عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳
زهی سعادت! اگر خاک آن حرم باشیم
بهر طرف که نهی پای در قدم باشیم
مکوش اینهمه در احترام و عزت ما
که ما بخواری عشق تو محترم باشیم
مرو، که آخر ایام عمر نزدیکست
بیا، که یک دو سه روز دگر بهم باشیم
غریب ملک وجودیم و اندکی ماندست
که باز ساکن سر منزل عدم باشیم
رقیب را بجناب تو قدر بیش از ماست
سگ توایم، چرا از رقیب کم باشیم؟
حریف بزمگه عیش را وفایی نیست
رفیق ما غم یارست، یار غم باشیم
نه حد ماست، هلالی، امید لطف از دوست
غنیمتست اگر قابل ستم باشیم
بهر طرف که نهی پای در قدم باشیم
مکوش اینهمه در احترام و عزت ما
که ما بخواری عشق تو محترم باشیم
مرو، که آخر ایام عمر نزدیکست
بیا، که یک دو سه روز دگر بهم باشیم
غریب ملک وجودیم و اندکی ماندست
که باز ساکن سر منزل عدم باشیم
رقیب را بجناب تو قدر بیش از ماست
سگ توایم، چرا از رقیب کم باشیم؟
حریف بزمگه عیش را وفایی نیست
رفیق ما غم یارست، یار غم باشیم
نه حد ماست، هلالی، امید لطف از دوست
غنیمتست اگر قابل ستم باشیم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵
ای سگ آن سر کو، ما و تو یاران همیم
خاک پاییم، بهر جا که روی در قدمیم
یار ما نیست ستمگار و جفا پیشه، ولی
ما ز بخت بد خود قابل جور و ستمیم
هیچ کس نیست، که او را بجهان نیست غمی
ما که بی قید جهانیم، گرفتار غمیم
بیش و کم هر چه بما میرسد از غیب نکوست
تو مپندار که: ما در طلب بیش و کمیم
آمدیم از عدم، از ما اگرت هست ملال
باز ما را بنگر: ساکن کوی عدمیم
از در خویش مران، همچو هلالی، ما را
حرمتی دار، که ما ساکن بیت الحرمیم
خاک پاییم، بهر جا که روی در قدمیم
یار ما نیست ستمگار و جفا پیشه، ولی
ما ز بخت بد خود قابل جور و ستمیم
هیچ کس نیست، که او را بجهان نیست غمی
ما که بی قید جهانیم، گرفتار غمیم
بیش و کم هر چه بما میرسد از غیب نکوست
تو مپندار که: ما در طلب بیش و کمیم
آمدیم از عدم، از ما اگرت هست ملال
باز ما را بنگر: ساکن کوی عدمیم
از در خویش مران، همچو هلالی، ما را
حرمتی دار، که ما ساکن بیت الحرمیم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶
نوبهارست، بیا، تا قدحی نوش کنیم
باشد این محنت ایام فراموش کنیم
ساقیا، هوش و خرد تفرقه خاطر ماست
باده پیش آر، که ترک خرد و هوش کنیم
حد ما نیست که پیش تو بگوییم سخن
هم تو با ما سخنی گوی، که ما گوش کنیم
بارها غم بتو گفتیم، ز ما نشنیدی
بعد ازین مصلحت آنست که خاموش کنیم
هیچ ناگفته بجانیم ز نیش ستمت
وای! اگر زان لب شیرین طمع نوش کنیم
ما که باشیم، که ما را دهد آغوش تو دست؟
با خیال تو مگر دست در آغوش کنیم
یار چون ساقی بزمست، هلالی، برخیز
تا بیک جرعه ترا واله و مدهوش کنیم
باشد این محنت ایام فراموش کنیم
ساقیا، هوش و خرد تفرقه خاطر ماست
باده پیش آر، که ترک خرد و هوش کنیم
حد ما نیست که پیش تو بگوییم سخن
هم تو با ما سخنی گوی، که ما گوش کنیم
بارها غم بتو گفتیم، ز ما نشنیدی
بعد ازین مصلحت آنست که خاموش کنیم
هیچ ناگفته بجانیم ز نیش ستمت
وای! اگر زان لب شیرین طمع نوش کنیم
ما که باشیم، که ما را دهد آغوش تو دست؟
با خیال تو مگر دست در آغوش کنیم
یار چون ساقی بزمست، هلالی، برخیز
تا بیک جرعه ترا واله و مدهوش کنیم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰
ساخت گدای درگهت مرحمت الهیم
بلکه گدایی تو شد موجب پادشاهیم
بنده غلام آن درم، وه! چه کنم؟ که میکند
ترک سفید روی من ننگ ز رو سیاهیم
ساید اگر بفرق من گوشه نعل مرکبت
راست بماه نو رسد رفعت کج کلاهیم
گر تو بجرم عاشقی قصد هلاک من کنی
موجب صد گنه شود دعوی بی گناهیم
مستم و پیش محتسب دعوی زهد کرده ام
قاضی شرع بیش ازین کی شنود گواهیم؟
فارغم از شه و سپه، لیک بکشور بتان
هست سپاهییی که من کشته آن سپاهیم
چند هلالی از وفا آید و رانی از جفا؟
وه! چه کنم؟ که من ترا خواهم و تو نخواهیم
بلکه گدایی تو شد موجب پادشاهیم
بنده غلام آن درم، وه! چه کنم؟ که میکند
ترک سفید روی من ننگ ز رو سیاهیم
ساید اگر بفرق من گوشه نعل مرکبت
راست بماه نو رسد رفعت کج کلاهیم
گر تو بجرم عاشقی قصد هلاک من کنی
موجب صد گنه شود دعوی بی گناهیم
مستم و پیش محتسب دعوی زهد کرده ام
قاضی شرع بیش ازین کی شنود گواهیم؟
فارغم از شه و سپه، لیک بکشور بتان
هست سپاهییی که من کشته آن سپاهیم
چند هلالی از وفا آید و رانی از جفا؟
وه! چه کنم؟ که من ترا خواهم و تو نخواهیم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸
جان بحسرت نتوان بی رخ جانان دادن
خواهمش دیدن و حیران شدن و جان دادن
دو جهان در عوض یک سر موی تو کمست
دل و جان خود چه متاعیست که نتوان دادن؟
جرعه ای بخش از آن لب، که ثوابیست عظیم
تشنه را آب ز سر چشمه حیوان دادن
خال اگر نیست رخ خوب ترا ز آن سببست
که بموری نتوان ملک سلیمان دادن
تا کی افسانه خود پیش خیالت گویم؟
درد سر این همه خوش نیست بمهمان دادن
بی تو هجران بسرم گر اجل آرد روزی
می توان جام خود از شوق بهجران دادن
گر چنین موج زند اشک هلالی هر دم
خانمان را همه خواهیم بتوفان دادن
خواهمش دیدن و حیران شدن و جان دادن
دو جهان در عوض یک سر موی تو کمست
دل و جان خود چه متاعیست که نتوان دادن؟
جرعه ای بخش از آن لب، که ثوابیست عظیم
تشنه را آب ز سر چشمه حیوان دادن
خال اگر نیست رخ خوب ترا ز آن سببست
که بموری نتوان ملک سلیمان دادن
تا کی افسانه خود پیش خیالت گویم؟
درد سر این همه خوش نیست بمهمان دادن
بی تو هجران بسرم گر اجل آرد روزی
می توان جام خود از شوق بهجران دادن
گر چنین موج زند اشک هلالی هر دم
خانمان را همه خواهیم بتوفان دادن
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰
خط ریحانش رقم بر نسترن خواهد زدن
سنبل تر پنجه بر روی سمن خواهد زدن
سروناز من، که سوی باغ شد دامن کشان
طعنها بر نازنینان چمن خواهد زدن
گر هلالی ناگهان در کنج غم آهی کشید
آتشی در خانمان خویشتن خواهد زدن
گل برگ را ز سایه سنبل نقاب کن
در زیر سایه تربیت آفتاب کن
دامن مچین، ز خانه برون آی و هر قدم
ملکی بباد برده و شهری خراب کن
واعظ، بلطف دوست چو امید رحمتست
بسیار درد سرمده و کم عذاب کن
عالیست فهم یار، هلالی، بوصف او
سیماب کشته را کفنی از نقاب کن
سنبل تر پنجه بر روی سمن خواهد زدن
سروناز من، که سوی باغ شد دامن کشان
طعنها بر نازنینان چمن خواهد زدن
گر هلالی ناگهان در کنج غم آهی کشید
آتشی در خانمان خویشتن خواهد زدن
گل برگ را ز سایه سنبل نقاب کن
در زیر سایه تربیت آفتاب کن
دامن مچین، ز خانه برون آی و هر قدم
ملکی بباد برده و شهری خراب کن
واعظ، بلطف دوست چو امید رحمتست
بسیار درد سرمده و کم عذاب کن
عالیست فهم یار، هلالی، بوصف او
سیماب کشته را کفنی از نقاب کن
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵
برخیز و بسر وقت اسیران گذری کن
چشمی بگشا، سوی غریبان نظری کن
ای گریه، بیا، در غم هجرش مددی کن
وی ناله، برو، در دل سختش اثری کن
چون آینه هر لحظه بهر کس منما روی
زنهار! که از آه دل ما حذری کن
خون شد جگر خلق، بدلها مزن آتش
اندیشه ز دود دل خونین جگری کن
از بهر گرفتاری ما زلف میآرای
ما بسته دامیم، تو فکر دگری کن
ای خواجه، مشو ساکن بت خانه صورت
بیرون رو و در عالم معنی سفری کن
من بی خبرم، گر خبرم نیست، هلالی
از بی خبریهای من او را خبری کن
چشمی بگشا، سوی غریبان نظری کن
ای گریه، بیا، در غم هجرش مددی کن
وی ناله، برو، در دل سختش اثری کن
چون آینه هر لحظه بهر کس منما روی
زنهار! که از آه دل ما حذری کن
خون شد جگر خلق، بدلها مزن آتش
اندیشه ز دود دل خونین جگری کن
از بهر گرفتاری ما زلف میآرای
ما بسته دامیم، تو فکر دگری کن
ای خواجه، مشو ساکن بت خانه صورت
بیرون رو و در عالم معنی سفری کن
من بی خبرم، گر خبرم نیست، هلالی
از بی خبریهای من او را خبری کن
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰
پشت و پناه من بود، دیوار دلبر من
از گریه بر سر افتاد، ای خاک بر سر من!
لیلی کجا و حسنت؟ مجنون کجا و عشقم؟
نه آن مقابل تو، نه این برابر من
من مانده دست بر سر از ناله دل خویش
دل مانده پای در گل از دیده تر من
خوابم چگونه آید؟ کز چشم و دل همه شب
باشد در آب و آتش بالین و بستر من
تاب جفا ندارم، ای وای! اگر ازین پس
ترک ستم نگیرد، ترک ستمگر من
ای باد، اگر ببینی خوبان سرو قد را
عرض نیاز من کن با ناز پرور من
جز کنج غم، هلالی، جای دگر ندارم
من پادشاه عشقم، اینست کشور من
دل خون شد از امید و نشد یار یار من
ای وای! بر من و دل امیدوار من
ای سیل اشک، خاک وجودم بباد ده
تا بر دل کسی ننشیند غبار من
از جور روزگار چه گویم؟ که در فراق
هم روز من سیه شد و هم روزگار من
زین پیش صبر بود دلم را، قرار نیز
یارب، کجا شد آن همه صبر و قرار من؟
نزدیک شد که خانه عمرم شود خراب
رحمی بکن، و گر نه خرابست کار من
گفتی: برو، هلالی و صبر اختیار کن
وه! چون کنم؟ که نیست بدست اختیار من
از گریه بر سر افتاد، ای خاک بر سر من!
لیلی کجا و حسنت؟ مجنون کجا و عشقم؟
نه آن مقابل تو، نه این برابر من
من مانده دست بر سر از ناله دل خویش
دل مانده پای در گل از دیده تر من
خوابم چگونه آید؟ کز چشم و دل همه شب
باشد در آب و آتش بالین و بستر من
تاب جفا ندارم، ای وای! اگر ازین پس
ترک ستم نگیرد، ترک ستمگر من
ای باد، اگر ببینی خوبان سرو قد را
عرض نیاز من کن با ناز پرور من
جز کنج غم، هلالی، جای دگر ندارم
من پادشاه عشقم، اینست کشور من
دل خون شد از امید و نشد یار یار من
ای وای! بر من و دل امیدوار من
ای سیل اشک، خاک وجودم بباد ده
تا بر دل کسی ننشیند غبار من
از جور روزگار چه گویم؟ که در فراق
هم روز من سیه شد و هم روزگار من
زین پیش صبر بود دلم را، قرار نیز
یارب، کجا شد آن همه صبر و قرار من؟
نزدیک شد که خانه عمرم شود خراب
رحمی بکن، و گر نه خرابست کار من
گفتی: برو، هلالی و صبر اختیار کن
وه! چون کنم؟ که نیست بدست اختیار من
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰
شهید عشقم و از خاک من خون داده نم بیرون
وزان نم لاله خونین برآورده علم بیرون
گر از طوف حریم کعبه کویت خبر یابد
ز شوق آن پرد روح از تن مرغ حرم بیرون
در آب و آتشم، از دیده و دل، دم بدم، بی تو
مرو، بهر خدا، از دیده و دل دم بدم بیرون
دل احوال پریشانی خود بنویسد از زلفت
که سوزد کاغذ و دود آید از نوک قلم بیرون
ز تیر آه می دوزد هلالی چاکهای دل
که ناید از دل صد پاره او درد و غم بیرون
وزان نم لاله خونین برآورده علم بیرون
گر از طوف حریم کعبه کویت خبر یابد
ز شوق آن پرد روح از تن مرغ حرم بیرون
در آب و آتشم، از دیده و دل، دم بدم، بی تو
مرو، بهر خدا، از دیده و دل دم بدم بیرون
دل احوال پریشانی خود بنویسد از زلفت
که سوزد کاغذ و دود آید از نوک قلم بیرون
ز تیر آه می دوزد هلالی چاکهای دل
که ناید از دل صد پاره او درد و غم بیرون
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱
مسلمانان، مرا جان خواهد آمد از الم بیرون
که می آید هلال ابروی من از خانه کم بیرون
بر آن در، انتظاری می برم، با آنکه می دانم
که شاهان بهر درویشان نیایند از حرم بیرون
مرا این دم تو خواهی کشت یا هجران دم دیگر؟
بهر تقدیر جانم خواهد آمد دم بدم بیرون
ز بهر گریه پنهانی در از اغیار بر بستم
ولی دیوار داد از جانب همسایه نم بیرون
نه اشکست این، که موج انگیخت خوناب دل از چشمم
نه آهست این، که جان از خانه تن زد علم بیرون
اگر اهل عدم دانند محنت های عشقت را
ز بیم عاشقی هرگز نیایند از عدم بیرون
هلالی، گر رسی روزی بطرف کعبه کویش
قدم از سر کن آنجا و منه دیگر قدم بیرون
که می آید هلال ابروی من از خانه کم بیرون
بر آن در، انتظاری می برم، با آنکه می دانم
که شاهان بهر درویشان نیایند از حرم بیرون
مرا این دم تو خواهی کشت یا هجران دم دیگر؟
بهر تقدیر جانم خواهد آمد دم بدم بیرون
ز بهر گریه پنهانی در از اغیار بر بستم
ولی دیوار داد از جانب همسایه نم بیرون
نه اشکست این، که موج انگیخت خوناب دل از چشمم
نه آهست این، که جان از خانه تن زد علم بیرون
اگر اهل عدم دانند محنت های عشقت را
ز بیم عاشقی هرگز نیایند از عدم بیرون
هلالی، گر رسی روزی بطرف کعبه کویش
قدم از سر کن آنجا و منه دیگر قدم بیرون
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۴
آخر، ای آرام جان، سوی دل افگاری ببین
از جفاکاری حذر کن، در وفاداری ببین
تا بکی فارغ نشینی؟ لحظه ای بیرون خرام
بر سر آن کوی هر سو عاشق زاری ببین
یک دو روزی جلوه کن در شهر و از سودای خویش
هر طرف دیوانه ای دیگر ببازاری ببین
سوی من بین و بدشنامی مشرف کن مرا
گر بدین تشریف لایق نیستم، باری ببین
چند بینی لاله و سرو سهی، ای باغبان
در سهی قدی نظر کن، لاله رخساری ببین
ای که می خواهی نشانم، بر سر کویش بیا
استخوان فرسوده ای، در پای دیواری ببین
دیدن و پرسیدنش ما را محالست، ای رقیب
هم تو بسیاری بپرس از ما و بسیاری ببین
زاهدا، در خرقه پشمین مسلمانم مخواه
در ته هر مو ازین پشمینه زناری ببین
چند بیماری کشد مسکین هلالی در غمت؟
ای طبیب دردمندان، سوی بیماری ببین
از جفاکاری حذر کن، در وفاداری ببین
تا بکی فارغ نشینی؟ لحظه ای بیرون خرام
بر سر آن کوی هر سو عاشق زاری ببین
یک دو روزی جلوه کن در شهر و از سودای خویش
هر طرف دیوانه ای دیگر ببازاری ببین
سوی من بین و بدشنامی مشرف کن مرا
گر بدین تشریف لایق نیستم، باری ببین
چند بینی لاله و سرو سهی، ای باغبان
در سهی قدی نظر کن، لاله رخساری ببین
ای که می خواهی نشانم، بر سر کویش بیا
استخوان فرسوده ای، در پای دیواری ببین
دیدن و پرسیدنش ما را محالست، ای رقیب
هم تو بسیاری بپرس از ما و بسیاری ببین
زاهدا، در خرقه پشمین مسلمانم مخواه
در ته هر مو ازین پشمینه زناری ببین
چند بیماری کشد مسکین هلالی در غمت؟
ای طبیب دردمندان، سوی بیماری ببین
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۵
من و تخیل حسنت، چه یار بهتر ازین؟
بغیر عشق چه ورزم؟ چه کار بهتر ازین؟
بروزگار شدی یار من، بحمدالله
دگر چه کار کند روزگار بهتر ازین؟
بغمزه آهوی چشمت شکار مردم کرد
که دید آهوی مردم شکار بهتر ازین؟
ز جرعه کرمت بیشتر فشان بر من
تو ابر رحمتی، آخر ببار بهتر ازین
تبارک الله ازین سبزه و گلی که تراست!
نبوده است و نباشد بهار بهتر ازین
تو مست جام غروری همیشه، ای زاهد
مباش غره، که رنج خمار بهتر ازین
بران سمند، که در چابکی و جلوه گری
نیامدست بمیدان سوار بهتر ازین
ز دور چرخ، هلالی، بداغ دل خوش باش
طمع ز کوکب طالع مدار بهتر ازین
بغیر عشق چه ورزم؟ چه کار بهتر ازین؟
بروزگار شدی یار من، بحمدالله
دگر چه کار کند روزگار بهتر ازین؟
بغمزه آهوی چشمت شکار مردم کرد
که دید آهوی مردم شکار بهتر ازین؟
ز جرعه کرمت بیشتر فشان بر من
تو ابر رحمتی، آخر ببار بهتر ازین
تبارک الله ازین سبزه و گلی که تراست!
نبوده است و نباشد بهار بهتر ازین
تو مست جام غروری همیشه، ای زاهد
مباش غره، که رنج خمار بهتر ازین
بران سمند، که در چابکی و جلوه گری
نیامدست بمیدان سوار بهتر ازین
ز دور چرخ، هلالی، بداغ دل خوش باش
طمع ز کوکب طالع مدار بهتر ازین
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۹
ندارم قوت اظهار درد خویشتن با او
مرا این درد کشت، آیا که گوید درد من با او؟
هوس دارم که: آید بر سر بالین من، تا من
وصیت را بهانه سازم و گویم سخن با او
مه من یوسف مصرست و خلقی عاشق رویش
چو یعقوب و زلیخا هر طرف صد مرد و زن با او
تنم چون رشته ای شد زان قبا گلگون و خوش حالم
که باری می توان گنجید در یک پیرهن با او
من و کنج غم و روز سیاه و خون دل خوردن
کیم، تا می خورم شبها در اطراف چمن با او؟
بتن در صحبت خلقم، بجان در خدمت جانان
عجایب خلوتی دارم میان انجمن با او
هلالی، از کمال شعر، دارد منصب شاهی
که شور خسروست و نازکی های حسن با او
مرا این درد کشت، آیا که گوید درد من با او؟
هوس دارم که: آید بر سر بالین من، تا من
وصیت را بهانه سازم و گویم سخن با او
مه من یوسف مصرست و خلقی عاشق رویش
چو یعقوب و زلیخا هر طرف صد مرد و زن با او
تنم چون رشته ای شد زان قبا گلگون و خوش حالم
که باری می توان گنجید در یک پیرهن با او
من و کنج غم و روز سیاه و خون دل خوردن
کیم، تا می خورم شبها در اطراف چمن با او؟
بتن در صحبت خلقم، بجان در خدمت جانان
عجایب خلوتی دارم میان انجمن با او
هلالی، از کمال شعر، دارد منصب شاهی
که شور خسروست و نازکی های حسن با او
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۵
ما ز یک جانب، رقیب از یک طرف در کوی تو
روی با ما کن، که چشم او نبیند روی تو
دیده نااهل و روی این چنین، حیفست، حیف!
چشم بد، یارب، نیفتد بر رخ نیکوی تو!
بعد ازین سر از سر زانو نخواهم برگرفت
تا نبینم غیر را زین بیش همزانوی تو
می کنی بیداد و میگویی که: این خوی منست
این چه خوی و این چه بیدادست؟ داد از خوی تو!
چون نیامیزی بمن، در کوی خود زارم مکش
خون من، باری، نیامیزد بخاک کوی تو
ما چو از هر سو بخاک کویت آوردیم رو
بعد ازین روی نیاز ما و خاک کوی تو
خاک ره گشتم، گر آب دیده بگذارد مرا
همره باد صبا برخیزم، آیم سوی تو
همچو ماه نو هلالی خم نگشتی شام غم
گر نبودی مایل طاق خم ابروی تو
روی با ما کن، که چشم او نبیند روی تو
دیده نااهل و روی این چنین، حیفست، حیف!
چشم بد، یارب، نیفتد بر رخ نیکوی تو!
بعد ازین سر از سر زانو نخواهم برگرفت
تا نبینم غیر را زین بیش همزانوی تو
می کنی بیداد و میگویی که: این خوی منست
این چه خوی و این چه بیدادست؟ داد از خوی تو!
چون نیامیزی بمن، در کوی خود زارم مکش
خون من، باری، نیامیزد بخاک کوی تو
ما چو از هر سو بخاک کویت آوردیم رو
بعد ازین روی نیاز ما و خاک کوی تو
خاک ره گشتم، گر آب دیده بگذارد مرا
همره باد صبا برخیزم، آیم سوی تو
همچو ماه نو هلالی خم نگشتی شام غم
گر نبودی مایل طاق خم ابروی تو
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۶
سینه مجروحست و از هر جانبی صد غم درو
با چنین غمها کجا باشد دل خرم درو؟
در دهان غنچه از لعل تو آب حسرتست
اینکه پندارند مردم قطره شبنم درو
سالها حیران او بودم، کسی آگه نشد
زانکه حیرانند چون من، جمله عالم درو
عاشقان را آن سر کو از همه عالم بهست
و آن سگان هم بهتر از خیل بنی آدم درو
تا هلالی را شمردی از سگان کمترین
هیچ کس دیگر نمی بیند بچشم کم درو
با چنین غمها کجا باشد دل خرم درو؟
در دهان غنچه از لعل تو آب حسرتست
اینکه پندارند مردم قطره شبنم درو
سالها حیران او بودم، کسی آگه نشد
زانکه حیرانند چون من، جمله عالم درو
عاشقان را آن سر کو از همه عالم بهست
و آن سگان هم بهتر از خیل بنی آدم درو
تا هلالی را شمردی از سگان کمترین
هیچ کس دیگر نمی بیند بچشم کم درو
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۱
بر سر راه تو بودم، که رسیدی ناگاه
جلوه ای کردی و آن جلوه مرا برد ز راه
گر بسر حلقه تسبیح ملک باز رسی
قدسیان نعره برآرند که: سبحان الله!
گر بمنزلگه وصلت نرسم معذورم
ره درازست و مرا عمر بغایت کوتاه
گریه ای کردم و از گریه دلم تسکین یافت
آه! اگر گریه نمی بود، چه می کردم؟ آه!
صد شب هجر گذشت و مه من پیدا نیست
طرفه عمری! که بصد سال ندیدم یک ماه
عمرها دولت وصلت بدعا خواسته ام
ما غلامان قدیمیم و بجان دولت خواه
از سجود در او منع هلالی مکنید
که سر خویش نهادست بامید کلاه
جلوه ای کردی و آن جلوه مرا برد ز راه
گر بسر حلقه تسبیح ملک باز رسی
قدسیان نعره برآرند که: سبحان الله!
گر بمنزلگه وصلت نرسم معذورم
ره درازست و مرا عمر بغایت کوتاه
گریه ای کردم و از گریه دلم تسکین یافت
آه! اگر گریه نمی بود، چه می کردم؟ آه!
صد شب هجر گذشت و مه من پیدا نیست
طرفه عمری! که بصد سال ندیدم یک ماه
عمرها دولت وصلت بدعا خواسته ام
ما غلامان قدیمیم و بجان دولت خواه
از سجود در او منع هلالی مکنید
که سر خویش نهادست بامید کلاه
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۳
چشم او می خورده و خود را خراب انداخته
تا نبیند سوی من، خود را بخواب انداخته
چیست دانی پردهای غنچه بر رخسار گل؟
جلوه حسن تو او را در حجاب انداخته
چون نگردد عمر من کوته؟ که آن زلف دراز
رشته جان مرا در پیچ و تاب انداخته
یارب، آن زلفست بر روی تو؟ یا خود باغبان
سنبل تر چیده و بر آفتاب انداخته
با وجود آنکه ما را تاب دیدار تو نیست
گه گهی آیی برون، آن هم نقاب انداخته
گر بکویت هر دم آیم، بگذرم، عیبم مکن
شوق دیدار توام در اضطراب انداخته
بی تو در گلشن هلالی نیست خرم، بلکه او
دوزخی دیدست و خود را در عذاب انداخته
تا نبیند سوی من، خود را بخواب انداخته
چیست دانی پردهای غنچه بر رخسار گل؟
جلوه حسن تو او را در حجاب انداخته
چون نگردد عمر من کوته؟ که آن زلف دراز
رشته جان مرا در پیچ و تاب انداخته
یارب، آن زلفست بر روی تو؟ یا خود باغبان
سنبل تر چیده و بر آفتاب انداخته
با وجود آنکه ما را تاب دیدار تو نیست
گه گهی آیی برون، آن هم نقاب انداخته
گر بکویت هر دم آیم، بگذرم، عیبم مکن
شوق دیدار توام در اضطراب انداخته
بی تو در گلشن هلالی نیست خرم، بلکه او
دوزخی دیدست و خود را در عذاب انداخته
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۵
ماییم جا بگوشه می خانه ساخته
خود را حریف ساغر و پیمانه ساخته
آن کس که تاب داده بهم طره ترا
زنجیر بهر عاشق دیوانه ساخته
دل نیست این که در تن افسرده منست
دیوانه ایست جای بویرانه ساخته
دل خانه خداست، چه سازم که کافری
آن خانه را گرفته و بت خانه ساخته؟
ای شمع، پرتوی بهلالی فگن، که او
خود را بسوز عشق تو پروانه ساخته
خود را حریف ساغر و پیمانه ساخته
آن کس که تاب داده بهم طره ترا
زنجیر بهر عاشق دیوانه ساخته
دل نیست این که در تن افسرده منست
دیوانه ایست جای بویرانه ساخته
دل خانه خداست، چه سازم که کافری
آن خانه را گرفته و بت خانه ساخته؟
ای شمع، پرتوی بهلالی فگن، که او
خود را بسوز عشق تو پروانه ساخته
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶
گر نیست جام گلگون، خوش نیست دور لاله
بی می چه نشأئه خیزد؟ از دیدن پیاله
من نوح روزگارم، از گریه غرق توفان
کو همدمی که گویم درد هزار ساله؟
تا کی بناز و شوخی لب را گزی بدندان؟
گل برگ نازکت را آزرده ساخت ژاله
قتل رقیب خود را با من حواله کردی
از دست من چه آید؟ هم با خدا حواله!
بر صفحه دل من ذکر می است و شاهد
عقد محبت آمد مضمون این پیاله
غمدیده ای، که خواند شرح غم هلالی
از خون دیده خود رنگین کند رساله
بی می چه نشأئه خیزد؟ از دیدن پیاله
من نوح روزگارم، از گریه غرق توفان
کو همدمی که گویم درد هزار ساله؟
تا کی بناز و شوخی لب را گزی بدندان؟
گل برگ نازکت را آزرده ساخت ژاله
قتل رقیب خود را با من حواله کردی
از دست من چه آید؟ هم با خدا حواله!
بر صفحه دل من ذکر می است و شاهد
عقد محبت آمد مضمون این پیاله
غمدیده ای، که خواند شرح غم هلالی
از خون دیده خود رنگین کند رساله
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۸
زین پیش لطف بود و کنون جور و کین همه
اول چه بود آن همه؟ آخر چه این همه؟
خوبان، ز اهل درد شما را چه آگهی؟
ایشان نیازمند و شما نازنین همه
غمهای دوست، اندک و بسیار هر چه هست
بادا نصیب این دل اندوهگین همه!
ای دیده، از غبار رهش توتیا مجوی
کز گریه تو گل شده روی زمین همه
گر ناگهان به سوی هلالی قدم نهی
سازد نثار مقدم تو عقل و دین همه
اول چه بود آن همه؟ آخر چه این همه؟
خوبان، ز اهل درد شما را چه آگهی؟
ایشان نیازمند و شما نازنین همه
غمهای دوست، اندک و بسیار هر چه هست
بادا نصیب این دل اندوهگین همه!
ای دیده، از غبار رهش توتیا مجوی
کز گریه تو گل شده روی زمین همه
گر ناگهان به سوی هلالی قدم نهی
سازد نثار مقدم تو عقل و دین همه