عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
بسی منزل بریدم تا شب غم را سحر کردم
چو صبح از پا گر افتادم، به دامن راه سر کردم
به صحرا برد خوش خوش، خار خار داغ سودایم
مگر روزی چراغی از چراغ لاله بر کردم؟
ازان دردی که از خود هم نهان می‌داشتم عمری
ز بس فریاد، امشب عالمی را هم خبر کردم
به روی باده روشن گشت چشمم عاقبت قدسی
چراغ دیده خود را چو جام از شیشه بر کردم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
شمعیم و تن ز اشک دمادم گداختیم
داغیم و از تبسم مرهم گداختیم
از بس که کرده‌ایم به غم، خویش را غلط
غم ناتوان و ما ز تب غم گداختیم
ای جان برو، چو عهد دلم تازه کرد غم
کز اختلاط ساخته هم، گداختیم
در مهر شعله ز آتش پروانه سوختیم
در عشق گل ز غیرت شبنم گداختیم
کس تهمت شفا ننهد بر مریض عشق
قدسی ز لاف عیسی مریم گداختیم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
ما چشم سیه بر شجر طور نداریم
جز لاله درین بادیه منظور نداریم
این طرفه که پیوسته گرفتار خماریم
با آنکه لب از می چو قدح دور نداریم
تا کام دل از خنجر قصاب نگیریم
از دامن او دست به ساطور نداریم
بی روی تو گر آینه گردیم، ملولیم
ور مهر شویم، از تو جدا نور نداریم
در سایه جغد است نشاط ابد ما
آن روز که ماتم نبود، سور نداریم
از حسرت نزدیکی خورشید، هلاکیم
هرچند که تاب نظر از دور نداریم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
سر تا قدم ز داغ تمنا در آتشم
شاخ گلم مگر، که سراپا در آتشم؟
تا کرده‌اند نسبت آتش به خوی دوست
هرجا که آتشی‌ست، من آنجا در آتشم
ترسم غم تو جای کند گرم در دلی
ورنه چرا ز گرمی دلها در آتشم؟
رخسار یوسف از عرق حسن درگرفت
یعنی ز رشک عشق زلیخا در آتشم
خواهم ز طبع شعله کنم جذب سوختن
چون دود، ازان همیشه بود جا در آتشم
چشم ترم چو شیشه ز بس خون گرم ریخت
از موج خون چو ساغر صهبا در آتشم
دورم کند ز خویشتن از ننگ، چون سپند
هرچند افکنند به عمدا در آتشم
بر طور دل، تجلی غیرت فکنده نور
از سوز رشک خواهش موسی در آتشم
روی تو در برابر و دل خون ز بیم هجر
موج زلال خضرم و گویا در آتشم
هردم ز جای خویشتن از اضطراب دل
قدسی چنان جهم، که مگر پا در آتشم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
دایم چو غنچه سر به گریبان گریستم
پیدا شکفته بود و پنهان گریستم
هرجا چو غنچه تنگدلی چند یافتم
رفتم چو ابر و بر سر ایشان گریستم
چون شمع، زندگانی من صرف گریه شد
تا آخرین نفس، ز تف جان گریستم
ای ابر هرزه آب رخ خود مبر، که من
چندان که ممکن است چو باران گریستم
هرگز ز گریه روی نکردم ترش چو ابر
دایم چو شیشه با لب خندان گریستم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
روزی که ناخنی نزند عشق بر دلم
چون آتش فسرده و چون صید بسملم
صد برگ گل که جمع کنی غنچه‌ای شود
آسان گره نخورده چنین، کار مشکلم
دارد ز بس که بر نظر پاکم اعتماد
پروانه خود چراغ در آرد به محفلم
افکند ناتوانی‌ام از خود به گوشه‌ای
چون قطره عرق، بن مویی‌ست منزلم
کو باد شرطه‌ای که به طوفانم افکند؟
آن باد شرطه نیست که آرد به ساحلم
محکم گرفته دامنم این خاک آستان
گویا سرشته‌اند ز خاک درت گلم
انداز دل مرا به سر تیر می‌برد
بیدرد را گمان که ز صیاد غافلم
کوته‌نظر زند به گل و لاله دست و من
از همت بلند، به سرو تو مایلم
در خواندنم حدیث بدآموز نشنوی
گر بشنوی که بی تو چها رفته بر دلم
نقش پی دلیل، کم از چشم بد نبود
بنگر که بی‌خطر گذراند از چه منزلم
ضعفم ازان گذشته که صیدم کند کسی
بی‌رشته‌ام مقید و بی تیغ بسملم
در گردش است کاسه چشمم پیاله‌وار
ساقی اگر رود نفسی از مقابلم
قدسی نظر به شاهسواران بود مرا
مجنون نیم، به ناقه چکار و به محملم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۷
تلخ است زبان در دهن از تلخی کامم
زنهار که پرهیز کن از طرز کلامم
تا بر سر من سایه مرغی نگذارد
خورشید، نظر دوخته بر گوشه بامم
تاری ز سر زلف توام بیش ندادند
چون قطره خوی، در بن مویی‌ست مقامم
در دایره چشم بود مرغ خیالت
آزاد نگردد دگر این مرغ ز دامم
دردا که ز همصحبتی زاهد خودبین
شد سنگ ریا رخنه‌گر شیشه و جامم
آهسته‌تر این جان به لبم آی، که دارد
اندیشه پرسش صنم کبک‌خرامم
با روی تو نظاره خورشید نخواهم
ای کاش بود آخر صبح، اول شامم
آن برهمنم خواند و این شیخ، چو قدسی
من خود خبرم نیست کزین هر دو، کدامم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
در بزم طرب، باده نابی نکشیدیم
لب خشک شد و منت آبی نکشیدیم
چون مور ضعیف از عقب شاهسواران
گامی ندویدیم و رکابی نکشیدیم
بر خلد گذشتیم و نکردیم نگاهی
در میکده مردیم و شرابی نکشیدیم
همراه نسیم سحری عمر به سر رفت
از روی گلی، طرف نقابی نکشیدیم
بستیم ز احوال دو عالم لب پرسش
منت ز کس از بهر جوابی نکشیدیم
بر سینه ز بس داغ بهشتی‌صفتان بود
در دوزخ جاوید، عذابی نکشیدیم
قدسی چو شب و روز به رویت نگران بود
در چشمش ازان سرمه خوابی نکشیدیم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
ما رخت دل ز کعبه به بتخانه برده‌ایم
چون می، ز شیشه راه به پیمانه برده‌ایم
از عشق پی به حسن برد هرکسی و ما
از نور شمع، راه به پروانه برده‌ایم
می‌گردد از حباب، سبکتر به روی می
این ساغر گران که به میخانه برده‌ایم
از اشک خود که آبله دل بود تمام
بهر کبوتران حرم، دانه برده‌ایم
ناآشناتریم ز هرکس گمان بری
ما عرض آشنایی بیگانه برده‌ایم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
اگر نه صید کسی گشته مرغ نامه‌برم
چرا به خدمت یاران نمی‌رسد خبرم؟
به شوق تا به سر تربتش نمی‌رفتم
نمی‌نمود وصیت به عشق اگر پدرم
گشوده‌ام به هم آغوشی قفس، آغوش
گشاده از پی پرواز نیست بال و پرم
ازین که رفته به گل پای من در آن سر کو
چه منت است ز دل، شرمسار چشم ترم
نیم ز حال شب آگاه، اینقدر دانم
که مغز من شده خالی ز ناله سحرم
بر آستان توام خانه داد بخت بلند
درین مقام ندانم فرشته یا بشرم
نماند یک سر مویم تهی ز داغ جنون
هنوز تا سر زلفت چه آورد به سرم
خوش آمدی، سر این بی‌تکلفی گردم!
که امشب از در یاری درآمدی ز درم
به شوربختی خود زار نالم ای ناصح
چه احتیاج نمک بر جراحت جگرم
قضا تهیه روزی نکرده بود هنوز
که شد ز تیر تو، پبکان وظیفه جگرم
نیم چو مهر پریشان‌نظر، نمی‌دانم
چو نور مهر، چرا کوبه‌کو و دربه‌درم؟
سرم چو بید مولّه خم از تواضع نیست
به پیش، خجلت بی‌میوگی فکنده سرم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۵
چون به سوی تو گشایم در کاشانه چشم
خانه چین شود از روی توام خانه چشم
بس که بر خاک درت چشم شهیدان شد فرش
ز آستانت مژه روید چو در خانه چشم
میل دل سوی می و ساغر عشرت کشدش
هرکه خونابه نپیموده ز پیمانه چشم
به تماشای جمال تو مرا جایی نیست
دل فروگیرتر از گوشه کاشانه چشم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۶
قسمت نگر که نوشم، می از ایاغ مردم
سوزد به مجلس ما، شبها چراغ مردم
دانسته تا دلم را، سوزد به داغ حسرت
هر لحظه آید از من پرسد سراغ مردم
چون گل نمانده بر تن، از داغ جای داغم
سوزد مگر ازین پس، عشقم به داغ مردم
در حفظ ناله کوشم، تا دردسر نبینند
بر خود جفا پسندم، بهر فراغ مردم
از دیده‌ها عجب نیست، دزدند اگر ز دل خون
چینند کودکان گل، پنهان ز باغ مردم
هرجا دلی فروزد، بر حال ما بسوزد
گردد ز شیشه ما، پر می ایاغ مردم
هرچند مست عشقی، قدسی چنان نرقصی
کز باد آستینت، میرد چراغ مردم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
تا دل بر آتش غم جانانه سوختیم
از رشک، جان محرم و بیگانه سوختیم
ما را نه قرب شمع میسر، نه وصل گل
از اعتبار بلبل و پروانه سوختیم
افروختیم در حرم کعبه صد چراغ
تا یک چراغ بر در میخانه سوختیم
خون جگر ز شیشه کشیدیم و از حسد
چون لاله، داغ بر دل پیمانه سوختیم
آتش زدیم در جگر عاقلان ز رشک
زین داغها که بر دل دیوانه سوختیم
خوبان نمی‌شوند به ما آشنا و ما
از اختلاط مردم بیگانه سوختیم
امشب که یاد روی تو مهمان دیده بود
تا روز، شمع ماه به کاشانه سوختیم
کردی به غیر گرمی و شد کار ما ز دست
ما هم به آتش دگری خانه سوختیم
قدسی ز حرف عشق نبستیم لب دمی
عمری دماغ بهر یک افسانه سوختیم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
خضر اگر آب حیات آورد، خون دانسته‌ام
هرچه پیش آمد، ز بخت واژگون دانسته‌ام
روز از روزم بتر شد، شوق بر شوقم فزود
هرچه ناصح خواند در گوشم، فسون دانسته‌ام
دید اندک گرمی‌ای از غیر، از من پا کشید
دوست از دشمن نمی‌داند، کنون دانسته‌ام
تا دماغم را سر زلفت پریشان کرده‌است
عقل اگر کرده‌ست تدبیری، جنون دانسته‌ام
از دل من بهر دلهای دگر غم می‌بری
از دلم این غم نخواهد شد برون، دانسته‌ام
با غم دنیا، غم دوری ندارد نسبتی
می‌کند قدسی مرا این غم زبون، دانسته‌ام
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۱
دیده را در عشق ازین به، مبتلا می‌خواستیم
گریه می‌کردیم و طوفان از خدا می‌خواستیم
وصل می‌جستیم و مطلب حسرت دیدار بود
عشق می‌گفتیم و درد بی‌دوا می‌خواستیم
شکر نعمت کس نمی‌داند چو ما، کز تیغ تو
یک جفا نادیده، عذر صد جفا می‌خواستیم
حسرت آلودگی هم نیست دور از لذتی
یک دو روزی خویشتن را پارسا می‌خواستیم
چند چون پروانه بر هر شعله بال و پر زنیم؟
آتشی مخصوص این مشت گیا می‌خواستیم
تا به کام خویش بنشینیم با هم ساعتی
عالمی دیگر ازین عالم جدا می‌خواستیم
تا شود روزم سیه‌تر، زود سر بر زد خطش
آنچنان شد تیره بخت ما، که ما می‌خواستیم
ضد مطلب را به مطلب نیست قدسی نسبتی
مدعایی برخلاف مدعا می‌خواستیم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
با یارم و در دفع غم اسباب ندارم
در بحر چو کشتی روم و آب ندارم
جز سجده ابروی توام نیست عبادت
پروای نماز و سر محراب ندارم
دانسته لبم لذت خونابه کشیدن
معذورم اگر ذوق می ناب ندارم
با دولت بیدار، نسازد غم جاوید
آزردگی از بخت گرانخواب ندارم
سودای دلم جوش برآرد ز نصیحت
قدسی سر دلسوزی احباب ندارم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
از ازل کشته آن طرز نگاه آمده‌ایم
صد گره در دل ازان زلف سیاه آمده‌ایم
بر سر کوی تو هر صبح چو آیینه مهر
همه تن چشم شده محض نگاه آمده‌ایم
موسی وادی عشقیم که تا طور وصال
همه جا با مدد شعله آه آمده‌ایم
بی گنه بر تن ما یک سر مو نیست، مگر
خوی عفویم که خواهان گناه آمده‌ایم؟
از مصیبت‌کده هجر به امید نجات
به در کعبه وصلت به پناه آمده‌ایم
بر سر چشمه حیوان تو ای کوثر لطف
به صد امید، چو لب تشنه گیاه آمده‌ایم
همچو قدسی به طواف حرم کعبه عشق
سر قدم ساخته صد مرحله راه آمده‌ایم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۳
تا آفرین شست تو گوید زبان زخم
پیکان زبان خویش کند در دهان زخم
یک دم بمان چو زخم زدی، تا که بشنوی
تحسین تیغ خود ز لب خون‌فشان زخم
جنس جفا کسی نستاند به نیم جو
جایی که تیغ یار گشاید دکان زخم
بس گرم شکر گفتن بازوی قاتل است
ترسم که تیغ، آب شود در دهان زخم
دل را پر از ذخیره لذت کند کنار
غلتد چو نیم بسمل تو در میان زخم
زخم خدنگ عشق چو درمان‌پذیر نیست
بیهوده، ای مسیح مکن امتحان زخم
قدسی دلم شکاف شکاف است در درون
بر سینه گرچه نیست ز بیرون نشان زخم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
هرگز به بزم وصل، شبی جا نکرده‌ام
کز رشک غیر، هجر تمنا نکرده‌ام
از ناله بسته‌ام لب بلبل به ناله‌ای
گر غنچه را ز دل گرهی وا نکرده‌ام
تمکین نگر، که سلسله‌جنبان وصل را
با این هجوم شوق، تقاضا نکرده‌ام
تن در دهم به عجز، مبادا ز خصم خویش
شرمندگی کشم که مدارا نکرده‌ام
شب نگذرانده‌ام که ز سیلاب چشم خویش
چون موج، جلوه بر سر دریا نکرده‌ام
بیماری‌ام کشیده به مرگ و ز رشک عشق
اظهار درد خود به مسیحا نکرده‌ام
یک پیک حاجتم چو به منزل نمی‌رسد
خوش خاطرم ز هرچه تمنا نکرده‌ام
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
ما جهان را رخ ز آب چشم گریان شسته‌ایم
لوح دلها را ز وصف نوح و طوفان شسته‌ایم
نوعروس عشق را گلگونه‌ای در کار نیست
ما ز خون کفر، اول روی ایمان شسته‌ایم
صفحه خاطر ز حرف مرهم آسودگی
از نم خون جراحت‌های پنهان شسته‌ایم
تا لب زخم دل، از آلایش افشای راز
گاه جذب سر عشق از آب پیکان شسته‌ایم
از ترشح‌کردن مژگان قدسی تا به روز
رخ به خون، هر شب چو صبح عید قربان شسته‌ایم