عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
گر خود ز لطف گامی در راه ما گذارد
ما دیده فرش سازیم تا یار پا گذارد
امشب که شمع مجلس با آن پری سپردست
پروانه منصب خود باید به ما گذارد
گر برخورد به زلفش باد صبا به گلشن
از شرم بوی گل را در دم به جا گذارد
بر صید دیگری دام انداختن شگون نیست
با کوهکن بگویید این کار واگذارد
بیگانه عاجز آمد از دشمنی فیّاض
این شکوه به که یک چند با آشنا گذارد
ما دیده فرش سازیم تا یار پا گذارد
امشب که شمع مجلس با آن پری سپردست
پروانه منصب خود باید به ما گذارد
گر برخورد به زلفش باد صبا به گلشن
از شرم بوی گل را در دم به جا گذارد
بر صید دیگری دام انداختن شگون نیست
با کوهکن بگویید این کار واگذارد
بیگانه عاجز آمد از دشمنی فیّاض
این شکوه به که یک چند با آشنا گذارد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
کسی ز کوی تو تا چند حبیب چاک برد!
دل آرد و چو برد جان دردناک برد!
به چشم پاک توان دید روی جانان را
که دایم آینه فیض از نگاه پاک برد
به آرزوی تو هر روز آفتاب برآید
ترا نبیند و این آرزو به خاک برد
ز جلوة تو هوس کام آرزو گیرد
ز غمزة تو اجل نسخة هلاک برد
امید هست که فیّاض آنچه باخت به من
به دست من همه را عشوة تو پاک برد
دل آرد و چو برد جان دردناک برد!
به چشم پاک توان دید روی جانان را
که دایم آینه فیض از نگاه پاک برد
به آرزوی تو هر روز آفتاب برآید
ترا نبیند و این آرزو به خاک برد
ز جلوة تو هوس کام آرزو گیرد
ز غمزة تو اجل نسخة هلاک برد
امید هست که فیّاض آنچه باخت به من
به دست من همه را عشوة تو پاک برد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
کس جان ز زخم خنجر مژگان نمیبرد
تا زهر چشم یار به درمان نمیبرد
شب نیست کز چکیدة مژگانم آسمان
از دامنم ستاره به دامان نمیبرد
جز خضر خطّ یار که سیراب لعل اوست
یک تشنه ره به چشمة حیوان نمیبرد
کو بخت آنکه گوشة دامن کند شکار
دستی که ره به سوی گریبان نمیبرد!
گل بیقرار نالة پرواز بستهایست
داغم که کس قفس به گلستان نمیبرد
چون دادِ دل ز جلوة دیوانگی دهد
مجنون من که ره به بیابان نمیبرد!
تا صبح خاطر سر زلفش مشوّش است
یک شب مرا که خواب پریشان نمیبرد
من چون کنم که بر سر بازار وصل دوست
کس دین نمیستاند و ایمان نمیبرد!
در هر دم است صد خطرم در کمین دین
ایمان زاهدست که شیطان نمیبرد
داند زبان مور سلیمان من ولی
این مور ره به بزم سلیمان نمیبرد
فیّاض التفات عزیزان چه شد که هم
یک جذبه از قمم به صفاهان نمیبرد
تا زهر چشم یار به درمان نمیبرد
شب نیست کز چکیدة مژگانم آسمان
از دامنم ستاره به دامان نمیبرد
جز خضر خطّ یار که سیراب لعل اوست
یک تشنه ره به چشمة حیوان نمیبرد
کو بخت آنکه گوشة دامن کند شکار
دستی که ره به سوی گریبان نمیبرد!
گل بیقرار نالة پرواز بستهایست
داغم که کس قفس به گلستان نمیبرد
چون دادِ دل ز جلوة دیوانگی دهد
مجنون من که ره به بیابان نمیبرد!
تا صبح خاطر سر زلفش مشوّش است
یک شب مرا که خواب پریشان نمیبرد
من چون کنم که بر سر بازار وصل دوست
کس دین نمیستاند و ایمان نمیبرد!
در هر دم است صد خطرم در کمین دین
ایمان زاهدست که شیطان نمیبرد
داند زبان مور سلیمان من ولی
این مور ره به بزم سلیمان نمیبرد
فیّاض التفات عزیزان چه شد که هم
یک جذبه از قمم به صفاهان نمیبرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
گر نسیم صبحگاهی گلستان میپرورد
بوی زلف یار را نازم که جان میپرورد
خوبی آن گل خدادادست نه کار بهار
این چمن را آبِ دست باغبان میپرورد
نالهام را گر کند شاخ گل حسرت رواست
آنکه آب جلوهاش سرو روان میپرورد
چشم رحمت دارم از ابری که کمتر قطرهاش
تا قیامت سبزهزار آسمان میپرورد
گلستانی را که آبش اشک خونآلوده است
باغبان از هر نهالش ارغوان میپرورد
مهر مادرزاد دارد طفل روح ما به جسم
این هما در بیضة ما آشیان میپرورد
زان گل عیشی نمیجستم که دایم آسمان
نوبهارم را در آغوش خزان میپرورد
در هوای جلوهاش چون بیستون نالیدهام
گرچه ما را حسرت موی میان میپرورد
هست عاشق را بهار آفتی هر نوع هست
خضر را آسیب عمر جاودان میپرورد
هیچ عضو از فیض بیداد توام بیبهره نیست
حسرت تیغ تو مغز استخوان میپرورد
ریشهها در خاک قم کردیم فیّاض ار چه لیک
شوق ما را در هوای اصفهان میپرورد
بوی زلف یار را نازم که جان میپرورد
خوبی آن گل خدادادست نه کار بهار
این چمن را آبِ دست باغبان میپرورد
نالهام را گر کند شاخ گل حسرت رواست
آنکه آب جلوهاش سرو روان میپرورد
چشم رحمت دارم از ابری که کمتر قطرهاش
تا قیامت سبزهزار آسمان میپرورد
گلستانی را که آبش اشک خونآلوده است
باغبان از هر نهالش ارغوان میپرورد
مهر مادرزاد دارد طفل روح ما به جسم
این هما در بیضة ما آشیان میپرورد
زان گل عیشی نمیجستم که دایم آسمان
نوبهارم را در آغوش خزان میپرورد
در هوای جلوهاش چون بیستون نالیدهام
گرچه ما را حسرت موی میان میپرورد
هست عاشق را بهار آفتی هر نوع هست
خضر را آسیب عمر جاودان میپرورد
هیچ عضو از فیض بیداد توام بیبهره نیست
حسرت تیغ تو مغز استخوان میپرورد
ریشهها در خاک قم کردیم فیّاض ار چه لیک
شوق ما را در هوای اصفهان میپرورد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
لعلت که باغ خنده ازو آب میخورد
خون هزار گوهر سیراب میخورد
رشک لب تو خون جگر میکند به کام
شیری که طفل غنچه ز مهتاب میخورد
در پیچشم ز موی میانی که چون نگاه
اندیشه از تصوّر آن تاب میخورد
با یاد ابروش به مصلّای طاعتم
موج سرشک بر خم محراب میخورد
در بستر خشن منشان راحتش کجاست
پهلو که زخم بستر سنجاب میخورد
تا بر غبار خاطرم افتاده راه اشک
در دشت سبزهام گِل سیلاب میخورد
ناگشته پاک خرمن عمرم پریده است
این سبزه آب چشمة سیماب میخورد
سرچشمهایست آبلة پای جستجوی
کز وی هزار تشنه جگر آب میخورد
فیّاض با تو در غم تبریز یکدل است
اشکم که خون ز حسرت سرخاب میخورد
خون هزار گوهر سیراب میخورد
رشک لب تو خون جگر میکند به کام
شیری که طفل غنچه ز مهتاب میخورد
در پیچشم ز موی میانی که چون نگاه
اندیشه از تصوّر آن تاب میخورد
با یاد ابروش به مصلّای طاعتم
موج سرشک بر خم محراب میخورد
در بستر خشن منشان راحتش کجاست
پهلو که زخم بستر سنجاب میخورد
تا بر غبار خاطرم افتاده راه اشک
در دشت سبزهام گِل سیلاب میخورد
ناگشته پاک خرمن عمرم پریده است
این سبزه آب چشمة سیماب میخورد
سرچشمهایست آبلة پای جستجوی
کز وی هزار تشنه جگر آب میخورد
فیّاض با تو در غم تبریز یکدل است
اشکم که خون ز حسرت سرخاب میخورد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
لعل لبت ز خون گهر آب میخورد
از چشمهسارِ شیر، شکر آب میخورد
گلهای اشک بر سر کوی هوس مریز
کاین گلستان ز خون جگر آب میخورد
تا اوج عرش جلوة بیبالیم رساست
پروازم از شکستن پر آب میخورد
آسیب تشنگی نبود در دیار عشق
از برق تیشه کوه و کمر آب میخورد
سرو تو سایه پرور ابر بهار نیست
این نخل طور جای دگر آب میخورد
نخلی که تخته پارة کشتیّ ما ازوست
در بیشه ریشهاش ز خطر آب میخورد
در دست یک بهاست کم و بیش عشق را
اخگر ز جویبار شرر آب میخورد
در کوچهای که چشم دو عالم نظارگیست
چشمم ز گرد راهگذر آب میخورد
فیّاض شکرِ جوهرم این بس که تا ابد
تیغم ز چشمهسار هنر آب میخورد
از چشمهسارِ شیر، شکر آب میخورد
گلهای اشک بر سر کوی هوس مریز
کاین گلستان ز خون جگر آب میخورد
تا اوج عرش جلوة بیبالیم رساست
پروازم از شکستن پر آب میخورد
آسیب تشنگی نبود در دیار عشق
از برق تیشه کوه و کمر آب میخورد
سرو تو سایه پرور ابر بهار نیست
این نخل طور جای دگر آب میخورد
نخلی که تخته پارة کشتیّ ما ازوست
در بیشه ریشهاش ز خطر آب میخورد
در دست یک بهاست کم و بیش عشق را
اخگر ز جویبار شرر آب میخورد
در کوچهای که چشم دو عالم نظارگیست
چشمم ز گرد راهگذر آب میخورد
فیّاض شکرِ جوهرم این بس که تا ابد
تیغم ز چشمهسار هنر آب میخورد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
منگر که نگاهی ز سر ناز به ما کرد
در سینه ببین با دل مجروح چهها کرد
در تاب نشد خوی تو از هرزهدرایان
تا شانه به دندان گره از زلف تو وا کرد
شد قسمت مرغ دل ما دانة خالت
روزی که قضا زلف ترا دام بلا کرد
از غصه و درد دل پر حسرتم امشب
یک جنبش ابروی تو صد نکته ادا کرد
در چشم و دلش عشرت جاوید بمیرد
هر کس که مرا از سر کوی تو جدا کرد
نا آمده بر لب نفسم بند گلو شد
ممنونم ازین سینه که یک ناله رسا کرد
فیّاض که در بزم تو ناخوانده در آمد
هر در زد و هر درد دلی داشت ادا کرد
در سینه ببین با دل مجروح چهها کرد
در تاب نشد خوی تو از هرزهدرایان
تا شانه به دندان گره از زلف تو وا کرد
شد قسمت مرغ دل ما دانة خالت
روزی که قضا زلف ترا دام بلا کرد
از غصه و درد دل پر حسرتم امشب
یک جنبش ابروی تو صد نکته ادا کرد
در چشم و دلش عشرت جاوید بمیرد
هر کس که مرا از سر کوی تو جدا کرد
نا آمده بر لب نفسم بند گلو شد
ممنونم ازین سینه که یک ناله رسا کرد
فیّاض که در بزم تو ناخوانده در آمد
هر در زد و هر درد دلی داشت ادا کرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
نماز شام چنان نشئة میش گل کرد
که آفتاب ز بدمستیش تنزل کرد
نسیم زلف تو زد بر دماغ او هر گاه
صبا به عهد تو میل شمیم سنبل کرد
مگر به باغ تو بودی که امشب از بلبل
گل دریده دهن صد سخن تحمل کرد؟
سری ز سرّ دهانش برون نبرد آخر
دلم چو غنچه درین نکته بس تأمّل کرد
فریب زلف نخوردی ولی ببین فیّاض
که چون شکار تو آخر کمند کاکل کرد!
که آفتاب ز بدمستیش تنزل کرد
نسیم زلف تو زد بر دماغ او هر گاه
صبا به عهد تو میل شمیم سنبل کرد
مگر به باغ تو بودی که امشب از بلبل
گل دریده دهن صد سخن تحمل کرد؟
سری ز سرّ دهانش برون نبرد آخر
دلم چو غنچه درین نکته بس تأمّل کرد
فریب زلف نخوردی ولی ببین فیّاض
که چون شکار تو آخر کمند کاکل کرد!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
مشّاطه چو آرایش آن زلف علم کرد
آن خم که در آن بود دلم باز به خم کرد
هر تار سر زلف تو ماوای دلی بود
مشّاطه برین سلسله بسیار ستم کرد
قربانی مژگان تو گردم که به یک تاز
تسخیر جهان بیمدد تیغ و علم کرد
تا لذّت تیغ تو چشیدست، دلم را
رحمست بر آن صید که از دام تو رم کرد
نازی که نگاه تو به فیّاض حزین داشت
یارب چه گنه دید که بیواسطه کم کرد!
آن خم که در آن بود دلم باز به خم کرد
هر تار سر زلف تو ماوای دلی بود
مشّاطه برین سلسله بسیار ستم کرد
قربانی مژگان تو گردم که به یک تاز
تسخیر جهان بیمدد تیغ و علم کرد
تا لذّت تیغ تو چشیدست، دلم را
رحمست بر آن صید که از دام تو رم کرد
نازی که نگاه تو به فیّاض حزین داشت
یارب چه گنه دید که بیواسطه کم کرد!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
با یاد تو کونین فراموش توان کرد
گر ز هر دهی باده صفت نوش توان کرد
حیف است که در گردن حور افکندش کس
دستی که به یاد تو در آغوش توان کرد
شکرانة این لطف که در یاد تو هستیم
هر چند کنی جور فراموش توان کرد
پوشیدن مژگان نشود مانع اشکم
این شعله چنان نیست که خس پوش توان کرد
فیّاض مزن آب که این شعله به جانم
نوعی نگرفتست که خاموش توان کرد
گر ز هر دهی باده صفت نوش توان کرد
حیف است که در گردن حور افکندش کس
دستی که به یاد تو در آغوش توان کرد
شکرانة این لطف که در یاد تو هستیم
هر چند کنی جور فراموش توان کرد
پوشیدن مژگان نشود مانع اشکم
این شعله چنان نیست که خس پوش توان کرد
فیّاض مزن آب که این شعله به جانم
نوعی نگرفتست که خاموش توان کرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
به آن قد سرفرازی میتوان کرد
به آن رخ عشقبازی میتوان کرد
به آن نازی که بر خود چید حسنت
به عالم بینیازی میتوان کرد
به رویت هر که زلفت دید دانست
که با خورشید بازی میتوان کرد
چو دل بردی ز دست بیقراران
گهی هم دلنوازی میتوان کرد
تظلّم میکند بیچارگیها
که گاهی چاره سازی میتوان کرد
جفا بس ای فلک کز یک شرر آه
هزار انجم گدازی میتوان کرد
چه لازم کوتهی ای بختِ فیّاض
چو زلف غم درازی میتوان کرد
به آن رخ عشقبازی میتوان کرد
به آن نازی که بر خود چید حسنت
به عالم بینیازی میتوان کرد
به رویت هر که زلفت دید دانست
که با خورشید بازی میتوان کرد
چو دل بردی ز دست بیقراران
گهی هم دلنوازی میتوان کرد
تظلّم میکند بیچارگیها
که گاهی چاره سازی میتوان کرد
جفا بس ای فلک کز یک شرر آه
هزار انجم گدازی میتوان کرد
چه لازم کوتهی ای بختِ فیّاض
چو زلف غم درازی میتوان کرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
به آن رخ جلوة خور میتوان کرد
به آن لب کار شکّر میتوان کرد
گلستان گر ز رویت برفروزد
چراغ از رنگ گل بر میتوان کرد
فریب بوسه زان لب میتوان خورد
خیال آب کوثر میتوان کرد
توان گر یک گره زان زلف برداشت
دو عالم را معطّر میتوان کرد
لبت قند مکرّر میتوان گفت
سخن را زان مکرّر میتوان کرد
چو جوهر غوطه در خون میتوان زد
شنا در آب خنجر میتوان کرد
به کوی عشق رخسارم گواهست
که اینجا خاک را زر میتوان کرد
قیامت گر شب وصل تو باشد
ز هجران شکوهای سر میتوان کرد
غرض گر قتل فیّاض است هجران
چه حاجت فکر دیگر میتوان کرد
به آن لب کار شکّر میتوان کرد
گلستان گر ز رویت برفروزد
چراغ از رنگ گل بر میتوان کرد
فریب بوسه زان لب میتوان خورد
خیال آب کوثر میتوان کرد
توان گر یک گره زان زلف برداشت
دو عالم را معطّر میتوان کرد
لبت قند مکرّر میتوان گفت
سخن را زان مکرّر میتوان کرد
چو جوهر غوطه در خون میتوان زد
شنا در آب خنجر میتوان کرد
به کوی عشق رخسارم گواهست
که اینجا خاک را زر میتوان کرد
قیامت گر شب وصل تو باشد
ز هجران شکوهای سر میتوان کرد
غرض گر قتل فیّاض است هجران
چه حاجت فکر دیگر میتوان کرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
گفتگوی چشم جادویی مرا دیوانه کرد
همزبانیهای ابرویی مرا دیوانه کرد
گیسوی زنجیر، عاقل میکند دیوانه را
حلقة زنجیر گیسویی مرا دیوانه کرد
رام با دیوانه میشد پیش ازین آهو ولی
رم نمودنهای آهویی مرا دیوانه کرد
کاش از یک تار مو تدبیر زنجیرم کند
آنکه از هر یک سر مویی مرا دیوانه کرد
من کجا و طاقت این های های گریهها
وه که از بیطاقتی هویی مرا دیوانه کرد
با گل وصل بتان چشم آشنایان دیگرند
زین می هوش آزما بویی مرا دیوانه کرد
بیکشش کوشش طریق رهروان کعبه نیست
اندرین وادی تکاپویی مرا دیوانه کرد
بیستون عشق کندن پیشة هر تیشه نیست
امتحان دست و بازویی مرا دیوانه کرد
کو به کو فیّاض گشتم گر چه پر همراه عقل
عشق آخر در سر کویی مرا دیوانه کرد
همزبانیهای ابرویی مرا دیوانه کرد
گیسوی زنجیر، عاقل میکند دیوانه را
حلقة زنجیر گیسویی مرا دیوانه کرد
رام با دیوانه میشد پیش ازین آهو ولی
رم نمودنهای آهویی مرا دیوانه کرد
کاش از یک تار مو تدبیر زنجیرم کند
آنکه از هر یک سر مویی مرا دیوانه کرد
من کجا و طاقت این های های گریهها
وه که از بیطاقتی هویی مرا دیوانه کرد
با گل وصل بتان چشم آشنایان دیگرند
زین می هوش آزما بویی مرا دیوانه کرد
بیکشش کوشش طریق رهروان کعبه نیست
اندرین وادی تکاپویی مرا دیوانه کرد
بیستون عشق کندن پیشة هر تیشه نیست
امتحان دست و بازویی مرا دیوانه کرد
کو به کو فیّاض گشتم گر چه پر همراه عقل
عشق آخر در سر کویی مرا دیوانه کرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
گفتمش صد بار و ترک صحبت دشمن نکرد
طفل بازیگوش من گوشی گوشی به حرف من نکرد
ذوق پیراهن دریدن را به کام دل ندید
هر که را چاک گریبان رخنه در دامن نکرد
عاشقان را تیرهبختی سایة بال هماست
زان سبب خاکسترم جز جای در گلخن نکرد
سالها بیهوده چون شمع قرار بیکسان
سوختیم و پرتو ما مجلسی روشن نکرد
مهربانیهای او فیّاض در خونم نشاند
آنچه با من کرد او از دوستی دشمن نکرد
طفل بازیگوش من گوشی گوشی به حرف من نکرد
ذوق پیراهن دریدن را به کام دل ندید
هر که را چاک گریبان رخنه در دامن نکرد
عاشقان را تیرهبختی سایة بال هماست
زان سبب خاکسترم جز جای در گلخن نکرد
سالها بیهوده چون شمع قرار بیکسان
سوختیم و پرتو ما مجلسی روشن نکرد
مهربانیهای او فیّاض در خونم نشاند
آنچه با من کرد او از دوستی دشمن نکرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
عجب ار درین بهاران گل و لاله بار گیرد
که ز گرد خاطر من نفس بهار گیرد
لب سر به مُهر من شد سبب گشاد عالم
که اگر نفس گشایم دل روزگار گیرد
به میان بحرم اما همه تن چو موج لرزم
که مباد در میانم هوس کنار گیرد
ضرور شد تپیدن دل بیقرار ما را
که گر از تپش بیفتد به کجا قرار گیرد
به سمند جلوه نازان به صف شکیب تازان
سر ره که میتواند که برین سوار گیرد!
چو زلفت ره ساز نیرنگ گیرد
صبا از ملاقات او رنگ گیرد
بلا را خم طرّهات دست بندد
اجل را نگاه تو در چنگ گیرد
منِ شیشه دل با غمت چون بر آیم!
ز سختی دلت نکته بر سنگ گیرد
به دل مگذران بد که تا بد نگردی
که آیینه از عکس خود زنگ گیرد
قیامت بود آنکه فیّاض بیدل
ترا در بغل گیرد و تنگ گیرد
که ز گرد خاطر من نفس بهار گیرد
لب سر به مُهر من شد سبب گشاد عالم
که اگر نفس گشایم دل روزگار گیرد
به میان بحرم اما همه تن چو موج لرزم
که مباد در میانم هوس کنار گیرد
ضرور شد تپیدن دل بیقرار ما را
که گر از تپش بیفتد به کجا قرار گیرد
به سمند جلوه نازان به صف شکیب تازان
سر ره که میتواند که برین سوار گیرد!
چو زلفت ره ساز نیرنگ گیرد
صبا از ملاقات او رنگ گیرد
بلا را خم طرّهات دست بندد
اجل را نگاه تو در چنگ گیرد
منِ شیشه دل با غمت چون بر آیم!
ز سختی دلت نکته بر سنگ گیرد
به دل مگذران بد که تا بد نگردی
که آیینه از عکس خود زنگ گیرد
قیامت بود آنکه فیّاض بیدل
ترا در بغل گیرد و تنگ گیرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
دماغم باج ذوق از نشئة سرشار میگیرد
گلم از تردماغی بر سر دستار میگیرد
به دشمن کرد عهد من وفا یاری تماشا کن
برای خاطر من خاطر اغیار میگیرد
ز خود آزردهام راهی به شهر بیخودی خواهم
که در غربت دلم میگیرد و بسیار میگیرد
مسیحا در علاج عشق قانون خوشی دارد
که از خود میرود آنگه رگ بیمار میگیرد
مرا آزرده زان دارد که از خود نیست آرامش
ز بس بیطاقتی آیینه در زنگار میگیرد
به محرومی نهادم دل ولی نومید نتوان شد
که حرمان تو باج از دولت بیدار میگیرد
زبون غیر اگر گشتیم در عشقش از آن باشد
که آن گل دامن ما را به دست خار میگیرد
عجب در خاک و خون غلتیدهام ظالم تماشایی
تو گل میچینی و نخل شهادت باز میگیرد!
به کف آیینة رازست اخلاص زلیخا را
چرا غافل سراغ یوسف از بازار میگیرد
حدیث سبحه چون با دست در آیین دینداری
بگوش من که پند از حلقة زنّار میگیرد
نه لایق بود نام غیر بردن پیش او فیّاض
زبان غیرتم از شرم این گفتار میگیرد
گلم از تردماغی بر سر دستار میگیرد
به دشمن کرد عهد من وفا یاری تماشا کن
برای خاطر من خاطر اغیار میگیرد
ز خود آزردهام راهی به شهر بیخودی خواهم
که در غربت دلم میگیرد و بسیار میگیرد
مسیحا در علاج عشق قانون خوشی دارد
که از خود میرود آنگه رگ بیمار میگیرد
مرا آزرده زان دارد که از خود نیست آرامش
ز بس بیطاقتی آیینه در زنگار میگیرد
به محرومی نهادم دل ولی نومید نتوان شد
که حرمان تو باج از دولت بیدار میگیرد
زبون غیر اگر گشتیم در عشقش از آن باشد
که آن گل دامن ما را به دست خار میگیرد
عجب در خاک و خون غلتیدهام ظالم تماشایی
تو گل میچینی و نخل شهادت باز میگیرد!
به کف آیینة رازست اخلاص زلیخا را
چرا غافل سراغ یوسف از بازار میگیرد
حدیث سبحه چون با دست در آیین دینداری
بگوش من که پند از حلقة زنّار میگیرد
نه لایق بود نام غیر بردن پیش او فیّاض
زبان غیرتم از شرم این گفتار میگیرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
به صد افسون در آن دل یاد من منزل نمیگیرد
بلی آیینة خور تیرگی در دل نمیگیرد
دل آسودگان از دستبرد فتنه آزادست
کسی هرگز خراج از ملک بیحاصل نمیگیرد
چنان در خط و زلف او زبان شانه جاری شد
که گر صد عقده پیش آید یکی مشکل نمیگیرد
به نوعی عاجزم در عاشقی از دادخواهیها
که بعد از قتل خونم دامن قاتل نمیگیرد
زدم گر دست و پا در خون ز بیتابی مکن عیبم
تپیدن را کسی فیّاض بر بسمل نمیگیرد
بلی آیینة خور تیرگی در دل نمیگیرد
دل آسودگان از دستبرد فتنه آزادست
کسی هرگز خراج از ملک بیحاصل نمیگیرد
چنان در خط و زلف او زبان شانه جاری شد
که گر صد عقده پیش آید یکی مشکل نمیگیرد
به نوعی عاجزم در عاشقی از دادخواهیها
که بعد از قتل خونم دامن قاتل نمیگیرد
زدم گر دست و پا در خون ز بیتابی مکن عیبم
تپیدن را کسی فیّاض بر بسمل نمیگیرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
چه شد بازم که زخمم باج از مرهم نمیگیرد
دماغم جام خوشحالی ز دست جم نمیگیرد
چه حال است اینکه حسرت را دماغ آشفته میبینم
چه ذوقست اینکه مرغ نالهام را دم نمیگیرد
ملایک را گواه خویش میگیرم که در محشر
کسی عشق جوانان بر بنیآدم نمیگیرد
اگر درد دلی باشد به اشک خویش میگویم
ملامت پیشه جز غمّاز را محرم نمیگیرد
تو گر نازکدلی ای شوخ من هم پاکدامانم
ز برگ گل غباری دامن شبنم نمیگیرد
به کار عشق کوتاهی ز من هرگز نمیآید
برای دادخواهی دامن من غم نمیگیرد
حریف مزد دست مرد نتواند وصالت شد
سر راهی به این غم خاطر خرم نمیگیرد
دماغم جام خوشحالی ز دست جم نمیگیرد
چه حال است اینکه حسرت را دماغ آشفته میبینم
چه ذوقست اینکه مرغ نالهام را دم نمیگیرد
ملایک را گواه خویش میگیرم که در محشر
کسی عشق جوانان بر بنیآدم نمیگیرد
اگر درد دلی باشد به اشک خویش میگویم
ملامت پیشه جز غمّاز را محرم نمیگیرد
تو گر نازکدلی ای شوخ من هم پاکدامانم
ز برگ گل غباری دامن شبنم نمیگیرد
به کار عشق کوتاهی ز من هرگز نمیآید
برای دادخواهی دامن من غم نمیگیرد
حریف مزد دست مرد نتواند وصالت شد
سر راهی به این غم خاطر خرم نمیگیرد