عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
سعدی : غزلیات
غزل ۶۳۵
اگرم حیات بخشی وگرم هلاک خواهی
سر بندگی به حکمت بنهم که پادشاهی
من اگر هزار خدمت بکنم گناهکارم
تو هزار خون ناحق بکنی و بی گناهی
به کسی نمی‌توانم که شکایت از تو خوانم
همه جانب تو خواهند و تو آن کنی که خواهی
تو به آفتاب مانی ز کمال حسن طلعت
که نظر نمی‌تواند که ببیندت کماهی
من اگر چنان که نهی است نظر به دوست کردن
همه عمر توبه کردم که نگردم از مناهی
به خدای اگر به دردم بکشی که برنگردم
کسی از تو چون گریزد که تواش گریزگاهی
منم ای نگار و چشمی که در انتظار رویت
همه شب نخفت مسکین و بخفت مرغ و ماهی
و گر این شب درازم بکشد در آرزویت
نه عجب که زنده گردم به نسیم صبحگاهی
غم عشق اگر بکوشم که ز دوستان بپوشم
سخنان سوزناکم بدهد بر آن گواهی
خضری چو کلک سعدی همه روز در سیاحت
نه عجب گر آب حیوان به درآید از سیاهی
سعدی : غزلیات
غزل ۶۳۷
ندانم از من خسته جگر چه می‌خواهی
دلم به غمزه ربودی دگر چه می‌خواهی
اگر تو بر دل آشفتگان ببخشایی
ز روزگار من آشفته‌تر چه می‌خواهی
به هرزه عمر من اندر سر هوای تو شد
جفا ز حد بگذشت ای پسر چه می‌خواهی
ز دیده و سر من آن چه اختیار تو است
به دیده هر چه تو گویی به سر چه می‌خواهی
شنیده‌ام که تو را التماس شعر رهیست
تو کان شهد و نباتی شکر چه می‌خواهی
به عمری از رخ خوب تو برده‌ام نظری
کنون غرامت آن یک نظر چه می‌خواهی
دریغ نیست ز تو هر چه هست سعدی را
وی آن کند که تو گویی دگر چه می‌خواهی
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱
هر ساعتم اندرون بجوشد خون را
واگاهی نیست مردم بیرون را
الا مگر آنکه روی لیلی دیدست
داند که چه درد می‌کشد مجنون را؟
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲
عشاق به درگهت اسیرند بیا
بدخویی تو بر تو نگیرند بیا
هر جور و جفا که کرده‌ای معذوری
زان پیش که عذرت نپذیرند بیا
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳
ای چشم تو مست خواب و سرمست شراب
صاحب نظران تشنه و وصل تو سراب
مانند تو آدمی در آباد و خراب
باشد که در آیینه توان دید و در آب
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴
چون دل ز هوای دوست نتوان پرداخت
درمانش تحملست و سر پیش انداخت
یا ترک گل لعل همی باید گفت
یا با الم خار همی باید ساخت
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵
دل می‌رود و دیده نمی‌شاید دوخت
چون زهد نباشد نتوان زرق فروخت
پروانهٔ مستمند را شمع نسوخت
آن سوخت که شمع را چنین می‌افروخت
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷
صد بار بگفتم به غلامان درت
تا آینه دیگر نگذارند برت
ترسم که ببینی رخ همچون قمرت
کس باز نیاید دگر اندر نظرت
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸
آن یار که عهد دوستاری بشکست
می‌رفت و منش گرفته دامان در دست
می‌گفت دگرباره به خوابم بینی
پنداشت که بعد از آن مرا خوابی هست
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹
شبها گذرد که دیده نتوانم بست
مردم همه از خواب و من از فکر تو مست
باشد که به دست خویش خونم ریزی
تا جان بدهم دامن مقصود به دست
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰
هشیار سری بود ز سودای تو مست
خوش آن که ز روی تو دلش رفت ز دست
بی‌تو همه هیچ نیست در ملک وجود
ور هیچ نباشد چو تو هستی همه هست
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲
وه وه که قیامتست این قامت راست
با سرو نباشد این لطافت که تراست
شاید که تو دیگر به زیارت نروی
تا مرده نگوید که قیامت برخاست
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴
امشب که حضور یار جان افروزست
بختم به خلاف دشمنان پیروزست
گو شمع بمیر و مه فرو شو که مرا
آن شب که تو در کنار باشی روزست
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶
گویند هوای فصل آزار خوشست
بوی گل و بانگ مرغ گلزار خوشست
ابریشم زیر ونالهٔ زار خوشست
ای بیخبران اینهمه با یار خوشست
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷
خیزم بروم چو صبر نامحتملست
جان در قدمش کنم که آرام دلست
و اقرار کنم برابر دشمن و دوست
کانکس که مرا بکشت از من بحلست
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹
آن سست وفا که یار دل سخت منست
شمع دگران و آتش رخت منست
ای با همه کس به صلح و با ما به خلاف
جرم از تو نباشد گنه از بخت منست
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۱
ای در دل من رفته چو خون در رگ و پوست
هرچ آن به سر آیدم ز دست تو نکوست
ای مرغ سحر تو صبح برخاسته‌ای
ما خود همه شب نخفته‌ایم از غم دوست
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۲
چون حال بدم در نظر دوست نکوست
دشمن ز جفا گو ز تنم برکن پوست
چون دشمن بیرحم فرستادهٔ اوست
بدعهدم اگر ندارم این دشمن دوست
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۴
گر دل به کسی دهند باری به تو دوست
کت خوی خوش و بوی خوش و روی نکوست
از هر که وجود صبر بتوانم کرد
الا ز وجودت که وجودم همه اوست
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۵
گر زخم خورم ز دست چون مرهم دوست
یا مغز برآیدم چو بادام از پوست
غیرت نگذاردم که نالم به کسی
تا خلق ندانند که منظور من اوست