عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
منم نزاریِ قلاّشِ رندِ عاشقِ مست
هر آدمی که چو من شد ز ننگ و نام برست
دلم ز خرقۀ ناموس زاهدان بگرفت
مریدِ خم چه عجب گر ز خانقاه بجست
برو تکی ز پَسَم می زنند و می گویند
که شیخ باز شرابک بخورد و توبه شکست
به گردنِ من اگر خونِ توبه نیست حلال
حرام زاده چرا طعنه می زند پیوست
اگر به زرق روم ازرقی توانم داشت
و گر چو سرو نباشم قبا نیارم بست
نصیحتم مکن ای یار لطف کن برخیز
محبّت است و لیکن به دشمنی بنشست
کنون محّبِ جوانم مریدِ پیر نی ام
غلامِ زاهده ام بعد ازین نه زهدپرست
گهم به خانقه آرند با قبا هش یار
گهی ز می کده با خرقه می کشندم مست
به پیشِ شحنه برند این غزل اولام اولام
ز بعدِ آن که بگرداندند دست به دست
ز بهرِ آن که چو یک شاخِ طاعت است چرا
نخست شاخ ز شهدست و آن دگر ز کبست
چرا ز فرقت هفتاد و سه یکی ناجی ست
چه گونه دوزخی اند آن دگر ده و دو و شست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
جماد بی خبرست از خروشِ بلبلِ مست
به باغ باده خورد هر که را حیاتی هست
ز عیش بهره ندارد کسی که وقتِ بهار
به پایِ گل نگرفته ست جامِ باده به دست
خوش آن خورد که به شب خیزد و به گه خفتد
نه آن که روز برآید ز خواب باز نشست
صبوح سنّتِ اهلِ دل است خاصه چنان
که آفتاب بر آید فرو شود سرمست
شکستِ ما مکن ای عاقل آبگینۀ خود
ز سنگِ عشق نگهدار کانِ ما بشکست
بیار ساقیِ مجلس که زهر نوش کنیم
که انگبین بود از دستِ تیره روی کبست
یکی دو پایه فرود آی و عارفان را بین
بلی بگفته و برکف گرفته جامِ الست
نزاریا نظر از بودِ خویشتن بردار
به قبله معتقدی پس به جهل بت مپرست
تو مردِ لاف نیی هر درخت را نرسد
که هم چو سرو بلندی کند به قامتِ پست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
دوش رفتم در خرابات از نماز شام مست
مجلسی دیدم درو جمعی علی الاتمام مست
مست آدم مست حوّا مست فرزندان در او
زاهد معصوم مست و رند درد آشام مست
مست دربان مست رهبان مست مریم مست روح
ابن مست و بنت مست و اخت مست و مام مست
مست پرده مست ساقی مست مطرب مست رود
خنب مست و کوزه مست و باده مست و جام مست
مست مجمر مست منقل مست عنبر مست عود
شیخ مست و شاب مست و خاص مست و عام مست
مست چنگ و مست نای و مست عود و مست دف
رفته مست و خفته مست و پخته مست و خام مست
عقل مست و نفس مست و صبر مست و هوش مست
فخر مست و عار مست و ننگ مست و نام مست
آب مست و نار مست و خاک مست و باد مست
وقت مست و حال مست و صبح مست و شام مست
مست ظاهر مست باطن مست دنیا مست دین
جمله مست القصه از آغاز تا انجام مست
عاشق و مستی نزاری نیک و هر منکر که هست
در صفات عشق مست ، اوصاف مست اوهام مست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
خرابم از آن نرگسِ نیم مست
تمام اختیارم برون شد ز دست
توقّع مکن کز کمان‌دار تیر
اعادت کند چون برون شد زشست
به دیرِ مغان می‌پرستیده‌ام
ز بس می پرستی شدم بت پرست
اگر بت پرستی در اسلام نیست
کسی را ندانم در اسلام هست
که رویِ بتی دید و پوشید چشم
که مکروه دید و مقابل نشست
بیا بگذر ای خواجه از زهدِ خشک
موحّد ز تردامنی باز رست
دری هست بیش از مبادیِ عقل
که بر عشق بازست تا بر که بست
ز تو هیچ نگشاید از خود ببُر
مجرّد ز هم راهِ بد بر شکست
چو افسرده خام است و عاشق بسوخت
ملامت مکن بر نزاریِ مست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
مست آمدیم و باز چنان می‌رویم مست
کز هر چه نیست بی‌خبرانیم و هر چه هست
ای مدّعی تو وهم‌پرستی و ما حبیب
بنگر که از دوگانه کدامیم بت پرست
در ما مکش زبان به تعصّب ببند لب
ای بی‌خبر میاز به دنبالِ مار دست
مشنو که مسکراتِ من از شیرهء رزست
کاین مستیِ من است زخم خانهء الست
گر دیگران ز شیرهء انگور سرخوش‌اند
ما از شرابِ عشق چنین والهیم و مست
می را چه اعتبار به نزدیکِ ما اگر
یک لحظهٔی کند ز حرارت دماغ مست
می مونسی‌ست غم زدگان را که هم بدو
یک دم توان ز محنتِ ایام باز رست
تشنیع می‌زدندی بر من که پیش ازین
می‌کرد توبه باز و دگر بار می‌شکست
زان می که ما به ساغرِ اَشواق می‌خوریم
بر ما به ریسمان نتوانند توبه بست
آن‌ها که پرورش ز میِ عشق یافتند
اندر مذاق ایشان چه شهد و چه کبست
خوش روزگارِ عمر عزیزان که هیچ وقت
در روزگار عمر ازیشان دلی نخست
خرّم وجودِ آن‌که بشوید به آبِ عفو
از ما اگر غباری بر خاطرش نشست
ما را نزاریا متواتر به وحیِ عشق
از گنجِ کُنجِ خانه خود تحفهٔی فرست
با سوزِ خویش ساز که عیبی بود اگر
گویند از ملامتِ افسردگان بجست
در ناقص الوجود نباشد کمالِ نفس
این رمز پیشِ اهلِ حقایق مقرّرست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
مستم امروز چنین مستی ‌مست
که زمن نیستی آمد در هست
گرنه پیوسته چنین باید بود
پس چرا عاشق و مستم پیوست
بر من انکار چرا چون همه‌‌اند
عاشق و شیفته و دوست پرست
محتسب مست و مشنِّع بر من
که دگر باره فلان توبه شکست
ای مسلمانان از بهر خدای
کیست کو نیست چو من عاشق و مست
هیچ کس نیست در آفاق که نیست
زیر پای هوسی دیگر پست
از سرِ دنیی و عقبی برخاست
هر که در کنج خرابات نشست
عاقبت در سرِ دل کردم جان
جان و دل هر دو بدادم از دست
دارم از شیخ سوالی موجز
نکتهٔی نادره بر خواهم بست
آن که زو روح بیاساید به
یا از آن کو دلِ دل‌داده بخست
با صبا گفتم اگر بتوانی
که ز سر تازه کنی عهدِ الست
اگر از ظلمتِ بیت الاحزان
روی آن هست که بتوانم جست
راه بر مصرِ نزاری کن زود
بویِ پیراهنِ یوسف بفرست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
جانم فدایِ آن که دلم مبتلای اوست
جان و جهان و هر چه دگر از برای اوست
آبِ حیات در قدحِ جان فزایِ او
انفاسِ روح در دمِ معجز نمایِ اوست
هرگز دگر خلاص و نجاتش کجا بود
حلقی که قیدِ طره مشکل گشایِ اوست
مرغ دلِ تپانِ مرا چون کبوتران
پروازِ شوق بر سرِ بامِ سرایِ اوست
شادیّ جان ما غم عشق است هم چنانک
بیمار را طبیبِ شفا احتمایِ اوست
مغزش عجین به علّتِ ماخولیا بود
در هر سری که نه همه محضِ هوایِ اوست
از غایبان غریب بود دعویِ حضور
خرّم وجودِ آن که به دل آشنایِ اوست
عشق آمد و نزاریِ شوریده حال را
از خانه کرد بر در و بنشست جای اوست
ترک مراد و وایهء دنیا گرفته‌ایم
مقصودِ ما به دین و به دنیا رضایِ اوست
بر امر و نهیِ عشق که نافذتر از قفاست
ما را چه اختیار بود رای رایِ اوست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
اقبال قاصدی که رسد از جنابِ دوست
فرخنده طالعی که ببوسم خطابِ دوست
ای پیک اگر هزار مهم فوت می‌شود
چندان مرو که باز نویسم جوابِ دوست
گر دوست را به خونِ محبّان ارادت است
گردن نهیم و سر نکشیم از صوابِ دوست
با دشمنان که غاشیهء جهل می‌کشند
گو دستِ ما و دولتِ پا و رکابِ دوست
ای ساقی مسیح صفت بهرِ تشنگان
جامی فرست تا بچشند از شراب دوست
در سینه حاضرست گر از دیده غایب است
بر دوستان حجاب نباشد نقابِ دوست
حوضِ بهشت و سایهء طوبا چه می‌کنم
گر پرتوی به ما رسد از آفتابِ دوست
مقری به بام بر شو و قامت بزن بگوی
کز قبله کرد روی نزاری به بابِ دوست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
صباح بر سرم آمد خیالِ طلعتِ دوست
چنان نمود مثالم که خود معاینه اوست
خیال بین که مرا بر خیال می‌‌دارد
من آن نی‌ام که بدانستمی خیال از دوست
چنان ز خویش برفتم که در تصرّفِ من
نه عقل ماند و نه هوش و نه مغز ماند و نه پوست
درین میانه شنیدم که گفت با ما باش
ز خویشتن به درآ آخر این چه عادت و خوست
نگفته‌ایم که از هر چه غیرِ ما باز آی
به دستِ وسوسه دادن زمامِ دل نه نکوست
جحیم وسوسهء شیطن است پس ز جحیم
ببر کآخر کم‌تر عطایِ ما مینوست
به دفع شیطنه لا حول گوی و لا قوّه
به غیر الّا بالله دگر چه راه و چه روست
نزاریا همه از بهرِ ما و با ما گوی
سخن سرای که از ما نگفت بی‌هده گوست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
بس است مونسِ جانم خیالِ طلعتِ دوست
که قانعم به خیالش ببین که رخ چه نکوست
به هر چه در نگرم رویِ دوست می‌بینم
مگر به دیده درون است بل که دیده خود اوست
نسیمِ دوست رساند به من صبا هر شب
حیاتِ جانم از آن خوش نسیمِ عنبر بوست
دلم ز شوقِ تو یک تاست در وفاداری
ولیک قامتم از محنتِ فراق دو توست
به گل نگه نکند باز بلبلِ عاشق
ز پرده گر به در آید بتم چو غنچه ز پوست
چرا زخویِ بدش سرزنش کنند مرا
بتی بدان همه خوبی چه باشد ار بدخوست
عذابِ شیفتگان نیز مصلحت بین است
که بی غرض نبود سرزنش ز دشمن و دوست
به هیچ وجه ندارم سرِ نصیحتِ خلق
ملامتِ دلِ عشّاق نیز بی‌هده گوست
ز مردمان چه حکایت کنم به نا واجب
که هر چه بر دل و جانِ نزاری است ازوست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
دِلا به عالمِ معنی طلب وصال از دوست
وصالِ عالمِ صورت بود محال از دوست
نظر به دیده جان کن به دوست تا ببینی
که عین وصل بود صورتِ خیال از دوست
کدام صورت و معنی به دوست هیچ طمع
مکن که باز نیابد کسی مجال از دوست
نفس نفس به غمش بیش­تر تقرّب کن
چه دل بود که به دیدن شود حلال از دوست
گرت رسد سرِ پایی به سنگِ ناکامی
صبور باش به هر امتحان منال از دوست
زدستِ دوست نزاری بریز خون از چشم
که هست خون چنین ریختن حلال از دوست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
ما دوست نداریم دگر هیچ به جز دوست
گر دوست نه با دوست بود دشمنِ ما اوست
چه دشمن و چه دوست به جز او همه هیچ­اند
گر اوست همه اوست و گر دوست همه دوست
خاکِ در او چیست مرا ماءِ معین است
کنجِ غم او چیست مرا روضه مینوست
گر بار دهد یار وگرنه بکشم بار
تا بار دهد بارکشی شیوه خوش خوست
آن را که خبر نیست زخود هرچه ازو گفت
بیهوده درایی­ست اگر چند سخن گوست
مشنو که نصیبی ز وجودست عدم را
از مغز چه گوید که ندارد خبر از پوست
ای باد از آن زلفِ پر از چین که نسیمش
در نیفه هرچین حسدِ نافه آهوست
زان رایحه هر سوخته را آرزویی هست
مارا هم ازو حاصلِ این مرتبه مرجوست
بویی به نزاری برسان هین که معیّن
دردِ دلِ او را نفسِ پاکِ تو داروست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
رایحه عنبرست بویِ بناگوشِ دوست
خاصیتِ کوثرست در لبِ چون نوشِ دوست
یاد نمی­آورد از من و از حالِ من
دوست مبادا چنین گشته فراموشِ دوست
شرحِ مقاماتِ من چون همه دردِ دل است
قصّه احوالِ من دور به از گوشِ دوست
پا نهمی از شرف بر سرِ کیوان به فخر
یک شبی ار کردمی دست در آغوشِ دوست
وهم پرستان شدند غرّه به زهد و ورع
من به خلافِ خرد واله و مدهوشِ دوست
بر لبِ شیرین خوش است سبزه خطّ غبار
گرچه به خونِ من است خطِّ شکرنوشِ دوست
بیش نزاری مباش از در حق نا امید
حامیِ ما بس بود عفوِ گنه پوشِ دوست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
آرزویی بود و شد محو در اوصافِ دوست
هیچ ز من مانده نیست هرچه بمانده­ست اوست
جامِ می و کنج و یار هر چه دگر جمله هیچ
شش جهتِ کاینات بر سرِ این چارسوست
موسی و ثُعبان و چوب سامری و عجلِ زر
او نکند التفات موسی اگر تندخوست
پیشِ من و پشت اگر نیک و بدی می­رود
هرچه از آن­جا بود جمله بدی­ها نکوست
بی­هده سودا مپز از پیِ نام و حطام
مغز تهی می­کنی خیز و برون آز پوست
باطنت ار با خداست کعبه خراباتِ تست
فقر چو نورِ درون خرقه چو مشتی رکوست
قاصر و غالی نیم راهِ مشنّع کجاست
مرتبه حدِّ من پیشِ مقصّر غلوست
بیش نزاری مرو بر پیِ نفسِ دنی
بر زن و در هم شکن سنگ سزایِ سبوست
دولتِ من گر ز من باز ستانی مرا
از تو همین التماس از تو همین آرزوست
گنج به کُنجِ خراب می­نهی و در طلب
انجمِ افلاک را کار همین گفت­وگوست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
یارب آن خلدست یا رویِ جهان آرایِ دوست
یارب آن سروِ خرامان است یا بالایِ دوست
یارب آن عشق است یا مهرست یا شوق است چیست
بند بر بندم چنین در بندِ سر تا پایِ دوست
دل دمی خرّم نباشد گر نبیند رویِ یار
دیده در عالم نبیند گر نباشد رایِ دوست
دوست را بر جانِ من حکم است گو در جان نشین
کز میانِ جان کنم بر دیده و دل جایِ دوست
فارغم از وعدهٔ فردا چو حالی حاضر است
کی بود دیوانگان را طاقت فردای دوست
گر دمی ابرو ترش دارد به شیرینی رواست
شورشی دارد به غایت تلخیِ صفرایِ دوست
دشمنم گو خونِ دل می خور که من در زیر چنگ
باده خواهم خورد بر رویِ جهان آرایِ دوست
خلق می گوید نزاری زندگی پر مشغله ست
راستی پروایِ خلقم نیست جز پروای دوست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
آخر بدین صفت که منم مبتلایِ دوست
ممکن بود ز من که نجویم رضای دوست
با عاشقان مجاز بود عشقِ عاشقی
کو ترکِ هر دو کون نگیرد برایِ دوست
کردم به عشق زیر و زبر خان و مان دل
تا هیچ کس دگر ننشیند به جایِ دوست
تسلیمِ راهِ دوست شوم چون به نزدِ من
چیزی نیافرید خدا ماورایِ دوست
جاوید زنده مانم و باقی شوم چو خضر
گر سجده ایی به من رسد از خاکِ پایِ دوست
هر دم قیامتی ز ملامت بدیده ام
نادیده یک نفس به ارادت لقایِ دوست
تا جان بود مرا بکشم از میان جان
جنگ و ستیزِ دشمن و جور و جفایِ دوست
نی نی به عینِ صدق نزاری خطا مبین
خالی شمر ز جور و جفا ماجرایِ دوست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
به جان رسید دلم در فراق هان ای دوست
ترحّمی کن اگر هیچ می توان ای دوست
اگر تو برشکنی دشمنان به کام رسند
به دوستی که مکن ترکِ دوستان ای دوست
بر آن قرار برفتی که زود بازآیی
بیا به قول وفا کن بدین نشان ای دوست
به وصل اگر زمیانِ توم کناری نیست
کنارِ من ز سرشک است تا میان ای دوست
خبر چه گویمت از جانِ خسته و دلِ تنگ
چو در کنارِ دلی در میانِ جان ای دوست
من از میان بروم چون تو در کنار آیی
من و تو مَجمعِ اضداد و یک مکان ای دوست
من و تو هر دو به هم شرک و وحدت اینت محال
و گر به شکل بوم با تو توأمان ای دوست
همان نزاریِ شوریدۀ توم زنهار
اگر مشابهتی گفتم الامان ای دوست
درونِ جانی و بل جانِ جان و می کوشم
که مدّعی نبرد بر من این گمان ای دوست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
باز دیدم خویشتن را در بهشتِ کویِ دوست
آبِ حیوان نوش کردم بر جمالِ رویِ دوست
دست در کش خفته لب بر چشمۀ حیوان یار
طوقِ گردن کرده مار حلقۀ گیسویِ دوست
در غلط می افکنم خود را و می گویم به دل
کاین منم بارِ دگر بنشسته هم زانویِ دوست
دوش در زنجیرِ زلفش داشتم تا صبح دست
باز می جستم دل از یک یک شکنجِ موی دوست
چشم برکردم دلِ گم بوده را دیدم به حبس
معتکف بنشسته بر طاقِ خمِ ابرویِ دوست
گفتمش ای دل بیا گفتا نمی بینی خموش
در کمان پیوسته تیرِ غمزۀ جادویِ دوست
طاقتِ خونِ جگر خوردن ندارم در فراق
من دگر جایی نخواهم رفت از پهلوی دوست
دشمنم گوید نزاری گوشۀ عزلت گزین
تا توانم هست خواهم کرد جست و جوی دوست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
سرِ آن دارم و در خاطرم این رغبت هست
توبه برهم زدن و باده گرفتن بر دست
با خود آورده ام این قاعده از بدوِ الست
هر چه هم ره نشد این جا نتوانم بربست
نیست بر مستیِ من عیب و گر هست چه غم
خود همین است و همین خاصیتِ جامِ الست
خردۀ عشق برون است ز ادراکِ خرد
میوه بر شاخِ بلندست و مرا قامت پست
عشق در مکتبِ تسلیم ز مبدایِ وجود
به من آموخت و زان جا به وقوفم پیوست
با کسی باش که محتاج نباشد به کسی
توبه خود هیچ نِی غیر خودی چیزی هست
جا نمانَد من و ما را چو درون آید دوست
بنده را باید برخاست چو سلطان بنشست
او درآید به همه حال برون باید شد
هم به خود از خودیِ خود که تواند وارست
ترکِ عزی نکند بی خبر از عّزِ عزیز
لاجرم الّا بالا نبود لات پرست
ای نزاری چو کمان گوشه گرفتن تا کی
تیرِ قدّت چو به هفتاد رساندی از شست
هم اگر چند نزاری شده قربان اولا
توز شد رویت و پشتِ چو کمانت بشکست
رخت بر کنگرۀ منظر شست آوردی
آخر از رخنۀ هفتاد کجا خواهی جست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
دل در خمِ ابرویِ تو بر طاق نشسته ست
دانی که چرا خایف از آن غمزۀ مست است
در پای مینداز سرِ زلفِ دل آویز
آهسته که پیکانِ غمت در دلِ خسته ست
چون زلفِ تو در گردن مظلوم نزاری
صد توبه بود کز سرِ زلفِ تو شکسته ست
چون چشمِ تو بر چشمِ تو شوریده و مستم
وین مستیِ من خود ز مبادیِ الست است
بر بویِ قبولِ نظرت مستِ مدامم
تا چشمِ تو دیدم که چنان مست پرست است
عشق آمد و چون صاعقه خشک و ترِ من سوخت
افسرده چه داند که ازین حادثه رسته ست
خوش بودم و آسوده بلا بر سرم آمد
آری ز قضا هیچ دل آسوده نجسته ست
رحمت کن و این سوخته دل را ز سرِ لطف
دستی به سر آور اگرت هیچ به دست است
هم تو نظری کن که به بازویِ نزاری
کاری که گشاید همه در لطفِ تو بسته ست