عشق او چنان است
که دل بی درد عشقش جان ندارد
مرو در راه او گر ناتوانی
که دور است این ره و پایان ندارد
اگر قوت نداری دور ازین راه
که کوی عاشقان پیشان ندارد
برو عطار دم درکش که جانان
همه عمرت چنین حیران ندارد
توان گفتن که او ایمان ندارد
درین میدان که یارد گشت یکدم
که کس مردی یک جولان ندارد
شگرفی باید از گنج دو عالم
که جان یک لحظه بیجانان ندارد
به آسانی منه در کوی او پای
که رهرو راه را آسان ندارد
چه عشق است این که خود نقصان نگیرد
چه درد است این که خود درمان ندارد
دلم در درد عشق او چنان است
که دل بی درد عشقش جان ندارد
مرو در راه او گر ناتوانی
که دور است این ره و پایان ندارد
اگر قوت نداری دور ازین راه
که کوی عاشقان پیشان ندارد
برو عطار دم درکش که جانان
همه عمرت چنین حیران ندارد