عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
کاش برون آمدی یوسف ما از نقاب
تا به ملامت حسود بیش نکردی خطاب
نی چه حدیث است نی ما که و یوسف کدام
شب پره و احتمال در نظر آفتاب
کیست که انگیخت باز در همه آفاق شور
چیست که افتاد باز در همه خلق اضطراب
مطرب داوود لحن بر سر من کن سماع
ساقی عیسی نفس بر کف من نه شراب
تیغ چو آب از قفا زود ببیند رقیب
بی هده در خون ما چند نماید شتاب
حاسد بدبخت را با روش ما چه کار
گو قصب خویشتن دور بر از ماهتاب
ای که به تلقین عقل غیبت ما میکنی
جهل مرکب تو را می فکند در عذاب
دام شیاطین منه بر سر کوی ملک
رو به فضولی مکن خانه ی بختت خراب
تیغ زبان می کشی در حرم پادشاه
جان بدهی عاقبت سر نبری زین طناب
طاعت جزوی و بس کوثر و باقی طمع
تشنه بسی شد فرو در طلب این سراب
ما اگر از شرب مِی باز نداریم دست
نزد تو باشد خطا زان که ندانی صواب
نعمت دارالبقا گر تو نخواهی مخواه
دولت کشف الغطا گر تو نیابی میاب
بر چو منی گر شراب نیست حلال ای عجب
بر تو وبال است نان بر تو حرام است آب
عاشق یوسف نه ای عیب زلیخا مکن
آتش غیرت مدم جان نزاری متاب
نغمه ی داوود بس گوش و حدیث رقیب
یوسف بنشسته پیش چشم زلیخا و خواب
تا به ملامت حسود بیش نکردی خطاب
نی چه حدیث است نی ما که و یوسف کدام
شب پره و احتمال در نظر آفتاب
کیست که انگیخت باز در همه آفاق شور
چیست که افتاد باز در همه خلق اضطراب
مطرب داوود لحن بر سر من کن سماع
ساقی عیسی نفس بر کف من نه شراب
تیغ چو آب از قفا زود ببیند رقیب
بی هده در خون ما چند نماید شتاب
حاسد بدبخت را با روش ما چه کار
گو قصب خویشتن دور بر از ماهتاب
ای که به تلقین عقل غیبت ما میکنی
جهل مرکب تو را می فکند در عذاب
دام شیاطین منه بر سر کوی ملک
رو به فضولی مکن خانه ی بختت خراب
تیغ زبان می کشی در حرم پادشاه
جان بدهی عاقبت سر نبری زین طناب
طاعت جزوی و بس کوثر و باقی طمع
تشنه بسی شد فرو در طلب این سراب
ما اگر از شرب مِی باز نداریم دست
نزد تو باشد خطا زان که ندانی صواب
نعمت دارالبقا گر تو نخواهی مخواه
دولت کشف الغطا گر تو نیابی میاب
بر چو منی گر شراب نیست حلال ای عجب
بر تو وبال است نان بر تو حرام است آب
عاشق یوسف نه ای عیب زلیخا مکن
آتش غیرت مدم جان نزاری متاب
نغمه ی داوود بس گوش و حدیث رقیب
یوسف بنشسته پیش چشم زلیخا و خواب
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
ماه نو بنمود رخسار از نقاب
ساقیا در ده سبک جام شراب
آتش سی روزه را بنشان به آب
خاصه خوب آبی معطر چون گلاب
آتشین آبی که در جام بلور
می نماید راست چون لعل مذاب
جوهری پاکیزه اما بی عَرَض
آفتابی روشن اما بی حجاب
آفتابش گفتم و می دان که هست
آفتاب از عکس او در اضطراب
عکس می در چشم ما بودی چنانک
تشنه ای اندر بیابان در سراب
لاجرم امروز در خم می جهم
گرچه میکردم از او دی اجتناب
در خرابی می روم زیرا که هست
عالم معموری من در خراب
روز و شب مست و خرابم چون کنم
با فقیهان بحث در بعث و ثواب
عالمی می گفت در ماه صیام
تا نزاری چون رهد یوم الحساب
گفتم او گو خلق را از ره مبر
من خود آنجا در نمانم از جواب
ساقیا در ده سبک جام شراب
آتش سی روزه را بنشان به آب
خاصه خوب آبی معطر چون گلاب
آتشین آبی که در جام بلور
می نماید راست چون لعل مذاب
جوهری پاکیزه اما بی عَرَض
آفتابی روشن اما بی حجاب
آفتابش گفتم و می دان که هست
آفتاب از عکس او در اضطراب
عکس می در چشم ما بودی چنانک
تشنه ای اندر بیابان در سراب
لاجرم امروز در خم می جهم
گرچه میکردم از او دی اجتناب
در خرابی می روم زیرا که هست
عالم معموری من در خراب
روز و شب مست و خرابم چون کنم
با فقیهان بحث در بعث و ثواب
عالمی می گفت در ماه صیام
تا نزاری چون رهد یوم الحساب
گفتم او گو خلق را از ره مبر
من خود آنجا در نمانم از جواب
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
قیامت بر انگیخت ما را ز خواب
به محشر رسیدیم و خیر المآب
سرافیل وحدت فرو کوفت صور
ولی مرده دل در نیامد ز خواب
بر آورد از سوزناکان دمار
ز افسرده نه تف بر آمد نه تاب
قیامت در این حال ما منتظر
وگر بر نیندازد از رخ نقاب
به دیوان روز مظالم به حشر
بماند خجل از سوال و جواب
چه آن جا به کارست از این جا ببر
چو بردی ز فردوس بشنو خطاب
به زلزال ارض و به طی سما
چه حاجت تو را وقت خود بازیاب
وگر هم بر افتد زمان و زمین
مخور غم چو ایمن شدی از عذاب
به زاری نزاری فرومانده ای
چو مجرم میان ثواب و عقاب
حساب ار به اعمال و کردار ماست
خدایا مکن نا امید از ثواب
به محشر رسیدیم و خیر المآب
سرافیل وحدت فرو کوفت صور
ولی مرده دل در نیامد ز خواب
بر آورد از سوزناکان دمار
ز افسرده نه تف بر آمد نه تاب
قیامت در این حال ما منتظر
وگر بر نیندازد از رخ نقاب
به دیوان روز مظالم به حشر
بماند خجل از سوال و جواب
چه آن جا به کارست از این جا ببر
چو بردی ز فردوس بشنو خطاب
به زلزال ارض و به طی سما
چه حاجت تو را وقت خود بازیاب
وگر هم بر افتد زمان و زمین
مخور غم چو ایمن شدی از عذاب
به زاری نزاری فرومانده ای
چو مجرم میان ثواب و عقاب
حساب ار به اعمال و کردار ماست
خدایا مکن نا امید از ثواب
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
وقت خواب است بینداز بتا جامه ی خواب
ساقیا بیش مده می که خرابیم و به تاب
هرچه سر برکند از جیب قصب ماه زمین
از رخ ماه قدح باید برداشت نقاب
مطلع ماه قدح چون بود از مشرق خم
هم چو خورشید که طالع شود از ظل حجاب
هم در این زاویه باید که مرتب باشد
همه اسباب صبوحی چو در آییم ز خواب
رفته بر طور طرب موسی عیسی انفاس
پیش تر زمزمه ای در دهد از عود و رباب
آتشی بر فکند زنده دلی تا ببرد
سرگرانی حریفان سبک از دود کباب
مجلس انس بیارای و بخوان یاران را
در ده از کوثر خم خانه به پیمانه شراب
خاصه هنگام بهارست و گل افشان صبا
مکن ای یار مکن غفلت و فرصت دریاب
دهن سبزه پر از لولوی شبنم گویی
سبزه گرد لب یارست و درو درّ خوشاب
بر من ای یار ملامت مکن و عیب مجوی
سر اخلاص بنه گردن از انصاف متاب
کم توانی بود ز زالی که به دستان هر سال
نو عروسی شود و تازه کند عهد شباب
خانه ی عاریت ای دوست بباید پرداخت
رخت از آن پیش برون بر که درآید سیلاب
تا چو افسرده دل از خواب نباید برخاست
آن به آید که نهندم به لحد مست و خراب
تا سر از پای خم میکده بر باید داشت
گر به خم خانه مرا دفن کنی ایت صواب
هرکس این رمز ندانند نزاری خاموش
مثَل است این مفکن گوهر حکمت به خلاب
متعصب چه کند هرچه بتر گو می گوی
نور بی ظلمت و صادق نبود بی کذّاب
ساقیا بیش مده می که خرابیم و به تاب
هرچه سر برکند از جیب قصب ماه زمین
از رخ ماه قدح باید برداشت نقاب
مطلع ماه قدح چون بود از مشرق خم
هم چو خورشید که طالع شود از ظل حجاب
هم در این زاویه باید که مرتب باشد
همه اسباب صبوحی چو در آییم ز خواب
رفته بر طور طرب موسی عیسی انفاس
پیش تر زمزمه ای در دهد از عود و رباب
آتشی بر فکند زنده دلی تا ببرد
سرگرانی حریفان سبک از دود کباب
مجلس انس بیارای و بخوان یاران را
در ده از کوثر خم خانه به پیمانه شراب
خاصه هنگام بهارست و گل افشان صبا
مکن ای یار مکن غفلت و فرصت دریاب
دهن سبزه پر از لولوی شبنم گویی
سبزه گرد لب یارست و درو درّ خوشاب
بر من ای یار ملامت مکن و عیب مجوی
سر اخلاص بنه گردن از انصاف متاب
کم توانی بود ز زالی که به دستان هر سال
نو عروسی شود و تازه کند عهد شباب
خانه ی عاریت ای دوست بباید پرداخت
رخت از آن پیش برون بر که درآید سیلاب
تا چو افسرده دل از خواب نباید برخاست
آن به آید که نهندم به لحد مست و خراب
تا سر از پای خم میکده بر باید داشت
گر به خم خانه مرا دفن کنی ایت صواب
هرکس این رمز ندانند نزاری خاموش
مثَل است این مفکن گوهر حکمت به خلاب
متعصب چه کند هرچه بتر گو می گوی
نور بی ظلمت و صادق نبود بی کذّاب
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
دوش مرا حالتی روی نمودی عجب
در نظرم آفتاب تا سحر از نیمه شب
نادره تر این که شب ، کرد ظهور آفتاب
من شده در پیش او ذره صفت مضطرب
بوده بس از اضطراب بی خبر از خویشتن
جاذبه ای بی کشش ، واسطه ای بی سبب
چشم من از نور خور حیران خفاش وار
روح من از راح شوق غرق نشاط و طرب
از خم تسنیم نوش کرده به تسلیم من
وز سر تعظیم پیش چشم ز روی ادب
آتش طور و کلیم لازمه ی حال ما
واقعه ای با هوس معجزه ای با طلب
رقعه بگسترد عشق مهره فروچید شوق
تعبیه ای جمع شد تفرقه در یک ندب
این همه در باختم خانه برانداختم
قصه کنم مختصر شرح کنم منتخب
هیچ دگر نیست هیچ جز همه او والسلام
پیش نزاری مگو از گهر و از نسب
هیبت آن شب چنان برد دل من که شد
بود من و حال من زار چو باد قصب
خلق زبان دراز کرده چو الماس تیز
طعنه دهی از قفا سرزنشی از عقب
بار ملامتگران می کشم و می برم
می گذرانم خوشی دور عنا و تعب
یافت نزاری به عشق از خودی خود خلاص
عشق عطیت بود نه هنر مکتسب
حمداً لله که من یافته ام نقد وقت
منتظر نسیه را هست خیالی عجب
ساقی وحدت بیار ، تا بزداید غبار
زآینه ی روح ما صیقل آب عنب
در نظرم آفتاب تا سحر از نیمه شب
نادره تر این که شب ، کرد ظهور آفتاب
من شده در پیش او ذره صفت مضطرب
بوده بس از اضطراب بی خبر از خویشتن
جاذبه ای بی کشش ، واسطه ای بی سبب
چشم من از نور خور حیران خفاش وار
روح من از راح شوق غرق نشاط و طرب
از خم تسنیم نوش کرده به تسلیم من
وز سر تعظیم پیش چشم ز روی ادب
آتش طور و کلیم لازمه ی حال ما
واقعه ای با هوس معجزه ای با طلب
رقعه بگسترد عشق مهره فروچید شوق
تعبیه ای جمع شد تفرقه در یک ندب
این همه در باختم خانه برانداختم
قصه کنم مختصر شرح کنم منتخب
هیچ دگر نیست هیچ جز همه او والسلام
پیش نزاری مگو از گهر و از نسب
هیبت آن شب چنان برد دل من که شد
بود من و حال من زار چو باد قصب
خلق زبان دراز کرده چو الماس تیز
طعنه دهی از قفا سرزنشی از عقب
بار ملامتگران می کشم و می برم
می گذرانم خوشی دور عنا و تعب
یافت نزاری به عشق از خودی خود خلاص
عشق عطیت بود نه هنر مکتسب
حمداً لله که من یافته ام نقد وقت
منتظر نسیه را هست خیالی عجب
ساقی وحدت بیار ، تا بزداید غبار
زآینه ی روح ما صیقل آب عنب
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
مکن ملامتم ای شیخ اگر چه نیست ادب
صلاح و زهد و ورع لطف کن ز من مطلب
حلال خواره چو من نیست دیگری در عصر
به روی دوست از آن می خورم شراب عنب
عجب نباشد اگر بر من اعتراض کنند
که عاقلان جهان منکر من اند اغلب
حریف پای خم و یار دست جام می ام
مرا به سر نشود از نشاط و عیش و طرب
زمین به پای فرو کردم و زمانه به دست
شبی به کام نبردم به روز و روز به شب
مگر شبی که دل آرام داشتم در بر
مگر دمی که لب جام داشتم بر لب
اگر چه از می وصل و شراب هجر و خمار
به واجب از همه اسباب می شوند سبب
ولیکن ار نرود بر مراد ما کاری
ز آفرینش اضداد نیست هیچ عجب
حسود عیب کند بر من و عجب نبود
مریض محترق ار یاوه گوید اندر شب
بسوخت جان نزاری کرشمه ی ترکی
کز آفتاب عجم دست برد و ماه عرب
صلاح و زهد و ورع لطف کن ز من مطلب
حلال خواره چو من نیست دیگری در عصر
به روی دوست از آن می خورم شراب عنب
عجب نباشد اگر بر من اعتراض کنند
که عاقلان جهان منکر من اند اغلب
حریف پای خم و یار دست جام می ام
مرا به سر نشود از نشاط و عیش و طرب
زمین به پای فرو کردم و زمانه به دست
شبی به کام نبردم به روز و روز به شب
مگر شبی که دل آرام داشتم در بر
مگر دمی که لب جام داشتم بر لب
اگر چه از می وصل و شراب هجر و خمار
به واجب از همه اسباب می شوند سبب
ولیکن ار نرود بر مراد ما کاری
ز آفرینش اضداد نیست هیچ عجب
حسود عیب کند بر من و عجب نبود
مریض محترق ار یاوه گوید اندر شب
بسوخت جان نزاری کرشمه ی ترکی
کز آفتاب عجم دست برد و ماه عرب
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
مرا چو وصل تو تشریف بار داد امشب
بیار باده و گوهر هرچه باد امشب
کمند زلف تو وجام باده هر دو به کف
رقیب را چه بماند به دست ، باد امشب
مگر زمانه ببخشود بر من مسکین
که هم به وصل تو داد دلم بداد امشب
صبا کجاست که یعقوب صبح را گوید
که آفتاب چو یوسف به چه فتاد امشب
جهان ز مادر فطرت در آفرینش خاص
جز از برای تمنای من نزاد امشب
اگر نه روز معادست و من بهشتی چیست
که آسمان در فردوس برگشاد امشب
چو هیچ حاصلت از نقد دیّ و فردا نیست
نزاریا بستان از زمانه داد امشب
بیار باده و گوهر هرچه باد امشب
کمند زلف تو وجام باده هر دو به کف
رقیب را چه بماند به دست ، باد امشب
مگر زمانه ببخشود بر من مسکین
که هم به وصل تو داد دلم بداد امشب
صبا کجاست که یعقوب صبح را گوید
که آفتاب چو یوسف به چه فتاد امشب
جهان ز مادر فطرت در آفرینش خاص
جز از برای تمنای من نزاد امشب
اگر نه روز معادست و من بهشتی چیست
که آسمان در فردوس برگشاد امشب
چو هیچ حاصلت از نقد دیّ و فردا نیست
نزاریا بستان از زمانه داد امشب
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
چو عشق پرده بر افکند و عقل شد محبوب
چه باک که از آن به دیوانگی شدم منسوب
به عشق پرتو خورشید عشق می جویم
وگرنه عقل چه بیند به دیده ی معیوب
قدم چو باز نگیرم همه به دست آرم
علی الخصوص چنین طالب و چنان مطلوب
به صدق دشمن جانیم و در نمی گنجد
محبت دگری با محبت محبوب
هزار سلسله بر هم شکسته ام آخر
که راست طاقت چندین شکایت از رخ خوب
فراق لیلی و بی صبری من مجنون
نسیم یوسف و خرسندی دل یعقوب
نزاریی که به دیوانگی سمر باشد
از او محال بود صابری هم از ایوب
چه باک که از آن به دیوانگی شدم منسوب
به عشق پرتو خورشید عشق می جویم
وگرنه عقل چه بیند به دیده ی معیوب
قدم چو باز نگیرم همه به دست آرم
علی الخصوص چنین طالب و چنان مطلوب
به صدق دشمن جانیم و در نمی گنجد
محبت دگری با محبت محبوب
هزار سلسله بر هم شکسته ام آخر
که راست طاقت چندین شکایت از رخ خوب
فراق لیلی و بی صبری من مجنون
نسیم یوسف و خرسندی دل یعقوب
نزاریی که به دیوانگی سمر باشد
از او محال بود صابری هم از ایوب
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
بیمار عشق را چه مداوا کند طبیب
تعلیم عاقلانه مده گو مرا ادیب
ما توبه در مقابل عصیان نیاوریم
تمکین عاقلان ز مجانین بود عجیب
زنّار اگر ببندم و ساکن شوم به دیر
ماییم و عشق و هرچه اشارت کند حبیب
در دین توبه مذهب ما هیچ فرق نیست
از طیلسان ملت اسلام بر صلیب
آری تو بر مراتب ابداع طالبی
اما تو را نصیب نکردند از آن نصیب
احول به هیچ وجه نبوده ست راست ببین
زین پیش گفته اند که اعما بود غریب
با مدعی بگوی نزاری که روی دوست
پوشیده نیست الّا بر دیده ی رقیب
تعلیم عاقلانه مده گو مرا ادیب
ما توبه در مقابل عصیان نیاوریم
تمکین عاقلان ز مجانین بود عجیب
زنّار اگر ببندم و ساکن شوم به دیر
ماییم و عشق و هرچه اشارت کند حبیب
در دین توبه مذهب ما هیچ فرق نیست
از طیلسان ملت اسلام بر صلیب
آری تو بر مراتب ابداع طالبی
اما تو را نصیب نکردند از آن نصیب
احول به هیچ وجه نبوده ست راست ببین
زین پیش گفته اند که اعما بود غریب
با مدعی بگوی نزاری که روی دوست
پوشیده نیست الّا بر دیده ی رقیب
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
ای شب هجران تو روز حسیب
زهره ی شیران بچکد زین نهیب
جمله تویی از خودی ام وارهان
در ره من نیست به جز من حجیب
با تو نخواهم به اضافت حضور
وز تو ندارم به مسافت شکیب
هر چه کنی حاکم مطلق تویی
خواه رعایت کن و خواهی عتیب
وصل امان کی دهدم بی خیال
عشق فرح کی دهدم بی فریب
درد و دوا چیست فراق و وصال
عشق و خرد چیست فراز و نشیب
گرچه بپیچی ز نزاری عنان
من چه کنم می رومت در رکیب
زهره ی شیران بچکد زین نهیب
جمله تویی از خودی ام وارهان
در ره من نیست به جز من حجیب
با تو نخواهم به اضافت حضور
وز تو ندارم به مسافت شکیب
هر چه کنی حاکم مطلق تویی
خواه رعایت کن و خواهی عتیب
وصل امان کی دهدم بی خیال
عشق فرح کی دهدم بی فریب
درد و دوا چیست فراق و وصال
عشق و خرد چیست فراز و نشیب
گرچه بپیچی ز نزاری عنان
من چه کنم می رومت در رکیب
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
ز من سرگشته در کویِ خرابات
چه می خواهند اصحابِ کرامات
ز فطرت نیست بیرون آفرینش
یکی گنگ و یکی صاحب مقالات
ندایِ لَن ترانی چون شنیدی
مکن اصرار بر طورِ مناجات
مقامِ عاشقان جایی ست بی جای
ز خود بیرون شو و رفتی به میقات
اگر عاشق نیی زفتی فسرده
وگر هستی چه می خواهی ز طامات
به دوران در میفکن خویشتن را
وگر افتاده ای هیهات هیهات
ندانم تا کی ای آسیمه سر باز
برون آیی ز دورانِ سماوات
مجاریِ دماغ ار عقل داری
بپرداز از محالات و خیالات
وگر در بندِ خویشی چاره یی کن
برون آی از خیالات و محالات
وگر بیرون شدی یک باره از خویش
شدی فی الجمله مستغرق در آن ذات
به اِلّا گر رسیدی رستی از لا
ازین جا بازدانی نفی و اثبات
نزاری زنده دل را دوست دارد
نه میّت را چون رهبان عزّی ولات
دو چشم از هرچه غیرِ اوست بربند
اگر با دوست می خواهی ملاقات
چه می خواهند اصحابِ کرامات
ز فطرت نیست بیرون آفرینش
یکی گنگ و یکی صاحب مقالات
ندایِ لَن ترانی چون شنیدی
مکن اصرار بر طورِ مناجات
مقامِ عاشقان جایی ست بی جای
ز خود بیرون شو و رفتی به میقات
اگر عاشق نیی زفتی فسرده
وگر هستی چه می خواهی ز طامات
به دوران در میفکن خویشتن را
وگر افتاده ای هیهات هیهات
ندانم تا کی ای آسیمه سر باز
برون آیی ز دورانِ سماوات
مجاریِ دماغ ار عقل داری
بپرداز از محالات و خیالات
وگر در بندِ خویشی چاره یی کن
برون آی از خیالات و محالات
وگر بیرون شدی یک باره از خویش
شدی فی الجمله مستغرق در آن ذات
به اِلّا گر رسیدی رستی از لا
ازین جا بازدانی نفی و اثبات
نزاری زنده دل را دوست دارد
نه میّت را چون رهبان عزّی ولات
دو چشم از هرچه غیرِ اوست بربند
اگر با دوست می خواهی ملاقات
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
ما را ز عشق کی بود ای دل به جانت نجات
روزی که نامِ عشق بر افتد ز کاینات
بگرفت چار سویِ وجودم بلایِ عشق
وز هیچ سو گریز ندارم ز شش جهات
ناممکن است کز دلِ احبابِ مهربان
بیرون شود محبّتِ یارِ شریف ذات
جانا ، دلا ،خلاصه ی عشقا به صد زبان
ناید کمالِ حسنِ تو در حیّزِ صفات
گر بشنود حسنِ تو آوازه بت پرست
رغبت کند به عزمِ زیارت به سومنات
سر پیشِ روی بت ننهادی به سجده باز
با لات اگر مطالعه کردی مطیعِ لات
خلقی به تشنگی چو سکندر بمانده اند
در ظلمتِ تحیّر از آن چشمه ی حیات
تا نیل بر کرانه ی ماهت کشیده اند
عشّاق را ز دیده روان کرده ای فرات
تا کی بود نزاریِ بی چاره ذرّه وار
سرگشته در هوایِ تو بی صبر و بی ثبات
روزی که نامِ عشق بر افتد ز کاینات
بگرفت چار سویِ وجودم بلایِ عشق
وز هیچ سو گریز ندارم ز شش جهات
ناممکن است کز دلِ احبابِ مهربان
بیرون شود محبّتِ یارِ شریف ذات
جانا ، دلا ،خلاصه ی عشقا به صد زبان
ناید کمالِ حسنِ تو در حیّزِ صفات
گر بشنود حسنِ تو آوازه بت پرست
رغبت کند به عزمِ زیارت به سومنات
سر پیشِ روی بت ننهادی به سجده باز
با لات اگر مطالعه کردی مطیعِ لات
خلقی به تشنگی چو سکندر بمانده اند
در ظلمتِ تحیّر از آن چشمه ی حیات
تا نیل بر کرانه ی ماهت کشیده اند
عشّاق را ز دیده روان کرده ای فرات
تا کی بود نزاریِ بی چاره ذرّه وار
سرگشته در هوایِ تو بی صبر و بی ثبات
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
صبح دم خیز من النوم الصّلات
چون برآمد بر کفم نه هات هات
آتشی کز ملعمه ی اشراق او
در عرق مستغرق است آب حیات
آفتاب ار می کند نسبت بدو
تا بگویم کان کدام است از صفات
صفوتِ پاکش تعلّق می کند
ذاتِ این نسبت کند با آن به صفات
گر نه رز بودی غرض از بدوِ کون
بر ندادی در زمین هرگز نبات
نافرید ایزد تعالی وحده
جوهری نافع چو می در کاینات
توبه ی من نیست ممکن چون کنم
خوض نتوان کرد در ناممکنات
وصفِ می کردن مرا ادراک نیست
کو برون است از حدودِ مُدرکات
می پرست ار بت پرست است آن منم
می پرستی بهتر است از عزیّ ولات
مصلحان تشنیع بر من می زنند
کای فرو رفته سرت در فاسقات
با کسی چون در جدل آیم به جهل
کو نداند فاسقات از صالحات
می از اینجا می خورم تا می دهند
از نزاری هم نزاری را نجات
چون برآمد بر کفم نه هات هات
آتشی کز ملعمه ی اشراق او
در عرق مستغرق است آب حیات
آفتاب ار می کند نسبت بدو
تا بگویم کان کدام است از صفات
صفوتِ پاکش تعلّق می کند
ذاتِ این نسبت کند با آن به صفات
گر نه رز بودی غرض از بدوِ کون
بر ندادی در زمین هرگز نبات
نافرید ایزد تعالی وحده
جوهری نافع چو می در کاینات
توبه ی من نیست ممکن چون کنم
خوض نتوان کرد در ناممکنات
وصفِ می کردن مرا ادراک نیست
کو برون است از حدودِ مُدرکات
می پرست ار بت پرست است آن منم
می پرستی بهتر است از عزیّ ولات
مصلحان تشنیع بر من می زنند
کای فرو رفته سرت در فاسقات
با کسی چون در جدل آیم به جهل
کو نداند فاسقات از صالحات
می از اینجا می خورم تا می دهند
از نزاری هم نزاری را نجات
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
چون دردمند به حیّ علی الصّلات
ساقی به دست من ده سرمایه ی حیات
دانی که بس ثوابِ جزیل است اگر کنی
دفعِ خمارِ سخت که جز وی ست از ممات
یک دم موافقت کن و در کارِ خیر باش
تا وارهانیم به سه کاسه ز شش جهات
تا بر لبِ تو نوش کنم می که خوش تر است
بر سبزه ی لبی که بود خوش تر از نبات
خطِّ سیاهِ مورچه بر عارضِ چو گل
خوب آمده است نه خطِ عامل به ترّهات
نه نه به حکمِ عزّت و حرمت خطِ لبش
هر شب مرا شبی دگر است از شبِ برات
ما و می و تحمّلِ طعن جهول اگر
صد بار بر زمین فتد این چرخ بی ثبات
بر مدّعی که عرضه کند از زبانِ من
کای مانده در تلاطمِ دریایِ مُهلکات
ناممکن است توبه ی من از حیاتِ محض
چیزی ز من مخواه که نبود ز ممکنات
جز خون رز به گردنِ من هیچ عهده نیست
من زنده ام به عشق مترسانم از موات
آن جا که موکبِ حسنات آشکار شد
آثار کی بماند از انواعِ سیّئات
تا کی ز«لا نسلّمِ» تو در قبولِ حق
لا در شهادت است به وجهی بتر زلات
بسیار چون تو گشت به طوفانِ جهل غرق
کشتیِّ نوحِ وقت طلب از پی نجات
سر ریز می روی ز برِ بت به انتکاس
وه وه که مکّه باز ندانی ز سومنات
شرک است ما و من من و ما کی رسد درو
پس ذاتِ بی صفت نشود قابلِ صفات
هرگز نیامده است و نیاید نزاریا
در حیّزِ صفاتِ تو معبود کاینات
وهمِ تو کی رسد به سرِ آن و عقل تو
آن جا که ذات پاک شود متحد به ذات
ساقی به دست من ده سرمایه ی حیات
دانی که بس ثوابِ جزیل است اگر کنی
دفعِ خمارِ سخت که جز وی ست از ممات
یک دم موافقت کن و در کارِ خیر باش
تا وارهانیم به سه کاسه ز شش جهات
تا بر لبِ تو نوش کنم می که خوش تر است
بر سبزه ی لبی که بود خوش تر از نبات
خطِّ سیاهِ مورچه بر عارضِ چو گل
خوب آمده است نه خطِ عامل به ترّهات
نه نه به حکمِ عزّت و حرمت خطِ لبش
هر شب مرا شبی دگر است از شبِ برات
ما و می و تحمّلِ طعن جهول اگر
صد بار بر زمین فتد این چرخ بی ثبات
بر مدّعی که عرضه کند از زبانِ من
کای مانده در تلاطمِ دریایِ مُهلکات
ناممکن است توبه ی من از حیاتِ محض
چیزی ز من مخواه که نبود ز ممکنات
جز خون رز به گردنِ من هیچ عهده نیست
من زنده ام به عشق مترسانم از موات
آن جا که موکبِ حسنات آشکار شد
آثار کی بماند از انواعِ سیّئات
تا کی ز«لا نسلّمِ» تو در قبولِ حق
لا در شهادت است به وجهی بتر زلات
بسیار چون تو گشت به طوفانِ جهل غرق
کشتیِّ نوحِ وقت طلب از پی نجات
سر ریز می روی ز برِ بت به انتکاس
وه وه که مکّه باز ندانی ز سومنات
شرک است ما و من من و ما کی رسد درو
پس ذاتِ بی صفت نشود قابلِ صفات
هرگز نیامده است و نیاید نزاریا
در حیّزِ صفاتِ تو معبود کاینات
وهمِ تو کی رسد به سرِ آن و عقل تو
آن جا که ذات پاک شود متحد به ذات
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
گر گذر کردی بتِ ما بر دیارِ سومنات
توبه کردی بت پرست از سجده ی عزّی ولات
هیچ اگر کشف الغطایی کردی از اطرافِ سر
التفاتی هم نکردندی به چندین ترّهات
از کمالِ نفسِ انسان حاصل ست این اقتباس
آنکه استدلال می گیرند از روحانیات
چشم را گویی از اینجا لازم آمد انعکاس
بی صفت را چون توان آورد در تحتِ صفات
در سوادِ زلفِ یار ما طلب کن آبِ خضر
تا بدان آبِ مصفّا یابی از ظلمت نجات
خوش بود می بر کنارِ چشمه ی خضرِ لبش
خوش نباشد بر کنارِ چشمه ی حیوانِ نبات
در خراباتِ مصافات آی تا بنمایمت
صد هزاران خضر بر سر چشمه ی آبِ حیات
چشمه ی خضر ای پسر با توست و تو در جست و جوی
چون سکندر طالب آبِ حیات از شش جهات
جاودانی زنده گشتی شاه اسکندر چو خضر
گر به مردی و جهان گیری بر ستندی ز مات
بشنو از اربابِ تاویل این همه تشبیه چیست
آبِ حیوان باز نتوان بافت الّا از ندات
آری آری مقتدایِ عارفان قایم بود
قایمی امّا که باشد ذاتِ او قایم به ذات
گر تولّا می توانی کرد اینک مقتدا
پس مسلّم شو تبرّا کن ز کلّ کاینات
چون نزاری والهی مستی بباید لامحال
تا برون آرد مقاماتِ چنین از مسکرات
خاصه چون سیمرغِ جانش از نشیمن گاهِ قدس
بالِ حکمت بر گشاید بگذرد از ممکنات
توبه کردی بت پرست از سجده ی عزّی ولات
هیچ اگر کشف الغطایی کردی از اطرافِ سر
التفاتی هم نکردندی به چندین ترّهات
از کمالِ نفسِ انسان حاصل ست این اقتباس
آنکه استدلال می گیرند از روحانیات
چشم را گویی از اینجا لازم آمد انعکاس
بی صفت را چون توان آورد در تحتِ صفات
در سوادِ زلفِ یار ما طلب کن آبِ خضر
تا بدان آبِ مصفّا یابی از ظلمت نجات
خوش بود می بر کنارِ چشمه ی خضرِ لبش
خوش نباشد بر کنارِ چشمه ی حیوانِ نبات
در خراباتِ مصافات آی تا بنمایمت
صد هزاران خضر بر سر چشمه ی آبِ حیات
چشمه ی خضر ای پسر با توست و تو در جست و جوی
چون سکندر طالب آبِ حیات از شش جهات
جاودانی زنده گشتی شاه اسکندر چو خضر
گر به مردی و جهان گیری بر ستندی ز مات
بشنو از اربابِ تاویل این همه تشبیه چیست
آبِ حیوان باز نتوان بافت الّا از ندات
آری آری مقتدایِ عارفان قایم بود
قایمی امّا که باشد ذاتِ او قایم به ذات
گر تولّا می توانی کرد اینک مقتدا
پس مسلّم شو تبرّا کن ز کلّ کاینات
چون نزاری والهی مستی بباید لامحال
تا برون آرد مقاماتِ چنین از مسکرات
خاصه چون سیمرغِ جانش از نشیمن گاهِ قدس
بالِ حکمت بر گشاید بگذرد از ممکنات
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
دوستان با جگرِ تشنه رسید آب حیات
کوریِ مدّعیان را به محمّد صلوات
شکرِ حق را که نمردیم و رسیدیم به کام
عاقبت هم اثری روی نمود از دعوات
ما به فروسِ ملاقات رسیدیم و حسود
تا به جاوید بماناد ولی در درکات
حق تعالی به کرم باز به ما در نگرید
وز سرِ مرحمت از دستِ بلا داد نجات
آن کشیدیم ز ایّام که گر شرح دهیم
نیست ممکن که مهندس کند ادراکِ صفات
چون دگر بی قدمان دست به هرکس نزدیم
عهدِ محکم نشکستیم و نمودیم ثبات
کارِ ما با نفسِ باز پسین آمده بود
همه دل ها بنهادیم ضرورت به ممات
خطِّ تسلیم بدادیم و طمع ببریدیم
بارِ دیگر ملک الموت بدل کرد برات
اگرت سیم و زری نیست نزاری به نثار
سر به شکرانه در انداز و بده جان به زکات
هرکسی را طمعی هست ولیکن ما را
چه به از دوست که آرند ز غربت سوغات
کوریِ مدّعیان را به محمّد صلوات
شکرِ حق را که نمردیم و رسیدیم به کام
عاقبت هم اثری روی نمود از دعوات
ما به فروسِ ملاقات رسیدیم و حسود
تا به جاوید بماناد ولی در درکات
حق تعالی به کرم باز به ما در نگرید
وز سرِ مرحمت از دستِ بلا داد نجات
آن کشیدیم ز ایّام که گر شرح دهیم
نیست ممکن که مهندس کند ادراکِ صفات
چون دگر بی قدمان دست به هرکس نزدیم
عهدِ محکم نشکستیم و نمودیم ثبات
کارِ ما با نفسِ باز پسین آمده بود
همه دل ها بنهادیم ضرورت به ممات
خطِّ تسلیم بدادیم و طمع ببریدیم
بارِ دیگر ملک الموت بدل کرد برات
اگرت سیم و زری نیست نزاری به نثار
سر به شکرانه در انداز و بده جان به زکات
هرکسی را طمعی هست ولیکن ما را
چه به از دوست که آرند ز غربت سوغات
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
دوش برقع ز روی باز انداخت
گفت باید مرا به من بشناخت
در خودی خودت بباید سوخت
با مراد منت بباید ساخت
تا درو جان جان نزول کند
خانه باید ز خویشتن پرداخت
سر تسلیم پیش گیر چو چنگ
متغیر مشو ز ضربِ نواخت
ایمنش کرد و فارغ از دوزخ
آتش عشق هر که را بنواخت
نکند اعتراض بر مجنون
هر که با عاقلان کند انداخت
چون نزاری پیاده شو ز وجود
تا توانی بر آفرینش تاخت
گفت باید مرا به من بشناخت
در خودی خودت بباید سوخت
با مراد منت بباید ساخت
تا درو جان جان نزول کند
خانه باید ز خویشتن پرداخت
سر تسلیم پیش گیر چو چنگ
متغیر مشو ز ضربِ نواخت
ایمنش کرد و فارغ از دوزخ
آتش عشق هر که را بنواخت
نکند اعتراض بر مجنون
هر که با عاقلان کند انداخت
چون نزاری پیاده شو ز وجود
تا توانی بر آفرینش تاخت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
مبصّری که تواند خس از گهر بشناخت
به عشق عشق و خرد را ز یک دگر بشناخت
سفر به عشق توان کرد مرد عاشق را
خرد به کار نیاید چو اینقدر بشناخت
دلیل عاشق عشق است و عقل پندارد
که او طریق صواب از ره خطر بشناخت
تو را به عشق تو بشناختم به عشق، آری
گمان مبر که مگر عقل مختصر بشناخت
ولی به دیدهٔ جان دیده بودمت اول
چو باز دیدمت اینجا دل آن نظر بشناخت
دلی که با همه عالم برابرت نکند
به هجر قیمت وصل تو بیشتر بشناخت
کسی که طعم کبست و مذاق مَقَل چشید
حلاوت عسل و لذّت شکر بشناخت
نزاریی که نداند شناخت پا از سر
به روزِ عقل چو دیوانه شد مگر بشناخت
نه همچنان سخن ناشناخت میگوید
کجا ز هوش درآمد که پا ز سر بشناخت
به عشق عشق و خرد را ز یک دگر بشناخت
سفر به عشق توان کرد مرد عاشق را
خرد به کار نیاید چو اینقدر بشناخت
دلیل عاشق عشق است و عقل پندارد
که او طریق صواب از ره خطر بشناخت
تو را به عشق تو بشناختم به عشق، آری
گمان مبر که مگر عقل مختصر بشناخت
ولی به دیدهٔ جان دیده بودمت اول
چو باز دیدمت اینجا دل آن نظر بشناخت
دلی که با همه عالم برابرت نکند
به هجر قیمت وصل تو بیشتر بشناخت
کسی که طعم کبست و مذاق مَقَل چشید
حلاوت عسل و لذّت شکر بشناخت
نزاریی که نداند شناخت پا از سر
به روزِ عقل چو دیوانه شد مگر بشناخت
نه همچنان سخن ناشناخت میگوید
کجا ز هوش درآمد که پا ز سر بشناخت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
تو را تا با تو باشد چون و چندت
نباشد راه درویشی پسندت
بروتی بر جهان زن کین زبون گیر
ندارد جز برای ریشخندت
دمی گر یا تو در سازد دگر دم
بسوزاند بر آتش چون سپندت
قلندروار اگر مردی برون بر
که خوی خواجگی از بن بکندت
ز دست آرزو برخیز و بنشین
که دست آرزو شد پایبندت
هوا در خانه ی شهوت کشیدت
طمع در کوی رسوایی فکندت
ز خود گر ایمنی ره بی گزند است
در این ره هم ز خود باشد گزندت
به نقد امروز بی خود شو که فردا
پشیمانی نباشد سودمندت
نزاری با تو برگفت آن چه دانست
پدر زین به نخواهد داد پندت
نباشد راه درویشی پسندت
بروتی بر جهان زن کین زبون گیر
ندارد جز برای ریشخندت
دمی گر یا تو در سازد دگر دم
بسوزاند بر آتش چون سپندت
قلندروار اگر مردی برون بر
که خوی خواجگی از بن بکندت
ز دست آرزو برخیز و بنشین
که دست آرزو شد پایبندت
هوا در خانه ی شهوت کشیدت
طمع در کوی رسوایی فکندت
ز خود گر ایمنی ره بی گزند است
در این ره هم ز خود باشد گزندت
به نقد امروز بی خود شو که فردا
پشیمانی نباشد سودمندت
نزاری با تو برگفت آن چه دانست
پدر زین به نخواهد داد پندت