عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۶
به خون خوردن جدا زان لعل شکربار میسازم
ز مژگان خون دل میریزم و ناچار میسازم
نیم بلبل که گل همدم هر خار و خس بینم
ز رشک غیر، با محرومی دیدار میسازم
تو لذتدوستی دشمن، علاج درد خود میجو
که من با چشم پرخون و دل افگار میسازم
ازان ترسم که بازت بیوفا خوانند بیدردان
وگرنه من بدین ناکامی بسیار میسازم
تو و سجاده و تسبیح با صد عیب در باطن
که من همچون برهمن فاش با زنار میسازم
ز مژگان خون دل میریزم و ناچار میسازم
نیم بلبل که گل همدم هر خار و خس بینم
ز رشک غیر، با محرومی دیدار میسازم
تو لذتدوستی دشمن، علاج درد خود میجو
که من با چشم پرخون و دل افگار میسازم
ازان ترسم که بازت بیوفا خوانند بیدردان
وگرنه من بدین ناکامی بسیار میسازم
تو و سجاده و تسبیح با صد عیب در باطن
که من همچون برهمن فاش با زنار میسازم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۳
در انتظار تو شد عمرها که چشم به راهم
مپیچ سر ز نیازم، متاب رخ ز گناهم
چه لذت است ببین انتظار آمدنت را
که در برابر چشم منی و چشم به راهم
مرا همای خرد گو به فرق سایه میفکن
به سر، سیاهی داغ جنون بس است پناهم
در انتظار تو ای شمع بزم، تا سحر امشب
چو شمع بر سر مژگان نشسته بود نگاهم
به عشق، کار دل و دیدهام ز یکدگر آید
بود چو شمع، یکی نور چشم و شعله آهم
ز زلف یار به روز سیاه خویش نشستم
مباد آنکه نشیند کسی به روز سیاهم
چه میکنم که همای سعادتم به سر آید؟
زمانه گو به تمسخر، پری مزن به کلاهم
منم که یوسف مصر معانیام به حقیقت
برادران طریقت فکندهاند به چاهم
بهار تازهام، ایام را ملول نکردم
به فرق خاک بود گرچه نودمیده گیاهم
نه از وصال تسلی، نه در فراق صبوری
مرا بسوز چو قدسی، که معترف به گناهم
مپیچ سر ز نیازم، متاب رخ ز گناهم
چه لذت است ببین انتظار آمدنت را
که در برابر چشم منی و چشم به راهم
مرا همای خرد گو به فرق سایه میفکن
به سر، سیاهی داغ جنون بس است پناهم
در انتظار تو ای شمع بزم، تا سحر امشب
چو شمع بر سر مژگان نشسته بود نگاهم
به عشق، کار دل و دیدهام ز یکدگر آید
بود چو شمع، یکی نور چشم و شعله آهم
ز زلف یار به روز سیاه خویش نشستم
مباد آنکه نشیند کسی به روز سیاهم
چه میکنم که همای سعادتم به سر آید؟
زمانه گو به تمسخر، پری مزن به کلاهم
منم که یوسف مصر معانیام به حقیقت
برادران طریقت فکندهاند به چاهم
بهار تازهام، ایام را ملول نکردم
به فرق خاک بود گرچه نودمیده گیاهم
نه از وصال تسلی، نه در فراق صبوری
مرا بسوز چو قدسی، که معترف به گناهم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
تا شد زبان گره چو جرس، بر فغان زدیم
گویا برای ناله گره بر زبان زدیم
رنگ شکسته، فال محبت بود، ازان
خرمن چو گل به نیت باد خزان زدیم
از هر سری، چو کوه، صدایی بلند شد
انگشت شکوه بر لب کون و مکان زدیم
غیر از حدیث مطرب و می هرچه خوانده شد
در حالت مطالعهاش بر کران زدیم
تا دیگران هنر نشمارند عیب ما
دامن به عیبجویی خود بر میان زدیم
در کوی یار، عمر به افسانه سر شد
تا قفل خواب بر مژه پاسبان زدیم
هرگز به عشق، ناله ما این اثر نداشت
تیری چو کودکان به غلط بر نشان زدیم
شست آب دیده نقش عمارت ز روزگار
نقش دگر بر آب درین خاکدان زدیم
خوردیم باده کهن از دست نوخطی
آتش ز رشک در دل پیر و جوان زدیم
قدسی ز بینشانی خود چون زنیم لاف؟
بر سینه مهر داغ ز بهر نشان زدیم
گویا برای ناله گره بر زبان زدیم
رنگ شکسته، فال محبت بود، ازان
خرمن چو گل به نیت باد خزان زدیم
از هر سری، چو کوه، صدایی بلند شد
انگشت شکوه بر لب کون و مکان زدیم
غیر از حدیث مطرب و می هرچه خوانده شد
در حالت مطالعهاش بر کران زدیم
تا دیگران هنر نشمارند عیب ما
دامن به عیبجویی خود بر میان زدیم
در کوی یار، عمر به افسانه سر شد
تا قفل خواب بر مژه پاسبان زدیم
هرگز به عشق، ناله ما این اثر نداشت
تیری چو کودکان به غلط بر نشان زدیم
شست آب دیده نقش عمارت ز روزگار
نقش دگر بر آب درین خاکدان زدیم
خوردیم باده کهن از دست نوخطی
آتش ز رشک در دل پیر و جوان زدیم
قدسی ز بینشانی خود چون زنیم لاف؟
بر سینه مهر داغ ز بهر نشان زدیم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۹
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۱
در خون دل از دیده خونبار نشستیم
چون دیده به خون از غم دلدار نشستیم
زان پیش که پرگار کشد دایره عشق
در دایره چون نقطه پرگار نشستیم
یک بار اگر از چمنی بی تو گذشتیم
هرگام چو گل بر سر صد خار نشستیم
در عشق ز ما عکس در آیینه نیفتد
از گرد هوس بس که سبکبار نشستیم
هر چاک ز دل، مطلع خورشید دگر شد
هرجا که به یاد تو شب تار نشستیم
هرگاه که رفتیم به یاد تو به گلزار
پهلوی گل و لاله به صد عار نشستیم
شایسته گلزار نبودیم چو بلبل
بر شعله چو پروانه سزاوار نشستیم
در حلقه اهل حرم و دیر چو قدسی
شایستهتر از سبحه و زنار نشستیم
چون دیده به خون از غم دلدار نشستیم
زان پیش که پرگار کشد دایره عشق
در دایره چون نقطه پرگار نشستیم
یک بار اگر از چمنی بی تو گذشتیم
هرگام چو گل بر سر صد خار نشستیم
در عشق ز ما عکس در آیینه نیفتد
از گرد هوس بس که سبکبار نشستیم
هر چاک ز دل، مطلع خورشید دگر شد
هرجا که به یاد تو شب تار نشستیم
هرگاه که رفتیم به یاد تو به گلزار
پهلوی گل و لاله به صد عار نشستیم
شایسته گلزار نبودیم چو بلبل
بر شعله چو پروانه سزاوار نشستیم
در حلقه اهل حرم و دیر چو قدسی
شایستهتر از سبحه و زنار نشستیم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۲
..............................
..............................ا میکشم
او فراهم میکشد چو غنچه جیب از روی ناز
من به صد امید، دامان تمنا میکشم
وصل را زان دوست میدارم که هجران در پی است
از برای دیده آن خاری که از پا میکشم
در چمن چون غنچه تا کی میتوان دلتنگ زیست؟
خویش را چون لاله بر دامان صحرا میکشم
عشقت از غیرت ز خود میداشتم پنهان، کنون
اندک اندک از زبان خویشتن وا میکشم
قدسی از آسیب سوز سینه و سیلاب اشک
رخت خود را گه به آتش، گه به دریا میکشم
..............................ا میکشم
او فراهم میکشد چو غنچه جیب از روی ناز
من به صد امید، دامان تمنا میکشم
وصل را زان دوست میدارم که هجران در پی است
از برای دیده آن خاری که از پا میکشم
در چمن چون غنچه تا کی میتوان دلتنگ زیست؟
خویش را چون لاله بر دامان صحرا میکشم
عشقت از غیرت ز خود میداشتم پنهان، کنون
اندک اندک از زبان خویشتن وا میکشم
قدسی از آسیب سوز سینه و سیلاب اشک
رخت خود را گه به آتش، گه به دریا میکشم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۳
در میان بیخودی، آرامش دل یافتم
من ز گرداب محبت، ذوق ساحل یافتم
خضر و سرگردانی سرچشمه حیوان، که من
لذت عمر ابد از تیغ قاتل یافتم
اضطراب ناز از بهر نیازست اینقدر
کعبه را هم تیرهروز از هجر محمل یافتم
ذوق سرگردانیام آواره دارد هر طرف
ورنه من در گام اول، ره به منزل یافتم
چون نهم سر در پی دل، وز که جویم زو سراغ؟
در بیابانی که صد چون خضر، بسمل یافتم
گرد شمع دل به گردم همچو فانوس خیال
تا چو قدسی جای او در خلوت دل یافتم
من ز گرداب محبت، ذوق ساحل یافتم
خضر و سرگردانی سرچشمه حیوان، که من
لذت عمر ابد از تیغ قاتل یافتم
اضطراب ناز از بهر نیازست اینقدر
کعبه را هم تیرهروز از هجر محمل یافتم
ذوق سرگردانیام آواره دارد هر طرف
ورنه من در گام اول، ره به منزل یافتم
چون نهم سر در پی دل، وز که جویم زو سراغ؟
در بیابانی که صد چون خضر، بسمل یافتم
گرد شمع دل به گردم همچو فانوس خیال
تا چو قدسی جای او در خلوت دل یافتم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۷
چو باد سوی تو آید، ز غیرت آب شوم
به یک نسیم، چو نقش قدم خراب شوم
من و شکست حریفان کجاست تا به کجا
خمار نشکند از من، اگر شراب شوم
تو از شراب صبوحی شکفته باش، که من
دماغ خنده ندارم گر آفتاب شوم
تعلقم به فلک نیست، آن اسیر نیم
که چون نسیم، مقید به هر حباب شوم
کجا بر آتش دل آب میتوانم زد
چو شمع اگر ز ملاقات شعله آب شوم
سر معارضه با هیچکس نمانده مرا
به روی کس نکشندم اگر نقاب شوم
هوای وصل سواریست در سرم که ز ناز
به دیدهام ننهد پا، اگر رکاب شوم
سر پیاله سلامت، چه شد که رفت بهار
اگر به ابر نباشد، به می خراب شوم
به هیچ چیز نمانم، ز بس که هیچ شدم
فریب من نخورد تشنه، گر سراب شوم
ز بزم خویش حریفان مرا برون مکنید
شراب اگر نتوانم شدن، کباب شوم
به یک نسیم، چو نقش قدم خراب شوم
من و شکست حریفان کجاست تا به کجا
خمار نشکند از من، اگر شراب شوم
تو از شراب صبوحی شکفته باش، که من
دماغ خنده ندارم گر آفتاب شوم
تعلقم به فلک نیست، آن اسیر نیم
که چون نسیم، مقید به هر حباب شوم
کجا بر آتش دل آب میتوانم زد
چو شمع اگر ز ملاقات شعله آب شوم
سر معارضه با هیچکس نمانده مرا
به روی کس نکشندم اگر نقاب شوم
هوای وصل سواریست در سرم که ز ناز
به دیدهام ننهد پا، اگر رکاب شوم
سر پیاله سلامت، چه شد که رفت بهار
اگر به ابر نباشد، به می خراب شوم
به هیچ چیز نمانم، ز بس که هیچ شدم
فریب من نخورد تشنه، گر سراب شوم
ز بزم خویش حریفان مرا برون مکنید
شراب اگر نتوانم شدن، کباب شوم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۰
حیرانم از افسردگی، در کار و بار خویشتن
کو عشق تا آتش زنم، در روزگار خویشتن
گفتم مبادا بعد من، ملک کسی گردد غمت
تا بیع بستم، کردمش وقف مزار خویشتن
در محفل روحانیان، گردد ز مو باریکتر
تا نغمهای بیرون کشد، مطرب ز تار خویشتن
با آنکه عمرم در چمن، در پای گلبن صرف شد
هرگز ندیدم تا منم، گل در کنار خویشتن
این عقده کز دل غنچه را بگشود، کی بودی چنان
گر از دل بلبل، صبا رفتی غبار خویشتن
عمرم نمیشد صرف خود، گر زود میآمد غمت
بر شاخ چون ماند گلی، گردد نثار خویشتن
بیخود شبی میخواستم، گردم به گرد کوی او
هرجا نظر انداختم، گشتم دچار خویشتن
گر فصل گل جستم خزان، معذور دار ای باغبان
من عاشقم، برداشتم چشم از بهار خویشتن
حیف است جز بر برگ گل، جولان سمند ناز را
خارم، به دور افکن مرا از رهگذار خویشتن
روزی که چون گلبن، بتان، میل گلافشانی کنند
از پاره دل پر کنم، من هم کنار خویشتن
کو عشق تا آتش زنم، در روزگار خویشتن
گفتم مبادا بعد من، ملک کسی گردد غمت
تا بیع بستم، کردمش وقف مزار خویشتن
در محفل روحانیان، گردد ز مو باریکتر
تا نغمهای بیرون کشد، مطرب ز تار خویشتن
با آنکه عمرم در چمن، در پای گلبن صرف شد
هرگز ندیدم تا منم، گل در کنار خویشتن
این عقده کز دل غنچه را بگشود، کی بودی چنان
گر از دل بلبل، صبا رفتی غبار خویشتن
عمرم نمیشد صرف خود، گر زود میآمد غمت
بر شاخ چون ماند گلی، گردد نثار خویشتن
بیخود شبی میخواستم، گردم به گرد کوی او
هرجا نظر انداختم، گشتم دچار خویشتن
گر فصل گل جستم خزان، معذور دار ای باغبان
من عاشقم، برداشتم چشم از بهار خویشتن
حیف است جز بر برگ گل، جولان سمند ناز را
خارم، به دور افکن مرا از رهگذار خویشتن
روزی که چون گلبن، بتان، میل گلافشانی کنند
از پاره دل پر کنم، من هم کنار خویشتن
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۲
شرط بود کفر و دین، هر دو به هم داشتن
دل به صمد باختن، رو به صنم داشتن
گر نبود عشق هم، فرض بود مرد را
فال محبت زدن، نیت غم داشتن
ظلم بود سینه را، داشت ز افغان جدا
حیف بود دیده را، دور زنم داشتن
فال رهایی مزن، زانکه نشان بدیست
پای کشیدن ز گل، دست ز غم داشتن
کیسه تهی خوشترم، ورنه به اشکم رسد
هر مژه بر هم زدن، حاصل یم داشتن
رند گدا کی کند، ترک کلاه و عصا؟
لازمه خسرویست، چتر و علم داشتن
دل به صمد باختن، رو به صنم داشتن
گر نبود عشق هم، فرض بود مرد را
فال محبت زدن، نیت غم داشتن
ظلم بود سینه را، داشت ز افغان جدا
حیف بود دیده را، دور زنم داشتن
فال رهایی مزن، زانکه نشان بدیست
پای کشیدن ز گل، دست ز غم داشتن
کیسه تهی خوشترم، ورنه به اشکم رسد
هر مژه بر هم زدن، حاصل یم داشتن
رند گدا کی کند، ترک کلاه و عصا؟
لازمه خسرویست، چتر و علم داشتن
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۷
تا به کی چون ماه در مشکین نقاب افروختن
زلف یک سو کن که بیند آفتاب، افروختن
بس که اشک گرم از دامان مژگان ریختم
عرف شد در عهد ما آتش ز آب افروختن
هرکه از عشق منش پرسد، کند انکار، لیک
میکند خاطرنشانش در نقاب افروختن
ما چو خم از باده لبریز و همان بر حال خویش
تنگ ظرفان و به یک جام شراب افروختن
بی مه روی تو باشد کار ما شب تا به روز
از هجوم اشک، مژگان چون شهاب افروختن
بی مه روی تو باشد کار ما شب تا به روز
از هجوم اشک، مژگان چون شهاب افروختن
یافتی در بزم وصلش راه، قدسی زیبدت
آتش غیرت به جان شیخ و شاب افروختن
زلف یک سو کن که بیند آفتاب، افروختن
بس که اشک گرم از دامان مژگان ریختم
عرف شد در عهد ما آتش ز آب افروختن
هرکه از عشق منش پرسد، کند انکار، لیک
میکند خاطرنشانش در نقاب افروختن
ما چو خم از باده لبریز و همان بر حال خویش
تنگ ظرفان و به یک جام شراب افروختن
بی مه روی تو باشد کار ما شب تا به روز
از هجوم اشک، مژگان چون شهاب افروختن
بی مه روی تو باشد کار ما شب تا به روز
از هجوم اشک، مژگان چون شهاب افروختن
یافتی در بزم وصلش راه، قدسی زیبدت
آتش غیرت به جان شیخ و شاب افروختن
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۰
من نمیگویم به چشمم نه قدم، یا بر زمین
چشم من فرش است هرجا مینهی پا بر زمین
کشتی چشم تر من بود با دریا قدر
اشک زور آورد، آمد پشت دریا بر زمین
زیر پای عاشقان باشد زمین و آسمان
عشق را یک پای بر عرش است و یک پا بر زمین
جای برگردون بود افتادگان عشق را
من هم از افتادگان عشقم، اما بر زمین
عمرها شد کشتی من با نکویان آشناست
دل ز دست هر یکی افتاده صد جا بر زمین
چشم من فرش است هرجا مینهی پا بر زمین
کشتی چشم تر من بود با دریا قدر
اشک زور آورد، آمد پشت دریا بر زمین
زیر پای عاشقان باشد زمین و آسمان
عشق را یک پای بر عرش است و یک پا بر زمین
جای برگردون بود افتادگان عشق را
من هم از افتادگان عشقم، اما بر زمین
عمرها شد کشتی من با نکویان آشناست
دل ز دست هر یکی افتاده صد جا بر زمین
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۲
مردم ز تیرگی، نفسی بینقاب شو
روزم سیاه شد، مدد آفتاب شو
بی فیض شعله، قرب خرابات مشکل است
خواهی رسی به مجلس مستان، کباب شو
تعمیر این خرابه، شگون نیست بر کسی
دیگر نمیخورم غم دل، گو خراب شو
لب خشک بایدم ز جهان شد، مرا که گفت
چون تشنگان فریفته این سراب شو؟
قدسی کسی که او مژهای تر نمیکند
گو چون حباب، چشمش ازین شرم آب شو
روزم سیاه شد، مدد آفتاب شو
بی فیض شعله، قرب خرابات مشکل است
خواهی رسی به مجلس مستان، کباب شو
تعمیر این خرابه، شگون نیست بر کسی
دیگر نمیخورم غم دل، گو خراب شو
لب خشک بایدم ز جهان شد، مرا که گفت
چون تشنگان فریفته این سراب شو؟
قدسی کسی که او مژهای تر نمیکند
گو چون حباب، چشمش ازین شرم آب شو
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۶
به دل غمی چو نداری، به سینه داغ منه
ترا که بسته بود در، به ره چراغ منه
وصیتم شب رحلت به میفروش این بود
که جز پیاله به بالین من چراغ منه
مرا ز گلشن جان عطر پیرهن برخاست
نسیم گو به سرم منت سراغ منه
غمم چو تازه نکردی، به راحتم مفریب
چو ناخنی نزدی، پنبهام به داغ منه
بهار آمد و بلبل به ناله میگوید
که بیپیاله چو نرگس قدم به باغ منه
به باده دست مبر، یا همیشه بیخود باش
قرابه را بشکن، یا ز کف ایاغ منه
به شکر قرب، مزن طعنه دور گردان را
چو عندلیب شدی، دست رد به زاغ منه
ترا که بسته بود در، به ره چراغ منه
وصیتم شب رحلت به میفروش این بود
که جز پیاله به بالین من چراغ منه
مرا ز گلشن جان عطر پیرهن برخاست
نسیم گو به سرم منت سراغ منه
غمم چو تازه نکردی، به راحتم مفریب
چو ناخنی نزدی، پنبهام به داغ منه
بهار آمد و بلبل به ناله میگوید
که بیپیاله چو نرگس قدم به باغ منه
به باده دست مبر، یا همیشه بیخود باش
قرابه را بشکن، یا ز کف ایاغ منه
به شکر قرب، مزن طعنه دور گردان را
چو عندلیب شدی، دست رد به زاغ منه
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۷
خوی تو در جفا شکسته
عهدت کمر وفا شکسته
بیگانگی تو خار حسرت
در جان صد آشنا شکسته
تا از جگر که یادگارست؟
خاری که مرا به پا شکسته
آن کس که دلم شکسته، داند
کاین شیشه به مدعا شکسته
بر هرکه کشید تیغ، از رشک
رنگ من مبتلا شکسته
غیرت کش ساغرم، به سنگی
صد جام جهاننما شکسته
یا رب زن نالهام، به آهی
هنگامه صد دعا شکسته
تا بتکده دلم شد آباد
بازار کلیسا شکسته
یا رب که شکستگی مبیناد
آن کس که دل مرا شکسته
هرکس که بدید رنگ قدسی
داند که دلش کجا شکسته
عهدت کمر وفا شکسته
بیگانگی تو خار حسرت
در جان صد آشنا شکسته
تا از جگر که یادگارست؟
خاری که مرا به پا شکسته
آن کس که دلم شکسته، داند
کاین شیشه به مدعا شکسته
بر هرکه کشید تیغ، از رشک
رنگ من مبتلا شکسته
غیرت کش ساغرم، به سنگی
صد جام جهاننما شکسته
یا رب زن نالهام، به آهی
هنگامه صد دعا شکسته
تا بتکده دلم شد آباد
بازار کلیسا شکسته
یا رب که شکستگی مبیناد
آن کس که دل مرا شکسته
هرکس که بدید رنگ قدسی
داند که دلش کجا شکسته
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۹
عاشقی، بر بستر آسودگی پهلو منه
تکیه زن بر شعله در گلخن، به گلشن رو منه
زهر اگر بر لب نهی، چون می بنوش و دم مزن
تیغ اگر بر سر نهی، سر بر سر زانو منه
بر میان زنار جز از زلف ترسایان مبند
طوق بر گردن به غیر از حلقه گیسو منه
کی خبر دارد ز ذوق عاشقی آن کس که گفت
دل به پیچ و تاب زلف و عشوه ابرو منه
عشق اگر خواهی دلا خون خور نهان و دم مزن
همچو قدسی داستانی بر سر هر کو منه
تکیه زن بر شعله در گلخن، به گلشن رو منه
زهر اگر بر لب نهی، چون می بنوش و دم مزن
تیغ اگر بر سر نهی، سر بر سر زانو منه
بر میان زنار جز از زلف ترسایان مبند
طوق بر گردن به غیر از حلقه گیسو منه
کی خبر دارد ز ذوق عاشقی آن کس که گفت
دل به پیچ و تاب زلف و عشوه ابرو منه
عشق اگر خواهی دلا خون خور نهان و دم مزن
همچو قدسی داستانی بر سر هر کو منه
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
شاد باش ای دل که خود را خوب رسوا کردهای
چون نکونامی بلایی را ز سر وا کردهای
هرکه را بینم کشش سوی تو دارد خاطرش
آفتابی، در دل هر ذرهای جا کردی
شکر احسان تو چون آرم به جا ای غم، که تو
خون دل عمری برای من مهیا کردهای
دست در دامان هجر یار داری ای اجل
خوش مددکاری برای خویش پیدا کردهای
وای بر آیندگان روزگار ای آسمان
گر کنی با دیگران هم نچه با ما کردهای
در غمش لاف صبوری میزنی ای دل، برو
دیدهام خود را و ما را هر دو رسوا کردهای
چون نکونامی بلایی را ز سر وا کردهای
هرکه را بینم کشش سوی تو دارد خاطرش
آفتابی، در دل هر ذرهای جا کردی
شکر احسان تو چون آرم به جا ای غم، که تو
خون دل عمری برای من مهیا کردهای
دست در دامان هجر یار داری ای اجل
خوش مددکاری برای خویش پیدا کردهای
وای بر آیندگان روزگار ای آسمان
گر کنی با دیگران هم نچه با ما کردهای
در غمش لاف صبوری میزنی ای دل، برو
دیدهام خود را و ما را هر دو رسوا کردهای
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۲
کشتهای اول به نازم، باز خندان کردهای
میتوان دانست کز قتلم پشیمان گشتهای
من طلبکار توام با چشم در دیر و حرم
تو مرا در سینه همچون روح پنهان گشتهای
بعد ایامب که پیشش یافتی راه سخن
عرض حال خویش کن ای دل، چه حیران گشتهای؟
مرهم الماس ای دل بستهای بر زخم خویش
کردهای با درد خو، فارغ ز درمان گشتهای
از قبول عشق، قدسی کس مبادا بینصیب
نیست جای غم که رد کفر و ایمان گشتهای
میتوان دانست کز قتلم پشیمان گشتهای
من طلبکار توام با چشم در دیر و حرم
تو مرا در سینه همچون روح پنهان گشتهای
بعد ایامب که پیشش یافتی راه سخن
عرض حال خویش کن ای دل، چه حیران گشتهای؟
مرهم الماس ای دل بستهای بر زخم خویش
کردهای با درد خو، فارغ ز درمان گشتهای
از قبول عشق، قدسی کس مبادا بینصیب
نیست جای غم که رد کفر و ایمان گشتهای
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۳
یار بیپروا و ما را آرزوی دل بسی
کار خواهد بود با یاری چنین، مشکل بسی
جان من! دلسوزی پروانه طرز دیگرست
گرچه باشد شمع را جوینده در محفل بسی
کوته اندیشیم ما و کعبه مقصود دور
سوده شد پای امید و راه تا منزل بسی
گریه دیر آمد به یادم، اشک ازان شد بیاثر
کی دهد حاصل، چو ماند تخم زیر گل بسی
هرگز از راه حرمجویان کسی خاری نچید
راه طی کردم به مژگان از پی محمل بسی
باده غم گرچه با ما کرد تلخیها به بزم
وقت ساقی خوش، کزو دیدیم روی دل بسی
کار خواهد بود با یاری چنین، مشکل بسی
جان من! دلسوزی پروانه طرز دیگرست
گرچه باشد شمع را جوینده در محفل بسی
کوته اندیشیم ما و کعبه مقصود دور
سوده شد پای امید و راه تا منزل بسی
گریه دیر آمد به یادم، اشک ازان شد بیاثر
کی دهد حاصل، چو ماند تخم زیر گل بسی
هرگز از راه حرمجویان کسی خاری نچید
راه طی کردم به مژگان از پی محمل بسی
باده غم گرچه با ما کرد تلخیها به بزم
وقت ساقی خوش، کزو دیدیم روی دل بسی
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۴
به نومیدی خوشم، ناکامیام کام است پنداری
دلم را بی سرانجامی سرانجام است پنداری
شراب ناامیدی خوش گوارا شد مزاجم را
حریفان را می وصل تو در جام است پنداری
میان روز و شب، بی دوستان فرقی نمیبینم
به چشمم اول صبح آخر شام است پنداری
به گوشم امشب آواز جرس نزدیک میآید
ز من تا محمل مقصود، یک گام است پنداری
خیال وصل بستن، بهتر از وصلش کند شادم
نشاط نشاهام در خنده جام است پنداری
ز اهل خانقه قدسی بسی شید و ریا دیدم
به چشمم حلقه توحیدشان دام است پنداری
دلم را بی سرانجامی سرانجام است پنداری
شراب ناامیدی خوش گوارا شد مزاجم را
حریفان را می وصل تو در جام است پنداری
میان روز و شب، بی دوستان فرقی نمیبینم
به چشمم اول صبح آخر شام است پنداری
به گوشم امشب آواز جرس نزدیک میآید
ز من تا محمل مقصود، یک گام است پنداری
خیال وصل بستن، بهتر از وصلش کند شادم
نشاط نشاهام در خنده جام است پنداری
ز اهل خانقه قدسی بسی شید و ریا دیدم
به چشمم حلقه توحیدشان دام است پنداری