عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۰
آشفتگی ز عقل پذیرد دماغ ما
فانوس گردباد شود بر چراغ ما
چون خون مرده در گل سرخش نشاط نیست
گویا که ریخت ماتمیی رنگ باغ ما
ماییم و داغی از جگر گل فگارتر
ناخن مبادش آن که بکاود به داغ ما
ای بخت ما به ظلمت شبهای غم خوشیم
روغن مکش ز ریگ برای چراغ ما
انجام خود در آینه شیشه دیده است
پیوند تاک می برد انگور باغ ما
با آن که از شکسته دلی پر نمی زند
بر گرد سرو شیشه تذروست زاغ ما
صائب ز جویبار حیا آب خورده ایم
خورشید چشم بسته درآید به باغ ما
فانوس گردباد شود بر چراغ ما
چون خون مرده در گل سرخش نشاط نیست
گویا که ریخت ماتمیی رنگ باغ ما
ماییم و داغی از جگر گل فگارتر
ناخن مبادش آن که بکاود به داغ ما
ای بخت ما به ظلمت شبهای غم خوشیم
روغن مکش ز ریگ برای چراغ ما
انجام خود در آینه شیشه دیده است
پیوند تاک می برد انگور باغ ما
با آن که از شکسته دلی پر نمی زند
بر گرد سرو شیشه تذروست زاغ ما
صائب ز جویبار حیا آب خورده ایم
خورشید چشم بسته درآید به باغ ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۸
از بس سترد گرد ملال از جبین ما
در زیر خاک ماند چو دام آستین ما
چشم ستاره جوهر آزار ما نداشت
روزی که بود باده لعلی نگین ما
از اضطراب ما دل سنگ آب می شود
جای ترحم است به پهلونشین ما
نخجیر ما ز سایه خود طبل می خورد
صیاد کرده است عبث در کمین ما
آفت به گرد خرمن ما هاله بسته است
با برق در تلاش بود خوشه چین ما
دل را به نقد از الم نسیه می کشد
کاری که می کند نظر دوربین ما
صائب چرا ز فکر هم آواز خون خوریم؟
ز اهل سخن بس است خروشی قرین ما
در زیر خاک ماند چو دام آستین ما
چشم ستاره جوهر آزار ما نداشت
روزی که بود باده لعلی نگین ما
از اضطراب ما دل سنگ آب می شود
جای ترحم است به پهلونشین ما
نخجیر ما ز سایه خود طبل می خورد
صیاد کرده است عبث در کمین ما
آفت به گرد خرمن ما هاله بسته است
با برق در تلاش بود خوشه چین ما
دل را به نقد از الم نسیه می کشد
کاری که می کند نظر دوربین ما
صائب چرا ز فکر هم آواز خون خوریم؟
ز اهل سخن بس است خروشی قرین ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۲
آمد خزان و تر نشد از می گلوی ما
رنگی درین بهار نیامد به روی ما
چون موجه سراب اسیر کشاکشیم
هر چند متصل به محیط است جوی ما
باد مراد کشتی ما زور باده است
بر دوش خلق بار نگردد سبوی ما
دریا به سعی، گرد یتیمی ز ما نبرد
آب گهر چگونه دهد شستشوی ما؟
در آفتاب عشق که شد موم سنگها
خام است همچنان ثمر آرزوی ما
موی سفید هیچ کم از جوی شیر نیست
در کام آرزوی دل طفل خوی ما
ما چون نسیم خدمت آن زلف کرده ایم
گلها کنند پاره گریبان ز بوی ما
از خویش رفته را نتوان نقش پای یافت
رحم است بر کسی که کند جستجوی ما
صائب به آب خلق نداریم احتیاج
از اشک خود چو شمع بود آب جوی ما
رنگی درین بهار نیامد به روی ما
چون موجه سراب اسیر کشاکشیم
هر چند متصل به محیط است جوی ما
باد مراد کشتی ما زور باده است
بر دوش خلق بار نگردد سبوی ما
دریا به سعی، گرد یتیمی ز ما نبرد
آب گهر چگونه دهد شستشوی ما؟
در آفتاب عشق که شد موم سنگها
خام است همچنان ثمر آرزوی ما
موی سفید هیچ کم از جوی شیر نیست
در کام آرزوی دل طفل خوی ما
ما چون نسیم خدمت آن زلف کرده ایم
گلها کنند پاره گریبان ز بوی ما
از خویش رفته را نتوان نقش پای یافت
رحم است بر کسی که کند جستجوی ما
صائب به آب خلق نداریم احتیاج
از اشک خود چو شمع بود آب جوی ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۶
از زخم زبان نیست گزیر اهل رقم را
بی چاک که دیده است گریبان قلم را؟
ناخن ز سبکدستی ما برگ خزان است
چون سکه به زنجیر نداریم درم را
عشاق تو بر نقد روان کیسه ندوزند
زر لکه پیسی است کف اهل کرم را
بی نور نگردد دل از آلودگی جسم
از تیرگی جامه چه پرواست حرم را؟
ناامنی صحرای وجودست که هرگز
از خود نکند صبح جدا تیغ دو دم را
روشنگر تقدیر به یک روز جلا داد
آیینه زانوی من و ساغر جم را
گرد دهن تنگ تو گردم که نموده است
شیرین به نظرها سفر تلخ عدم را
تا چشم تو آورد به کف ساغر تکلیف
می کرد چراغان سر قندیل حرم را
داغ است همان چاره داغی که کهن شد
هم نقش قدم محو کند نقش قدم را
صائب بکش از چهره معنی ورق لفظ
تا کی ز برون سیر کنم باغ ارم را؟
بی چاک که دیده است گریبان قلم را؟
ناخن ز سبکدستی ما برگ خزان است
چون سکه به زنجیر نداریم درم را
عشاق تو بر نقد روان کیسه ندوزند
زر لکه پیسی است کف اهل کرم را
بی نور نگردد دل از آلودگی جسم
از تیرگی جامه چه پرواست حرم را؟
ناامنی صحرای وجودست که هرگز
از خود نکند صبح جدا تیغ دو دم را
روشنگر تقدیر به یک روز جلا داد
آیینه زانوی من و ساغر جم را
گرد دهن تنگ تو گردم که نموده است
شیرین به نظرها سفر تلخ عدم را
تا چشم تو آورد به کف ساغر تکلیف
می کرد چراغان سر قندیل حرم را
داغ است همان چاره داغی که کهن شد
هم نقش قدم محو کند نقش قدم را
صائب بکش از چهره معنی ورق لفظ
تا کی ز برون سیر کنم باغ ارم را؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۳
تسکین ندهد خوردن می سوز درون را
آتش بود این آب، جگر تشنه خون را
راندن نکند خیرگی از طبع مگس دور
اندیشه ز خواری نبود مرد دون را
از پیشروان دل نگرانی نتوان برد
پیوسته بود چشم ز پی راهنمون را
نگذاشت ز سر، سرکشی آن زلف ز آهم
حرفی است که در مار اثرهاست فسون را
عقل است که موقوف به کسب است کمالش
حاجت به معلم نبود مشق جنون را
صائب مکن از بخت طمع برگ فراغت
کز باده نصیبی نبود جام نگون را
آتش بود این آب، جگر تشنه خون را
راندن نکند خیرگی از طبع مگس دور
اندیشه ز خواری نبود مرد دون را
از پیشروان دل نگرانی نتوان برد
پیوسته بود چشم ز پی راهنمون را
نگذاشت ز سر، سرکشی آن زلف ز آهم
حرفی است که در مار اثرهاست فسون را
عقل است که موقوف به کسب است کمالش
حاجت به معلم نبود مشق جنون را
صائب مکن از بخت طمع برگ فراغت
کز باده نصیبی نبود جام نگون را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۱
بی قدر ساخت خود را، نخوت فزود ما را
بر ما و خود ستم کرد هر کس ستود ما را
چون موجه سرابیم در شوره زار عالم
کز بود بهره ای نیست غیر از نمود ما را
تنگی روزی ما بود از گشودن لب
تا بسته گشت این در صد در گشود ما را
در آه بی اثر چند سازیم زندگی صرف؟
در دیده آب نگذاشت این کاه دود ما را
قانع به خون گر از رزق چون داغ لاله گردیم
سازد همان نمکسود چشم حسود ما را
آیینه های روشن گوش و زبان نخواهند
از راه چشم باشد گفت و شنود ما را
بی مانعی کشیدیم مه را برهنه در بر
تا شد کتان هستی بی تار و پود ما را
خواهد کمان هدف را پیوسته پای بر جا
زان درنیارد از پا چرخ کبود ما را
چون خامه سبک مغز از بی حضوری دل
شد بیش رو سیاهی در هر سجود ما را
از بوته ریاضت نقصان نمی کند کس
از جسم هر چه کاهید بر جان فزود ما را
گر صبح از دل شب زنگار می زداید
چون از سپیدی مو غفلت فزود ما را؟
از ما نشد چو مه فوت بر خاک جبهه سودن
هر چند سر ز رفعت بر چرخ سود ما را
نیلوفر فلک را چون لاله داغ داریم
از سنگ کودکان شد تا تن کبود ما را
داغ کلف تواند آسان ز روی مه برد
زنگ قساوت از دل هر کس زدود ما را
تا داشتیم چون سرو یک پیرهن درین باغ
از گرم و سرد عالم پروا نبود ما را
از پختگی نبردیم بویی ز خامکاری
شد رهنما به آتش خامی چو عود ما را
از بخت سبز چون شمع صائب گلی نچیدیم
در اشک و آه شد صرف یکسر وجود ما را
بر ما و خود ستم کرد هر کس ستود ما را
چون موجه سرابیم در شوره زار عالم
کز بود بهره ای نیست غیر از نمود ما را
تنگی روزی ما بود از گشودن لب
تا بسته گشت این در صد در گشود ما را
در آه بی اثر چند سازیم زندگی صرف؟
در دیده آب نگذاشت این کاه دود ما را
قانع به خون گر از رزق چون داغ لاله گردیم
سازد همان نمکسود چشم حسود ما را
آیینه های روشن گوش و زبان نخواهند
از راه چشم باشد گفت و شنود ما را
بی مانعی کشیدیم مه را برهنه در بر
تا شد کتان هستی بی تار و پود ما را
خواهد کمان هدف را پیوسته پای بر جا
زان درنیارد از پا چرخ کبود ما را
چون خامه سبک مغز از بی حضوری دل
شد بیش رو سیاهی در هر سجود ما را
از بوته ریاضت نقصان نمی کند کس
از جسم هر چه کاهید بر جان فزود ما را
گر صبح از دل شب زنگار می زداید
چون از سپیدی مو غفلت فزود ما را؟
از ما نشد چو مه فوت بر خاک جبهه سودن
هر چند سر ز رفعت بر چرخ سود ما را
نیلوفر فلک را چون لاله داغ داریم
از سنگ کودکان شد تا تن کبود ما را
داغ کلف تواند آسان ز روی مه برد
زنگ قساوت از دل هر کس زدود ما را
تا داشتیم چون سرو یک پیرهن درین باغ
از گرم و سرد عالم پروا نبود ما را
از پختگی نبردیم بویی ز خامکاری
شد رهنما به آتش خامی چو عود ما را
از بخت سبز چون شمع صائب گلی نچیدیم
در اشک و آه شد صرف یکسر وجود ما را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۲
بسته است چشم روشن از سیر، بال ما را
چون شمع ریشه باشد در سر نهال ما را
گرد یتیمی ما چون گوهرست ذاتی
نتوان فشاند از دل گرد ملال ما را
ما را ز زیر پر هست راهی به آن گلستان
هر چند سخت بندد صیاد بال ما را
آن کس که داد ما را ز آغاز آنچه بایست
هم می کند در آخر فکر مآل ما را
چون سایلان مبرم از تیغ رو نتابیم
چین جبین نبندد راه سؤال ما را
تا می توان گرفتن ای دلبران به گردن
در دست و پا مریزید خون حلال ما را
ما چون گهر حصاری در روی سخت خویشیم
از خشکسال غم نیست آب زلال ما را
چون مشک سوده سازد ناسور زخم ها را
گردی که خیزد از ره مشکین غزال ما را
از قیل و قال هر کس حالش بود هویدا
نتوان نهفته کردن از خلق حال ما را
دایم به آبروییم از فیض خاکساری
از دست هم ربایند رندان سفال ما را
در ناتمامی امروز از ما تمامتر نیست
هر ناقصی چه داند صائب کمال ما را؟
چون شمع ریشه باشد در سر نهال ما را
گرد یتیمی ما چون گوهرست ذاتی
نتوان فشاند از دل گرد ملال ما را
ما را ز زیر پر هست راهی به آن گلستان
هر چند سخت بندد صیاد بال ما را
آن کس که داد ما را ز آغاز آنچه بایست
هم می کند در آخر فکر مآل ما را
چون سایلان مبرم از تیغ رو نتابیم
چین جبین نبندد راه سؤال ما را
تا می توان گرفتن ای دلبران به گردن
در دست و پا مریزید خون حلال ما را
ما چون گهر حصاری در روی سخت خویشیم
از خشکسال غم نیست آب زلال ما را
چون مشک سوده سازد ناسور زخم ها را
گردی که خیزد از ره مشکین غزال ما را
از قیل و قال هر کس حالش بود هویدا
نتوان نهفته کردن از خلق حال ما را
دایم به آبروییم از فیض خاکساری
از دست هم ربایند رندان سفال ما را
در ناتمامی امروز از ما تمامتر نیست
هر ناقصی چه داند صائب کمال ما را؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۴
غم آتشین عذاران نه چنان برشت ما را
که ز خاک بردماند نفس بهشت ما را
به نیازمندی ما چو نداشت حسن حاجت
به دو دست نازپرور ز چه می سرشت ما را؟
ز نسیم بی نیازی چو به باد داد آخر
به هزار امیدواری ز چه روی کشت ما را؟
نه به کار دسته گل، نه به کار گوهر آمد
فلک این قدر به دقت به چه کار رشت ما را؟
نه چنان دو چشم ما را غم عشق سیر دارد
که به فکر نعمت خود فکند بهشت ما را
به ثبات نقش هستی چه نهیم دل ز غفلت؟
که سخن نگار قدرت به زمین نوشت ما را
شود آن زمان تسلی دل ما ز خاکساری
که به پای خم سرآید حرکت چو خشت ما را
تو ز کودکی مقید شده ای به خاکبازی
نبود به چشم حق بین حرم و کنشت ما را
ز نهال بی بر ما به عدم چه فتنه سر زد؟
که نهاد اره بر سر خط سرنوشت ما را
ز غرور آدمیت به همین خوشیم صائب
که شکار خود به نعمت نکند بهشت ما را
که ز خاک بردماند نفس بهشت ما را
به نیازمندی ما چو نداشت حسن حاجت
به دو دست نازپرور ز چه می سرشت ما را؟
ز نسیم بی نیازی چو به باد داد آخر
به هزار امیدواری ز چه روی کشت ما را؟
نه به کار دسته گل، نه به کار گوهر آمد
فلک این قدر به دقت به چه کار رشت ما را؟
نه چنان دو چشم ما را غم عشق سیر دارد
که به فکر نعمت خود فکند بهشت ما را
به ثبات نقش هستی چه نهیم دل ز غفلت؟
که سخن نگار قدرت به زمین نوشت ما را
شود آن زمان تسلی دل ما ز خاکساری
که به پای خم سرآید حرکت چو خشت ما را
تو ز کودکی مقید شده ای به خاکبازی
نبود به چشم حق بین حرم و کنشت ما را
ز نهال بی بر ما به عدم چه فتنه سر زد؟
که نهاد اره بر سر خط سرنوشت ما را
ز غرور آدمیت به همین خوشیم صائب
که شکار خود به نعمت نکند بهشت ما را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۵
بس که افکنده است پیری در وجودم انقلاب
خواب من بیداری و بیداریم گشته است خواب
در سراپای وجودم ذره ای بی درد نیست
یک سر مو نیست بر اندام من بی پیچ و تاب
از لطایف آنچه در مجموعه دل ثبت بود
یک قلم شد محو، غیر از یاد ایام شباب
از کشاکش قامتم تا چون کمان گردید خم
مد عمر از قبضه بیرون رفت چون تیر شهاب
گوش سنگینی، بصر کندی، زبان لکنت گرفت
این صدف های گهر شد از تهی مغزی حباب
رفت گیرایی برون از دست چون برگ خزان
از قدم ها قوت رفتار شد پا در رکاب
ریخت از هم پیکر فرسوده را موی سفید
بال و پر شد این زمین شوره را موج سراب
ریخت تا دندان، ز هم پاشید اوراق دلم
می رود بر باد، بی شیرازه گردد چون کتاب
صبح پیری نیست گر صبح قیامت، از چه کرد
پیش چشم من ز عینک نصب، میزان حساب
بادپای عمر را نتوان ز سرعت بازداشت
چند صائب موی خود چون قیر سازی از خضاب؟
خواب من بیداری و بیداریم گشته است خواب
در سراپای وجودم ذره ای بی درد نیست
یک سر مو نیست بر اندام من بی پیچ و تاب
از لطایف آنچه در مجموعه دل ثبت بود
یک قلم شد محو، غیر از یاد ایام شباب
از کشاکش قامتم تا چون کمان گردید خم
مد عمر از قبضه بیرون رفت چون تیر شهاب
گوش سنگینی، بصر کندی، زبان لکنت گرفت
این صدف های گهر شد از تهی مغزی حباب
رفت گیرایی برون از دست چون برگ خزان
از قدم ها قوت رفتار شد پا در رکاب
ریخت از هم پیکر فرسوده را موی سفید
بال و پر شد این زمین شوره را موج سراب
ریخت تا دندان، ز هم پاشید اوراق دلم
می رود بر باد، بی شیرازه گردد چون کتاب
صبح پیری نیست گر صبح قیامت، از چه کرد
پیش چشم من ز عینک نصب، میزان حساب
بادپای عمر را نتوان ز سرعت بازداشت
چند صائب موی خود چون قیر سازی از خضاب؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۳
خشک شد کشت امیدم ابر احسانی کجاست؟
آب را گر پا به گل رفته است بارانی کجاست؟
چند لرزد شمع من بر خود ز بیداد صبا؟
نیستم گر قابل فانوس، دامانی کجاست؟
شد ز خشکی دود ریحان در سفال تشنه ام
آب اگر سنگین دل افتاده است بارانی کجاست؟
آب چون نبود تیمم می توان کردن به خاک
نیست گر زلف پریشان، خط ریحانی کجاست؟
تا به یک جولان برآرد دود از خرمن مرا
در میان نی سواران برق جولانی کجاست؟
ز انتظار قطره ای باران، لب خشک صدف
شد پر از تبخال، یارب ابر نیسانی کجاست؟
از شب و روز مکرر دل سیه گردیده است
روی آتشناک و زلف عنبرافشانی کجاست؟
درد و داغ عشق از دل روی گردان گشته است
این صف برگشته را برگشته مژگانی کجاست؟
این دل سرگشته را چون گوی در میدان خاک
رفت سرگردانی از حد، دست و چوگانی کجاست؟
شد ز بی عشقی سیه عالم به چشم داغ من
تا به شور آرد مرا صائب نمکدانی کجاست؟
آب را گر پا به گل رفته است بارانی کجاست؟
چند لرزد شمع من بر خود ز بیداد صبا؟
نیستم گر قابل فانوس، دامانی کجاست؟
شد ز خشکی دود ریحان در سفال تشنه ام
آب اگر سنگین دل افتاده است بارانی کجاست؟
آب چون نبود تیمم می توان کردن به خاک
نیست گر زلف پریشان، خط ریحانی کجاست؟
تا به یک جولان برآرد دود از خرمن مرا
در میان نی سواران برق جولانی کجاست؟
ز انتظار قطره ای باران، لب خشک صدف
شد پر از تبخال، یارب ابر نیسانی کجاست؟
از شب و روز مکرر دل سیه گردیده است
روی آتشناک و زلف عنبرافشانی کجاست؟
درد و داغ عشق از دل روی گردان گشته است
این صف برگشته را برگشته مژگانی کجاست؟
این دل سرگشته را چون گوی در میدان خاک
رفت سرگردانی از حد، دست و چوگانی کجاست؟
شد ز بی عشقی سیه عالم به چشم داغ من
تا به شور آرد مرا صائب نمکدانی کجاست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۶
کی سری بردم به جیب خود که طوفان برنخاست
همچو شمع کشته دودم از گریبان برنخاست
شمع بالینش نشد چون صبح خورشید بلند
با لب پرخنده هر کس از سر جان برنخاست
از نوای شور مجنون بود رقص گردباد
رفت تا مجنون، غباری زین بیابان برنخاست
نقد جان را رونمای تیشه فولاد داد
از دل فرهاد این کوه غم آسان برنخاست
پاک طینت از حدیث سرد از جا کی رود؟
آتش یاقوت از تحریک دامان برنخاست
حیرتی دارم که چون از های هوی ناله ام
از شکر خواب عدم چشم شهیدان برنخاست؟
عمرها در آب چشم خویشتن لنگر فکند
از دل صائب غبار کلفت آسان برنخاست
همچو شمع کشته دودم از گریبان برنخاست
شمع بالینش نشد چون صبح خورشید بلند
با لب پرخنده هر کس از سر جان برنخاست
از نوای شور مجنون بود رقص گردباد
رفت تا مجنون، غباری زین بیابان برنخاست
نقد جان را رونمای تیشه فولاد داد
از دل فرهاد این کوه غم آسان برنخاست
پاک طینت از حدیث سرد از جا کی رود؟
آتش یاقوت از تحریک دامان برنخاست
حیرتی دارم که چون از های هوی ناله ام
از شکر خواب عدم چشم شهیدان برنخاست؟
عمرها در آب چشم خویشتن لنگر فکند
از دل صائب غبار کلفت آسان برنخاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۴
روی مطلب در نقاب یأس از ابرام ماست
شمع در فانوس از پروانه خودکام ماست
چشم تا وا کرده ایم، از خویش بیرون رفته ایم
نقطه آغاز ما همچون شرر انجام ماست
از زبان شکوه ما عیش عالم تلخ شد
تلخی کام شکر از تلخی بادام ماست
ما که در بیت الحرام بیخودی داریم روی
بادبان کشتی می جامه احرام ماست
جای حیرت نیست صائب گر زمین گیرست دل
سالها شد زیر سنگ از آرزوی خام ماست
شمع در فانوس از پروانه خودکام ماست
چشم تا وا کرده ایم، از خویش بیرون رفته ایم
نقطه آغاز ما همچون شرر انجام ماست
از زبان شکوه ما عیش عالم تلخ شد
تلخی کام شکر از تلخی بادام ماست
ما که در بیت الحرام بیخودی داریم روی
بادبان کشتی می جامه احرام ماست
جای حیرت نیست صائب گر زمین گیرست دل
سالها شد زیر سنگ از آرزوی خام ماست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۲
دل چنین زار و نزار از اختر بد گوهرست
شعله لاغر این چنین از چشم تنگ مجمرست
نیست غافل گلشن از احوال بیرون ماندگان
رخنه دیوار بهر مرغ بی بال و پرست
من که دارم تکیه بر شمشیر چون سازم، که چرخ
غوطه در خون می دهد آن را که از گل بسترست
بس که رم خورده است از معموره عالم دلم
دیده روزن به چشم من دهان اژدرست
می خورم چون موج حسرت غوطه در بحر سراب
آب حیوان از تغافل های خشک من ترست
ما که از دل خارخار جاه بیرون کرده ایم
بوته خاری به فرق ما به از صد افسرست
سبزه زنگار چار انگشت بر آیینه ام
بهتر از کوه گران منت روشنگرست
کرده ام قطع نظر از گرم و سرد روزگار
بی نیاز آیینه ام از صیقل و خاکسترست
آفتاب هر کسی از مشرقی آید برون
می پرستان را دهان شیشه می خاورست
چون نگردد هر سر مو مشرق آهی مرا؟
شعله جواله خونین دل مرا در مجمرست
چون لباس ارغوان رنگش نباشد داغ داغ؟
لاله را در پیرهن از رشک رویت اخگرست
می چکد شهد حلاوت صائب از گفتار تو
طوطی کلک ترا منقار گویا شکرست
شعله لاغر این چنین از چشم تنگ مجمرست
نیست غافل گلشن از احوال بیرون ماندگان
رخنه دیوار بهر مرغ بی بال و پرست
من که دارم تکیه بر شمشیر چون سازم، که چرخ
غوطه در خون می دهد آن را که از گل بسترست
بس که رم خورده است از معموره عالم دلم
دیده روزن به چشم من دهان اژدرست
می خورم چون موج حسرت غوطه در بحر سراب
آب حیوان از تغافل های خشک من ترست
ما که از دل خارخار جاه بیرون کرده ایم
بوته خاری به فرق ما به از صد افسرست
سبزه زنگار چار انگشت بر آیینه ام
بهتر از کوه گران منت روشنگرست
کرده ام قطع نظر از گرم و سرد روزگار
بی نیاز آیینه ام از صیقل و خاکسترست
آفتاب هر کسی از مشرقی آید برون
می پرستان را دهان شیشه می خاورست
چون نگردد هر سر مو مشرق آهی مرا؟
شعله جواله خونین دل مرا در مجمرست
چون لباس ارغوان رنگش نباشد داغ داغ؟
لاله را در پیرهن از رشک رویت اخگرست
می چکد شهد حلاوت صائب از گفتار تو
طوطی کلک ترا منقار گویا شکرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۸
تلخی عالم شراب خوشگوار ما بس است
درد و داغ ناامیدی لاله زار ما بس است
گر نباشد بوسه شیرین، پیام تلخ هم
بهر تسکین دل امیدوار ما بس است
گر ز دلسوزی نیارد کس به خاک ما چراغ
خارخاری از گلستان یادگار ما بس است
گر ز خون ما نگیرد دست شیرین در نگار
تیشه مردانه ما دستیار ما بس است
گر ز خوی آتشین، دوزخ به ما تندی کند
مشت آبی از جبین شرمسار ما بس است
ما کز آب روی خود داریم باغ خویش سبز
سرکشی سرو کنار جویبار ما بس است
می شود دست نوازش مهر لب خمیازه را
برگ تاکی از پی دفع خمار ما بس است
تیغ ها را کند می سازد سپر انداختن
مهر خاموشی ز آفتها حصار ما بس است
بید مجنونیم در بستانسرای روزگار
سر به پیش انداختن از شرم، بار ما بس است
زشت رویان دشمن آیینه های روشنند
حرف را بی پرده گفتن پرده دار ما بس است
ما ز مجنون رسم و آیین شکار آموختیم
از غزالان گوشه چشمی شکار ما بس است
از دل ما آشنایی بار غم گر بر نداشت
این که دوشی نیست صائب زیر بار ما بس است
درد و داغ ناامیدی لاله زار ما بس است
گر نباشد بوسه شیرین، پیام تلخ هم
بهر تسکین دل امیدوار ما بس است
گر ز دلسوزی نیارد کس به خاک ما چراغ
خارخاری از گلستان یادگار ما بس است
گر ز خون ما نگیرد دست شیرین در نگار
تیشه مردانه ما دستیار ما بس است
گر ز خوی آتشین، دوزخ به ما تندی کند
مشت آبی از جبین شرمسار ما بس است
ما کز آب روی خود داریم باغ خویش سبز
سرکشی سرو کنار جویبار ما بس است
می شود دست نوازش مهر لب خمیازه را
برگ تاکی از پی دفع خمار ما بس است
تیغ ها را کند می سازد سپر انداختن
مهر خاموشی ز آفتها حصار ما بس است
بید مجنونیم در بستانسرای روزگار
سر به پیش انداختن از شرم، بار ما بس است
زشت رویان دشمن آیینه های روشنند
حرف را بی پرده گفتن پرده دار ما بس است
ما ز مجنون رسم و آیین شکار آموختیم
از غزالان گوشه چشمی شکار ما بس است
از دل ما آشنایی بار غم گر بر نداشت
این که دوشی نیست صائب زیر بار ما بس است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۱
آبروی حسن از مژگان نمناک من است
صیقل آیینه رویان دیده پاک من است
از نگاه آشنایی می توان کشتن مرا
حلقه های چشم خونریز تو فتراک من است
داغ دارد پیچ و تاب جوهر من خصم را
خار در پیراهن آتش ز خاشاک من است
مدعای هر دو عالم قابل اقبال نیست
ورنه محراب اجابت سینه چاک من است
می چکد از سیلی هر برگ خون از چهره ام
گر چه آب زندگانی در رگ تاک من است
چون هدف تا خاکساری پیشه خود کرده ام
هر کجا تیر جگردوزی است در خاک من است
بر رخ دلدار صائب تا غبار خط نشست
کلفت روی زمین بر جان غمناک من است
صیقل آیینه رویان دیده پاک من است
از نگاه آشنایی می توان کشتن مرا
حلقه های چشم خونریز تو فتراک من است
داغ دارد پیچ و تاب جوهر من خصم را
خار در پیراهن آتش ز خاشاک من است
مدعای هر دو عالم قابل اقبال نیست
ورنه محراب اجابت سینه چاک من است
می چکد از سیلی هر برگ خون از چهره ام
گر چه آب زندگانی در رگ تاک من است
چون هدف تا خاکساری پیشه خود کرده ام
هر کجا تیر جگردوزی است در خاک من است
بر رخ دلدار صائب تا غبار خط نشست
کلفت روی زمین بر جان غمناک من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۷
نامه از قاصد دل مغرور ما نگرفته است
غیرت ما بوی یوسف از صبا نگرفته است
سرکشی از ترکتاز عشق بر ما تهمت است
گرد ما افتادگان هرگز هوا نگرفته است
با دل روشن زمین و آسمان غمخانه ای است
صورتی دارد جهان تا دل جلا نگرفته است
می رسد آخر به جایی گریه خونین ما
خون ناحق را کسی پا در حنا نگرفته است
روز ما را گر سیه کردند این مه طلعتان
دامن شب را کسی از دست ما نگرفته است
هر چه هر کس یافته است از دامن شب یافته است
دل عبث دامان آن زلف دو تا نگرفته است
آه را در سینه سوزان من آرام نیست
دود از آتش این چنین صائب هوا نگرفته است
غیرت ما بوی یوسف از صبا نگرفته است
سرکشی از ترکتاز عشق بر ما تهمت است
گرد ما افتادگان هرگز هوا نگرفته است
با دل روشن زمین و آسمان غمخانه ای است
صورتی دارد جهان تا دل جلا نگرفته است
می رسد آخر به جایی گریه خونین ما
خون ناحق را کسی پا در حنا نگرفته است
روز ما را گر سیه کردند این مه طلعتان
دامن شب را کسی از دست ما نگرفته است
هر چه هر کس یافته است از دامن شب یافته است
دل عبث دامان آن زلف دو تا نگرفته است
آه را در سینه سوزان من آرام نیست
دود از آتش این چنین صائب هوا نگرفته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۱
روزگارم تیره و بختم سیاه افتاده است
گل به چشم روزنم از مهر و ماه افتاده است
صبح محشر سر زد و تخم امیدم سر نزد
در چه ساعت یارب این یوسف به چاه افتاده است؟
فرصت خاریدن سر نیست مژگان مرا
تا سر و کارم به آن عاشق نگاه افتاده است
از خط الماسی آن چهره لعلی مپرس
برق در جانم ازین زرین گیاه افتاده است
در شکست بال و پر معذور می دارد مرا
دیده هر کس بر آن طرف کلاه افتاده است
آگه است از بی قراری های ما در دور خط
کار هر کس با چراغ صبحگاه افتاده است
هر سر موی حواس من به راهی می رود
تا به آن زلف پریشانم نگاه افتاده است
دزد را دنبال رفتن، جان به غارت دادن است
دل عبث دنبال آن زلف سیاه افتاده است
تا نظر وا کرده ام چون شمع در بزم وجود
گریه ای از هر سر مویم به راه افتاده است
نیست جام باده را در گردش خود اختیار
چشم او در بردن دل بیگناه افتاده است
در پناه دست دارم زنده شمع آه را
چون کنم، ویرانه دل بی پناه افتاده است
از زنخدان تو دل را نیست امید نجات
دلو ما در ساعت سنگین به چاه افتاده است
نیست صائب خاکیان را ظرف جرم بیکران
ورنه عفو ایزدی عاشق گناه افتاده است
گل به چشم روزنم از مهر و ماه افتاده است
صبح محشر سر زد و تخم امیدم سر نزد
در چه ساعت یارب این یوسف به چاه افتاده است؟
فرصت خاریدن سر نیست مژگان مرا
تا سر و کارم به آن عاشق نگاه افتاده است
از خط الماسی آن چهره لعلی مپرس
برق در جانم ازین زرین گیاه افتاده است
در شکست بال و پر معذور می دارد مرا
دیده هر کس بر آن طرف کلاه افتاده است
آگه است از بی قراری های ما در دور خط
کار هر کس با چراغ صبحگاه افتاده است
هر سر موی حواس من به راهی می رود
تا به آن زلف پریشانم نگاه افتاده است
دزد را دنبال رفتن، جان به غارت دادن است
دل عبث دنبال آن زلف سیاه افتاده است
تا نظر وا کرده ام چون شمع در بزم وجود
گریه ای از هر سر مویم به راه افتاده است
نیست جام باده را در گردش خود اختیار
چشم او در بردن دل بیگناه افتاده است
در پناه دست دارم زنده شمع آه را
چون کنم، ویرانه دل بی پناه افتاده است
از زنخدان تو دل را نیست امید نجات
دلو ما در ساعت سنگین به چاه افتاده است
نیست صائب خاکیان را ظرف جرم بیکران
ورنه عفو ایزدی عاشق گناه افتاده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۲
هر که عاشق نیست خون در پیکرش افسرده ست
گفتگو با زاهدان تلقین خون مرده است
پشت سر بسیار خواهد دید عمر خضر را
از دم تیغ شهادت هر که آبی خورده است
در غم عاشق بود هر چند بی پرواست حسن
فکر بلبل غنچه را سر در گریبان برده است
بوی خون می آید امروز از لب میگون یار
تا به یاد او که دندان بر جگر افشرده است؟
در غریبی وا شود صائب دل ارباب درد
غنچه ما تا بود در بوستان پژمرده است
گفتگو با زاهدان تلقین خون مرده است
پشت سر بسیار خواهد دید عمر خضر را
از دم تیغ شهادت هر که آبی خورده است
در غم عاشق بود هر چند بی پرواست حسن
فکر بلبل غنچه را سر در گریبان برده است
بوی خون می آید امروز از لب میگون یار
تا به یاد او که دندان بر جگر افشرده است؟
در غریبی وا شود صائب دل ارباب درد
غنچه ما تا بود در بوستان پژمرده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۶
داغ سودا فارغ از فکر کلاهم کرده است
بی نیاز از افسر این چتر سیاهم کرده است
خار دامنگیر گردد شهپر پرواز من
تا محبت جذبه خود خضر را هم کرده است
از پناه خود مرا حاشا که سازد ناامید
آن که چون صحرای محشر بی پناهم کرده است
گر امید ناامیدان برنمی آرد، چرا
ناامید از عالم آن امیدگاهم کرده است؟
تیره روزم، لیک از غیرت دل خود می خورم
مهر عالمتاب اگر روشن چو ماهم کرده است
شاهد دلسوزی گردون عاجزکش بس است
خنده برق آنچه با مشت گیاهم کرده است
سیل بی زنهار را مانع ز جولان می شود
خواب سنگینی که غفلت سنگ را هم کرده است
در چه افکنده است باز از قیمت نازل مرا
کاروانی گر خلاص از قید چاهم کرده است
غنچه خسبان می ربایندم ز دست یکدگر
تا سبکروحی نسیم صبحگاهم کرده است
تا گشودم چشم روشن در شبستان وجود
راستی، چون شمع، خرج اشک و آهم کرده است
خواهد از داغ ندامت سوخت صائب چون چراغ
آن که دور از محفل خود بیگناهم کرده است
بی نیاز از افسر این چتر سیاهم کرده است
خار دامنگیر گردد شهپر پرواز من
تا محبت جذبه خود خضر را هم کرده است
از پناه خود مرا حاشا که سازد ناامید
آن که چون صحرای محشر بی پناهم کرده است
گر امید ناامیدان برنمی آرد، چرا
ناامید از عالم آن امیدگاهم کرده است؟
تیره روزم، لیک از غیرت دل خود می خورم
مهر عالمتاب اگر روشن چو ماهم کرده است
شاهد دلسوزی گردون عاجزکش بس است
خنده برق آنچه با مشت گیاهم کرده است
سیل بی زنهار را مانع ز جولان می شود
خواب سنگینی که غفلت سنگ را هم کرده است
در چه افکنده است باز از قیمت نازل مرا
کاروانی گر خلاص از قید چاهم کرده است
غنچه خسبان می ربایندم ز دست یکدگر
تا سبکروحی نسیم صبحگاهم کرده است
تا گشودم چشم روشن در شبستان وجود
راستی، چون شمع، خرج اشک و آهم کرده است
خواهد از داغ ندامت سوخت صائب چون چراغ
آن که دور از محفل خود بیگناهم کرده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۹
تا که را قسمت شهید سنگ طفلان کرده است؟
بید مجنون گیسوی ماتم پریشان کرده است
گردن ما در کمند جوهر آیینه نیست
ساده لوحی طوطی ما را سخندان کرده است
می تواند کوکب ما را خرید از سوختن
آن که بر خال تو آتش را گلستان کرده است
حسن دارد شیوه های دلفریب از عشق یاد
چشم مجنون، چشم آهو را سخندان کرده است
می کشد هر دم برون زور جنون از خانه ا
عشق در پیری مرا همسنگ طفلان کرده است
خامه صائب ز بس شیرین زبانی پیشه کرد
سرمه زار اصفهان را شکرستان کرده است
بید مجنون گیسوی ماتم پریشان کرده است
گردن ما در کمند جوهر آیینه نیست
ساده لوحی طوطی ما را سخندان کرده است
می تواند کوکب ما را خرید از سوختن
آن که بر خال تو آتش را گلستان کرده است
حسن دارد شیوه های دلفریب از عشق یاد
چشم مجنون، چشم آهو را سخندان کرده است
می کشد هر دم برون زور جنون از خانه ا
عشق در پیری مرا همسنگ طفلان کرده است
خامه صائب ز بس شیرین زبانی پیشه کرد
سرمه زار اصفهان را شکرستان کرده است