عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹
ای سراپرده سلطان خیال دل ما
کرده درد و غم تو خانه در آب و گل ما
سر به فردوس نیاریم چون زلف تو فرو
تا به خاک سر کوی تو بود منزل ما
مشکل ما دهن تست که هست آن یا نیست
جز به منطق لب تو حل نکند مشکل ما
شمع خود را سزد ار بر نکشد چون قندیل
شب چو از طلعت خود نور دهی محفل ما
بکن ای شیخ دعایی که بمیریم همه
تا دگر ننگ چنین خون نکشد قاتل ما
دیده چندانکه براند سخن از گوهر اشک
یار در گوش نیارد سخن نازل ما
دید سیل مژه در پیش کمال آن مه و گفت
در به دامن برد ار گریه کند سائل ما
کرده درد و غم تو خانه در آب و گل ما
سر به فردوس نیاریم چون زلف تو فرو
تا به خاک سر کوی تو بود منزل ما
مشکل ما دهن تست که هست آن یا نیست
جز به منطق لب تو حل نکند مشکل ما
شمع خود را سزد ار بر نکشد چون قندیل
شب چو از طلعت خود نور دهی محفل ما
بکن ای شیخ دعایی که بمیریم همه
تا دگر ننگ چنین خون نکشد قاتل ما
دیده چندانکه براند سخن از گوهر اشک
یار در گوش نیارد سخن نازل ما
دید سیل مژه در پیش کمال آن مه و گفت
در به دامن برد ار گریه کند سائل ما
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
این چه مجلس چه بهشت این چه مقام است اینجا
عمر باقی رخ ساقی لب جام است اینجا
دولتی کز همه بگذشت ازین درنگذشت
شادی ای کز همه بگریخت غلام است اینجا
چون در آبی به طربخانه ما با غم دل
همه گویند مخور غم که حرام است اینجا
ما به فلکیم از بر ما گر بروی
برو آهسته که جام و لب بام است اینجا
نیست در مجلس ما پیشگه و صف نعال
شاه و درویش ندانند کدام است اینجا
صف عود همه سوخته و گرم رویم
به جز از زاهد افسرده که خام است اینجا
چند پرسی چه مقام است کمال این که تو راست
این مقامی که نه منزل نه مقام است اینجا
عمر باقی رخ ساقی لب جام است اینجا
دولتی کز همه بگذشت ازین درنگذشت
شادی ای کز همه بگریخت غلام است اینجا
چون در آبی به طربخانه ما با غم دل
همه گویند مخور غم که حرام است اینجا
ما به فلکیم از بر ما گر بروی
برو آهسته که جام و لب بام است اینجا
نیست در مجلس ما پیشگه و صف نعال
شاه و درویش ندانند کدام است اینجا
صف عود همه سوخته و گرم رویم
به جز از زاهد افسرده که خام است اینجا
چند پرسی چه مقام است کمال این که تو راست
این مقامی که نه منزل نه مقام است اینجا
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
ایها العطشان فی الوادی الهوا
جوی جویبان جانب دریا بیا
آب را پیش لب هر تشنه ای
مالت الاکواب قل قل قولنا
از سقاهم ربهم ابریقهاست
ما به لب پیش لب ما و شما
گریه تا چند از عطش ای نور چشم
پیش چشمت آب چشمی برگشا
لو وجدت الخضر عینا فانتبه
کیف یحیی النون فی عین البقا
از نسیت الحوت اگر یادیت هست
همچو آن ماهی به خضری آشنا
گر طلبکاری مشو دور از کمال
لم تجد بعدی ولیا مرشدا
جوی جویبان جانب دریا بیا
آب را پیش لب هر تشنه ای
مالت الاکواب قل قل قولنا
از سقاهم ربهم ابریقهاست
ما به لب پیش لب ما و شما
گریه تا چند از عطش ای نور چشم
پیش چشمت آب چشمی برگشا
لو وجدت الخضر عینا فانتبه
کیف یحیی النون فی عین البقا
از نسیت الحوت اگر یادیت هست
همچو آن ماهی به خضری آشنا
گر طلبکاری مشو دور از کمال
لم تجد بعدی ولیا مرشدا
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
جانا ز گرد درد پر باد دامن ما
وین دلق گرد خورده صد پاره در تن ما
دل ساکنی ندارد بی خاک آستانت
ای خاک آستانت تا حشر مسکن ما
ما چشم خویش روشن دیدن نمی توانیم
تا تو نمی نشینی بر چشم روشن ما
گفتم تیغ بر کش گفتی گناه باشد
باد این گنه همیشه از تو به گردن ما
دی می شدم در آن کو آمد ندا ز هر سو
کای عاشق سر و زر مگذر به گلشن ما
دانی چه گفت عیسی با عاشقان دنیی
چندین حجاب بیند از نیم سوزن ما
شب با کمال ای تن در خواب شو که آن ماه
آید به دزدی دل بر بام و روزن ما
وین دلق گرد خورده صد پاره در تن ما
دل ساکنی ندارد بی خاک آستانت
ای خاک آستانت تا حشر مسکن ما
ما چشم خویش روشن دیدن نمی توانیم
تا تو نمی نشینی بر چشم روشن ما
گفتم تیغ بر کش گفتی گناه باشد
باد این گنه همیشه از تو به گردن ما
دی می شدم در آن کو آمد ندا ز هر سو
کای عاشق سر و زر مگذر به گلشن ما
دانی چه گفت عیسی با عاشقان دنیی
چندین حجاب بیند از نیم سوزن ما
شب با کمال ای تن در خواب شو که آن ماه
آید به دزدی دل بر بام و روزن ما
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
جهانی پر ز مقصود است راهی روشن و پیدا
دریغا تشنه لب خواهیم مردن بر لب دریا
کسی مز طلعت خورشید جز گرمی نمی بیند
دلا معذور می دارش که دارد چشم نابینا
به بوی وصل او می خور غم هجران که خوش باشد
کشیدن زحمت خارا برای راحت خرما
جناب عشق بسی عالی است موسی همتی باید
که نتوان بر چنان طوری شدن بی همت والا
چون با خود همسفر باشی در این ره بارها افتی
که بارت آبگینه است و رهت پر خار و پر خارا
گرت دانستن علم حروفست آرزو صوفی
نخست افعال نیکو کن چه سود از خواندن اسما
ز چشم و زلف او عاشق کجا باید حضور دل
که در هر گوشه ای فتنه است و در هر حلقه ای غوغا
ز خورشید جمال او شب زنده دلان روشن
به دور قد او بگرفت کار عاشقان بالا
مگر اصحاب دل رفتند و شهر عشق شد خالی
جهان پر شمس تبریزست مردی کو چو مولانا
به کنج ایمنی نتوان نشست از چشم و زلف وی
که در هر جانبی شور است و در خانه ای یغما
بنا اهل ارنشان دادی کمال از خاک درگاهش
کشیدی کحل بینایی ولی در دیده ی اعما
دریغا تشنه لب خواهیم مردن بر لب دریا
کسی مز طلعت خورشید جز گرمی نمی بیند
دلا معذور می دارش که دارد چشم نابینا
به بوی وصل او می خور غم هجران که خوش باشد
کشیدن زحمت خارا برای راحت خرما
جناب عشق بسی عالی است موسی همتی باید
که نتوان بر چنان طوری شدن بی همت والا
چون با خود همسفر باشی در این ره بارها افتی
که بارت آبگینه است و رهت پر خار و پر خارا
گرت دانستن علم حروفست آرزو صوفی
نخست افعال نیکو کن چه سود از خواندن اسما
ز چشم و زلف او عاشق کجا باید حضور دل
که در هر گوشه ای فتنه است و در هر حلقه ای غوغا
ز خورشید جمال او شب زنده دلان روشن
به دور قد او بگرفت کار عاشقان بالا
مگر اصحاب دل رفتند و شهر عشق شد خالی
جهان پر شمس تبریزست مردی کو چو مولانا
به کنج ایمنی نتوان نشست از چشم و زلف وی
که در هر جانبی شور است و در خانه ای یغما
بنا اهل ارنشان دادی کمال از خاک درگاهش
کشیدی کحل بینایی ولی در دیده ی اعما
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
چشمت از گوشه ی تقوا به در آورد مرا
مست و غلطان سوی اهل نظر آورد مرا
خرقه ی ارزق من باز به می گلگون شد
عشق هر دم به دگر رنگ برآورد مرا
داده پیش از دگران جام میم پیر مغان
آن تهی ناشده جام دگر آورد مرا
باده هر چند که خوردم به لبش تشنه ترم
تشنگی نقل و شکر بیشتر آورد مرا
خواهد آمد به سرم مست صبوحی زده باز
سحری هاتف غیب این خبر آورد مرا
اشکم از بهر نثار قدم دوست به چشم
مردمی کرد و به دامن گهر آورد مرا
جستم از حال دل رفته نشانی ز نسیم
بوی یار آمد و از جان خبر آورد مرا
جان چاشنی ای زان لب شیرین طلبید
غم هجر آمد و خون جگر آورد مرا
باده بی نرگس مخمور توام کرد خراب
مشک بی طره ی تو دردسر آورد مرا
مست و سودا زده چون نرگس ساقیست کمال
مگر آن می زلب چون شکر آورد مرا
مست و غلطان سوی اهل نظر آورد مرا
خرقه ی ارزق من باز به می گلگون شد
عشق هر دم به دگر رنگ برآورد مرا
داده پیش از دگران جام میم پیر مغان
آن تهی ناشده جام دگر آورد مرا
باده هر چند که خوردم به لبش تشنه ترم
تشنگی نقل و شکر بیشتر آورد مرا
خواهد آمد به سرم مست صبوحی زده باز
سحری هاتف غیب این خبر آورد مرا
اشکم از بهر نثار قدم دوست به چشم
مردمی کرد و به دامن گهر آورد مرا
جستم از حال دل رفته نشانی ز نسیم
بوی یار آمد و از جان خبر آورد مرا
جان چاشنی ای زان لب شیرین طلبید
غم هجر آمد و خون جگر آورد مرا
باده بی نرگس مخمور توام کرد خراب
مشک بی طره ی تو دردسر آورد مرا
مست و سودا زده چون نرگس ساقیست کمال
مگر آن می زلب چون شکر آورد مرا
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
چشمت به غمزه کشت من بی گناه را
خود زلف را چه گویم و خال سیاه را
با آه و روی زرد ز خالت شدیم دور
باد آمد و ز دانه جدا کرد کاه را
مردم ز مه حساب گرفتند سالها
نگرفت در حساب جمال تو ماه را
جوهر که قیمتی است کشندش به احتیاط
من هم به دیده می کشم آن خاک راه را
از همت گدای تو باشد فرو هنوز
بی عرش اگر کشند شهان بارگاه را
سلطان حسن گو سوی دلها نظر گمار
ملک آن اوست کو بنوازد سپاه را
نام کمال خواجه که درویش خوانده ای
درویش خوانده ای به غلط پادشاه را
خود زلف را چه گویم و خال سیاه را
با آه و روی زرد ز خالت شدیم دور
باد آمد و ز دانه جدا کرد کاه را
مردم ز مه حساب گرفتند سالها
نگرفت در حساب جمال تو ماه را
جوهر که قیمتی است کشندش به احتیاط
من هم به دیده می کشم آن خاک راه را
از همت گدای تو باشد فرو هنوز
بی عرش اگر کشند شهان بارگاه را
سلطان حسن گو سوی دلها نظر گمار
ملک آن اوست کو بنوازد سپاه را
نام کمال خواجه که درویش خوانده ای
درویش خوانده ای به غلط پادشاه را
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
حلال باد می خلد و حور زاهد را
که واگذاشت به رندان شراب و شاهد را
مبر ز گردن صوفی قلاده ی تسبیح
گذار تا ببرد گردن مقلد را
ز فکر و ذکر و ریاضت دماغ را خلل است
بگیر جام و بمان فکرهای فاسد را
برغم زاهد خود بین چو می کشم از جام
به آبگینه کشم میل چشم حاسد را
مشو به میکده غایب ز چشم پیر مغان
که با مرید نظرهاست پیر مرشد ما
عجب که شحنه نگشت از امام واقف ما
که خرج کرد به می وقف های مسجد را
کمال لاف عبادت مزن که چشم بنان
به یک نظر برد از ره هزار عابد را
که واگذاشت به رندان شراب و شاهد را
مبر ز گردن صوفی قلاده ی تسبیح
گذار تا ببرد گردن مقلد را
ز فکر و ذکر و ریاضت دماغ را خلل است
بگیر جام و بمان فکرهای فاسد را
برغم زاهد خود بین چو می کشم از جام
به آبگینه کشم میل چشم حاسد را
مشو به میکده غایب ز چشم پیر مغان
که با مرید نظرهاست پیر مرشد ما
عجب که شحنه نگشت از امام واقف ما
که خرج کرد به می وقف های مسجد را
کمال لاف عبادت مزن که چشم بنان
به یک نظر برد از ره هزار عابد را
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
دل بردی و دین رواست اینها
ای جان جهان چهاست اینها
بندم ز غمت جدا شد از بند
از جور و ستم جداست اینها
گفتی دهمت هزار دشنام
دشنام مگو دعاست اینها
خاک ره و گرد پاش گرد آر
ای دیده که توتیاست اینها
بر روی تو خال های مشکین
بر دل همه داغ هاست اینها
چشم خوش و خال خوش خط خوش
از جمله بتان کراست اینها
دل شد ز کمال غایب و عقل
گر نیست به تو کجاست اینها
ای جان جهان چهاست اینها
بندم ز غمت جدا شد از بند
از جور و ستم جداست اینها
گفتی دهمت هزار دشنام
دشنام مگو دعاست اینها
خاک ره و گرد پاش گرد آر
ای دیده که توتیاست اینها
بر روی تو خال های مشکین
بر دل همه داغ هاست اینها
چشم خوش و خال خوش خط خوش
از جمله بتان کراست اینها
دل شد ز کمال غایب و عقل
گر نیست به تو کجاست اینها
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
دوست می دارد دلم جور و جفای دوست را
دوست تر از جان و سر درد و بلای دوست را
زحمت خود با طبیب مدعی خواهم نمود
تا بسازد چاره درد بی دوای دوست را
چون مراد دوست جان افشاندن است از دوستان
زودتر دریاب جان من رضای دوست را
در هوای او تواند داد عاشق سر به یاد
لیک نتواند نهاد از سر هوای دوست را
گر بدل کردی بصد فردوس خاک کوی دوست
رایگان از دست دادی خاک پای دوست را
دستبوس دوست می خواهی بشو دست از دو کون
دست آلوده نشاید مرحبای دوست را
دوستی های عالم بروب از دل کمال
پاک باید داشتن خلوت سرای دوست را
دوست تر از جان و سر درد و بلای دوست را
زحمت خود با طبیب مدعی خواهم نمود
تا بسازد چاره درد بی دوای دوست را
چون مراد دوست جان افشاندن است از دوستان
زودتر دریاب جان من رضای دوست را
در هوای او تواند داد عاشق سر به یاد
لیک نتواند نهاد از سر هوای دوست را
گر بدل کردی بصد فردوس خاک کوی دوست
رایگان از دست دادی خاک پای دوست را
دستبوس دوست می خواهی بشو دست از دو کون
دست آلوده نشاید مرحبای دوست را
دوستی های عالم بروب از دل کمال
پاک باید داشتن خلوت سرای دوست را
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
دوش از در میخانه بدیدیم حرم را
می نوش و ببین قسمت میدان کرم را
فرمان خرد بر دل هشیار نویسند
حکمی نبود بر سر دیوان قلم را
ای مست گر افتی به سر تربت شاهان
مشتاق لب جام بیابی لب جم را
پای ستم از ساحت جان گرد بر آورد
بنشین و به می باز نشان گرد ستم را
چنگت خبر راه طرب داد و ز پیران
بشنو سخن راست مبین پشت به خم را
در شیشه گر از باده کمی هست غمی نیست
لیکن غم بسیار بود دولت کم را
صبح است کمال و می و آواز خوش نی
برخیز غنیمت شمر این یک دو سه دم را
می نوش و ببین قسمت میدان کرم را
فرمان خرد بر دل هشیار نویسند
حکمی نبود بر سر دیوان قلم را
ای مست گر افتی به سر تربت شاهان
مشتاق لب جام بیابی لب جم را
پای ستم از ساحت جان گرد بر آورد
بنشین و به می باز نشان گرد ستم را
چنگت خبر راه طرب داد و ز پیران
بشنو سخن راست مبین پشت به خم را
در شیشه گر از باده کمی هست غمی نیست
لیکن غم بسیار بود دولت کم را
صبح است کمال و می و آواز خوش نی
برخیز غنیمت شمر این یک دو سه دم را
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
دی چاشتگه ز چهر فکندی نقاب را
شرمنده ساختی همه روز آفتاب را
تیغ ترا چه حاجت رخصت به خون ماست
بر خلق تشنه حکم روانست آب را
بینم چشم مست تو بیمار سرگران
این است شیوه مردم بسیار خواب را
دل سوخت در سماع و نمی ایستد ز چرخ
رقصی ست گرم بر سرآتش کباب را
ای پرده دار حال دلم بین و عرضه دار
با شهریار قصه شهر خراب را
عاشق کشی ثواب بود در کتاب عشق
آن شوخ هم ز دست نداد این ثواب را
گفتی مگر به صورت من عاشقی کمال
صورت ندیده چون بنویسم جواب را
شرمنده ساختی همه روز آفتاب را
تیغ ترا چه حاجت رخصت به خون ماست
بر خلق تشنه حکم روانست آب را
بینم چشم مست تو بیمار سرگران
این است شیوه مردم بسیار خواب را
دل سوخت در سماع و نمی ایستد ز چرخ
رقصی ست گرم بر سرآتش کباب را
ای پرده دار حال دلم بین و عرضه دار
با شهریار قصه شهر خراب را
عاشق کشی ثواب بود در کتاب عشق
آن شوخ هم ز دست نداد این ثواب را
گفتی مگر به صورت من عاشقی کمال
صورت ندیده چون بنویسم جواب را
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
سیری نبود از لب شیرین تو کس را
کس سیر ندید از شکر ناب مگس را
نالان بر سر کوی تو آییم که ذوقی است
در قافله کعبه روان بانگ جرس را
با صبح بگویید که بیوقت مزن دم
امشب شب وصل است نگه دار نفس را
زلف تو که شبرو شده زو زاهد و عابد
از خرقه پشمینه غنی ساخت عسس را
خواهم که نهم آینه ای پیش رقیبان
در چشم خسان تا فکنم این همه خس را
نگذاشت که خال رخ او بنگرد این چشم
این خوان خلیل است چه تنگیست عدس را
چون دید کمال آن سر کو ترک وطن کرد
بلبل چو چمن دید رها کرد قفس را
کس سیر ندید از شکر ناب مگس را
نالان بر سر کوی تو آییم که ذوقی است
در قافله کعبه روان بانگ جرس را
با صبح بگویید که بیوقت مزن دم
امشب شب وصل است نگه دار نفس را
زلف تو که شبرو شده زو زاهد و عابد
از خرقه پشمینه غنی ساخت عسس را
خواهم که نهم آینه ای پیش رقیبان
در چشم خسان تا فکنم این همه خس را
نگذاشت که خال رخ او بنگرد این چشم
این خوان خلیل است چه تنگیست عدس را
چون دید کمال آن سر کو ترک وطن کرد
بلبل چو چمن دید رها کرد قفس را
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
شانه زد باد زلف یار مرا
اصلح الله شانه ابدا
گر خدا راست آرد آید باز
سرو طوبی خرام ما بر ما
دل چو پیراهن تو گی لرزد
بر تو گر بگذرد نسیم صبا
تا به بالا تو راست چون الفی
ما چو لامیم در میان بلا
دیده بگذار تا لبت بیند
که به مرطوب به بود حلوا
دل ز درد تو پر شدست چنان
که نگنجد درو خیال دوا
دل مرنجان به درد دوست کمال
فهو ماءالحیات فیه شفا
اصلح الله شانه ابدا
گر خدا راست آرد آید باز
سرو طوبی خرام ما بر ما
دل چو پیراهن تو گی لرزد
بر تو گر بگذرد نسیم صبا
تا به بالا تو راست چون الفی
ما چو لامیم در میان بلا
دیده بگذار تا لبت بیند
که به مرطوب به بود حلوا
دل ز درد تو پر شدست چنان
که نگنجد درو خیال دوا
دل مرنجان به درد دوست کمال
فهو ماءالحیات فیه شفا
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
شب سوى ما هوس آمدن است آن مه را
دیدهها پاک بروبید به مژگان ره را
تا تو بر گوشه نشینان گذری چشم و مژه
آب و جاروب زده صومعه و خانقه را
بچه منصوبه ندانیم بریمت به وثاق
تو شهی می توان برد به بازی شه را
جان ما بیش مسوزان چو بر آوردی خط
دود برخاست منه بر سر آتش که را
بی صلای سحری مرغ سحر بیدار است
حاجت بانگ زدن نیست دل آگه را
جوید از صحبت ما زاهد پر حیله گریز
طاقت پنجه شیران نبود روبه را
بر آن زلف که بادش شب ما کرد دراز
عاشقان دوست ندارند شب کونته را
گشت رنگین ز سخن دفتر اشعار کمال
گر به سرخی بنویسید و ایضا له را
دیدهها پاک بروبید به مژگان ره را
تا تو بر گوشه نشینان گذری چشم و مژه
آب و جاروب زده صومعه و خانقه را
بچه منصوبه ندانیم بریمت به وثاق
تو شهی می توان برد به بازی شه را
جان ما بیش مسوزان چو بر آوردی خط
دود برخاست منه بر سر آتش که را
بی صلای سحری مرغ سحر بیدار است
حاجت بانگ زدن نیست دل آگه را
جوید از صحبت ما زاهد پر حیله گریز
طاقت پنجه شیران نبود روبه را
بر آن زلف که بادش شب ما کرد دراز
عاشقان دوست ندارند شب کونته را
گشت رنگین ز سخن دفتر اشعار کمال
گر به سرخی بنویسید و ایضا له را
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
طبیب شهر چه نقدیع میدهد ما را
که کس نیافت به حکمت علاج سودا را
ز خاک پات گرم شتر به تیغ بردارند
نهم مرو ننهم از سر این نما را
سهى قدان بهشت ار به سرو ما برسند
چو سابه در قدم او کشند بالا را
ملامتم چه کنی کز ازل نگاشته اند
بنام اهل نظر نقش روی زیبا را
بسی به وصف دهانت کمال موی شکافت
نیافت بکسر مو نقش این معما را
که کس نیافت به حکمت علاج سودا را
ز خاک پات گرم شتر به تیغ بردارند
نهم مرو ننهم از سر این نما را
سهى قدان بهشت ار به سرو ما برسند
چو سابه در قدم او کشند بالا را
ملامتم چه کنی کز ازل نگاشته اند
بنام اهل نظر نقش روی زیبا را
بسی به وصف دهانت کمال موی شکافت
نیافت بکسر مو نقش این معما را
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
طریق عشق میورزی رها کن دین و دنیا را
خلاص خویش میجوئی مجر ناموس و دعوا را
به نور عقل نتوان رفت راه عشق ای عاقل
زمجنون پرس اگر داری طریق حی لیلا را
زآه سینه ی عشاق ظلمانی شود روضه
اگر در روضه بنمانی به ما نور تجلا را
هوای سرو بالای تو دارد راستی ور نی
برای همه دوزخ برند از روضه طوبا را
پیارا روضه ی رضوان به روی خود که بی رویت
ز دوزخ باز نشناسد کسی فردوس اعلا را
تر تا صورت پرستی اهل معنی را کجا بینی
به چشم اهل معنی میتوان دید اهل معنا را
کمال از غایت رندی اگر باید خریداری
به جای باده بفروشد صلاح و زهد و تقوا را
خلاص خویش میجوئی مجر ناموس و دعوا را
به نور عقل نتوان رفت راه عشق ای عاقل
زمجنون پرس اگر داری طریق حی لیلا را
زآه سینه ی عشاق ظلمانی شود روضه
اگر در روضه بنمانی به ما نور تجلا را
هوای سرو بالای تو دارد راستی ور نی
برای همه دوزخ برند از روضه طوبا را
پیارا روضه ی رضوان به روی خود که بی رویت
ز دوزخ باز نشناسد کسی فردوس اعلا را
تر تا صورت پرستی اهل معنی را کجا بینی
به چشم اهل معنی میتوان دید اهل معنا را
کمال از غایت رندی اگر باید خریداری
به جای باده بفروشد صلاح و زهد و تقوا را
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
کردند ید آن زلف و رخ دلهای بی آرام را
بهر شکار بلبلان بر گل نهادی دام را
پیش گل اندام تو دارد گل اندامی ولی
لطفی نباشد آنچنان اندام بی اندام را
ساقی رسید ایام گل خالیست از می جام مل
آن به که در دوری چنین خالی نداری جام را
گفتی دهیمن عاقبت می از کف سیمین خود
جان سرختی تا کی دهی این وعده های خام را
حسن جهانگیرت چو کرد آن زلف دور از پیش رو
دادی به یغما روم را کردی پریشان شام را
گه گه که از لب چاشنی با هر دعاگونی دهی
از بهر من داری نگه زیر زبان دشنام را
او زلف بشکست و کمال از توبه و زهد و ورع
زنار چون ببرید بار او هم شکست اصنام را
بهر شکار بلبلان بر گل نهادی دام را
پیش گل اندام تو دارد گل اندامی ولی
لطفی نباشد آنچنان اندام بی اندام را
ساقی رسید ایام گل خالیست از می جام مل
آن به که در دوری چنین خالی نداری جام را
گفتی دهیمن عاقبت می از کف سیمین خود
جان سرختی تا کی دهی این وعده های خام را
حسن جهانگیرت چو کرد آن زلف دور از پیش رو
دادی به یغما روم را کردی پریشان شام را
گه گه که از لب چاشنی با هر دعاگونی دهی
از بهر من داری نگه زیر زبان دشنام را
او زلف بشکست و کمال از توبه و زهد و ورع
زنار چون ببرید بار او هم شکست اصنام را
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
کعبه کویش مراد است این دل آواره را
با مراد دل رسان یارب من بیچاره را
دل دران کو رفت و شد آواره من هم می روم
تا ازان آواره تر سازم دل آواره را
در میان خار و خارا گر تونی همراه من
گل شناسم خار را دیبا شمارم خاره را
گر از آن دامن به این درویش اصلی می رسد
پاره ای می دوختم این جان پاره پاره را
سوی زلفش رفتم و دیدم که دربند دلست
جز من شبرو که داند مگر این عباره را
پیش ناهن چه حاصل ذکر پردازی کمال
دانه ی گوهر چه ریزی مرغ ارزن خواره را
با مراد دل رسان یارب من بیچاره را
دل دران کو رفت و شد آواره من هم می روم
تا ازان آواره تر سازم دل آواره را
در میان خار و خارا گر تونی همراه من
گل شناسم خار را دیبا شمارم خاره را
گر از آن دامن به این درویش اصلی می رسد
پاره ای می دوختم این جان پاره پاره را
سوی زلفش رفتم و دیدم که دربند دلست
جز من شبرو که داند مگر این عباره را
پیش ناهن چه حاصل ذکر پردازی کمال
دانه ی گوهر چه ریزی مرغ ارزن خواره را
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
گر به جستن باف گشتی یار ما
غیر جویانی نبودی کار ما
گر شدی دیدار او دیدن به خواب
خواب جستی دیده ی بیدار ما
گر به داغش سینه زخمی بافتی
یافتی مرهم دل افگار ما
کس دوای ما و درد ما نیافت
چند می جوید طبیب آزار ما
جان و سر در حلقه ی سودای او
گر به هیچ ارزد زهی بازار ما
هر حکایت کز لب او می کنیم
بوی جان می آید از گفتار ما
بار چون بشنید گفتارت کمال
گفت مولانائی و عطار ما
غیر جویانی نبودی کار ما
گر شدی دیدار او دیدن به خواب
خواب جستی دیده ی بیدار ما
گر به داغش سینه زخمی بافتی
یافتی مرهم دل افگار ما
کس دوای ما و درد ما نیافت
چند می جوید طبیب آزار ما
جان و سر در حلقه ی سودای او
گر به هیچ ارزد زهی بازار ما
هر حکایت کز لب او می کنیم
بوی جان می آید از گفتار ما
بار چون بشنید گفتارت کمال
گفت مولانائی و عطار ما