عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۳
پیرانه سرم کاری پیش آمد و مشکل شد
ناچار چنین باشد هرکو ز پی دل شد
جان و دل و دین دادم بر باد ز دست دل
بنگر که مرا از دل چه مرتبه حاصل شد
من بر سر کوی او تسلیم شدم مطلق
بازش غم جان نبوَد هر مرغ که بسمل شد
با عقل همی گفتم اندیشه بهبودی
عشق آمد و بر هم زد کار آمد و مشکل شد
زین پیش ندانستم تا با که درافتادم
بر هرکه فتد کاری آنست که غافل شد
ما پرتو آن نوریم ار نه به چه ضدیت
هر کو نفس از ما زد با خاک مقابل شد
آری نفس مردان بر سدره کند جولان
تا چشم زدی بر هم حاصل همه واصل شد
گر عقل چنین باشد با نفس که در پیش است
بی واسطه‌ء اول در مرتبه عاقل شد
پس هیچ نه درپاید چون عقل تمام آید
کو کیست که نه این جا بی واسطه کامل شد
بر من به ملامت گر تشنیع زند جاهل
جهل است و گناه من در گردن جاهل شد
عقلم ز پی نسبت بیچاره نزاری را
می خواست که بستاند عشق آمد و حایل شد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۴
من از در تو به جایی دگر نخواهم شد
به تیغ تیز ز کویت به در نخواهم شد
چنین که مستم از آن هر دو چشم مخمورت
به رستخیز قیامت خبر نخواهم شد
نظر به من کن اگر عشق پاک خواهی باخت
که من متابع کوته نظر نخواهم شد
من از حرارت شیرین چنان بسوخته ام
که بعد از این به هوای شکر نخواهم شد
پدر عتاب همی کرد کز جنون تو من
به نزد مردم عاقل دگر نخواهم شد
جواب دادم بابا مگر تو پنداری
کزین که هستم دیوانه تر نخواهم شد
گریز چون کنم از حکم اوستاد ازل
به نردبان ز برِ چرخ بر نخواهم شد
نه مرد عقلم و تحصیل عشق خواهم کرد
به قول مدعیان بی هنر نخواهم شد
ز ننگِ آن که نزاریِ عاقلم خوانند
دگر به عشق چو مجنون سمر نخواهم شد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۵
هر دل که مقیم لامکان شد
در عالم امر قهرمان شد
فارغ ز قبول کفر و دین گشت
بیرون زحدود جسم و جان شد
او نیست ولی به حکم وحدت
هر چیز که اوست مطلق آن شد
در غیب سخن نمی توان گفت
وز غیب به در نمی توان شد
آنکس بدید بی بصر گشت
وآنکس که شنید بی زبان شد
سریست میان اهل باطن
کز عینِ عیان ما نهان شد
چون کرد ظهور در بطون باز
بر چشم عیان ما نهان شد
از ذات و صفات هرکه شد محو
مستغرق ذات بی نشان شد
گویند نزاریِ هوایی
از عقل بگشت و در هوان شد
دنیا به خران دهر بگذاشت
عیسی به طواف آسمان شد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۶
پای هر کس که در آن سلسله‌ء مشکین شد
فارغ از قاعده و سنت اهل دین شد
نافه مشک که از باد صبا می زد لاف
چین زلف تو بدید و رخش پر چین شد
گل مگر بر رخ چون ماه تو افکند نظر
ورقش از عرق شرم و حسد پروین شد
سرو را رفتن چالاک تو خوب آمد ، گفت:
چابکی بر قد و بر قامت تو تعیین شد
دست سیمین تو محتاج نبودی به خضاب
تا چه می خواست که در خون من مسکین شد
لب شیرین تو کآفاق از او پر شور است
اضطراب دل مجنون مرا تسکین شد
علم الله که دگر طاقت هجرانم نیست
بسکه از دست تو فریاد به علیین شد
رحم کن بر من بیچاره علی رغم رقیب
از کی ات کشتن و بیداد کسان آیین شد
حاسدم گفت نزاری سخنت را اینقدر
از کجا خاست که صیتش به جهان چندین شد
گفتمش خسرو خوبان بت شکر لب من
بوسه ای داد به من زان سخنم شیرین شد.
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۸
گر دلم شد مبتلای عشق عیاری چه شد
سهل باشد زین بسی بوده ست بسیاری چه شد
گل سِتانی پیشم آمد در چمن بگذشتمش
بر رهم افتاد ناگه از گلی خاری چه شد
چاره ی دیگر ندارم جز به جان کردن رجوع
جان من گر شد فدای دوست ناچاری چه شد
از دوتار زلف او ضحاک وقتم چون کنم
گر شبی در گردن من حلقه شد ماری چه شد
یار می باید که از دنیا و عقبی بگذرد
دین و دنیا ناگه ار بر هم زند یاری چه شد
تا نبینم هیچ دیگر جز دو لعل و ابرو اش
گو بزن بر چشم من از غمزه مسماری چه شد
نی محبت ز ابتدا رفته ست ای کوته نظر
زان نظر گر شد ز روی کشف اظهاری چه شد
در ازل ارواح را بوده ست با هم یک نظر
غافل است از سوز ما افسرده را باری چه شد
گر اناالحق گفت هم خود گفت کو دیگر کسی
صورت حلاج را کردند بر داری چه شد
بر نزاری گر خطا بینان ملامت می کنند
عاشقم عاشق صواب این دیده ام آری چه شد
بندگیِ شاه را اقرار کردم باری چه شد
حاسدم بر جهلِ خود کرده ست اصراری چه شد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۹
مقری صبوح کرده بر مناره شد
آوازه منادیِ او بر ستاره شد
در داد الصلات که هان ای صبوحیان
خیزید هین که دور حریفان سه باره شد
از بس که می کشند ز پس قاضی و خطیب
دستارهای سد چله شان پاره پاره شد
شب از پی پیاله و روز از پی خمار
این در جوار حیله و آن در غراره شد
قاضی معاف شد به قراتمغه از قلان
مقری به آل تمغا وضع از شماره شد
ضرب اصول محتسب و لحن دل گشای
در گوشِ هوش اهل طرب گوشواره شد
وا حسرتا که گردن و گوش صلاح و خیر
از شومی عوانان بی طوق و یاره شد
صدری معظم است و امیری ممکّن است
هر خر بطی که بر دو رکابی سواره شد
آری به اختلاف زمان از مدار چرخ
بسیار یک سواره امیر هزاره شد
دیریست تا خدنگ مرا از کمان کام
بیرون ز شستِ حیله و بازوی چاره شد
از جمع ضد خویش خرد را نزاریا
باید ضرورتا ز میان بر کناره شد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۰
چو ماه از گنبد خضرا برآمد
به عذرا از درم عذرا برآمد
عرق بر خرمن ماهش نشسته
چو شبنم برکنار کوثر آمد
فرو هشته دو گیسوی مسلسل
که هر یک زان کمند دیگر آمد
در آن گرمی ز تنگی دهانش
نفس پیچیده از حلقش برآمد
گرفتم برکنارش تنگ اگرچه
میانش در کنارم لاغر آمد
ببوسیدم بنا گوش چو سیمش
عجب کز سیم بویِ عنبر آمد
بدو گفتم عجب می دارم الحق
که یادت از من غم پرور آمد
به من گفت ای فلان از فرط مستی
جهان گویی مگر بر تو سرآمد
بحمدالله فراغت داری از من
که یک جامت به صد جان خوش تر آمد
به سر در پاش افتادم که زنهار
سر شوریده از خوابم برآمد
نزاری هم مگر بینی به خوابش
به بیداری که را کی باور آمد
محال عقل باری نیست مارا
که کس را نیم شب در بر خور آمد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۵
ساقیا خیز که گل باز به بستان آمد
بلبل مست دگر باره به دستان آمد
می بگردان که برین تشت نگون سار فلک
دم به دم چون قدح دور تو گردان آمد
در چنین دور به بستان رو با خانه میا
تا نگویند که خود باز به زندان آمد
سبزه بر آب روان باز بدان می‌ماند
که خضر باز سوی چشمه حیوان آمد
مرده با خویش عجب نبود اگر وقت بهار
از خروشیدن مرغان سحر خوان آمد
این بخوری ست که بر مجمر عطار افتاد
یا نسیمی ست که از روضه رضوان آمد
روی کُهسار چنان است که کس پندارد
بر سرش برگ گل و لاله چو باران آمد
هر جواهر که بپرورد و نهان کرد فلک
از دل کوه مگر بر زبرِ کان آمد
بعد از این تو سپری پیش نظر قایم دار
برکش از غنچه بادام که پیکان آمد
وقت عیش است در اطراف گلستان که سحاب
راست چون طبع نزاری گهر افشان آمد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۶
چنانت دوست می دارم که جانم بر دهان آمد
نگفتم با کس این معنی که تا جان بر زفان آمد
چه سودا پخته ام شبها که روزی در میان آیی
جگرها خورده ام تا با تو حرفی در میان آمد
چه محنت ها که مجنون برد و برنا خورد از لیلی
به حیرت هم چنین رفتیم و بر ما بیش از آن آمد
اگر خسرو نیاز آرد حرارت با شکر باشد
وگر شیرین ترش گوید رطب با استخوان آمد
غلام قامت آنم که گر بخرامد از خجلت
به سر در پایش افتد سرو چون در بوستان آمد
در فردوس بگشادند و ره دادند پنداری
که چندین حور روحانی ز جنت در جهان آمد
نظر پوشیده می دارند معصومان مگر زیرا
مرا باور نمی باشد که با دل برتوان آمد
پدر می گوید ای فرزند دل را بازخوان ، کبکی
که صید باز شد هرگز دگر با آشیان آمد
نزاری گوهر خاطر نثار اهل دل کردی
چو شیرین گفتهٔی داری که هم پیوند جان آمد
گر از خود گفتمی لابد سخن را علتی بودی
به تکلیفش نیاوردند کان جا هم چنان آمد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۷
جماعتی که به اصرار جهل منسوبند
مثال شب پره از آفتاب محجوب‌اند
جمال یوسف در سَترِ غیب پوشیده
جهانیان همه در انتظار یعقوب‌اند
کسان که خیر ز دنیا و آخرتشان نیست
که محو مطلق در عین ذات محبوب‌اند
مثال شیفتگان آهن است و مغناطیس
به حکم جاذبه بی اختیار مجذوب اند
مقلدان که به رای و قیاس مغرورند
اگرچه دعوی غالب کنند مغلوب‌اند
کسان که سرزنش بی دلان کنند چرا
به ترک عیب نگیرند از آنکه معیوب‌اند
چنان که سرّ نبوت به سحر شد منسوب
محلّ راز به انواع زرق منسوب‌اند
چنانکه عاشق و معشوق هر دو یک روی‌اند
به وحدت ازلی طالب‌اند و مطلوب‌اند
نزاریا متصرف مباش در ابداع
اگر چنانکه همه زشت ار همه خوب‌اند
برو ز کیسه اینان مجوی نقد ، الوقت
مخالفان مثل تازیانه و چوب‌اند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۸
محققان که ز خُم‌خانه ی ازل مست‌اند
نخست نیست بباشند و بعد از آن هستند
روندگان حقایق برسته‌اند از خود
که هم ز گام نخستین به دوست پیوستند
ز پا فرو ننشینیم تا به دست آریم
بسا که بیهده برخاستند و بنشستند
به میوه زان نرسیده دست بدبختان
که شاخ نیک بلند ست و عاجزان پست‌اند
گره از آن نگشادند باز از این رشته
که هر گروه دگر صورتی دگر بستند
سر مقام نداریم و فارغیم ز گنج
بسی چو ما ز چنین کُنج ها برون جستند
به نزد ما چه خطا توبه‌ء مزلزل را
هزار توبه محکم درست بشکستند
بیا به کوی خرابات عارفان را بین
به می نشسته و هر یک دو جام بر دست اند
شراب شوق بخورند و مست لایعقل
چنان شدند که از هر دو کون وارستند
نزاریا ببُر از خود که بت پرستیدن
به مذهب من از آن به که خویش بپرستند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۹
مگر صبا به فلانی سلام ما برساند
که راز ما نکند فاش چونکه نامه بخواند
به قاصدی چه توان گفت خاصه قصه دری
که گر به کوه بگویم ز غصه خون بچکاند
کسی که درد جدایی ز دوستان نکشیده ست
هنوز تا نکشد قدر اتصال نداند
اجل کجاست که بر جان ما زند به شبی خون
مرا ز خویشتن و خلق را ز من برهاند
مرا مگوی پدر کز حبیب باز ستان دل
بلی که جان بدهم نیز اگرچه دل بستاند
محبتی که موکد بود میان دو مشفق
هنوز بعد قیامت هزار سال بماند
ضرورت است که فرزند پند بشنود آری
ولی قبول پذیرفتن ای پدر نتواند
ترا فراغت و مارا درون سینه جراحت
به تیر غمزه‌ء شوخی که از سپر بجهاند
کسی که دل به جگر گوشه ای نداد حیاتش
حرام باد که عمری به هرزه می گذراند
کنار دوست کسی را میسر ست گرفتن
که دامن از همه آلایش غرض بفشاند
ضرورت است نزاری جفای دوست کشیدن
چو سایه بر عقبش میرو ار ز پیش براند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۰
چه خواهی دید جز خود را گرت در پیش بنشاند
به چشم خود کسی او را تواند دید نتواند
خیال محض می دانی چه باشد ، خویشتن بینی
نمی داند که نادان است و پندارد که می داند
در آن معرض که مردان خدا بین اند خودبین را
به یک جو بر نمی آید اگر صد جان برافشاند
ارادت چیست تسلیم و مسلم کیست ؟ مستغرق
به طوفانت دهد تسلیم و وز تکلیف برهاند
در آن کشتی نشین یارا در آن دریای بی پایان
که نه بیمش ز طوفان است و نه موجش بگرداند
نه بر ساحل نه بر دریا قضا دیگر نخواهد شد
توکل بر خدا چون ناخدا کشتی فرو راند
ز کثرت در گذر ار نه ابالیس از تو نشکیبد
به رغبت جان بده ار نه عزازیل از تو بستاند
من و تو مشترک باشد موحد کی شود مشرک
مگر وقتی که لوح من علیها فان فرو خواند
اگر خواهی که جمله حشر و نشر بشناسی
نزاری را طلب تا او قیامت با تو بشناسد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۱
کسانی که ما را ندانسته اند
زبانها به ما درکشانسته اند
دورویی حوالت به ما می کنند
عداوت بدانجا رسانسته اند
ندانسته ای آنکه مردان حق
تصرف در اکوان توانسته اند
ز هر دو جهان سوزناکان عشق
دل و جان خود را رهانسته اند
چه گویی در ایشان که رخش جهاد
به کون و مکان در جهانسته اند
نیارست مجنون به خویش آمدن
مرا هم ز من واستانسته اند
عفاریت اگر آدمی صورتند
حقیقت به مردم نمانسته اند
بگو بال منکر برون آورند
خیالی که در سر نشانسته اند
نزاری به مقصد کسانی رسند
که مقصود خود را ندانسته اند
منه بر عنان گروهی عنان
که بیهوده مرکب دوانسته اند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۲
سر به سر رازی که با من گفته اند
با که بر گویم که مردم خفته اند
پاک بازان خانه ی وهم و خیال
پاک کردستند و بیرون رفته اند
بنگه دیوانگان عشق او
زان سبب در هم دگر آشفته اند
رغم جانان راست کین افسردگان
جام جان پرور به کف بگرفته اند
دولت باقی به مبطل کی دهند
بر مغیلان نسترن نشکفته اند
با کسی چون بازگویم کاولیا
راز پنهانی زخود بنهفته اند
همچو حلاجند بر دار قبول
هرکه را در ابتدا پذرفته اند
گوهر اسرار دور کشف را
هم به الماس نزاری سفته اند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۳
دامن چشمانش آلودست خونی کرده اند
یا مگر دوشینه تا وقت سحر می خورده اند
بر جمالش نقطه ای دیدم عجب آمد مرا
تا چرا بر روی خورشید آن سیاهی کرده اند
گفتم آن خال سیه بر روی خوبت چیست؟ گفت:
دانه فلفل ز هندستان به روم آورده اند
رویش ار در خط شود روزی عجب نبود از آنک
چشمه خضر است در تاریکی اش آورده اند
غمزه مستش ببین خون به ناحق ریخته ست
ور نداری باور اینک شاهدان در پرده اند
در تماشاگاه جان جز قامت چالاک تو
راستی حرفیست کز لوح ازل بسترده اند
احتمال طعنه یابد کرد از دشمن که دوست
غم نخواهد خورد اگر آسوده ور آزرده اند
عاقلان کردند بر مجنون در آن عهد اعتراض
بعد ازین دیوانه ی عاقل بدو بسپرده اند
من چو مجنون گر نظرگاهی به دست آورده ام
هر زمان بر خون من دعوی به قاضی برده اند
گر زیان در سینه ی پر آتش من می کنند
باش گو آنها که شنعت می کنند افسرده اند
شد دلم چون جوز مهر ماه گندم گون دوست
بیشتر شیرین زبانان اندک اندک مرده اند
چون نزاری مهره مهر وفاداری که باخت
تا بساط حسن خوبان در جهان گسترده اند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۴
عاقلان بسیار از من احتراز آورده اند
پیش از این اکنون همان آوازه بازآورده اند
احتراز از خلق برامرست انکاری صحیح
کس نمی داند که از فطرت چه راز آورده اند
هر کسی را هست بازاری و قدر و قیمتی
نیست آن نقدی که اینجا بر مجاز آورده اند
در میان نامرادی هست رازی سر به مهر
کان نهان از گرد نان سرفراز آورده اند
خلق نازک معده را چون طاقت این نقد نیست
لاجرم بر راز دانا احتراز آورده اند
ناشناسان هر کس از رای و توان خویشتن
ابلهانه قصه ای دور و دراز آورده اند
ترک آنها کن که می آرند پیش بت نماز
سجده آنجا کن که بت را در نماز آورده اند
آفرین بر همت آزادگان کز ابتدا
بر خلاص خویشتن خط جواز آورده اند
این همه حوران فردوسی به صحرای جهان
از برای عارفان پاک باز آورده اند
نیست شو در خود نزاری ترک سوز و ساز کن
کفر و دین را از برای سوز و ساز آورده اند
محو می باید شدن در دوست چندین قصه چیست
جان در این منزل ز بهر دلنواز آورده اند
بنده بخشایا به مردانی که وقف امتحان
سر برون از پای مال حرص و آز آورده اند
بی سر و پایی تهی دستم نیازم در پذیر
خود تهی دستان به درگاهت نیاز آورده اند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۵
ساکنانی که قدم در ره مقصد زده اند
دست در دامن اولاد محمد زده اند
ساکن خطه خاکند ولی از ره قدر
خیمه بر طارم این سقف زمرّد زده اند
در نظرشان نرود دنیی و عقبی جز دوست
گره عهد برین عزم موکد زده اند
گر سر کثرت اشغال ندارند رواست
باده در مجلس عشاق مجرّد زده اند
بانگ وحدت چو نزاری به جهان در دادند
وین منادا ز پی ملک مخلد زده اند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۶
بیار باده و ما را ثلاثه ای در بند
که عزم توبه نداریم بعد از این یک چند
بساز مطرب مجلس اساس خوش عملی
که من نمی شنوم قول هزل دانشمند
حریف اهل تکلف نی ام که ایشان را
حجاب عقل نماید به ذوق چون گل و قند
ز زاهدان مقلد ببر گرت باید
که عمر خوش گذرانی به لولیان پیوند
غلام مجلس بربط زنان شنگولم
که همچو چنگم در گردن افکنند کمند
مرا حریف مخالف ز پرده عشاق
چنان بساخت که در پرده عراق افکند
چو چشم بد بکنیدم ز روی نیکو دور
گرم بر آتش سوزان نهند همچو سپند
هنوز ترک نصیحت نمی کند پدرم
چه می کند پدر مشفق از چنین فرزند
مرا غرض دف و چنگ است و رقص بذله و نای
ز لولیان دگرم هیچ نامده ست پسند
نه مرد صحبت اهل دلست گر زاهد
به دیدنی چو نزاری نمی شود خرسند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۷
مکر و تزویر به هم در بستند
به ستم توبه ما بشکستند
من به اسلام ندارم ایمان
اگر این قوم مسلمان هستند
تا ببرند سر توبه ی من
گردنی چند به هم بر بستند
گردن شیر ژیان زیر کنند
که قوی سرکش و بالادستند
نه همین قوم زمستان در کوی
از بس افراط و ورع می جستند
عیب شوریده سران می جستند
دل صاحب نظران می خستند
همه در جهل چو عالی علم اند
گر به معنی چو مقصر پستند
خویش را محتسبی ساخته اند
روز هشیار و همه شب مستند
گر در آیند به بت خانه عشق
چو نزاری همه بت بپرستند
رند و زاهد همه یکسان بینند
عارفانی که ز خود وارستند