عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
خوشم که ضعف چنان کرده روشناس مرا
که چشم آینه مژگان کند قیاس مرا
چو غنچه تا به گریبان نهفته در مژه‌ام
فتاده کار به نظاره در لباس مرا
بنای عافیتم را بریز گو از هم
بود چه چشم ز گردون بداساس مرا؟
ز بدشگونی داغی که نیک خواهد شد
بود ز اختر بد بیشتر هراس مرا
ز رحم بر سر ره سبز کرده گردونم
که جور پا نرساند به زخم داس مرا
کمر که بسته به تاراج آشیانه جغد؟
درین خرابه کسی گو مدار پاس مرا
قدی به کینه من راست کرده گویی یافت
زبون‌تر از همه گردون کج‌پلاس مرا
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
چو نمی‌کنی نگاهی به ستم مران خدا را
نکنی اگر نوازش مشکن دل گدا را
همه حیرتم که هرگز چو نبوده آشنایی
به جهان که گفته چند این سخنان آشنا را
چو شدی تمام خواهش چه زنی در اجابت؟
به دم فسرده هرگز نبود اثر دعا را
شده قاصد آنچنان کم به میان دوست‌داران
که ز مصر سوی کنعان نفتد گذر صبا را
نفسی ز من نگشتی دل نازک تو غافل
به تو گر خدای دادی دل مهربان ما را
ز طراوت جمالت به هزار دیده مرغان
نکنند فرق از هم به چمن گل و گیا را
غم عشق را به صد جان چو کنند بیع قدسی
ندهی ز دست ارزان گهر گران‌بها را
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
به کفر زلفت از آن تازه کردم ایمان را
که تازه ریخته‌ای خون صد مسلمان را
ز حد فزون مکن ای داغ با دلم گرمی
که هیچ‌کس به تواضع نکشته مهمان را
قیامتی ز خرامیدنش بلند نشد
چه نسبت است به قد تو سرو بستان را
شب وصالم اگر رخصت نظاره دهی
چو شمع بر سر مژگان فدا کنم جان را
سرشک من همه‌جا می‌رسد نیم زان قوم
که شسته‌اند ز دامن جدا گریبان را
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
می‌زند نشتر تدبیر شب و روز مرا
مصلحت چیست به این مصلحت آموز مرا؟
هست حق نمکی بر منش از دیده شور
آنکه چشم بدش افکند به این روز مرا
عید نوروز من آنست که پیشم باشی
چون نباشی تو چه عیدست و چه نوروز مرا؟
طبعم افسرده شد از فکر حریفی خواهم
که کند گرم به یک بیت گلوسوز مرا
می‌برد هر نفسم بر سر راهی چو صبا
بوالهوس کرده نگاه هوس‌اندوز مرا
کرده انگشت‌نما داغ جنونم قدسی
چه کند بهتر ازین کوکب فیروز مرا
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
شبی هرکس به بزم دلستانی جا کند خود را
دمی صدبار دل با دیده‌اش سودا کند خود را
شب وصل است و دل عهد خیالت تازه می‌سازد
که امشب فارغ از تنهایی فردا کند خود را
عنان دل به دست بیخودی افتاده می‌ترسم
که بی‌تابانه حرفی گوید و رسوا کند خود را
به دشت بی‌سرانجامی چنان گردیده قدسی گم
که عمری بایدش گردید تا پیدا کند خود را
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
لب شود ریش ار برد نام دل‌افگار ما
آستین سوزد اگر چیند نم از رخسار ما
سبحه بر کف، توبه بر لب، دل پر از ذوق گناه
معصیت را خنده می‌آید ز استغفار ما
نشکفد در سینه دل بی زخم تیغ غمزه‌ای
تا نگردد خون نخندد غنچه گلزار ما
خویش را قدسی بر آتش نه بسوزان تا به کی
ننگ دین و کفر گردد سبحه و زنار ما؟
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
منم که داغ دلم دشمن است مرهم را
نمی‌دهم به شب قدر روز ماتم را
خدنگ یار مگر چاک سینه‌ام بگشود؟
که سوخت شعله طوفان عشق عالم را
به گلشنی که نسیم دلم گذشته بر آن
ز خون دل نتوان فرق کرد شبنم را
مریض عشقم و خون جگر چنان نوشم
که العطش ز جگر خیزد آب زمزم را
به کیش برهمن از دین خبر نداری اگر
به پیش بت نبری سجده دمادم را
ز بس که دل به تو مشغول بود قدسی را
گذشت عمر و ندانست شادی و غم را
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
خط تو سرمه کشد دیده تمنا را
لب تو تازه کند روح صد مسیحا را
بود به مرهم راحت همیشه طعنه‌فروش
کسی که یافت دلش ذوق داغ سودا را
بود بر اهل محبت حرام آسایش
تبسمی که کند تازه زخم دلها را
عجب نباشد اگر در محبت یوسف
دوباره عشق جوانی دهد زلیخا را
زهی تصرف خوبان که شیخ صنعان هم
کمند گردن جان کرد زلف ترسا را
در آتش است ز حسنی دلم که شعله او
برآورد ز تماشای طور، موسی را
برای آنکه شود وصل یار زود آخر
ستاره بدم امروز کرده فردا را
ز خون دیده و دل در خیال عارض دوست
کنم به لاله و گل فرش، روی صحرا را
بیا به دیده ما سیر کن نه در گلشن
به برگ گل مکن آزرده آن کف پا را
چه شد که دامن قدسی ز خون دیده پرست
کسی ز موج نکرده‌ست منع دریا را
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
سخن ز غیر مپرسید بینوایی را
که کرده ورد زبان حرف آشنایی را
حدیث هجر به گوش دلم چنان تلخ است
که حرف موج بگویند ناخدایی را
دماغ غنچه معطر شد از نسیم سحر
کشیده شانه مگر زلف مشک‌سایی را؟
ز رشک هر مژه در چشم من شود خاری
به کوی دوست چو بینم برهنه پایی را
چراغ حسن تو را روشنی نگردد کم
اگر بهشت کنی کلبه گدایی را
چو سوی دیر روی، سبحه را بنه قدسی
مبر به مجلس دردی‌کشان ریایی را
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
رغیرتم پوشیده از چشم بدان، خوب مرا
داده جا در پرده دل طفل محجوب مرا
مدعی بر خویش می‌پیچد چو مکتوب از حسد
ناگرفت از دست قاصد یار مکتوب مرا
عکس رویش را زچشم آیینه دل جذب کرد
دل به دست دیده هم نگذاشت مطلوب مرا
شاید از آشفتگی‌های دلم یادش دهد
ای صبا آشفته‌تر کن زلف محبوب مرا
جز دل دیوانه با من هیچ‌کس همدم نبود
مانده‌ام تنها کجا بردید محبوب مرا؟
دل به جان آمد ز غم خواهد شد افغانش بلند
بیش ازین تاب صبوری نیست ایوب مرا
کی گشاید دور از آن رخ، دل نظر بر هیچ‌کس
بسته عشق از غیر یوسف، دیده یعقوب مرا
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
دارد نشان ز طینت مجنون، سرشت ما
از روی هم نوشته قضا، سرنوشت ما
چون دانه دل به خوشه و خرمن نبسته‌ایم
محتاج آبیاری برق است کشت ما
انصاف بین که سوی تو رضوان چو دید، گفت
چون عارضت گلی نبود در بهشت ما
تا از فروغ روی تو بتخانه درگرفت
آتش به کعبه تحفه برند از کشت ما
بنیاد دیر، بر لب دریای رحمت است
از سنگ کعبه فرق بود تا به خشت ما
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
چیزی نشد معلوم من از صحبت فرزانه‌ها
بر قلب رسوایی زدم زین پس من و دیوانه‌ها
از بیم سیل اشک من نیک و بد روی زمین
تا مردمان چشم خود بیرون شدند از خانه‌ها
گر خود تهیدستم چه شد دستی ندارم بر فلک
چشک و دل من پر بود گنج است در ویرانه‌ها
از گفتگوی این و آن تا کی فرورفتن توان
مردم ز غفلت تا به کی خواب آرد این افسانه‌ها
ای ساقی روشندلان بازآ که اهل بزم را
گردید قالب‌ها تهی پر شد ز خون پیمانه‌ها
مرغان این بستان‌سرا رام و اسیرند از ازل
صیاد گو منت مکش از دام‌ها و دانه‌ها
ناخن به دل‌ها می‌زنند از طره‌های مهوشان
شاید اگر صاحب‌دلان ممنون شوند از شانه‌ها
بر گرد شمع عارضت ای قبله روحانیان
خیل ملک پر می‌زنند از شوق چون پروانه‌ها
قدسی ز بهر دوستی، هرکس تردد می‌کند
من هم پی پروانه‌ای گردم در این کاشانه‌ها
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
چو شخص سایه ندیده کسی هلاک مرا
سرشته‌اند به آب حیات، خاک مرا
مرا ز عشق غرض آه دردآلودست
مباش گو اثری آه دردناک مرا
جواب دعوی دشمن بس این که دامن دوست
گواه پاکی خود کرد عشق پاک مرا
زیادکردن تبر تو می‌سپارم جان
چه جای زحمت پیکان بود هلاک مرا؟
منم به بزم سخن آن شراب روحانی
که خضر آب بقا داده است تاک مرا
چو لاله پیرهنم بخیه برنمی‌دارد
رفوپذیر مدانید جیب چاک مرا
نگویم این که مرا برنیاورند افلاک
برآورند، ولی بعد مرگ، خاک مرا
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
نهادی بر سر شوریدگان داغ
زدی بر سر گره سودای ما را
در این بزم از حریفان چشم داریم
که نگذارند خالی جای ما را
نظر بر جامه از برگشتگی‌هاست
کسی نشناسد از سر پای ما را
درین بستان‌سرا عنقای عشقیم
نمی‌داند کسی ماوای ما را
خدا را شیخ شهر ار پرده پوشی
مکن امروز شب فردای ما را
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
گشته چون آینه روشن دل بی‌کینه ما
تا فتد عکس جمال تو در آیینه ما
غمزه‌ات ناوک بیداد نیاورده به زه
دل به خون گشته ز مژگان تو در سینه ما
گرمی سلسه عشق ز داغ دل ماست
گوهر درد برد عشق ز گنجینه ما
عشق پیوسته به تعلیم جنون مشغول است
رسم آزادشدن نیست در آدینه ما
دوش بودیم ز وصل تو چو قدسی محروم
هست تا روز جزا حسرت دوشینه ما
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
داد گلبن در چمن یاد از گل‌افشانی مرا
بلبلان کردند تعلیم غزل‌خوانی مرا
راز من چون نقش پیشانی ز کس پوشیده نیست
از ازل بازست چون آیینه پیشانی مرا
هر طرف هنگامه‌ای گرم است از من همچو شمع
روشناس انجمن دارد سرافشانی مرا
کی لباس من شود پیراهن فانوس چرخ
شعله شمعم کند گردن گریبانی مرا
جوهر ذاتم نخواهد فیض ابر و آفتاب
آسمان مشناس گو دریایی و کانی مرا
کاش هر مویی مرا می‌بود چشم حیرتی
دیده تنها برنمی‌آید به حیرانی مرا
پیکرم را از لباس عافیت عریان مدان
پیرهن چون غنچه در بر کرده زندانی مرا
تا گریبان، غنچه این باغ در دلبستگی‌ست
سرو دارد داغ در بر چیده دامانی مرا
اشک یعقوبم کند دیوانه بیت‌الحزن
ورنه از جا درنیارد ماه کنعانی مرا
ذوق برگ سوسن از خنجر نیابم این زمان
یاد آن روزی که کردی غنچه پیکانی مرا
ترک دفترخانه‌ام فرمود ذوق شاعری
به بود دیوان شعر از خط دیوانی مرا
زلف جانان نیستم قدسی چرا باید گرفت
از نسیم و شانه تعلیم پریشانی مرا
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
دل دیوانه کی در گوش گیرد پند دانا را
حباب از خیمه نتواند که پوشد روی دریا را
ملک در موسم گل آروی جام می دارد
چرا چون دیو باید داشتن در شیشه صهبا را؟
به چشم خون‌فشان رفتم ز شهرستان برون روزی
چو جیب غنچه پر کردم ز گل دامان صحرا را
نسیمی نگذرد بر شاخ گل در گلشن کنعان
که خاری نشکند در سینه از غیرت زلیخا را
در آب دیده چون گرداب از آن بر خویش می‌پیچم
که سودای که یا رب در خروش آورده دریا را
مرا قید محبت زندگی وارستگی مرگ است
به سر افتم چو سرو از گل برون آرم اگر پا را
سر کوی محبت تنگ باشد بر هوس‌ناکان
فضای شهر زندان می‌نماید اهل صحرا را
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
شب شود روز از خیال عارض جانان ما
شمع گو منت منه بر کلبه احزان ما
بر لب استغفار و در دل نقش روی و زلف یار
بت درون پیرهن می‌پرورد ایمان ما
دست ما تا با گریبان پاره‌کردن کرده خو
تار و پود پیرهن بر تن بود زندان ما
گلشن ما جای عشرت نیست ای بلبل برو
جز دل پرخون گلی نشکفته در بستان ما
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
غمش فشانده ز دامن غبار ننگ ترا
کسی چه می‌کند ای دل فضای تنگ ترا
ز بس که تیر ترا صید در نظر دارد
غلط نموده به مژگان پر خدنگ ترا
به رنگ رنگ فغان خواب اختران بستم
که آفتاب نبیند به خواب رنگ ترا
ز سینه ناوک جانان چو بی‌درنگ گذشت
نیافتم سبب ای جان به تن درنگ ترا
مرا نمی‌بری از ننگ نام و معذوری
به باد داده‌ام ای عشق نام و ننگ ترا
به جز شکست دلم از دلت نمی‌آید
چه امتحان که نکردم به شیشه سنگ ترا
عتاب و لطف بتان رازدار یکدگرند
کسی چو صلح نفهمد زبان جنگ ترا
گمان برد که چون گل رسته در قبا بدنت
چو غنچه هرکه ببیند قبای تنگ ترا
نفس ز سینه چنان بی تو می‌کشم دشوار
که گویی از دل خود می‌کشم خدنگ ترا
ز سایه‌پروری این بس بود ترا ای گل
که آفتاب نیارد شکست رنگ ترا
به دامنش نرسد تا ز بیخودی قدسی
ز جیب خویش رهایی مباد چنگ ترا
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
بی‌درد خسته‌ای که به درمان شد آشنا
شوریده آن سری که به سامان شد آشنا
از فیض شانه یافت دل از زلف هرچه بافت
شد مفت خوشه‌چین چو به دهقان شد آشنا
چون بلبل از مطالعه صفحه رخت
چشمم همین به خط گلستان شد آشنا
آگه ز شوق گریه بی‌اختیار نیست
هرکس چو غنچه با لب خندان شد آشنا
بی‌رحمی سرشک من افکندش از نظر
هر پاره دلم که به مژگان شد آشنا
بنیاد عشق و حسن ز یک آب و یک گل است
بنگر چگونه مصر به کنعان شد آشنا
جانم چو شمع بر سر مژگان کند سماع
تا دیده‌ام به جلوه خوبان شد آشنا
دیگر چو شانه هیچ نشد جمع در کفم
تا پنجه‌ام به زلف پریشان شد آشنا
در دیده‌ام ز گریه نگیرد دمی قرار
چندان که طفل اشک به دامان شد آشنا
مهرم چو صبح بر همه‌کس آشکار شد
روزی که دست من به گریبان شد آشنا
آمد غمش ز هر طرف ای عیش همتی
بیگانه گو برو که فراوان شد آشنا
باشد ز باد شرطه خطر در محیط عشق
امن است کشتی‌ای که به طوفان شد آشنا
عمری شدم به ناله هم‌آواز عندلیب
تا نغمه‌ام به گوش گلستان شد آشنا
دردی که آن دوا نپذیرفت راحت است
دردی بلا بود که به درمان شد آشنا
دیدم ز دوستان ستمی کز قیاس آن
بیگانه کف به کف زد و حیران شد آشنا
قدسی به خاک پای تو مالید چشم تر
لب‌تشنه‌ای به چشمه حیوان شد آشنا