عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
خوش میرود به ناز و صدش دیده در قفاست
قامت نه، این قیامت و بالا نه، این بلاست
اندر شرار روی چه جانهاش مستمند
واندر شکنج موی چه دلهاش مبتلاست
او خود به عشوه راه رود در میان خلق
یا آن که ماه را کله و سرو را قباست
ما را خیال او به در از سر کجا و کی
او را خیال ما به سر اندر کی و کجاست
رهبانیت نجسته اگر دل به زلف او
دایم اسیر سلسله ترسا صفت چراست
غم نیست نظم افسر اگر نشمرند هیچ
گوهر چو قابل افتد گویند بی بهاست
قامت نه، این قیامت و بالا نه، این بلاست
اندر شرار روی چه جانهاش مستمند
واندر شکنج موی چه دلهاش مبتلاست
او خود به عشوه راه رود در میان خلق
یا آن که ماه را کله و سرو را قباست
ما را خیال او به در از سر کجا و کی
او را خیال ما به سر اندر کی و کجاست
رهبانیت نجسته اگر دل به زلف او
دایم اسیر سلسله ترسا صفت چراست
غم نیست نظم افسر اگر نشمرند هیچ
گوهر چو قابل افتد گویند بی بهاست
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
ما را به سراپرده گل رفت اشارت
برقع ز رخ افکندش، ای دیده بشارت
کام دهن از بهر چه شیرین نکنم من؟
شکر دهن ار می دهدم زهر مرارت
من خاک شوم در طلب و او ننهد پای
اوج عظمت بنگر و پستی حقارت
چشم تو برد عقل مرا و این نه شگفت است
ترک است و برد خانه تاجیک به غارت
از کشتن من بهر چه آن شوخ برآشفت،
جان دادن و نالیدن اگر نیست جسارت
در منظره دیده اگر جای نسازد
عاقل نکند در ره سیلاب عمارت
سرمایه جان در طلب وصل تو دادن،
سودی است که در وی نبود هیچ خسارت
زنهار بهر کس منما آیینه رخ
کاه دل ما سوی تو آید به سفارت
افسر، دلی از غبغب تو سوخته دارد
افزاید عجب دیدن کافور حرارت
برقع ز رخ افکندش، ای دیده بشارت
کام دهن از بهر چه شیرین نکنم من؟
شکر دهن ار می دهدم زهر مرارت
من خاک شوم در طلب و او ننهد پای
اوج عظمت بنگر و پستی حقارت
چشم تو برد عقل مرا و این نه شگفت است
ترک است و برد خانه تاجیک به غارت
از کشتن من بهر چه آن شوخ برآشفت،
جان دادن و نالیدن اگر نیست جسارت
در منظره دیده اگر جای نسازد
عاقل نکند در ره سیلاب عمارت
سرمایه جان در طلب وصل تو دادن،
سودی است که در وی نبود هیچ خسارت
زنهار بهر کس منما آیینه رخ
کاه دل ما سوی تو آید به سفارت
افسر، دلی از غبغب تو سوخته دارد
افزاید عجب دیدن کافور حرارت
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
ساقی به سر ما هوس شرب مدام است
زآن لعلم اگر بوسه دهی، کار تمام است
هر لحظه به کام دگری ساقی مجلس
این گردش چرخ است که با گردش جام است
ساقی، اگرم بوسه دهی جام میم بخش
بی بوسه مرا باده گلرنگ حرام است
امروز که هم ذره و خورشید برقصند
مطرب نی و ساقی می و معشوقه به کام است
ای باد سحرگاه عبیرت در جیب
گویا که تو را بهر من از دوست پیام است
مرغ دل ما خال تو را دید و بدانست
کانجا که بود دانه، بلی حلقه دام است
جانانه ز رخ پرد بینداخته، افسر،
یا بخت مرا طالع خورشید بنام است؟
چشم دل ما را هوس دیدن جان است
این است که دل منزل آن جان جهان است
هر صومعه و دیر که دیدم خطری داشت
امنی که بود در کنف پیر مغان است
در انجمن دهر مجو عیش وگر هست
در دردی صهبای خم دردکشان است
سرتا قدمش دیدم و سنجیدم و گفتم
چیزی که مراحل نشد، آن سرّ دهان است
با لاله روی تو بسوزد دلم، آری
آتش بود آن گل، به بهاری که خزان است
مه در شب تاریک عیان تر بود آخر
ماه تو چرا در شب آن زلف نهان است؟
زآن لعلم اگر بوسه دهی، کار تمام است
هر لحظه به کام دگری ساقی مجلس
این گردش چرخ است که با گردش جام است
ساقی، اگرم بوسه دهی جام میم بخش
بی بوسه مرا باده گلرنگ حرام است
امروز که هم ذره و خورشید برقصند
مطرب نی و ساقی می و معشوقه به کام است
ای باد سحرگاه عبیرت در جیب
گویا که تو را بهر من از دوست پیام است
مرغ دل ما خال تو را دید و بدانست
کانجا که بود دانه، بلی حلقه دام است
جانانه ز رخ پرد بینداخته، افسر،
یا بخت مرا طالع خورشید بنام است؟
چشم دل ما را هوس دیدن جان است
این است که دل منزل آن جان جهان است
هر صومعه و دیر که دیدم خطری داشت
امنی که بود در کنف پیر مغان است
در انجمن دهر مجو عیش وگر هست
در دردی صهبای خم دردکشان است
سرتا قدمش دیدم و سنجیدم و گفتم
چیزی که مراحل نشد، آن سرّ دهان است
با لاله روی تو بسوزد دلم، آری
آتش بود آن گل، به بهاری که خزان است
مه در شب تاریک عیان تر بود آخر
ماه تو چرا در شب آن زلف نهان است؟
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
ای ماه وشان همه غلامت
خورشید رخان اسیر دامت
در ناف غزال خون گره کرد
یک چین ز دو زلف مشک قامت
بی رخصت ما کشیده ای جام
خون دل ما بود حرامت
مه کاست ز رشک، گرچه در بزم
خورشید به کف گرفته جاهت
هر شب به سپهر چشم انجم،
نظاره کنان شمع بامت
هر روز به چرخ روی خورشید
زرد است ز رشک نقش گامت
ریزم دل و جان به پای پیکی
کآرد به حضور من پیامت
خورشید رخان اسیر دامت
در ناف غزال خون گره کرد
یک چین ز دو زلف مشک قامت
بی رخصت ما کشیده ای جام
خون دل ما بود حرامت
مه کاست ز رشک، گرچه در بزم
خورشید به کف گرفته جاهت
هر شب به سپهر چشم انجم،
نظاره کنان شمع بامت
هر روز به چرخ روی خورشید
زرد است ز رشک نقش گامت
ریزم دل و جان به پای پیکی
کآرد به حضور من پیامت
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
مهر چهری که منور بصر کوکب از اوست
جلوه طرّه طلعت نه، که روز و شب از اوست
مطرب و ساقی از آن بی خود و مستند مدام،
که دف و بربط و نی، جام و می و مشرب از اوست
عضو، عضو وی اگر دل برباید چه عجب،
که کف و ساعد و ساق و زنخ و غبغب از اوست
جانم ار آتش و دل مجمر و تن عود چه باک،
که دل و جان و تن و سوزش و تاب و تب از اوست
گوش کن یک سبق از درس محبت، گرچه،
دفتر و درس و ادیب و کتب و مکتب از اوست
رخ و ابروی و خم و طرّه و خالش بنگر،
کافتاب و مه و نو سنبله و عقرب از اوست
خوش بود تاخت اگر اسب ستم بر افسر
که شهید ستم نعل سم مرکب از اوست
جلوه طرّه طلعت نه، که روز و شب از اوست
مطرب و ساقی از آن بی خود و مستند مدام،
که دف و بربط و نی، جام و می و مشرب از اوست
عضو، عضو وی اگر دل برباید چه عجب،
که کف و ساعد و ساق و زنخ و غبغب از اوست
جانم ار آتش و دل مجمر و تن عود چه باک،
که دل و جان و تن و سوزش و تاب و تب از اوست
گوش کن یک سبق از درس محبت، گرچه،
دفتر و درس و ادیب و کتب و مکتب از اوست
رخ و ابروی و خم و طرّه و خالش بنگر،
کافتاب و مه و نو سنبله و عقرب از اوست
خوش بود تاخت اگر اسب ستم بر افسر
که شهید ستم نعل سم مرکب از اوست
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
روی و لب و تن و ذقن یار نازک است
مانند برگ نسترن، این چار نازک است
گر سیم و زر طلب کند و جسم و جان و سر
منت پذیر شو که دل یار نازک است
ای دل خیال بوس لب آن صنم مکن
مپسندش این کنند، که بسیار نازک است
مضراب عشق، بر رگ عشاق، مطربا
آهسته زن، که رشته این تار نازک است
افسر، ندیدی ار اثر نقش پای دوست،
آزرده دل مباش، که رفتار نازک است
مانند برگ نسترن، این چار نازک است
گر سیم و زر طلب کند و جسم و جان و سر
منت پذیر شو که دل یار نازک است
ای دل خیال بوس لب آن صنم مکن
مپسندش این کنند، که بسیار نازک است
مضراب عشق، بر رگ عشاق، مطربا
آهسته زن، که رشته این تار نازک است
افسر، ندیدی ار اثر نقش پای دوست،
آزرده دل مباش، که رفتار نازک است
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
ای، دل ما غرق خون از نوک تیرت
غرق خون مپسند، صید دستگیرت
ای کمان ابرو، بنازم شست و دستت
صید بتوان کرد، هر جا رفت تیرت
در صفت نخجیر، از پیکان مژگان
همچو آهو، عاجز آید شرزه شیرت
در صفت ما عاشقان، جز دل نجوید
تیر مژگان، در کمان دلپذیرت
تیغ بر ما آختی، صد حیف کامد،
طعمه شیر، جان های حقیرت
در شب غم جان سپارم، زود زودت
روز عیش، ای آنکه بینم دیر دیرت
افسرا، در ورطه غم در نمانی
الفت دلدار اگر شد دستگیرت
ای که خون عاشقان چون می به جامت
از چه آمد خون حلال و می حرامت؟
ای خرامان سرو باغ دلربایی
با قیامت، بوده آشوب قیامت
از مسیحا مردگان را مژده جان،
باد شبگیری که می آرد پیامت
روز عیش همدمت را شام نبود
آفتابی در جبین، ای مه غلامت
با نقاب زلف، رخ پوشی و باشد،
شام یلدا، روزگار خاص و عامت
همچو نخجیر کمند خوبرویان
افسرا، بر دست و پا سخت است دامت
غرق خون مپسند، صید دستگیرت
ای کمان ابرو، بنازم شست و دستت
صید بتوان کرد، هر جا رفت تیرت
در صفت نخجیر، از پیکان مژگان
همچو آهو، عاجز آید شرزه شیرت
در صفت ما عاشقان، جز دل نجوید
تیر مژگان، در کمان دلپذیرت
تیغ بر ما آختی، صد حیف کامد،
طعمه شیر، جان های حقیرت
در شب غم جان سپارم، زود زودت
روز عیش، ای آنکه بینم دیر دیرت
افسرا، در ورطه غم در نمانی
الفت دلدار اگر شد دستگیرت
ای که خون عاشقان چون می به جامت
از چه آمد خون حلال و می حرامت؟
ای خرامان سرو باغ دلربایی
با قیامت، بوده آشوب قیامت
از مسیحا مردگان را مژده جان،
باد شبگیری که می آرد پیامت
روز عیش همدمت را شام نبود
آفتابی در جبین، ای مه غلامت
با نقاب زلف، رخ پوشی و باشد،
شام یلدا، روزگار خاص و عامت
همچو نخجیر کمند خوبرویان
افسرا، بر دست و پا سخت است دامت
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
خرم دلی که کشته تیغ جفای توست
خرم تر آن که زنده مهر و وفای توست
اینک دلی شکسته و جانی گداخته،
از ما اگر قبول کنی، از برای توست
دل را که بر هوای بزرگی و فرّ و جاه
پرداختم ز غیر، که این خانه جای توست
حور و قصور و جنت و تسنیم و سلسبیل
در نزد عارفان، همه عکس بقای توست
وصف شمایل تو نیارم نوشت و خواند
آنجا که انتهاست، همان ابتدای توست
خرم تر آن که زنده مهر و وفای توست
اینک دلی شکسته و جانی گداخته،
از ما اگر قبول کنی، از برای توست
دل را که بر هوای بزرگی و فرّ و جاه
پرداختم ز غیر، که این خانه جای توست
حور و قصور و جنت و تسنیم و سلسبیل
در نزد عارفان، همه عکس بقای توست
وصف شمایل تو نیارم نوشت و خواند
آنجا که انتهاست، همان ابتدای توست
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
ما را هوای باده یاقوتفام توست
ساقی ببخش بوسه، که آن می به جام توست
ما همچو سکه زر خالص گداختیم
دریاب ای که سکه خوبی به نام توست
مرغ دلم، ز حلقه زلفت رها مباد
وارستگی مرا همه در چین دام توست
خرسند خاطرم، شب هجران، که عنقریب،
دست نسیم صبح، به زلف چو شام توست
تسنیم، جرعه ای ز لب روح پرورت
طوبی، حکایتی ز قد خوش خرام توست
ما را نمی رسد هوس فیض بندگیت
کیوان کمینه چاکر و جوزا غلام توست
گیتی همه به زیور حسنت منوّر است
خورشید کوکبی است که طالع ز بام توست
ساقی ز من بگوی به آن ترک باده نوش،
افسر نمیخورد می، و مست مدام توست
ساقی ببخش بوسه، که آن می به جام توست
ما همچو سکه زر خالص گداختیم
دریاب ای که سکه خوبی به نام توست
مرغ دلم، ز حلقه زلفت رها مباد
وارستگی مرا همه در چین دام توست
خرسند خاطرم، شب هجران، که عنقریب،
دست نسیم صبح، به زلف چو شام توست
تسنیم، جرعه ای ز لب روح پرورت
طوبی، حکایتی ز قد خوش خرام توست
ما را نمی رسد هوس فیض بندگیت
کیوان کمینه چاکر و جوزا غلام توست
گیتی همه به زیور حسنت منوّر است
خورشید کوکبی است که طالع ز بام توست
ساقی ز من بگوی به آن ترک باده نوش،
افسر نمیخورد می، و مست مدام توست
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
ما را طمع ز ساقی مجلس شراب توست
و از مطرب آرزوی سرود رباب توست
جانم فتاده همچو سکندر ز تشنگی،
در ظلمتی که چشمه حیوانش آب توست
معمور مسکنی است، که ویران پذیر نیست
آن خانه دلی که به طغیان خراب توست
من، مرغ آشیان کمالم، ولی چه سود
بال و پرم شکسته سنگ عتاب توست
مرغ شب است، چشم جهان بین آفتاب
آنجا که عکس پرتوی از آفتاب توست
دلدار را ز افسر بی دل خبر دهید،
کان رند مست عاشق بیخورد و خواب توست
و از مطرب آرزوی سرود رباب توست
جانم فتاده همچو سکندر ز تشنگی،
در ظلمتی که چشمه حیوانش آب توست
معمور مسکنی است، که ویران پذیر نیست
آن خانه دلی که به طغیان خراب توست
من، مرغ آشیان کمالم، ولی چه سود
بال و پرم شکسته سنگ عتاب توست
مرغ شب است، چشم جهان بین آفتاب
آنجا که عکس پرتوی از آفتاب توست
دلدار را ز افسر بی دل خبر دهید،
کان رند مست عاشق بیخورد و خواب توست
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
در کنگر سپهر، هنر داستان ماست
کیوان آسمان سخن، پاسبان ماست
افزون تر از فزونی نجم است، نظم ما
روشن تر از بنان عطارد بنان ماست
نظمی که پشت فکر ز حملش دو تا شود
از فیض لعل دوست ز کشف بیان ماست
تیغی که سینه سخن از نوک آن شکافت،
با خصم ما بگوی که تیغ زبان ماست
آن آتشی که خرمن هر خشک و تر بسوخت،
عکسی ز طبع خنجر آتش فشان ماست
مدحت نگار دفتر دلدار تا شدیم
آیات نظم و رایت داش به شأن ماست
افسر، نشان ما همه گم شد به نام دوست
زآن در نظام عقد ثریا نشان ماست
کیوان آسمان سخن، پاسبان ماست
افزون تر از فزونی نجم است، نظم ما
روشن تر از بنان عطارد بنان ماست
نظمی که پشت فکر ز حملش دو تا شود
از فیض لعل دوست ز کشف بیان ماست
تیغی که سینه سخن از نوک آن شکافت،
با خصم ما بگوی که تیغ زبان ماست
آن آتشی که خرمن هر خشک و تر بسوخت،
عکسی ز طبع خنجر آتش فشان ماست
مدحت نگار دفتر دلدار تا شدیم
آیات نظم و رایت داش به شأن ماست
افسر، نشان ما همه گم شد به نام دوست
زآن در نظام عقد ثریا نشان ماست
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
جز ملک محبت به جهان مملکتی نیست
جز بندگی دوست، در آن سلطنتی نیست
دل می سپرم در دهن افعی زلفت،
در فکرت دیوانه، مرا مشورتی نیست
از مرحمت آزاد غمت را بنوازی
برمن که اسیر تو شدم مرحمتی نیست
این منزلتی نیست که بر چرخ برآیم
جز خاک شدن در قدمت منزلتی نیست
دریاب که وصل تو بود بر من درویش،
آن دولت دایم که در آن مسکنتی نیست
جز در قدمش خاک شود پیکر افسر
بر درگه آن ماه مرا مسألتی نیست
جز بندگی دوست، در آن سلطنتی نیست
دل می سپرم در دهن افعی زلفت،
در فکرت دیوانه، مرا مشورتی نیست
از مرحمت آزاد غمت را بنوازی
برمن که اسیر تو شدم مرحمتی نیست
این منزلتی نیست که بر چرخ برآیم
جز خاک شدن در قدمت منزلتی نیست
دریاب که وصل تو بود بر من درویش،
آن دولت دایم که در آن مسکنتی نیست
جز در قدمش خاک شود پیکر افسر
بر درگه آن ماه مرا مسألتی نیست
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
چون سرو دلارای قدت در چمنی نیست
افسوس، که این سرو به باغ چو منی نیست
گفتم به دل، از سرو قدت نسترن آرم
در هیچ گلستان چو قدت نسترنی نیست
مانند تو ای باغ گل و معدن شکر،
شیرین سخن و گل رخ و شکر دهنی نیست
تا چند بپرسی وطن ما و ندانی،
ما را که بجز حلقه زلفت وطنی نیست
گر تلخ بما گوید ور تند کند خوی،
ما را به رقیب تو مجال سخنی نیست
در عشق تو، آن گونه شدم لاغر و رنجور،
کز پیکر من، هیچ بجز پیرهنی نیست
رنجیدن اغیار ز ما بی سببی نیست
با صبح وصال تو مرا هیچ شبی نیست
تا لاله برافروتی ای شمع به محفل،
تن نیست که در وی اثر از تاب و تبی نیست
غیر از لب ما، کامده خشک از تف هجران،
بی بوسه در این انجمن امروز لبی نیست
رخسار دل افروز چو خورشید برافروز
صبح آمد و دیگر اثر از مرغ شبی نیست
از میوه هر نخل در این باغ بچیدیم
شیرین ترم از میوه نخلت رطبی نیست
گفتند رخ خوب تو بس نقش عجیب است
از صنعت تمثال گر ما عجبی نیست
گویند که از آب عنب مستی جان هاست
در ساغر لعل تو که آب عنبی نیست
هرکس طربی داشته در باغ ز سروی
جز جلوه بالای تو ما را طربی نیست
افسر به طلبکاری آن ماه میان بست
خوش تر ز طلبکاریش آری طلبی نیست
افسوس، که این سرو به باغ چو منی نیست
گفتم به دل، از سرو قدت نسترن آرم
در هیچ گلستان چو قدت نسترنی نیست
مانند تو ای باغ گل و معدن شکر،
شیرین سخن و گل رخ و شکر دهنی نیست
تا چند بپرسی وطن ما و ندانی،
ما را که بجز حلقه زلفت وطنی نیست
گر تلخ بما گوید ور تند کند خوی،
ما را به رقیب تو مجال سخنی نیست
در عشق تو، آن گونه شدم لاغر و رنجور،
کز پیکر من، هیچ بجز پیرهنی نیست
رنجیدن اغیار ز ما بی سببی نیست
با صبح وصال تو مرا هیچ شبی نیست
تا لاله برافروتی ای شمع به محفل،
تن نیست که در وی اثر از تاب و تبی نیست
غیر از لب ما، کامده خشک از تف هجران،
بی بوسه در این انجمن امروز لبی نیست
رخسار دل افروز چو خورشید برافروز
صبح آمد و دیگر اثر از مرغ شبی نیست
از میوه هر نخل در این باغ بچیدیم
شیرین ترم از میوه نخلت رطبی نیست
گفتند رخ خوب تو بس نقش عجیب است
از صنعت تمثال گر ما عجبی نیست
گویند که از آب عنب مستی جان هاست
در ساغر لعل تو که آب عنبی نیست
هرکس طربی داشته در باغ ز سروی
جز جلوه بالای تو ما را طربی نیست
افسر به طلبکاری آن ماه میان بست
خوش تر ز طلبکاریش آری طلبی نیست
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
ابر نیسان به چمن بار دگر باران ریخت
گلبن از باد سحر، گر به سر یاران ریخت
امشب ای بنده بنه خواب، که آن هندوی زلف،
اشک یاقوت وش از دیده بیداران ریخت
لب چون لعل تو شد غنچه سیراب از خون،
بسکه خون جگر از چشم من گریان ریخت
لبت آهسته به بوسی تف دل باز نشاند
جرعه ای بود، که بر آتش ما پنهان ریخت
از غم روی تو در چشمه چشمم همه شب،
قطره ها جمع شد و خون دل عمّان ریخت
از فراق لبت، اندر شکن زلف، دلم
زهر جراره شد و در دهن ثعبان ریخت
حیرت افزود مرا ساقی مجلس، که به جام،
باده مدعی و خون مرا یکسان ریخت
تا من از حلقه جانانه نباشم، افسر،
همچو مویی، دلم از طرّه مشکافشان ریخت
گلبن از باد سحر، گر به سر یاران ریخت
امشب ای بنده بنه خواب، که آن هندوی زلف،
اشک یاقوت وش از دیده بیداران ریخت
لب چون لعل تو شد غنچه سیراب از خون،
بسکه خون جگر از چشم من گریان ریخت
لبت آهسته به بوسی تف دل باز نشاند
جرعه ای بود، که بر آتش ما پنهان ریخت
از غم روی تو در چشمه چشمم همه شب،
قطره ها جمع شد و خون دل عمّان ریخت
از فراق لبت، اندر شکن زلف، دلم
زهر جراره شد و در دهن ثعبان ریخت
حیرت افزود مرا ساقی مجلس، که به جام،
باده مدعی و خون مرا یکسان ریخت
تا من از حلقه جانانه نباشم، افسر،
همچو مویی، دلم از طرّه مشکافشان ریخت
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
حق انصاف عجب مملکتی مسکن ماست
پیر ما، پیرو ما، رهبر ما، رهزن ماست
ما در این شهر امیریم که از همت دوست
آفتاب فلکی، کودکی از برزن ماست
ما به بازار غمش، جوهریان عجبیم
اشک ما، گوهر ما، دیده ما، مخزن ماست
سنبل زلف تو شد خوشه ما، بی خرمن
واین عجب تر، که همان خوشه ما خرمن ماست
تا دل ما، هدف ناوک مژگان تو شد
نشتر چشم جهان بین فلک سوزن ماست
ما که با خاطر بدخواه به جنگ آمدهایم
عشق او مغفر ما، طرّه او جوشن ماست
ننگ ما، آن که به شیر فلک آریم نبرد
عار ما نیست، که زنجیر تو بر گردن ماست
هر شب اندر غم آن ماه، ز اشک انجم،
افسرا، روی سپهر است که چون دامن ماست
پیر ما، پیرو ما، رهبر ما، رهزن ماست
ما در این شهر امیریم که از همت دوست
آفتاب فلکی، کودکی از برزن ماست
ما به بازار غمش، جوهریان عجبیم
اشک ما، گوهر ما، دیده ما، مخزن ماست
سنبل زلف تو شد خوشه ما، بی خرمن
واین عجب تر، که همان خوشه ما خرمن ماست
تا دل ما، هدف ناوک مژگان تو شد
نشتر چشم جهان بین فلک سوزن ماست
ما که با خاطر بدخواه به جنگ آمدهایم
عشق او مغفر ما، طرّه او جوشن ماست
ننگ ما، آن که به شیر فلک آریم نبرد
عار ما نیست، که زنجیر تو بر گردن ماست
هر شب اندر غم آن ماه، ز اشک انجم،
افسرا، روی سپهر است که چون دامن ماست
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
نوبهار آمد و هرکس به هوای چمن است
نوبهار منی و روی تو بستان من است
حیوانی است که بی گلشن آن روی نکوی
خاطرش را هوس سبزه و میل چمن است
آدمی را که در این فصل بباید طربی
با رخ و قد تو حاجت چه به سرو و سمن است
دگر از فیض هوا، پیرهن استبرق
هرچه بینی به چمن، در بدن نسترن است
لیکن آن کاخ که باغ آمده در موسم گل
چمن و نسترنش، دلبر نازک بدن است
قمری و فاخته دانی که چه گوید بر سرو،
نسترن را به تن از حسرت قدت کفن است
چمن آراش نگه دارد از آسیب خزان،
باغ ما را، که انار لب و سیب ذقن است
طوطیانیم چو افسر، همه شیرینمنطق
شکر ما لب جانانه شیرینسخن است
نوبهار منی و روی تو بستان من است
حیوانی است که بی گلشن آن روی نکوی
خاطرش را هوس سبزه و میل چمن است
آدمی را که در این فصل بباید طربی
با رخ و قد تو حاجت چه به سرو و سمن است
دگر از فیض هوا، پیرهن استبرق
هرچه بینی به چمن، در بدن نسترن است
لیکن آن کاخ که باغ آمده در موسم گل
چمن و نسترنش، دلبر نازک بدن است
قمری و فاخته دانی که چه گوید بر سرو،
نسترن را به تن از حسرت قدت کفن است
چمن آراش نگه دارد از آسیب خزان،
باغ ما را، که انار لب و سیب ذقن است
طوطیانیم چو افسر، همه شیرینمنطق
شکر ما لب جانانه شیرینسخن است
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
هیچ میدانی مرا در بوته دل تاب نیست؟
کمتر آتش زن که جانم، کمتر از سیماب نیست
هرشب از هجر تو می میریم و در بالین خاک،
مردگان را خود نشاید کس بگوید خواب نیست
مردم چشمم شود منزلگه عکس رخت،
تا نگویی خانه کس در ره سیلاب نیست
گر نباشد زلف و رویت، کفر و ایمان، گو، چرا
فارغ از این ماجرا یک لحظه شیخ و شاب نیست؟
خون اگر گریم، مکن عیبم، که بی لعل لبت،
بسکه کردم گریه در دریای چشمم آب نیست
تا معنبر زلف را آشفته کردی از نسیم،
نیست، کان آشفتگی، در خاطر احباب نیست
همچو آن رخ در گلستان، هیچ نبود ارغوان،
همچو آن لب، در بدخشان، هیچ لعل ناب نیست
همچو نظم افسر و آن گوهرین دندان دوست
خوب سنجیدیم، آری لؤلؤ خوشاب نیست
کمتر آتش زن که جانم، کمتر از سیماب نیست
هرشب از هجر تو می میریم و در بالین خاک،
مردگان را خود نشاید کس بگوید خواب نیست
مردم چشمم شود منزلگه عکس رخت،
تا نگویی خانه کس در ره سیلاب نیست
گر نباشد زلف و رویت، کفر و ایمان، گو، چرا
فارغ از این ماجرا یک لحظه شیخ و شاب نیست؟
خون اگر گریم، مکن عیبم، که بی لعل لبت،
بسکه کردم گریه در دریای چشمم آب نیست
تا معنبر زلف را آشفته کردی از نسیم،
نیست، کان آشفتگی، در خاطر احباب نیست
همچو آن رخ در گلستان، هیچ نبود ارغوان،
همچو آن لب، در بدخشان، هیچ لعل ناب نیست
همچو نظم افسر و آن گوهرین دندان دوست
خوب سنجیدیم، آری لؤلؤ خوشاب نیست
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
ای که چون چشم بت من، حال بیماریت هست
مینماید کز طلب، اندر دلآزاریت هست
فصل گل بیمِی نشاید زیستن ور نیست زر،
هشت باید در گرو، تا دلق و دستاریت هست
بر جفای باغبان بیمروّت صبر کن،
ای که در پای دل، از بستان گل خاریت هست
نه همین باشد مشوش خاطر ما، زآن دو زلف
زاین قبیل آشفتگان، در زلف بسیاریت هست
گفت با من، یار من دی، لیک با غنج و دلال
عشق را گر، جان آگه قلب هشیاریت هست
زلف دارم چون عبیر و چهره، چون مهر منیر
با عبیر و با منیرت، گر سر و کاریت هست
گفتمش، من برخی آن زلف و رویم گر تو را،
از دل من ننگ و از دیدار من، عاریت هست
می بباید داد، عزّ و جاه و عقل و دین و دل
ای که در دل همچو افسر، شوق دیداریت هست
مینماید کز طلب، اندر دلآزاریت هست
فصل گل بیمِی نشاید زیستن ور نیست زر،
هشت باید در گرو، تا دلق و دستاریت هست
بر جفای باغبان بیمروّت صبر کن،
ای که در پای دل، از بستان گل خاریت هست
نه همین باشد مشوش خاطر ما، زآن دو زلف
زاین قبیل آشفتگان، در زلف بسیاریت هست
گفت با من، یار من دی، لیک با غنج و دلال
عشق را گر، جان آگه قلب هشیاریت هست
زلف دارم چون عبیر و چهره، چون مهر منیر
با عبیر و با منیرت، گر سر و کاریت هست
گفتمش، من برخی آن زلف و رویم گر تو را،
از دل من ننگ و از دیدار من، عاریت هست
می بباید داد، عزّ و جاه و عقل و دین و دل
ای که در دل همچو افسر، شوق دیداریت هست
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
بی زلف تو، چون قرار ما نیست،
جز شام به روزگار ما نیست
چون زلف تو، در رخت، فروغی،
با بخت سیاه، کار ما نیست
تن پروری و خودی ستودن،
در عشق بتان، شعار ما نیست
شب نیست، که آفتاب تابان،
همخوابه زلف یار ما نیست
دل پیش تو و عنان شوقش،
دانی که به اختیار ما نیست
بردم دل و جان، نثار رویش
گفتا: دل و جان نثار ما نیست
یک صید ضعیف تر ز افسر،
در حلقه شهسوار ما نیست
جز شام به روزگار ما نیست
چون زلف تو، در رخت، فروغی،
با بخت سیاه، کار ما نیست
تن پروری و خودی ستودن،
در عشق بتان، شعار ما نیست
شب نیست، که آفتاب تابان،
همخوابه زلف یار ما نیست
دل پیش تو و عنان شوقش،
دانی که به اختیار ما نیست
بردم دل و جان، نثار رویش
گفتا: دل و جان نثار ما نیست
یک صید ضعیف تر ز افسر،
در حلقه شهسوار ما نیست