عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۵
گریم زغم تو زار و گویی زرقست
چون زرق بود که دیده در خون غرقست
تو پنداری که هر دلی چون دل تست
نی‌نی صنما میان دلها فرقست
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۶
گنجم چو گهر در دل گنجینه شکست
رازم همه در سینهٔ بی کینه شکست
هر شعلهٔ آرزو که از جان برخاست
چون پارهٔ آبگینه در سینه شکست
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۷
آن شب که مرا ز وصلت ای مه رنگست
بالای شبم کوته و پهنا تنگست
وآن شب که تو را با من مسکین جنگست
شب کور و خروس گنک و پروین لنگست
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۸
دور از تو فضای دهر بر من تنگست
دارم دلکی که زیر صد من سنگست
عمریست که مدتش زمانرا عارست
جانیست که بردنش اجلرا ننگست
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۱
آواز در آمد بنگر یار منست
من خود دانم کرا غم کار منست
سیصد گل سرخ بر رخ یار منست
خیزم بچنم که گل چدن کار منست
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۲
تا مهر ابوتراب دمساز منست
حیدر به جهان همدم و همراز منست
این هر دو جگر گوشه دو بالند مرا
مشکن بالم که وقت پرواز منست
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۹
چشمی دارم همه پر از دیدن دوست
با دیده مرا خوشست چون دوست دروست
از دیده و دوست فرق کردن نتوان
یا اوست درون دیده یا دیده خود اوست
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۱
شب آمد و باز رفتم اندر غم دوست
هم بر سر گریه‌ای که چشمم را خوست
از خون دلم هر مژه‌ای پنداری
سیخیست که پارهٔ جگر بر سر اوست
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۸
عقرب سر زلف یار و مه پیکر اوست
با این همه کبر و ناز کاندر سر اوست
شیرین دهنی و شهد در شکر اوست
فرمانده روزگار فرمانبر اوست
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۰
آن مه که وفا و حسن سرمایهٔ اوست
اوج فلک حسن کمین پایهٔ اوست
خورشید رخش نگر و گر نتوانی
آن زلف سیه نگر که همسایهٔ اوست
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۳
ای دوست ای دوست ای دوست ای دوست
جور تو از آنکشم که روی تو نکوست
مردم گویند بهشت خواهی یا دوست
ای بیخبران بهشت با دوست نکوست
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۶
در کار کس ار قرار می باید هست
وین یار که در کنار می باید هست
هجری که به هیچ کار می‌ناید نیست
وصلی که چو جان به کار می باید هست
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۰
پرسید ز من کسیکه معشوق تو کیست
گفتم که فلان کسست مقصود تو چیست
بنشست و به های‌های بر من بگریست
کز دست چنان کسی تو چون خواهی زیست
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۱
جسمم همه اشک گشت و چشمم بگریست
در عشق تو بی جسم همی باید زیست
از من اثری نماند این عشق ز چیست
چون من همه معشوق شدم عاشق کیست
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۳
عاشق نتواند که دمی بی غم زیست
بی یار و دیار اگر بود خود غم نیست
خوش آنکه بیک کرشمه جان کرد نثار
هجران و وصال را ندانست که چیست
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۸
هرگز المی چو فرقت جانان نیست
دردی بتر از واقعهٔ هجران نیست
گر ترک وداع کرده‌ام معذورم
تو جان منی وداع جان آسان نیست
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۹
در هجرانم قرار می‌باید و نیست
آسایش جان زار می‌باید و نیست
سرمایه‌ی روزگار می‌باید و نیست
یعنی که وصال یار می‌باید و نیست
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵۲
جانا به زمین خاوران خاری نیست
کش با من و روزگار من کاری نیست
با لطف و نوازش جمال تو مرا
دردادن صد هزار جان عاری نیست
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵۳
اندر همه دشت خاوران سنگی نیست
کش با من و روزگار من جنگی نیست
با لطف و نوازش وصال تو مرا
دردادن صد هزار جان ننگی نیست
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵۸
سیمابی شد هوا و زنگاری دشت
ای دوست بیا و بگذر از هرچه گذشت
گر میل وفا داری اینک دل و جان
ور رای جفا داری اینک سر و تشت