عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳۷
ترک یاران کرده ای ای بیوفا، یار این کند؟
دل زپیمان برگرفتی، هیچ دلدار این کند؟
ترک ما کردی و کردی دشمنی با دوستان
شرم بادت زین عملها، یار با یار این کند؟
جور تو با عاشق سرگشته امروزینه نیست
آزمودم عشق را صدبار، هر بار این کند
طالب عشق رخ خوب تو بودم سالها
خود ندانستم که با من آخر کار این کند
نرگست در عین بیماری کند قصد دلم
کس ندانم در جهان با هیچ بیمار این کند
دل زپیمان برگرفتی، هیچ دلدار این کند؟
ترک ما کردی و کردی دشمنی با دوستان
شرم بادت زین عملها، یار با یار این کند؟
جور تو با عاشق سرگشته امروزینه نیست
آزمودم عشق را صدبار، هر بار این کند
طالب عشق رخ خوب تو بودم سالها
خود ندانستم که با من آخر کار این کند
نرگست در عین بیماری کند قصد دلم
کس ندانم در جهان با هیچ بیمار این کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۱
دیده ها را چهره گلرنگ گلشن می کند
روی آتشناک، شمع کشته روشن می کند
بی حجابی بر فروغ حسن باد صرصرست
شرم، خوبی را چراغ زیر دامن می کند
خانه چشم زلیخا شد سفید از انتظار
بوی پیراهن به کنعان خانه روشن می کند
می شوند از گرمخونی آشنا، بیگانگان
بر چراغ لاله شبنم کار روغن می کند
دردمندان را حصار آهنی در کار نیست
داغ چون پیوست با هم، کار جوشن می کند
غافل است از پای خواب آلود من در زیر سنگ
آن که از کویش مرا تکلیف رفتن می کند
سرکشی و ناز را بر طاق نسیان می نهی
گر خبر یابی که تنهایی چه با من می کند
می دهد میدان به سیل تندرو از سادگی
کوته اندیشی که همواری به دشمن می کند
دیده باریک بین را می شود مویی حجاب
رشته عالم را سیه در چشم سوزن می کند
قامت خم می شود مانع ز رفتن عمر را
سنگ اگر لنگر در آغوش فلاخن می کند
می کند با اهل دل صائب سپهر نیلگون
آنچه با آیینه تاریک، گلخن می کند
روی آتشناک، شمع کشته روشن می کند
بی حجابی بر فروغ حسن باد صرصرست
شرم، خوبی را چراغ زیر دامن می کند
خانه چشم زلیخا شد سفید از انتظار
بوی پیراهن به کنعان خانه روشن می کند
می شوند از گرمخونی آشنا، بیگانگان
بر چراغ لاله شبنم کار روغن می کند
دردمندان را حصار آهنی در کار نیست
داغ چون پیوست با هم، کار جوشن می کند
غافل است از پای خواب آلود من در زیر سنگ
آن که از کویش مرا تکلیف رفتن می کند
سرکشی و ناز را بر طاق نسیان می نهی
گر خبر یابی که تنهایی چه با من می کند
می دهد میدان به سیل تندرو از سادگی
کوته اندیشی که همواری به دشمن می کند
دیده باریک بین را می شود مویی حجاب
رشته عالم را سیه در چشم سوزن می کند
قامت خم می شود مانع ز رفتن عمر را
سنگ اگر لنگر در آغوش فلاخن می کند
می کند با اهل دل صائب سپهر نیلگون
آنچه با آیینه تاریک، گلخن می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۰
تا خدنگ غمزه بال و پر فشانی می کند
خون ما افسردگان رقص روانی می کند
از تپیدن نیست فارغ، دل درون سینه ام
این شرر در سنگ مشق جانفشانی می کند
ذوق عریانی مرا از خاک تا برداشته است
بر تنم پیراهن یوسف گرانی می کند
گر به ظاهر لیلی از احوال مجنون غافل است
در لباس چشم آهو دیده بانی می کند
ابر نیسان می کشد سر در گریبان صدف
کلک صائب هر کجا گوهرفشانی می کند
خون ما افسردگان رقص روانی می کند
از تپیدن نیست فارغ، دل درون سینه ام
این شرر در سنگ مشق جانفشانی می کند
ذوق عریانی مرا از خاک تا برداشته است
بر تنم پیراهن یوسف گرانی می کند
گر به ظاهر لیلی از احوال مجنون غافل است
در لباس چشم آهو دیده بانی می کند
ابر نیسان می کشد سر در گریبان صدف
کلک صائب هر کجا گوهرفشانی می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸۲
برق ما نگذاشت دود از خار و خس گردد بلند
پیش ما چون ناله اهل هوس گردد بلند؟
تا ز دریا سر برون آورد فانی شد حباب
زود می ریزد بنایی کز نفس گردد بلند
صبر چون دندان نومیدی گذارد بر جگر
ناله مظلوم از فریادرس گردد بلند
اضطراب دل به اسباب گرفتاری فزود
از کشاکش صید وحشی را مرس گردد بلند
از سر مستی صراحی گردنی افراخته است
آه اگر دست گلوگیر عسس گردد بلند!
می فتد چون میوه های پخته در یکدم به خاک
هایهویی کز شراب نیمرس گردد بلند
آنچنان لبریز افغانم که از هر زخم من
ناله چون چاک گریبان جرس گردد بلند
جذبه بلبل چو دست از آستین بیرون کند
آتش گل صائب از چوب قفس گردد بلند
پیش ما چون ناله اهل هوس گردد بلند؟
تا ز دریا سر برون آورد فانی شد حباب
زود می ریزد بنایی کز نفس گردد بلند
صبر چون دندان نومیدی گذارد بر جگر
ناله مظلوم از فریادرس گردد بلند
اضطراب دل به اسباب گرفتاری فزود
از کشاکش صید وحشی را مرس گردد بلند
از سر مستی صراحی گردنی افراخته است
آه اگر دست گلوگیر عسس گردد بلند!
می فتد چون میوه های پخته در یکدم به خاک
هایهویی کز شراب نیمرس گردد بلند
آنچنان لبریز افغانم که از هر زخم من
ناله چون چاک گریبان جرس گردد بلند
جذبه بلبل چو دست از آستین بیرون کند
آتش گل صائب از چوب قفس گردد بلند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۳
آسمان تا بود، با ما بر سر بیداد بود
روی ما دایم طرف با سیلی استاد بود
آستین چندان که افشاندیم دست از ما نداشت
در دل ما ریشه غم جوهر فولاد بود
سرو چون شمشیر زهرآلود می آمد به چشم
بس که از سیر گلستان بی تو دل ناشاد بود
زینهار از خرقه آرایان مشو غافل که من
هر خشن پوشی که دیدم خانه صیاد بود
می کنند اهل هنر نام بزرگان را بلند
بیستون آوازه ای گر داشت از فرهاد بود
یاد ایامی که ما را بر سر از آزادگی
سایه بال هما چون سایه جلاد بود
از قبول خلق دل سررشته را گم کرده بود
دست رد بر سینه ما سیلی استاد بود
اختر ما تا فروغ دولت بیدار داشت
بر چراغ بزم ما دست حمایت باد بود
از ندامت سوخت هر کس بر دل ما زخم زد
مرهم این صید از خاکستر صیاد بود
ناله ای کردیم و آتش در نهاد خود زدیم
چون سپند آرام ما موقوف یک فریاد بود
کم بلایی نیست صائب پرسش ارباب رسم
چشم زخم عید ما دایم مبارکباد بود
روی ما دایم طرف با سیلی استاد بود
آستین چندان که افشاندیم دست از ما نداشت
در دل ما ریشه غم جوهر فولاد بود
سرو چون شمشیر زهرآلود می آمد به چشم
بس که از سیر گلستان بی تو دل ناشاد بود
زینهار از خرقه آرایان مشو غافل که من
هر خشن پوشی که دیدم خانه صیاد بود
می کنند اهل هنر نام بزرگان را بلند
بیستون آوازه ای گر داشت از فرهاد بود
یاد ایامی که ما را بر سر از آزادگی
سایه بال هما چون سایه جلاد بود
از قبول خلق دل سررشته را گم کرده بود
دست رد بر سینه ما سیلی استاد بود
اختر ما تا فروغ دولت بیدار داشت
بر چراغ بزم ما دست حمایت باد بود
از ندامت سوخت هر کس بر دل ما زخم زد
مرهم این صید از خاکستر صیاد بود
ناله ای کردیم و آتش در نهاد خود زدیم
چون سپند آرام ما موقوف یک فریاد بود
کم بلایی نیست صائب پرسش ارباب رسم
چشم زخم عید ما دایم مبارکباد بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۴
ای خط بیرحم ازان عارض دمیدن زود بود
آن گل نشکفته را نادیده چیدن زود بود
کشت امید مرا می داشت شرمش تازه رو
خون لعل آبدارش را مکیدن زود بود
زلف مشکین بود از دیوان رحمت آیتی
بر سر او بی تأمل خط کشیدن زود بود
دست بیداد سیه مستان بلند افتاده است
ورنه آن سیب زنخدان را مکیدن زود بود
چشم او را فرصت نظاره می بایست داد
نرگس این باغ را در خواب چیدن زود بود
داشت تسخیر هزاران ملک دل را در نظر
چشم او را زهر ناکامی چشیدن زود بود
با دل صدپاره عشاق چندین کار داشت
شوخی مژگان او را آرمیدن زود بود
بر گلستانی که از صد گل یکی نشکفته است
چون خزان افسون بیرحمی دمیدن زود بود
از سر رغبت به حرف دادخواهان می رسید
حلقه انصاف در گوشش کشیدن زود بود
بر سر آن غمزه خونخوار در عین غرور
چون بلای آسمان غافل رسیدن زود بود
در زمین سینه ها تخم محبت می فشاند
خال او را در پناه خط خزیدن زود بود
خط ظالم برد از حد دل سیاهی را برون
ورنه صائب از دل وحشی رمیدن زود بود
آن گل نشکفته را نادیده چیدن زود بود
کشت امید مرا می داشت شرمش تازه رو
خون لعل آبدارش را مکیدن زود بود
زلف مشکین بود از دیوان رحمت آیتی
بر سر او بی تأمل خط کشیدن زود بود
دست بیداد سیه مستان بلند افتاده است
ورنه آن سیب زنخدان را مکیدن زود بود
چشم او را فرصت نظاره می بایست داد
نرگس این باغ را در خواب چیدن زود بود
داشت تسخیر هزاران ملک دل را در نظر
چشم او را زهر ناکامی چشیدن زود بود
با دل صدپاره عشاق چندین کار داشت
شوخی مژگان او را آرمیدن زود بود
بر گلستانی که از صد گل یکی نشکفته است
چون خزان افسون بیرحمی دمیدن زود بود
از سر رغبت به حرف دادخواهان می رسید
حلقه انصاف در گوشش کشیدن زود بود
بر سر آن غمزه خونخوار در عین غرور
چون بلای آسمان غافل رسیدن زود بود
در زمین سینه ها تخم محبت می فشاند
خال او را در پناه خط خزیدن زود بود
خط ظالم برد از حد دل سیاهی را برون
ورنه صائب از دل وحشی رمیدن زود بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۱
در کنار دایه حسن او جهان افروز بود
در دل سنگ این شرار شوخ عالمسوز بود
رشته پیوند من با گلرخان امروز نیست
مرغ من در بیضه با اطفال دست آموز بود
تا شدم روشن به چشم من جهان تاریک شد
زنگ بر آیینه من طالع فیروز بود
داغ سودا در حریم سینه سوزان من
منفعل از جلوه خود چون چراغ روز بود
در نیستان خامه من در میان خامه ها
همچو چشم شیر از گرمی جهان افروز بود
گرچه صائب روشن از من گشت این ظلمت سرا
اعتبارم در نظرها چون چراغ روز بود
در دل سنگ این شرار شوخ عالمسوز بود
رشته پیوند من با گلرخان امروز نیست
مرغ من در بیضه با اطفال دست آموز بود
تا شدم روشن به چشم من جهان تاریک شد
زنگ بر آیینه من طالع فیروز بود
داغ سودا در حریم سینه سوزان من
منفعل از جلوه خود چون چراغ روز بود
در نیستان خامه من در میان خامه ها
همچو چشم شیر از گرمی جهان افروز بود
گرچه صائب روشن از من گشت این ظلمت سرا
اعتبارم در نظرها چون چراغ روز بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۷
یاد ایامی که گلچین در گلستانت نبود
بوالهوس را دست بر سیب زنخدانت نبود
بوسه از یاقوت آتش مشربت رنگی نداشت
طوطی خط خوش نشین شکرستانت نبود
بوی پیراهن یکی از سینه چاکان تو بود
نکهت گل محرم چاک گریبانت نبود
کاکلت پهلو تهی می کرد از باد صبا
شانه را دستی به زلف عنبر افشانت نبود
العطش می زد تمنا در بیابان طلب
محشر لب تشنگان چاه زنخدانت نبود
زهر بی پروایی از تیغ نگاهت می چکید
سرمه را دست سیه کاری به مژگانت نبود
لوح رخسار تو از نقش تماشا ساده بود
دست یغمایی در آغوش گلستانت نبود
این زمان گردید وقف عام، ورنه پیش ازین
غیر صائب بلبلی در باغ و بستانت نبود
بوالهوس را دست بر سیب زنخدانت نبود
بوسه از یاقوت آتش مشربت رنگی نداشت
طوطی خط خوش نشین شکرستانت نبود
بوی پیراهن یکی از سینه چاکان تو بود
نکهت گل محرم چاک گریبانت نبود
کاکلت پهلو تهی می کرد از باد صبا
شانه را دستی به زلف عنبر افشانت نبود
العطش می زد تمنا در بیابان طلب
محشر لب تشنگان چاه زنخدانت نبود
زهر بی پروایی از تیغ نگاهت می چکید
سرمه را دست سیه کاری به مژگانت نبود
لوح رخسار تو از نقش تماشا ساده بود
دست یغمایی در آغوش گلستانت نبود
این زمان گردید وقف عام، ورنه پیش ازین
غیر صائب بلبلی در باغ و بستانت نبود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۲
کی ز سیل گرمرو بر روی صحرا می رود؟
آنچه از مژگان تر بر چهره ما می رود
عشق را در کشور ما آبروی دیگرست
یوسف اینجا بر سر راه زلیخا می رود
بر امید وعده شب در میان زلف او
روزگاری شد که روز از کیسه ما می رود
رفتی و از بدگمانیهای عشق دوربین
تا تو می آیی به مجلس دل به صد جا می رود
بیشتر ارباب دنیا زر به منعم می دهند
آب این بی حاصلان یکسر به دریا می رود
سرو مشرب در زمین هند بالا می کشد
آب می آید به این گلزار و صهبا می رود
کی نهد صائب قدم بر دیده گریان من؟
آن که از رنگ حنایش خار در پا می رود
آنچه از مژگان تر بر چهره ما می رود
عشق را در کشور ما آبروی دیگرست
یوسف اینجا بر سر راه زلیخا می رود
بر امید وعده شب در میان زلف او
روزگاری شد که روز از کیسه ما می رود
رفتی و از بدگمانیهای عشق دوربین
تا تو می آیی به مجلس دل به صد جا می رود
بیشتر ارباب دنیا زر به منعم می دهند
آب این بی حاصلان یکسر به دریا می رود
سرو مشرب در زمین هند بالا می کشد
آب می آید به این گلزار و صهبا می رود
کی نهد صائب قدم بر دیده گریان من؟
آن که از رنگ حنایش خار در پا می رود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۰
دل ز بی برگی جگردارانه در خون می رود
تیغ از عریان تنی مردانه در خون می رود
گردبادش جلوه فواره خون می کند
در بیابانی که این دیوانه در خون می رود
می شود اسباب راحت مایه آزار من
خوابم از رنگینی افسانه در خون می رود
طالع خوش قسمتی دارم که در بزم بهشت
گر به کوثر می زنم پیمانه در خون می رود
می کند دیوانه در سنگ ملامت سیر گل
در بر و آغوش گل، فرزانه در خون می رود
می شود شیرین به امید گهر دریای تلخ
جان به ذوق صحبت جانانه در خون می رود
بس که زلف اوست از دلهای خونین مایه دار
باد در خون می نشیند، شانه در خون می رود
از رعونت می شود خون هواجویان هدر
شاخ گل از جلوه مستانه در خون می رود
همچو داغ لاله مادر خون حصاری گشته ایم
هر که می آید به این ویرانه در خون می رود
می کند از سایه آن جامه گلگون احتراز
گرچه از جرأت دل دیوانه در خون می رود
تازه می گردد چو داغ لاله صائب داغ من
هر که را بینم جگردارانه در خون می رود
تیغ از عریان تنی مردانه در خون می رود
گردبادش جلوه فواره خون می کند
در بیابانی که این دیوانه در خون می رود
می شود اسباب راحت مایه آزار من
خوابم از رنگینی افسانه در خون می رود
طالع خوش قسمتی دارم که در بزم بهشت
گر به کوثر می زنم پیمانه در خون می رود
می کند دیوانه در سنگ ملامت سیر گل
در بر و آغوش گل، فرزانه در خون می رود
می شود شیرین به امید گهر دریای تلخ
جان به ذوق صحبت جانانه در خون می رود
بس که زلف اوست از دلهای خونین مایه دار
باد در خون می نشیند، شانه در خون می رود
از رعونت می شود خون هواجویان هدر
شاخ گل از جلوه مستانه در خون می رود
همچو داغ لاله مادر خون حصاری گشته ایم
هر که می آید به این ویرانه در خون می رود
می کند از سایه آن جامه گلگون احتراز
گرچه از جرأت دل دیوانه در خون می رود
تازه می گردد چو داغ لاله صائب داغ من
هر که را بینم جگردارانه در خون می رود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۱
کی دل غمگین به زور آه و افغان وا شود؟
از گشاد تیر هیهات است پیکان وا شود
ریزش پوشیده می خواهد گدای بی سؤال
عاشقان را دل ز شکرخند پنهان وا شود
از هلال عید دارد دل عبث چشم گشاد
کی گره با ناخن شیر از نیستان وا شود؟
تیره روزانند باغ دلگشای یکدگر
دل چو پیوندد به آن زلف پریشان وا شود
چرخ از بیم فضولی روترش دارد مدام
میزبان سفله کی بر روی مهمان وا شود؟
مانده ای ز آلوده دامانی تو در زندان جسم
ور نه از دیوار در بر ماه کنعان وا شود
کارهای بسته را درمان به جز تسلیم نیست
دیده پوشیده چون گردید حیران وا شود
در دل سنگین، علایق می دواند ریشه سخت
از سلیمانی کجا زنار آسان وا شود؟
بیغمان را نیست ره در خلوت ارباب حال
غنچه خسبان را کجا دل از گلستان وا شود؟
گر چه نگشاید گره از رشته های پر گره
دایم از باران گره از کار مستان وا شود
بحر گوهردار را صائب بود تلخی بجا
چین مناسب نیست از ابروی دربان وا شود
از گشاد تیر هیهات است پیکان وا شود
ریزش پوشیده می خواهد گدای بی سؤال
عاشقان را دل ز شکرخند پنهان وا شود
از هلال عید دارد دل عبث چشم گشاد
کی گره با ناخن شیر از نیستان وا شود؟
تیره روزانند باغ دلگشای یکدگر
دل چو پیوندد به آن زلف پریشان وا شود
چرخ از بیم فضولی روترش دارد مدام
میزبان سفله کی بر روی مهمان وا شود؟
مانده ای ز آلوده دامانی تو در زندان جسم
ور نه از دیوار در بر ماه کنعان وا شود
کارهای بسته را درمان به جز تسلیم نیست
دیده پوشیده چون گردید حیران وا شود
در دل سنگین، علایق می دواند ریشه سخت
از سلیمانی کجا زنار آسان وا شود؟
بیغمان را نیست ره در خلوت ارباب حال
غنچه خسبان را کجا دل از گلستان وا شود؟
گر چه نگشاید گره از رشته های پر گره
دایم از باران گره از کار مستان وا شود
بحر گوهردار را صائب بود تلخی بجا
چین مناسب نیست از ابروی دربان وا شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۰
کی به ناخن از دل غمگین گره وا می شود؟
دست چون افتاد از کار این گره وا می شود
بر گشاد دل بود موقوف هر مشکل که هست
این گره چون باز شد چندین گره وا می شود
گفتگوی عشق با افسردگان بی حاصل است
کی ز خون مرده از تلقین گره وا می شود؟
عشقبازان گر به آه آتشین زورآورند
دلبران را از دل سنگین گره وا می شود
رشته عمرم ز پیچ و تاب می گردد گره
تا مرا زان جبهه پرچین گره وا می شود
در گشاد دل نفس بیهوده می سوزد نسیم
چون سپند از آتش آخر این گره وا می شود
قرب زر چون سکه نگشاید ز ابرویش گره
هر که را از چهره زرین گره وا می شود
هیچ تحسینی سخن را نیست چون فهمیدگی
از دل ما کی به هر تحسین گره وا می شود
غنچه خسبی فیضها دارد درین بستانسرا
صدهزاران عقده صائب زین گره وا می شود
دست چون افتاد از کار این گره وا می شود
بر گشاد دل بود موقوف هر مشکل که هست
این گره چون باز شد چندین گره وا می شود
گفتگوی عشق با افسردگان بی حاصل است
کی ز خون مرده از تلقین گره وا می شود؟
عشقبازان گر به آه آتشین زورآورند
دلبران را از دل سنگین گره وا می شود
رشته عمرم ز پیچ و تاب می گردد گره
تا مرا زان جبهه پرچین گره وا می شود
در گشاد دل نفس بیهوده می سوزد نسیم
چون سپند از آتش آخر این گره وا می شود
قرب زر چون سکه نگشاید ز ابرویش گره
هر که را از چهره زرین گره وا می شود
هیچ تحسینی سخن را نیست چون فهمیدگی
از دل ما کی به هر تحسین گره وا می شود
غنچه خسبی فیضها دارد درین بستانسرا
صدهزاران عقده صائب زین گره وا می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۸
گر شکر در جام ریزم زهر قاتل می شود
چون صدف گر آب نوشم عقده دل می شود
چون سکندر می خورد آیینه عمرش به سنگ
از خضر یک آب خوردن هر که غافل می شود
جامه برتن کعبه را مجنون ما خواهد درید
کی ز سنگ کودکان دیوانه عاقل می شود؟
زیر هر برگ گلی صد نیش خار آماده است
با تن آسانی مکن عادت که مشکل می شود
قطره اشکم اگر از دل چنین چیند غبار
تا سر مژگان رسیدن مهره گل می شود
جان نخواهد برد صائب آفتاب از آه ما
وای بر شمعی که با صرصر مقابل می شود
چون صدف گر آب نوشم عقده دل می شود
چون سکندر می خورد آیینه عمرش به سنگ
از خضر یک آب خوردن هر که غافل می شود
جامه برتن کعبه را مجنون ما خواهد درید
کی ز سنگ کودکان دیوانه عاقل می شود؟
زیر هر برگ گلی صد نیش خار آماده است
با تن آسانی مکن عادت که مشکل می شود
قطره اشکم اگر از دل چنین چیند غبار
تا سر مژگان رسیدن مهره گل می شود
جان نخواهد برد صائب آفتاب از آه ما
وای بر شمعی که با صرصر مقابل می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳۹
گر دو روزی خاکمال آن گلعذارم می دهد
توتیای دیده از خط غبارم می دهد
ساغر لبریز می ریزد ز دست رعشه دار
وصل کی تسکین جان بیقرارم می دهد
می رساند جان به لب قاتل مرا از انتظار
تا دم آبی ز تیغ آبدارم می دهد
دیده تر کاغذ ابری شد از خشکی مرا
همچنان گردون سنگین دل فشارم می دهد
از سر پیر مغان آن به که دردسر برم
من که مستی دردسر بیش از خمارم می دهد
باز می گیرد به زخم سنگ از من یک به یک
گر چمن پیرا دو روزی برگ و بارم می دهد
می برد غیرت به عیش بی زوال خار من
آن که تشریف سبکسیر بهارم می دهد
مدعایش امتحان دامن پاک من است
گر به خلوت گاهی آن پرکاربارم می دهد
قانعم من زان لب شیرین به یک دشنام تلخ
آن ستمگر وعده بوس و کنارم می دهد
در گلویم چون صدف می سازد از خست گره
قطره چندی اگر ابر بهارم می دهد
رخنه دل گر نگردد رهنمای دیده ام
راه بیرون شد که زین نیلی حصارم می دهد؟
بس که بر دلها سؤال من گرانی می کند
کوه با حاضر جوابی انتظارم می دهد
کرده ام صائب قناعت از وصالش با خیال
زان گل بی خار تسکین خارخارم می دهد
توتیای دیده از خط غبارم می دهد
ساغر لبریز می ریزد ز دست رعشه دار
وصل کی تسکین جان بیقرارم می دهد
می رساند جان به لب قاتل مرا از انتظار
تا دم آبی ز تیغ آبدارم می دهد
دیده تر کاغذ ابری شد از خشکی مرا
همچنان گردون سنگین دل فشارم می دهد
از سر پیر مغان آن به که دردسر برم
من که مستی دردسر بیش از خمارم می دهد
باز می گیرد به زخم سنگ از من یک به یک
گر چمن پیرا دو روزی برگ و بارم می دهد
می برد غیرت به عیش بی زوال خار من
آن که تشریف سبکسیر بهارم می دهد
مدعایش امتحان دامن پاک من است
گر به خلوت گاهی آن پرکاربارم می دهد
قانعم من زان لب شیرین به یک دشنام تلخ
آن ستمگر وعده بوس و کنارم می دهد
در گلویم چون صدف می سازد از خست گره
قطره چندی اگر ابر بهارم می دهد
رخنه دل گر نگردد رهنمای دیده ام
راه بیرون شد که زین نیلی حصارم می دهد؟
بس که بر دلها سؤال من گرانی می کند
کوه با حاضر جوابی انتظارم می دهد
کرده ام صائب قناعت از وصالش با خیال
زان گل بی خار تسکین خارخارم می دهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۷
دل چه تلخیهای رنگارنگ ازان دلبر کشید
قطره خونی چه دریاهای خون بر سر کشید
در میان عاشقان من بی نصیب افتاده ام
ورنه قمری سرو را در زیر بال و پر کشید
زندگانی تلخ خواهد کرد بر صید حرم
تیغ عالمگیر او دامی که از جوهر کشید
از کنار آب حیوان خشک لب باز آمدن
مرگ را در زندگی بر روی اسکندر کشید
آن که مینا را زلب مهر خموشی بر گرفت
سرمه خاموشی از خط بر لب ساغر کشید
گرچه مجمر از ستمکاری زد آتش در سپند
دود تلخش انتقام از دیده مجمر کشید
من به زور عشق پیچیدم عنان مرگ را
ورنه چندین شمع را بر خاک این صرصر کشید
ساده بود از تار و پود راه، صحرای جنون
هرزه گردیهای من این صفحه را مسطر کشید
پختگان را زندگی با خامکاران مشکل است
اخگر ما خویش را در زیر خاکستر کشید
دل چو رفت از دست، بیزارم زچشم اشکبار
چند بتوان تلخی از دریای بی گوهر کشید؟
بر نمی دارد زبردستی می پرزور عشق
سر به جای پا نهد آن کس که این ساغر کشید
هر که صائب از قناعت کرد حفظ آبرو
در همین جا آب از سرچشمه کوثر کشید
قطره خونی چه دریاهای خون بر سر کشید
در میان عاشقان من بی نصیب افتاده ام
ورنه قمری سرو را در زیر بال و پر کشید
زندگانی تلخ خواهد کرد بر صید حرم
تیغ عالمگیر او دامی که از جوهر کشید
از کنار آب حیوان خشک لب باز آمدن
مرگ را در زندگی بر روی اسکندر کشید
آن که مینا را زلب مهر خموشی بر گرفت
سرمه خاموشی از خط بر لب ساغر کشید
گرچه مجمر از ستمکاری زد آتش در سپند
دود تلخش انتقام از دیده مجمر کشید
من به زور عشق پیچیدم عنان مرگ را
ورنه چندین شمع را بر خاک این صرصر کشید
ساده بود از تار و پود راه، صحرای جنون
هرزه گردیهای من این صفحه را مسطر کشید
پختگان را زندگی با خامکاران مشکل است
اخگر ما خویش را در زیر خاکستر کشید
دل چو رفت از دست، بیزارم زچشم اشکبار
چند بتوان تلخی از دریای بی گوهر کشید؟
بر نمی دارد زبردستی می پرزور عشق
سر به جای پا نهد آن کس که این ساغر کشید
هر که صائب از قناعت کرد حفظ آبرو
در همین جا آب از سرچشمه کوثر کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۲
زلف او موی سفید نافه را در خون کشید
شاخ سنبل را زگلشن موکشان بیرون کشید
رتبه من در سیه بختی بلند افتاده است
کوکب من نیل بر رخساره گردون کشید
تا به چشم خویش دید اشک سبکسیر مرا
از خجالت موج پا در دامن جیحون کشید
سنگ نااهلان درستی در سراپایم نهشت
وقت مجنون خوش که پا در دامن هامون کشید
روغن بادام می خواهد ز چشم آهوان
خویش را در دامن صحرا ازان مجنون کشید
شاخ سنبل را زگلشن موکشان بیرون کشید
رتبه من در سیه بختی بلند افتاده است
کوکب من نیل بر رخساره گردون کشید
تا به چشم خویش دید اشک سبکسیر مرا
از خجالت موج پا در دامن جیحون کشید
سنگ نااهلان درستی در سراپایم نهشت
وقت مجنون خوش که پا در دامن هامون کشید
روغن بادام می خواهد ز چشم آهوان
خویش را در دامن صحرا ازان مجنون کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۷
نیست از خورشید و ماه این گنبد گردان سفید
ز استخوان بیگناهان است این زندان سفید
تیر آه از سینه ام بیرنگ می آید برون
وای بر صیدی کز او آید برون پیکان سفید
یوسف من زان همه قصر و سرای دلفریب
خانه چشمی بجا مانده است در کنعان سفید
قطع پیوند دل از آهو نگاهان مشکل است
از جدایی نافه را شد موی سر زینسان سفید
نامه چون برف می خواهند در دیوان حشر
تو در آن فکری که باشد سفره ات را نان سفید
خانه پردازی چراغ خانه گورست و تو
می کنی از ساده لوحی خانه و ایوان سفید
پاک طینت می رساند فیض بعد از سوختن
عود خاکستر چو گردد می کند دندان سفید
صبح پیری در رکاب پرتو منت بود
زان به یک شب گشت ابروی مه تابان سفید
ما سبکروحان مشرب را به دست کم مگیر
کز کف بی مغز باشد چهره عمان سفید
پاک کن از غیبت مردم دهان خویش را
ای که از مسواک هر دم می کنی دندان سفید
ماهرویان بس که در هر کوچه جولان می کنند
ماه نتواند شدن صائب در اصفاهان سفید
ز استخوان بیگناهان است این زندان سفید
تیر آه از سینه ام بیرنگ می آید برون
وای بر صیدی کز او آید برون پیکان سفید
یوسف من زان همه قصر و سرای دلفریب
خانه چشمی بجا مانده است در کنعان سفید
قطع پیوند دل از آهو نگاهان مشکل است
از جدایی نافه را شد موی سر زینسان سفید
نامه چون برف می خواهند در دیوان حشر
تو در آن فکری که باشد سفره ات را نان سفید
خانه پردازی چراغ خانه گورست و تو
می کنی از ساده لوحی خانه و ایوان سفید
پاک طینت می رساند فیض بعد از سوختن
عود خاکستر چو گردد می کند دندان سفید
صبح پیری در رکاب پرتو منت بود
زان به یک شب گشت ابروی مه تابان سفید
ما سبکروحان مشرب را به دست کم مگیر
کز کف بی مغز باشد چهره عمان سفید
پاک کن از غیبت مردم دهان خویش را
ای که از مسواک هر دم می کنی دندان سفید
ماهرویان بس که در هر کوچه جولان می کنند
ماه نتواند شدن صائب در اصفاهان سفید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۰
مرا آه سحر گرد از دل دیوانه می روبد
که جزبال سمندر گرداز آتشخانه می روبد؟
منم پروانه شمعی که شمع بزم جایش را
زدلسوزی به جاروب پر پروانه می روبد
مرا بر می پرستی رشک می آید که از مستی
به دستار پریشان ساحت میخانه می روبد
به امیدی دل صد چاک را در زلف او بستم
همان گرد عبیر از طره او شانه می روبد
چه گردم گرد این سنگین دلان بهر گشاد دل؟
چو آخر آسیا گرد از دل این دانه می روبد
مرا با آتشین رویی سر و کارست کز بستر
به جای برگ گل بال و پر پروانه می روبد
چنان شد عام در دوران چشمش وسعت مشرب
که با سجاده زاهد ساحت میخانه می روبد
نلرزم چون به آه سرد خود چون صبحدم صائب؟
که گاهی از دلم گردی درین غمخانه می روبد
که جزبال سمندر گرداز آتشخانه می روبد؟
منم پروانه شمعی که شمع بزم جایش را
زدلسوزی به جاروب پر پروانه می روبد
مرا بر می پرستی رشک می آید که از مستی
به دستار پریشان ساحت میخانه می روبد
به امیدی دل صد چاک را در زلف او بستم
همان گرد عبیر از طره او شانه می روبد
چه گردم گرد این سنگین دلان بهر گشاد دل؟
چو آخر آسیا گرد از دل این دانه می روبد
مرا با آتشین رویی سر و کارست کز بستر
به جای برگ گل بال و پر پروانه می روبد
چنان شد عام در دوران چشمش وسعت مشرب
که با سجاده زاهد ساحت میخانه می روبد
نلرزم چون به آه سرد خود چون صبحدم صائب؟
که گاهی از دلم گردی درین غمخانه می روبد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۳
دل از امید وصلش هر زمان در پیچ و تاب افتد
وگرنه خضر هیهات است در دام سراب افتد
بهشتی نیست غیر از درد و داغ عشق عاشق را
کز آتش دور چون گردد سمندر در عذاب افتد
شکوه حسن او در دستها نگذاشت گیرایی
زجوش گل مگر چون غنچه از رویش نقاب افتد
چنان ناسازگاری عام شد در روزگار ما
که می ترسم زشبنم گل به چشم آفتاب افتد
فلک را می کشد در خاک و خون اقبال عشق او
رهایی نیست صیدی را که در چنگ عقاب افتد
چو آید در سخن لعل لب سنجیده گفتارش
زبی مغزی گهر بر روی دریا چون حباب افتد
زخاموشی چنان وحشی ز ارباب سخن گشتم
که می ریزد دلم هر گاه چشمم بر کتاب افتد
مشوای تندخو غافل ز آب چشم مظلومان
که در دریای آتش شور از اشک کباب افتد
غم فردای محشر غافلان را می گزد صائب
ندارد از حساب اندیشه هر کس خود حساب افتد
وگرنه خضر هیهات است در دام سراب افتد
بهشتی نیست غیر از درد و داغ عشق عاشق را
کز آتش دور چون گردد سمندر در عذاب افتد
شکوه حسن او در دستها نگذاشت گیرایی
زجوش گل مگر چون غنچه از رویش نقاب افتد
چنان ناسازگاری عام شد در روزگار ما
که می ترسم زشبنم گل به چشم آفتاب افتد
فلک را می کشد در خاک و خون اقبال عشق او
رهایی نیست صیدی را که در چنگ عقاب افتد
چو آید در سخن لعل لب سنجیده گفتارش
زبی مغزی گهر بر روی دریا چون حباب افتد
زخاموشی چنان وحشی ز ارباب سخن گشتم
که می ریزد دلم هر گاه چشمم بر کتاب افتد
مشوای تندخو غافل ز آب چشم مظلومان
که در دریای آتش شور از اشک کباب افتد
غم فردای محشر غافلان را می گزد صائب
ندارد از حساب اندیشه هر کس خود حساب افتد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۷
کسی تا کی به دامان شب و آه سحر پیچد؟
به تحقیق خبر تا چند در هر بیخبر پیچد؟
نسازد مرگ بی شیرازه اوراق وجودش را
خیال غنچه او هر که را بر یکدگر پیچد
حباب از عهده تسخیر دریا برنمی آید
خموشی چون بساط شکوه را بر یکدگر پیچد؟
مگر از گرم رفتاری بسوزد دامن، ورنه
که دارد آنقدر فرصت که دامن بر کمر پیچد؟
دلیل تنگ طرفیهاست اظهار ملال خود
من و آهی که از دل چون برآید در جگر پیچد
در آن گلشن که از هر خار صد گل می توان چیدن
چرا چون تاک کس هر لحظه بر شاخ دیگر پیچد؟
زپای عقل صائب هیچ کاری بر نمی آید
مگر شوق این ره خوابیده را بر یکدگر پیچد
به تحقیق خبر تا چند در هر بیخبر پیچد؟
نسازد مرگ بی شیرازه اوراق وجودش را
خیال غنچه او هر که را بر یکدگر پیچد
حباب از عهده تسخیر دریا برنمی آید
خموشی چون بساط شکوه را بر یکدگر پیچد؟
مگر از گرم رفتاری بسوزد دامن، ورنه
که دارد آنقدر فرصت که دامن بر کمر پیچد؟
دلیل تنگ طرفیهاست اظهار ملال خود
من و آهی که از دل چون برآید در جگر پیچد
در آن گلشن که از هر خار صد گل می توان چیدن
چرا چون تاک کس هر لحظه بر شاخ دیگر پیچد؟
زپای عقل صائب هیچ کاری بر نمی آید
مگر شوق این ره خوابیده را بر یکدگر پیچد