عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
بازم چو شمع آتش به جان زد آتشینرخسارهای
هست از دل صدپارهام هر پاره آتشپارهای
از بس که داغم بر دل است از آتشینرخسارهای
جز سوختن پروانهسان یک سر ندارم چارهای
از من به نازی میبرد دل کودک عیار ما
چون شیر مادر میخورد خون دلم خونخوارهای
قدش نهال سرکشی رویش فروزان آتشی
شیرینلبی لیلیوشی سنگیندلی مهپارهای
هرجا نهد از ناز پا ماند چو نقش پا به جا
دلدادهٔ بیچارهای، سرگشتهٔ آوارهای
شد ماه رویت ای پسر آیینهٔ هر بیبصر
از روی تو اهل نظر محروم از نظارهای
بیچارهام زارم مکش انگار خونم ریختی
آخر چه باعث شد تو را بر کشتن بیچارهای
بیآن مه نامهربان روشن نمیگردد شبم
گر آتش آهم شود هر ذرهای سیارهای
داند رفیق آن حال من شبها که چون من یک شبش
بستر بود از خاری و بالین بود از خارهای
هست از دل صدپارهام هر پاره آتشپارهای
از بس که داغم بر دل است از آتشینرخسارهای
جز سوختن پروانهسان یک سر ندارم چارهای
از من به نازی میبرد دل کودک عیار ما
چون شیر مادر میخورد خون دلم خونخوارهای
قدش نهال سرکشی رویش فروزان آتشی
شیرینلبی لیلیوشی سنگیندلی مهپارهای
هرجا نهد از ناز پا ماند چو نقش پا به جا
دلدادهٔ بیچارهای، سرگشتهٔ آوارهای
شد ماه رویت ای پسر آیینهٔ هر بیبصر
از روی تو اهل نظر محروم از نظارهای
بیچارهام زارم مکش انگار خونم ریختی
آخر چه باعث شد تو را بر کشتن بیچارهای
بیآن مه نامهربان روشن نمیگردد شبم
گر آتش آهم شود هر ذرهای سیارهای
داند رفیق آن حال من شبها که چون من یک شبش
بستر بود از خاری و بالین بود از خارهای
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
ای خوی بد ای دلبر بدخو که تو داری
نیکو نبود با رخ نیکو که تو داری
نه رنگ وفاداری و نه بوی مروت
حیف از گل رو ای گل خودرو که تو داری
طبع تو بسی نازک و خوی تو بسی تند
فریاد ازین طبع و از این خو که تو داری
نه روی تو دارد گل نه موی تو سنبل
دارد که چنین روی و چنین مو که تو داری
گفتی که وفادار و کرم پیشه ام آخر
آئین وفا رسم کرم کو که تو داری
رو یار دگر جوی دلا ز آن که جوی نیست
جویای وفا یار جفاجو که تو داری
غم نیست رفیق از غم او گر نشدی شاد
شادی تو کافیست غم او که تو داری
نیکو نبود با رخ نیکو که تو داری
نه رنگ وفاداری و نه بوی مروت
حیف از گل رو ای گل خودرو که تو داری
طبع تو بسی نازک و خوی تو بسی تند
فریاد ازین طبع و از این خو که تو داری
نه روی تو دارد گل نه موی تو سنبل
دارد که چنین روی و چنین مو که تو داری
گفتی که وفادار و کرم پیشه ام آخر
آئین وفا رسم کرم کو که تو داری
رو یار دگر جوی دلا ز آن که جوی نیست
جویای وفا یار جفاجو که تو داری
غم نیست رفیق از غم او گر نشدی شاد
شادی تو کافیست غم او که تو داری
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
کی تو چو من ای نگار داری
چون من تو یکی هزار داری
صد عاشق بی قرار داری
صد چیست که صد هزار داری
یک وعده وفا نکرده خلقی
هر گوشه در انتظار داری
روزی بکسی نمی کنی شام
خوی بد روزگار داری
چون گل دارم عزیزت ای گل
چون خارم اگرچه خوار داری
در رخنه ی پیرهن گلستان
در چاک قبا بهار داری
کار تو جفاست رو جفا کن
با مهر و وفا چه کار داری
ما را چو رفیق از تو فخر است
هر چند ز ما تو عار داری
چون من تو یکی هزار داری
صد عاشق بی قرار داری
صد چیست که صد هزار داری
یک وعده وفا نکرده خلقی
هر گوشه در انتظار داری
روزی بکسی نمی کنی شام
خوی بد روزگار داری
چون گل دارم عزیزت ای گل
چون خارم اگرچه خوار داری
در رخنه ی پیرهن گلستان
در چاک قبا بهار داری
کار تو جفاست رو جفا کن
با مهر و وفا چه کار داری
ما را چو رفیق از تو فخر است
هر چند ز ما تو عار داری
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
نظر سوی دل افگاری نداری
اگر داری بمن باری نداری
نظر داری بمن از بس تغافل
چنان داری که پنداری نداری
جفا گفتم نداری داری اما
وفا پنداشتم داری نداری
طبیب دردمندانی و رحمی
بحال زار بیماری نداری
ترا از خارخار من چه پروا
که در دل از کسی خاری نداری
رقیبت همدمست و همنشین غیر
از این ننگ و از آن عاری نداری
به بیرحمی شوی ترسم گرفتار
که رحمی بر گرفتاری نداری
برو قدری رفیق از کوی او دور
که اینجا قدر و مقداری نداری
اگر داری بمن باری نداری
نظر داری بمن از بس تغافل
چنان داری که پنداری نداری
جفا گفتم نداری داری اما
وفا پنداشتم داری نداری
طبیب دردمندانی و رحمی
بحال زار بیماری نداری
ترا از خارخار من چه پروا
که در دل از کسی خاری نداری
رقیبت همدمست و همنشین غیر
از این ننگ و از آن عاری نداری
به بیرحمی شوی ترسم گرفتار
که رحمی بر گرفتاری نداری
برو قدری رفیق از کوی او دور
که اینجا قدر و مقداری نداری
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
بخشم از من گذر کردی و رفتی
چه وه بود اینکه سر کردی و رفتی
ز فکر رفتنت آشفته بودم
مرا آشفته تر کردی و رفتی
خبر کردی مرا از رفتن خویش
ز خویشم بی خبر کردی و رفتی
نکرد آن با پدر یوسف ز رفتن
که با من ای پسر کردی و رفتی
چه بد دیدی ز وضع من که با من
چنین قطع نظر کردی و رفتی
نه تنها عزم رفتن کرد جانها
تو چون عزم سفر کردی و رفتی
رفیق و ترک تو کردن محالست
تو ترک او اگر کردی و رفتی
چه وه بود اینکه سر کردی و رفتی
ز فکر رفتنت آشفته بودم
مرا آشفته تر کردی و رفتی
خبر کردی مرا از رفتن خویش
ز خویشم بی خبر کردی و رفتی
نکرد آن با پدر یوسف ز رفتن
که با من ای پسر کردی و رفتی
چه بد دیدی ز وضع من که با من
چنین قطع نظر کردی و رفتی
نه تنها عزم رفتن کرد جانها
تو چون عزم سفر کردی و رفتی
رفیق و ترک تو کردن محالست
تو ترک او اگر کردی و رفتی
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
مرا محروم از آن آستان کردی نکو کردی
رقیبان را دران کو پاسبان کردی نکو کردی
مرا راندی ز محفل غیر را دادی بمحفل جا
مرا غمگین و او را شادمان کردی نکو کردی
ز لطف اغیار را از جور ما را تا توانستی
توانا ساختی و ناتوان کردی نکو کردی
بزندان فراق خویش و در گلزار وصل خود
مرا و غیر را پیر و جوان کردی نکو کردی
مرا دادی نوید وصل او را نیز از وصلت
مرا ناکام و او را کامران کردی نکو کردی
ز پیش چشمم ای سرو روان رفتی و از حسرت
ز چشم خونفشانم خون روان کردی نکو کردی
بحرف مدعی با من جفا کردی و بد گفتی
چنین گفتی نکو گفتی چنان کردی نکو کردی
نکو کردی که هم کردی جفا و هم وفا اما
جفا با من وفا با دیگران کردی نکو کردی
شدی یار رقیبان و رفیق بیدل و دین را
رفیق ناله و یار فغان کردی نکو کردی
رقیبان را دران کو پاسبان کردی نکو کردی
مرا راندی ز محفل غیر را دادی بمحفل جا
مرا غمگین و او را شادمان کردی نکو کردی
ز لطف اغیار را از جور ما را تا توانستی
توانا ساختی و ناتوان کردی نکو کردی
بزندان فراق خویش و در گلزار وصل خود
مرا و غیر را پیر و جوان کردی نکو کردی
مرا دادی نوید وصل او را نیز از وصلت
مرا ناکام و او را کامران کردی نکو کردی
ز پیش چشمم ای سرو روان رفتی و از حسرت
ز چشم خونفشانم خون روان کردی نکو کردی
بحرف مدعی با من جفا کردی و بد گفتی
چنین گفتی نکو گفتی چنان کردی نکو کردی
نکو کردی که هم کردی جفا و هم وفا اما
جفا با من وفا با دیگران کردی نکو کردی
شدی یار رقیبان و رفیق بیدل و دین را
رفیق ناله و یار فغان کردی نکو کردی
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
به غیر آن ماه را بیمهر با من مهربان کردی
خلاف عادت خودکردنی ای آسمان کردی
نهادی داغ هجرم بر دل و از دیده ام رفتی
دلم را خون چکان و دیده ام را خونفشان کردی
مشو از حرف بدگو بدگمان وز در مران ما را
که عمری آزمودی روزگاری امتحان کردی
بعشوه طاقت جان و تن شیخ و صبی بردی
بغمزه غارت دین و دل پیر و جوان کردی
ندارد بر فغان و ناله ام گوشی رفیق ارنه
بکویش روزها نالیدی و شبها فغان کردی
خلاف عادت خودکردنی ای آسمان کردی
نهادی داغ هجرم بر دل و از دیده ام رفتی
دلم را خون چکان و دیده ام را خونفشان کردی
مشو از حرف بدگو بدگمان وز در مران ما را
که عمری آزمودی روزگاری امتحان کردی
بعشوه طاقت جان و تن شیخ و صبی بردی
بغمزه غارت دین و دل پیر و جوان کردی
ندارد بر فغان و ناله ام گوشی رفیق ارنه
بکویش روزها نالیدی و شبها فغان کردی
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
خوشا روزی و حبذا روزگاری
که یاری نشیند به پهلوی یاری
بتن ناتوان و بدل بی قرارم
که از درد یاری و داغ نگاری
تن ناتوانم ندارد توانی
دل بی قرارم ندارد قراری
مپرس از شب و روز من کز غم تو
دل خسته ای دارم و جان زاری
چه پرسی ز کارم که دور از تو دارم
نه جز گریه شغلی نه جز ناله کاری
برآید امید تو امید گاها
برآری گر امید امیدواری
رفیق از گل و سروم آسوده دارد
بت سروقدی مه گلعذاری
که یاری نشیند به پهلوی یاری
بتن ناتوان و بدل بی قرارم
که از درد یاری و داغ نگاری
تن ناتوانم ندارد توانی
دل بی قرارم ندارد قراری
مپرس از شب و روز من کز غم تو
دل خسته ای دارم و جان زاری
چه پرسی ز کارم که دور از تو دارم
نه جز گریه شغلی نه جز ناله کاری
برآید امید تو امید گاها
برآری گر امید امیدواری
رفیق از گل و سروم آسوده دارد
بت سروقدی مه گلعذاری
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
شد روزها که دارم بی مهر روی ماهی
صبحی چو شام تاری روزی چو شب سیاهی
نگذارم و نگاهم چون زین الم که دارم
هجران جان گدازی حرمان جسم کاهی
ای بی وفا خدا را کم کن جفا که ما را
جز مهر نیست جرمی غیر از وفا گناهی
تا کی ز درد و داغت ریزم شب و کشم روز
هردم ز دیده اشکی هر لحظه از دل آهی
بنمای رخ نگارا گر بنگرد چه باشد
چشم امیدواری روی امید گاهی
لب بست و چشم پوشید پیشت رفیق و جان داد
در آرزوی حرفی، در حسرت نگاهی
صبحی چو شام تاری روزی چو شب سیاهی
نگذارم و نگاهم چون زین الم که دارم
هجران جان گدازی حرمان جسم کاهی
ای بی وفا خدا را کم کن جفا که ما را
جز مهر نیست جرمی غیر از وفا گناهی
تا کی ز درد و داغت ریزم شب و کشم روز
هردم ز دیده اشکی هر لحظه از دل آهی
بنمای رخ نگارا گر بنگرد چه باشد
چشم امیدواری روی امید گاهی
لب بست و چشم پوشید پیشت رفیق و جان داد
در آرزوی حرفی، در حسرت نگاهی
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
در چمن جلوه گر ای سرو قد ساده کنی
سرو را بندهٔ آن قامت آزاده کنی
رخ نمایی و ربائی دل و گردی پنهان
آدمی زاده ای و کار پریزاده کنی
عمرها شد که به راه توام افتاده که تو
هر به عمری گذری بر من افتاده کنی
گرو باده کن و رهن می ای زاهد چند
فخر از خرقه، مباهات ز سجاده کنی
با گل اندامی و با سرو قدی در چمنی
گر دهد دست که برگ طرب آماده کنی
جهد کن جهد که در پای گل و سایه ی سرو
شیشه خالی ز می و جام پر از باده کنی
باده با ساده رخی نوش که تا همچو رفیق
باده نوشی و تماشای رخ ساده کسی
سرو را بندهٔ آن قامت آزاده کنی
رخ نمایی و ربائی دل و گردی پنهان
آدمی زاده ای و کار پریزاده کنی
عمرها شد که به راه توام افتاده که تو
هر به عمری گذری بر من افتاده کنی
گرو باده کن و رهن می ای زاهد چند
فخر از خرقه، مباهات ز سجاده کنی
با گل اندامی و با سرو قدی در چمنی
گر دهد دست که برگ طرب آماده کنی
جهد کن جهد که در پای گل و سایه ی سرو
شیشه خالی ز می و جام پر از باده کنی
باده با ساده رخی نوش که تا همچو رفیق
باده نوشی و تماشای رخ ساده کسی
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
پیام من برسان ای نسیم صبح به جایی
که نه شمال از آنجا گذر کند نه صبایی
بگو به او که ازان بی نشان و نام جهانم
که چیست نام و نشان تو کیستی و کجایی
هوای وصل کسی در سر منست که از وی
به هر دلی هوسی و به هر سریست هوایی
مراست مهر نگاری کش اوستاد به طفلی
نگفته نکته ی مهری نداده درس وفایی
شوم هلاک طبیبی که از کرم نگذارد
به داغ و درد غریبان نه مرهمی نه دوایی
کنی به سوی رفیق ار نظر بعید نباشد
بعید نیست ز شاهی نظر به سوی گدایی
که نه شمال از آنجا گذر کند نه صبایی
بگو به او که ازان بی نشان و نام جهانم
که چیست نام و نشان تو کیستی و کجایی
هوای وصل کسی در سر منست که از وی
به هر دلی هوسی و به هر سریست هوایی
مراست مهر نگاری کش اوستاد به طفلی
نگفته نکته ی مهری نداده درس وفایی
شوم هلاک طبیبی که از کرم نگذارد
به داغ و درد غریبان نه مرهمی نه دوایی
کنی به سوی رفیق ار نظر بعید نباشد
بعید نیست ز شاهی نظر به سوی گدایی
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
به لب رسیده مرا جان ز محنت دوری
فغان ز محنت دوریّ و درد مهجوری
زهی ز طره تو تیره عنبر سارا
زهی ز چهره تو منفعل گل سوری
ز پرده مست برآ تا کنند زاهد و شیخ
بدل به جامه مستی لباس مخموری
طبیب من تو که چون یوسف از تو بس زن و مرد
نجات یافته از رنج پیری و کوری
چه حالتست که از تو نصیب و قسمت من
همیشه خستگی است و مدام رنجوری
رفیق را لب میگون و نرگس مستت
بود می عنبیّ و شراب انگوری
فغان ز محنت دوریّ و درد مهجوری
زهی ز طره تو تیره عنبر سارا
زهی ز چهره تو منفعل گل سوری
ز پرده مست برآ تا کنند زاهد و شیخ
بدل به جامه مستی لباس مخموری
طبیب من تو که چون یوسف از تو بس زن و مرد
نجات یافته از رنج پیری و کوری
چه حالتست که از تو نصیب و قسمت من
همیشه خستگی است و مدام رنجوری
رفیق را لب میگون و نرگس مستت
بود می عنبیّ و شراب انگوری
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
ای قد تو سرو سهی روی تو گلبرگ طری
از سرو در قامت همی از گل به رخ نیکوتری
هرگز نباشد ای پسر حسن چنین حد بشر
شمسی تو یارب یا قمر حوری تو آیا یا پری
گر صورتت ای نازنین بینند نقاشان چین
در چین کند کی بعد از این صورتگری صورتگری
گردد اگر بیند ترا روز و شبت ای دلستان
مهرت به صد دل مهربان ماهت بصد جان مشتری
سازی تو هم ای سیمتن صد چاک چون من پیرهن
یکبار اگر از چشم من بر عارض خود بنگری
غلطم ز اشک لاله گون هر لحظه در پیشت به خون
شاید به این حالم که چون بینی به من رحم آوری
دل از رفیق ای دلربا بردی و رفتی از جفا
این نیست آئین وفا آن نیست رسم دلبری
از سرو در قامت همی از گل به رخ نیکوتری
هرگز نباشد ای پسر حسن چنین حد بشر
شمسی تو یارب یا قمر حوری تو آیا یا پری
گر صورتت ای نازنین بینند نقاشان چین
در چین کند کی بعد از این صورتگری صورتگری
گردد اگر بیند ترا روز و شبت ای دلستان
مهرت به صد دل مهربان ماهت بصد جان مشتری
سازی تو هم ای سیمتن صد چاک چون من پیرهن
یکبار اگر از چشم من بر عارض خود بنگری
غلطم ز اشک لاله گون هر لحظه در پیشت به خون
شاید به این حالم که چون بینی به من رحم آوری
دل از رفیق ای دلربا بردی و رفتی از جفا
این نیست آئین وفا آن نیست رسم دلبری
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
بندم از بند جدا گر تو جفا پیشه نمایی
ننمایم ز تو دوری نکنم از تو جدایی
تویی آن طایر قدسی که ز دام غم عشقت
نه بشر راست خلاصی نه ملک راست رهایی
تا به کی چشم به راهت به سر ره بنشینم
به امیدی که تو از راه بیایی و نیایی
از تو زیباست به من جور و جفا لیک نه چندان
که شوی بر سر من شهره به بی مهر و وفایی
بگشا زلف دو تا را و بیاموز نگارا
به هوا نافهگشایی به صبا غالیهسایی
داند احوال رفیق از تو جدا آنکه فتاده
ز امیری به فقیری وز شاهی به گدایی
ننمایم ز تو دوری نکنم از تو جدایی
تویی آن طایر قدسی که ز دام غم عشقت
نه بشر راست خلاصی نه ملک راست رهایی
تا به کی چشم به راهت به سر ره بنشینم
به امیدی که تو از راه بیایی و نیایی
از تو زیباست به من جور و جفا لیک نه چندان
که شوی بر سر من شهره به بی مهر و وفایی
بگشا زلف دو تا را و بیاموز نگارا
به هوا نافهگشایی به صبا غالیهسایی
داند احوال رفیق از تو جدا آنکه فتاده
ز امیری به فقیری وز شاهی به گدایی
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
جفاکارا به یاران جز جفا کاری نمیدانی
نمیدانم چرا رسم و ره یاری نمیدانی
چو میبینی مرا با آنکه یقین حالم
تغافل میکنی زان سان که پنداری نمیدانی
به این شادی که میدانی طریق دلبری اما
چه سود از دلبری چون رسم دلداری نمیدانی
غم خود با تو گفتم تا تو غمخوارم شوی لیکن
نخوردی چون غمی هرگز تو غمخواری نمیدانی
جفاکاری بسی میدانی ای جان رفیق اما
جفاکارا چه حاصل چون وفاداری نمیدانی
نمیدانم چرا رسم و ره یاری نمیدانی
چو میبینی مرا با آنکه یقین حالم
تغافل میکنی زان سان که پنداری نمیدانی
به این شادی که میدانی طریق دلبری اما
چه سود از دلبری چون رسم دلداری نمیدانی
غم خود با تو گفتم تا تو غمخوارم شوی لیکن
نخوردی چون غمی هرگز تو غمخواری نمیدانی
جفاکاری بسی میدانی ای جان رفیق اما
جفاکارا چه حاصل چون وفاداری نمیدانی
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
جفاکاری تو یارا جز جفاکاری چه میدانی؟
طریق یاری، آیین وفاداری چه میدانی؟
به یاری دل ندادی هرگز از نامهربانیها
طریق مهربانی شیوهٔ یاری چه میدانی؟
نه در قیدی اسیری و نه در دامی گرفتاری
غم و درد اسیری و گرفتاری چه میدانی؟
ز کس نام وفا ای بیوفا هرگز چو نشنیدی
چه میدانی وفاداری؟ وفاداری چه میدانی؟
من از درد تو رنجورم، من از داغ تو بیمارم
تو رنجوری چه میفهمی؟ تو بیماری چه میدانی؟
به مهد ناز شبها کاینچنین آسوده در خوابی
بلا و محنت شبها و بیداری چه میدانی؟
رفیق از جور جانان گر به زاری میسپاری جان
ز جانان دوری از دلدار بیزاری چه میدانی؟
طریق یاری، آیین وفاداری چه میدانی؟
به یاری دل ندادی هرگز از نامهربانیها
طریق مهربانی شیوهٔ یاری چه میدانی؟
نه در قیدی اسیری و نه در دامی گرفتاری
غم و درد اسیری و گرفتاری چه میدانی؟
ز کس نام وفا ای بیوفا هرگز چو نشنیدی
چه میدانی وفاداری؟ وفاداری چه میدانی؟
من از درد تو رنجورم، من از داغ تو بیمارم
تو رنجوری چه میفهمی؟ تو بیماری چه میدانی؟
به مهد ناز شبها کاینچنین آسوده در خوابی
بلا و محنت شبها و بیداری چه میدانی؟
رفیق از جور جانان گر به زاری میسپاری جان
ز جانان دوری از دلدار بیزاری چه میدانی؟
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
تو نامهربان مه همانی که بودی
همان ماه نامهربانی که بودی
مرا آزمودی همه عمر و اکنون
همان در پی امتحانی که بودی
بر آن بودی اول که از در برانی
چو می بینمت بر همانی که بودی
دلم سوختی کاستی جان و بازم
مراد دل و کام جانی که بودی
به تو از وفا من چنانم که بودم
به من از جفا تو چنانی که بودی
همین از تو من تلخکامم وگرنه
تو آن شوخ شیرین زبانی که بودی
رفیق از غم آن جفا جو همانا
شکسته دل و ناتوانی که بودی
همان ماه نامهربانی که بودی
مرا آزمودی همه عمر و اکنون
همان در پی امتحانی که بودی
بر آن بودی اول که از در برانی
چو می بینمت بر همانی که بودی
دلم سوختی کاستی جان و بازم
مراد دل و کام جانی که بودی
به تو از وفا من چنانم که بودم
به من از جفا تو چنانی که بودی
همین از تو من تلخکامم وگرنه
تو آن شوخ شیرین زبانی که بودی
رفیق از غم آن جفا جو همانا
شکسته دل و ناتوانی که بودی
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
برای مدعی ترک من ای پیمان شکن کردی
ترا گفتم که ترک مدعی کن ترک من کردی
سرای غیر را عشرتسرا کردی به وصل خود
مرا از فرقت خود ساکن بیت الحزن کردی
مرا پروانه سان آتش زدی در جان و آن رخ را
که ماه محفل من بود شمع انجمن کردی
شکستی در دل من خار رشک و با رقیب من
به گشت گلستان رفتی و گلگشت چمن کردی
سخن با غیر می گفتی بریدی چون مرا دیدی
چه می گفتی که چون دیدی مرا قطع سخن کردی
مرا تنها نکردی در جهان آواره، خلقی را
جدا از کشور خود ساختی دور از وطن کردی
به دشت محنت و کوه بلا بس بی دل و دین را
چو لیلی ساختی مجنون چو شیرین کوهکن کردی
نکویارا نوآئین دلبرا از بهر یار نو
نکو کردی که ترک یاری یار کهن کردی؟
رفیق بینوا را ساختی با درد و غم همدم
رقیبان دغا را همنشین خویشتن کردی
ترا گفتم که ترک مدعی کن ترک من کردی
سرای غیر را عشرتسرا کردی به وصل خود
مرا از فرقت خود ساکن بیت الحزن کردی
مرا پروانه سان آتش زدی در جان و آن رخ را
که ماه محفل من بود شمع انجمن کردی
شکستی در دل من خار رشک و با رقیب من
به گشت گلستان رفتی و گلگشت چمن کردی
سخن با غیر می گفتی بریدی چون مرا دیدی
چه می گفتی که چون دیدی مرا قطع سخن کردی
مرا تنها نکردی در جهان آواره، خلقی را
جدا از کشور خود ساختی دور از وطن کردی
به دشت محنت و کوه بلا بس بی دل و دین را
چو لیلی ساختی مجنون چو شیرین کوهکن کردی
نکویارا نوآئین دلبرا از بهر یار نو
نکو کردی که ترک یاری یار کهن کردی؟
رفیق بینوا را ساختی با درد و غم همدم
رقیبان دغا را همنشین خویشتن کردی
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
چنان گشته ام ناتوان از جدایی
که نتوان دگر شد چنان از جدایی
مه هستیم یافت نقصان ز دوری
گل عشرتم شد خزان از جدایی
گمان داشتم کز جدایی بمیرم
یقین شد مرا این گمان از جدایی
بیا تا ز بوی مزارم بدانی
که اینجا یکی داده جان از جدایی
نخواهم زمانی جدا زیست از تو
دهم جان زمان تا زمان از جدایی
جدایی مکن تا توانی که ما را
از این بیش نبود توان از جدایی
رفیق از جدایی عجب گر نمیرد
رسیده است کارش به آن از جدایی
که نتوان دگر شد چنان از جدایی
مه هستیم یافت نقصان ز دوری
گل عشرتم شد خزان از جدایی
گمان داشتم کز جدایی بمیرم
یقین شد مرا این گمان از جدایی
بیا تا ز بوی مزارم بدانی
که اینجا یکی داده جان از جدایی
نخواهم زمانی جدا زیست از تو
دهم جان زمان تا زمان از جدایی
جدایی مکن تا توانی که ما را
از این بیش نبود توان از جدایی
رفیق از جدایی عجب گر نمیرد
رسیده است کارش به آن از جدایی
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
دمی هزار جفا می کشم ز خوی فلانی
همان دلم ز جفا می کشد به سوی فلانی
در آرزوی فلانی گذشت عمرم و شادم
چو عمر می گذرد هم در آروزی فلانی
به هر کجا که دو کس گفتگو کنند [من؟] آنجا
به این گمان که بود بلکه گفتگوی فلانی
فرشتگان همه عاشق شوند گر به نکوئی
نکو بود رخ مه چون رخ نکوی فلانی
وگرنه آب حیاتست چون خضر ز چه خلقی
روانه اند ز هر سو به جستجوی فلانی
بهانه جوست فلک در جفا وگرنه ندارد
بهانه جویی خوی بهانه جوی فلانی
نکوست روی فلانی چه بودی آه که بودی
نکو چو روی فلانی رفیق خوی فلانی
همان دلم ز جفا می کشد به سوی فلانی
در آرزوی فلانی گذشت عمرم و شادم
چو عمر می گذرد هم در آروزی فلانی
به هر کجا که دو کس گفتگو کنند [من؟] آنجا
به این گمان که بود بلکه گفتگوی فلانی
فرشتگان همه عاشق شوند گر به نکوئی
نکو بود رخ مه چون رخ نکوی فلانی
وگرنه آب حیاتست چون خضر ز چه خلقی
روانه اند ز هر سو به جستجوی فلانی
بهانه جوست فلک در جفا وگرنه ندارد
بهانه جویی خوی بهانه جوی فلانی
نکوست روی فلانی چه بودی آه که بودی
نکو چو روی فلانی رفیق خوی فلانی